شیرین سمیعی: دنیای دیوانه ی دیوانه

پنجشنبه, 30ام دی, 1395
اندازه قلم متن

ماجرای سفری به آمریکا که هنوز از ترامپ هم خبری نبود

باری دگر به کانادا می روم و باری دگر همگان مرا از توقف در فرودگاه های امریکا منع می کنند. من هم چو همیشه گوش به دیگران نمی دهم و به خاطر کوتاهی راه، با همان شرکت هواپیمایی امریکایی، و از همان راه همیشگی می روم تا چه پیش آید!

شنبه ۳۰ اوت ۲۰۰۳ به راه افتادم و این بار سخت گیری از فرودگاه پاریس آغاز شد. در گیر یک دخترک عوضی شرقی الاصل شدم، حال مال کدام کشور بود، خدا داناد! به هر حال، چشم آبی و موطلایی نبود و سخت در تلاش، که این کمبود را به نحوی جبران کند! یک چنین آدم عقده ای و ابلهی به ندرت یافت می شود که این بار یافت شد و از بد حادثه به تور من خورد. اگر اندکی شعور می داشت، می دید که من با همان گذرنامه ای که به دستش داده بودم و مرتب ورق می زد، چندین بار به امریکا رفته ام، منتهی قدرت نمایی آن چنان کورش کرده بود که چشمش نمی دید و طوطی وار حرف هایی را که در کله ی پوکش چپانده بودند، تکرار می کرد، و به جواب های من هم گوش فرا نمی داد. عاقبت رؤسایش به او فهماندند که باید وا دهد و به ناچار وا داد. با خود می اندیشیدم: با بودن صف دراز بیکاران در این کشور، این تحفه نطنز را از کجا یافته و آورده بودند؟!

درون هواپیما، در کنار مرد جوانی نشسته بودم که مدام با همسرش که لچک اسلامی بر سرداشت و در ردیف پشت ما به همراه دخترشان نشسته بود، به زبان فارسی با گویش ویژه ای سخن می گفت. از او از گویش اش پرسیدم: گفت از بحرین می آیند. اجدادشان در گذشته های دور از ناحیه ای در استان فارس به آن جزیره مهاجرت کرده اند.

از او برای شرکت در کنفرانسی دعوت شده بود و به همراه خانواده اش برای دو هفته به امریکا می رفت.
برایم شرح داد که در بحرین، مدرسه ایرانی را بسته اند. پیشینیان، از جمله برادران بزرگترش در آن مدرسه خواندن و نوشتن زبان فارسی را آموخته بودند، اما او و خانمش فقط به این زبان حرف می زدند. در باره پوشش اسلامی همسرش هم به من گفت: سال پیش که برای دیدار از بستگان خود به ایران سفر کرده بود، خودش تصمیم گرفت روسری اسلامی سر کند که البته او هم مخالفتی با این تصمیم همسرش نداشت. از آن چه حکایت می کرد دانستم که روز به روز بر تعداد سنی ها در بحرین می افزاید و شیعیان روزگارشان تیره و تیره تر می شود.

امان از دو دستگی های مذهبی در این دنیا که پایان ناپذیر می نماید. نزاع پروتستان ها و کاتولیک ها در ایرلند، درگیری ارتودوکس ها و کاتولیک ها در یوگسلاوی، جنگ های ابلهانه مذهبی در هندوستان و هزاران هزار رویدادهایی از این دست که مردم را در چهار گوشه دنیا بی خانمان کرده است. گویی مذهب در دنیای ما تنها سبب بروز اختلاف و نفاق بین مردم است و نه جز این.

داوید می گفت: مادرش کاتولیک است و پدرش پروتستان بود. پنجاه سال پیش در کشور سویس، به خاطر ازدواج با یک پروتستان مادرش تکفیر شد! اما پنجاه سال بعد، مراسم مذهبی مرگ پدر پروتستان اش را در کلیسای کاتولیک آن شهر کوچک برگزار کردند. متأسفانه چنین تغییر و تحولی در همه جا امکان پذیر نبود و نیست.
درون هواپیما یک خانم امریکایی هم که با خانواده اش از پاریس بازمی گشت، برایم شمه ای از گشت و گذارشان در فرانسه گفت. مقیم نیویورک بودند. یکباره دلم برای نیویورک تنگ شد و هوای آن شهر را کردم. به او گفتم: چقدر شهرش را دوست می دارم و متأسفم که این بار در آن توقف نمی کنم، و جداً تصمیم گرفتم در اولین فرصت سفری به نیویورک بکنم. اما ماجرای عجیبی که در آن فرودگاه رخ داد سبب شد از آن شهر و از آن دیار آن چنان بگریزم که از آن پس هوس دیدار نیوریورک و امریکا را نکنم.

برای اولین بار، شتر به درِ خانه ی من هم نشست و من هم در گیر گمرک امریکا شدم. اما وقت فراوان داشتم و خطر از دست دادن هواپیما نمی رفت. نخست به سوی خانم افسری هدایت شدم که اونیفورم سیاهی بر تن داشت و همچو بِخت النصر، “عَبوساً قمطریرا” پشت گیشه اش نشسته بود. با دیدن گذرنامه و خواندن ورقه ای که به دستش داده بودم گویی فتح خیبر کرده که دانسته است من متولد ایرانم! به خیال خود مچ مرا سر بزمگاه گرفته بود! این خانم با محل تولدم اشکال فراوان داشت، مشکلی که متأسفانه نه من و نه هیچ بنی بشری راه حلی از برایش ندارد.

چندین بار از من پرسید: آیا در ایران متولد شده ام؟ من هم هر بار خونسرد و مؤدب پاسخش می دادم: بله، همانطور که می بیند و نوشته شده است من متولد ایرانم! و هر بار هم از شنیدن پاسخ من رنگش برافروخته تر می شد. من روبرویش ایستاده بودم و او را نگاه می کردم و با خود می اندیشیدم: مسئله اش چیست؟! آیا انتظار داشت به او دروغ بگویم؟! یا از این که در ایران متولد شده ام، از او طلب پوزش کنم!! جدا نمی دانستم تکلیفم با او چیست؟! و چه باید می گفتم و می کردم که نمی گفتم و نمی کردم!

هنگامی که دید باید بپذیرد که من متولد ایرانم و چاره ای ندارد، به نام خانوادگی من پیله کرد و گفت: اسم به این طول و درازی معنی ندارد، یکی از این اسامی را انتخاب کنید. من هم همچنان سرد و خونسرد و مؤدب در چشمانش نگریستم و گفتم خودتان به میل خود انتخابش کنید، پس از ۱۱ سپتامبر، ما در فرانسه نباید نامی را به هنگام سفر از قلم بیندازیم.

احساس می کردم دلش می خواهد کله مرا بِکَند و از تنم جدا کند، مگر از شَرَم خلاص شود؛ که البته با تمام قدرتی که در پشت گیشه اش داشت، خوشبختانه هنوز جرأت چنین کاری را نداشت. عاقبت آخرین تیرش را در ترکش نهاد و برای این که به گفتگوی ما پایان دهد، ورقه ای را که با هزار زحمت پر کرده بودم، پاره کرد و جلوی من انداخت و گفت: من نمی توانم خط شما را بخوانم! در حالی که حروف را چو همیشه چاپی نوشته بودم و هر کم سوادی می توانست نوشته ی مرا بخواند.

اولین واکنش من این بود که من هم نامه را پرت کنم توی صورتش، دستم را بلند کردم و خوشبختانه زود به خود آمدم. یاد گرفتاری هایی که برای دیگران، به ویژه یک تن از کارمندان ارفرانس رخ داده بود، افتادم و بدون کلامی، با کاغذ مچاله شده ام بازگشتم که ورقه دیگری پر کنم. می بایست حتما به کانادا بروم، ابلهانه بود که سفرم را به خاطر کله پوکی چو او از دست بدهم. اما این بار در همان فرودگاه با خود عهد کردم و پیمان بستم که دیگر از راه امریکا سفر نکنم و حتی دور نیویورک عزیز خودم را هم خط بکشم.

هنگامی که سرگرم پر کردن ورقه کذایی بودم و دردل به زمین و زمان ناسزا می گفتم، افسری، این بار مرد، به نزدیک من آمد، بسیار مؤدبانه، با تبسمی بر لب به من گفت: می بینم که که برای پر کردن ورقه تان اشکال دارید. یکباره یخ شکست و ناسزاها از سرم پرید. من هم با تبسم پاسخش دادم: بر خلاف دفعات پیش این بار من برای پر کردن ورقه مشکلی نداشتم، اما خانم همکارتان با اسم و خط، و به ویژه محل تولدم مسئله داشت! می دانید من متولد ایرانم، با گذرنامه فرانسوی سفر می کنم و عازم کانادا هستم.
پرسید: شما فقط عبور می کنید؟ گفتم: بله، دوساعت دیگر پرواز دارم. گفت: فقط بنویسید ترانزیت، کافیست. من هم نوشتم، ترانزیت. سؤال کردم: با اسم طول و درازم چه کنم؟ آیا باید همه اسامی را بنویسم یا تنها به نوشتن یک اسم اکتفا کنم؟ گفت: همه را بنویسید. من هم اسامی را ردیف به دنبال هم نوشتم.

خودش مرا به گیشه ای هدایت کرد و به افسری که پشت گیشه نشسته بود، سپرد. من هم از او تشکر گرمی کردم و خداحافظی گرمتری. چنانچه امکانش می بود با او ماچ و بوسه هم می کردم!! خدا پدر و مادرش را بیامرزد که آدم نازنینی بود و مرا خلاص کرد. در یک چشم بهم زدن کارم تمام شد. افسر پشت گیشه هم به زبان فرانسه شکسته بسته ای به من سفر بخیری گفت و من پی کار خود رفتم. آدم هایی که می توانند اینسان مهربان و انسان باشند، چرا گاه آن طور خشن و از خود بی خود می شوند؟ آن هم سر هیچ و پوچ! من که نمی توانم محل تولدم را پاک کنم، و اصلاً چرا چنین کاری بکنم و دروغ بگویم!

حق بود برایشان حکایت می کردم که مادرم، تا زمانی که بیمارستان امریکایی در رشت دایر بود، برای هر زایمانی خودش را به آن شهر و به آن بیمارستان می رساند که زیر نظر پزشک امریکایی اش وضع حمل کند! من و برادرم هردو در آن بیمارستان، توسط پزشکی به نام دکتر «فرِم» به دنیا آمده ایم. رابطه ایران و امریکا در آن دوران رونقی به سزا داشت و از شیطان های بزرگ و کوچک مطلقاً خبری نبود. با همین اندیشه ها به دنبال هواپیمای بعدی به راه افتادم. می دانستم که ناگزیرم برای بازگشت به پاریس، باری دگر از همین فرودگاه لعنتی بگذرم. و اما می اندیشیدم که اگر خیلی هوا پس شود، فوقش مرا کَت بسته سوار هواپیما می کنند و به فرانسه می فرستند!

به کانادا رفتم و بازگشتم، و برای عبور از گمرک امریکا ناچار در همان فرودگاه کذایی صف کشیدم. صف طولانی بود و همه اش می ترسیدم مبادا جا بمانم. عاقبت نوبت به من رسید. نخست افسری سیاه پوش، خیلی معقول و آرام شروع به خواندن شرح احوال من کرد، اما همانطور که مشغول خواندن بود، ناگهان مثل ترقه جهید و گفت: شما متولد ایرانید؟

ای دل غافل! روز از نو، روزی از نو! با خود گفتم: خداوندا چه کنم که باری دگر، داستان تولد و ایرانی بودن من مطرح شده است! پاسخش دادم بله، همانطور که می بینید و نوشته شده است من متولد ایرانم، امابه پاریس می روم و در کشور شما هم توقف نمی کنم. گفت: نمی شود! من نمی توانم شما را ول کنم که بروید. باید با من بیایید. پرسیدم: به کجا؟! با خود اندیشیدم شاید معنی کلمه ترانزیت را نمی داند! کوشیدم به او بفهمانم که من ماندنی نیستم. اما او گوشش بدهکار این حرف ها نبود. از پشت گیشه اش بیرون آمد و به اتفاق، به راه افتادیم. در طول راه من همچنان می کوشیدم به او بفهمانم که من رفتنی هستم، نه ماندنی، اما چه سود که میخ آهنین سخنان من به کله سنگ اش فرو نمی رفت!

مردک کوتاه قدی که اونیفورم سفیدی بر تن داشت، سر رسید و افسر سیاهپوش اوراق مرا به دستش داد، خودم را هم به او سپرد و خودش رفت. من باری دگر، برای این دومی هم شرح دادم که امشب پرواز دارم و باید خودم را به هواپیمایم برسانم، اما پنداری یاسینی بود که بگوش خر می خواندم. مرد سفید پوش انگلیسی ابتدایی غریبی حرف می زد، شدیداً لهجه اسپانیایی داشت و بویی هم از ادب و نزاکت نبرده بود. پاک یوخلا یوخلا! حمالی بود در لباس یک افسر! و صد رحمت به حمال! تند و تند هم آدامس می جوید.

مرا به درون اتاقکی برد. باری دگر گفتم: باید سوار هواپیمایم بشوم. با بی ادبی پاسخم داد: همین جا بنشین! خودشان صدایت می کنند. اوراقم را هم روی میزی در میان انبوه کاغذها جلوی افسر سیاهپوشی گذاشت و خودش رفت. در آن اتاق سه میز بود که بر بلندی قرار داشت و پشت شان افسران سیاهپوش نشسته بودند. نگاهی به دور و برم کردم، اثری از ایرانی و فرانسوی ندیدم. اتاق انباشته بود از آدم های سیاه و دورگه و مردم امریکای مرکزی و جنوبی، و همه شان هم در آن اتاق به زبان اسپانیایی حرف می زدند. افسران درون اتاق هم این زبان را می دانستند.

Immigrant goes to America
Many hellos in America
No body knows in America
Puerto Rico’s in America

در کابوس آن فضای غم زده و آدم های دو رگه دور و برم، ناگهان صحنه ها و آوازهای فیلم west side story در سرم طنین می افکند! بی اختیار خنده ام گرفت! در آن لحظات تیره و تار و درون آن اتاق غم انگیز، در دل می خواندم و با خود می خندیدم!

I like to be in America
Okay by me in America
Everything free in America
For a small fee in America

اما ظاهراً ! It was not okay by me in America و من هم قصد ماندن در امریکا را نداشتم، منتهی نمی دانستم چه گونه در آن تیمارستان، به افسران درونش بفهمانم و بگویم: که به پیر، به پیغمبر، بدانید که من یک نفر در این شب و در این لحظه، برخلاف دیگرانی که در این اتاق به انتظار ورود به امریکا نشسته اند:

I don’t want to be in America

دست از سرم بدارید و ببینید چه سان می دوم که خودم را به هواپیمایم برسانم و از دیارتان بگریزم! خداوندا چه کنم! و چه باید می کردم که خلاص شوم!

آقای معقول شسته رُفته ای، شبیه اهالی مکزیک، دم در اتاق نشسته بود. با کیف دستی جیمز بوندی اش به ظاهر بازرگان می نمود. من هم به فاصله دو صندلی در کنارش نشستم. ناخودآگاه می پنداشتم که هرچه به در ورودی نزدیک تر باشم فرارم آسان تر است. نگاهی به در افکندم و دیدم که به راحتی می توانم از آن اتاق کذایی بگریزم، اما به کجا می رفتم؟! می دانستم که بدون اوراقم ره به جایی نمی برم و باید بی خود و بی جهت همان جا بتمرکم و خدا داناد تا به کی! در گذشته هم روزی در اتاقی این چنین محبوس شدم، اما حادثه در یک کشور پشت پرده رخ داده بود که حکومتش دم از دمکراسی نمی زد و نمادش هم پیکره آزادی با مشعل اش نبود.

باری دگر به دور و برم نگریستم. دری دیدم که ظاهرا ره به دستشویی می برد، اما تلفنی در آن اتاق وجود نداشت. در پاریس، دوستان و خویشان بامداد فردا در انتظار بازگشت من بودند و به عقل جن هم نمی رسید که به خاطر محل تولدم در این اتاق زندانی شده باشم! دو افسر سیاه پوش دیدم که از در پشت اتاق به قصد خروج بیرون آمدند. دویدم و جلوی در خروجی مقابلشان شان سبز شدم و شرح مصیبت دادم. خواهش کردم چنانچه ممکن ست به شرکت هواپیمایی اطلاع دهند، بلکه آن ها بتوانند برای خروجم اقدام کنند. پنداری اندکی حیرت کردند. یکی از آن دو گفت: برخواهد گشت و چنانچه هنوز در این اتاق نشسته باشم، فکری به حالم خواهد کرد، اما در این موقعیت از دست شرکت هواپیمایی کاری ساخته نیست. ناامید برسر جای خود بازگشتم و نشستم. مرد شسته رُفته که ظاهراً سخنان مرا شنیده بود، حیرت زده با لهجه اسپانیایی به من گفت: ما همه در این اتاق قصد ورود به امریکا را داریم، چرا شمایی را که قصد خروج دارید، به این جا آورده اند؟! چه پاسخش می دادم؟! به خاطر این که در ایران زاده شده ام! فقط گفتم: چه می پرسید که دنیای دیوانه دیوانه ای که می گویند، همین جاست و همینی ست که مشاهده می کنیم و در آن بسر می بریم!
حال و حوصله هیچ کاری حتی کتاب خواندن هم نداشتم. اصلا تمرکز فکری نداشتم و نمی توانستم کتاب بخوانم. در سکوت، مردمی را که در انتظار ـ به امید ورود به امریکا ـ دم دروازه اش نشسته بودند، تماشا می کردم، اما در کله ام غوغایی بودو همچنان درون West Side Story همراه بازی کنانش می خواندم:

I like to be in America
و با چه آرزوهایی!
Automobile in America
Chromium steel in America
Wire-spoke weel in America
Very big deal in America

برای این که صحنه کامل شود، می بایست آدم های درون اتاق هم از پیر و جوان و خُرد و بزرگ، دست در دست یکدیگر به پا خیزند و همچو بازیگران آن نمایش، همان جا روی نیمکت ها برای افسران پای بکوبند و به همراه من بخوانند و برقصند!

افراد را یک به یک به نام صدا می کردند و پاره ای از آنان را به پشت اتاق می بردند که لابد تفتیش کنند. من درون کیفم را نگاه کردم، دیدم تقویم ایرانی من ــ که یک سالنامه زردشتی بود ــ همراه منست. تنها مدرکی که می توانست مرا به القاعده پیوند زند! چرا که خط نوشته اش مشکوک بود! می دانستم چنانچه به آن بند کنند، محال است بتوانم ثابت کنم که آن دفترچه سوای خط نوشته اش، ربطی به عرب و اسلام و هیچ دار ودسته تروریستی ندارد. حال چرا من آن را به همراه خود آورده بودم، دلیلش روشن بود. اولاً به خاطرم خطور نمی کرد که اینسان درگیر شوم. دوماً این سالنامه سبک و کوچک بود. سوماً همیشه دوست می داشتم نام ایزدهای روز را بدانم.

لحظه ای اندیشیدم که آن را پشت صندلی ها گم و گور کنم. سپس فکر کردم چه بسا که اگر آن بیابند، اوضاع وخیم تر شود و سوء تفاهم های ابلهانه شدیدتر. از آن گذشته، مقداری یادداشت روی برگهایش نوشته بودم و نمی خواستم از چنگشان بدهم. دقیقاً در درون همان دنیای دیوانه دیوانه ای بودم که به طرف گفته بودم.

او را به گیشه خواندند، رفت و ایستاد، به پرسش هایی پاسخ داد، سپس کیفش را به دست گرفت و از آن اتاق کذایی بیرون رفت. مردِ خوشبخت! خوشا به حالش! ناگهان با خود اندیشیدم چرا کارت تلفنم را به او ندادم و از او نخواستم که به دوستی در این شهر تلفن کند و او را از حال زارم با خبر سازد. افسوس! که دیر به این فکر افتادم. طرف مثل برق و باد پریده و رفته بود. چه می کردم؟ و چه می توانستم بکنم؟ هیچ!

Boy, boy, crazy boy
Get cool, boy

تنها راه چاره همان cool ماندن بود. چندین سال پیش هم در گیر ماجرایی این چنین، در فرودگاه واشینگتن شده بودم، اما آن ماجرا پس از گروگان گیری بود و من هم با گذرنامه ایرانی سفر می کردم. از آن گذشته، زیاد هم معطل نشدم، پس از مقداری سؤال بی ربط، دست از سرم برداشتند و گذاشتند وارد کشورشان بشوم. اما این بار من با گذرنامه فرانسوی از کشورشان خارج می شدم و دلیل بازداشت شان را درک نمی کردم! خدایا چه باید می کردم که خلاص شوم. ناگهان به یاد دعاهای مشکل گشا و وردهای طلسم شکن افتادم، مگر با خواندن شان گره از مشکل خود بگشایم! اما مغزم مغشوش و دعاها از سرم پریده بود. به خودم فشار آوردم، نخست ورد بودایی فرانسوا به یادم آمد. آن را طوطی وار خواندم و دعاهای مسیحی دوران کودکی خودم را، با تأکید بسیار بر” مارا از شریر رهایی ده”! سپس دعای پیغمبر اسلام برای خلاصی از شر جمیع خلایق و جن و انس! مگر در این میان یکی از آنها کارگر شود!

در انتظار معجزه دعاها، سالنامه ام را ورق زدم که بدانم آن روز، روز چه ایزدی ست. چهارشنبه ای بود، ۱۲ شهریور، روز سروش! دست به دامان سروش خوش خبر شدم که او را بیدار کنم. به خاطرم رسید در تحقیقی که برای نوشتن کتاب باورهای مردمی می کردم، چهارشنبه را مناسب سفر نمی دانستند! ما هم چنانچه باورشان بداریم، با برنامه هایی که دست به گریبانشان هستیم نمی توانیم ــ اگر هم بخواهیم ــ سفرهای مان را با توجه به سعد و نحس تنظیم کنیم! چاره ای نبود و می بایست در این روز نحس، سفت و سخت به همان سروش نازنین بچسبم.

نگاهی به ساعت دیواری افکندم، دیدم هواپیمایم دقیقاً ده دقیقه دیگر پرواز می کند. سراسیمه برخاستم و چرخی زدم، مردک عوضی سفید پوش را دیدم که کنار در ورودی نشسته است و با رفیقش ساندویچ می خورد. به سوی او شتافتم و به او گفتم: هواپیمای من ده دقیقه دیگر پرواز می کند و هنوز مرا صدا نکرده اند! مگر شما نگفتید صدایت می کنند، پس چرا کسی صدایم نکرد؟ با تحقیر نگاهی به من کرد و گفت: برو پیش افسر پشت میز. پرسیدم: کدام افسر؟ گفت فرقی نمی کند! مات و مبهوت نگاهش کردم. دوباره گفت: اگر نمی ترسی و نمی خواهی هواپیمایت را از دست بدهی، برو پیش افسر. من نمی فهمیدم چرا باید بترسم! و چرا بیهوده مدتها معطل شدم. اگر خودم می بایست پیش افسر بروم که ساعت ها پیش رفته بودم! شکی نبود که آن اتاق تیمارستانی بود و مجنون ها آن را می چرخاندند!

Go, man, go
But not like a yo-yo
Schoolboy
Just play it cool boy
Real cool

من هم رفتم و افسری یافتم که جلویش خلوت بود. real cool مقابلش ایستادم کارت پرواز هواپیما را نشانش دادم و گفتم: هواپیمای من ده دقیقه دیگر پرواز می کند. فوراً نگاه تندی بر کارت افکند و نگاهی بر ساعت دیواری روبروی خودش. من ادامه دادم: عازم پاریسم و مطلقاً کاری در کشور شما ندارم. چنانچه حضور من در این دیار خوش آیندتان نیست، الساعه ورقه ای در حضورتان می نویسم و امضاء می کنم که از این پس پا در این کشور ننهم. تنها درخواست من اینست که مرا به هواپیمایم برسانید که هرچه زودتر به شهر و دیار خودم بازگردم.

نه انگار که با او حرف می زنم و نه انگار که سخنانم را می شنود. سرش را بلند کرد و همان سؤال های بی ربط همیشگی شان را تکرار کرد و سپس گذرنامه را به همراه سایر اوراق بدستم داد و گفت: برو.
The most beautiful sounds of the world in a single word
لحظه ای مات مبهوت بر جایم خشک شدم. سپس بخود آمدم و دویدم که خودم را به هواپیمایم برسانم. نه اسباب های مرا جستند و نه انگشت نگاری کردند. هیچ. فقط مقداری سؤال بیهوده. همین و بس!
من شاد و شادمان در دل می خواندم و می دویدم:

To night, to night
The world is full of light
With suns an moons all over the place
To night, to night
The world is wild and bright
Going mad shooting sparks into space

ناگهان مردی جلوی من سبز شد و گفت: کفش هایتان را بیرون بیاورید و چنین و چنان کنید و از دستگاه رد شوید. به او گفتم: فرصت این کارها نیست من باید خودم را به هواپیمایم برسانم، هواپیمایم در حال پرواز است چنانچه بخواهید پیراهنم را هم می کَنم و لخت می روم، باید هر چه زودتر بروم. بار و بندیلم را جلویش گذاشتم و در حالی که کفش هایم را از پا در می آوردم، شروع به لخت شدن کردم. طرف که در انتظار چنین ماجرایی نبود، با دستپاچه گی تند و تند می گفت: لازم نیست لخت شوید، لازم نیست لخت شوید کفش هایتان را بردارید و زود بروید، و به دیگرانی که آن سوی دستگاه ایستاده بودند گفت:

she is crazy!
let her go, let her go

من هم از جلوی دیگرانی که شگفت زده مرا تماشا می کردند به سرعت برق و باد رد شدم، به سوی هواپیمایم دویدم و به منزلگه موعود رسیدم و فورا به درون هواپیما پریدم، و به محض این که پا به درونش نهادم در هواپیما را بستند! از خطر جسته بودم. نفسی به راحت کشیدم و با شور و شوق به خواندنم ادامه دادم و به دنبال صندلی خودم به راه افتادم:

I feel pretty
Oh, so pretty
I feel pretty and witty and bright
And I pity
Any girl who isn’t me tonight

محل نشیمن ام را یافتم، روی صندلی افتادم و چشمانم را بستم. زبان فرانسه به گوشم رسید. هیچ زمان، این زبان اینسان به گوشم شیرین و دلپذیر نیامده بود و هیچ زمان کشور فرانسه این چنین برایم عزیز نشده بود! با شنیدنش ناگهان رقاصان و خوانندگان West side story از مغزم پریدند و صدای ژولیت گرکو در سرم طنین افکند:

…Douce France
Le pays de mon enfance
آه Douce, Douce France

گو این که فرانسه زادگاه من نبود، اما سرزمینِ تبعیدِ خود خواسته من بود و در آن لحظه برایم عزیزترین عزیزها …
عاقبت به پاریس رسیدم، و پس از یک چنین سفری از رسیدنم شاد و شادمان بودم. هیچ کس از حادثه ای که برای من در فرودگاه نیوجرسی رخ داد، سر در نیاورد. بیشترین دوستان پیشنهاد می کردند که به مقامات فرانسوی شکایت کنم. من که حوصله درگیری و نامه نگاری بیهوده نداشتم، وا دادم، اما با خود عهد کردم که از آن پس دیگر پا به کشور امریکا ننهم! و اگر کسی از آن دیار دلش برای من تنگ شد، خودش به پاریس قدم رنجه کند و مرا سرافراز فرماید!
برگرفته از فصلنامه ره آورد ـ لوس آنجلس

منبع: کتاب مسافر۱ ، نوشته: شیرین سمیعی


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

برچسب‌ها:

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.