خاطراتی از یک ماموریت اداری

چهارشنبه, 27ام بهمن, 1395
اندازه قلم متن

در سال ۱۳۳۹ در یک ماموریت اداری به جنوب کشور رفتم. در آن زمان من در مرکز آمار ایران که وابسته به سازمان برنامه بود، خدمت می کردم. بنا بر ضرورت شغلی ام به ماموریت هایی در سراسر ایران می رفتم و با وضع ناهنجار روستاها از نزدیک آشنا می شدم.

در سفری به جنوب کشور که مقصدم بندرعباس بود پس از طی جاده های خاکی، به روستایی رسیدم. با یک پیر مرد ۹۰ ساله ای برخورد کردم که در طول عمرش از آن روستا خارج نشده بود، حتی بندرعباس را هم ندیده بود. او روحیه ای شاد و خندان داشت. در آن روستا با کدخدا نیز ملاقات کردم ، او می گفت در این روستا چند نخل خرما وجود دارد و امورات اهالی با فروش خرمای این نخل ها می گذرد.

البته به گفته کدخدا، “قوام شیرازی” خودش را مالک این نخل ها می دانست و نماینده ی او با زور ژاندارم ها از مردم روستا بابت نخل ها وجهی مطالبه می کرد. کدخدا می گفت که ما وسیله نداریم تا خرماها را برای فروش به بندر عباس ببریم به همین دلیل از نمایندگان قوام شیرازی خواستیم که شما که وسیله دارید این کار را انجام بدهید و سهم خود را بردارید. اما آنها قبول نمی کردند. اهالی آن روستا از هسته خرما برای خود نان مصرفی تهیه می کردند. به گفته کدخدا و اهالی روستا فقط در دوران حکومت دکتر “مصدق” نماینده قوام شیرازی جرات مراجعه به روستاها به بهانه پول گرفتن را نداشت.

در ادامه ماموریت به طرف کرمان و سیستان و بلوچستان حرکت کردیم. جاده های خاکی را یکی پس از دیگری با سختی های فراوان طی کردیم تا به زاهدان رسیدیم. در این منطقه کار ما در تمام شهرستان های تابعه استان بود. در این ماموریت ها و حضور در روستاها با مردمی برخورد می کردیم که از همه چیز محروم بودند و حتی مواد خوراکی سالمی هم نداشتند تا شکم خود و بچه های شان را سیر نمایند.

از بهداشت خبری نبود. بچه های محل گودی داشتند که به آن “هوتن” می گفتند. آب های باران در این گودال جمع می شد و این آب برای آشامیدن، استحمام و احشام استفاده می شد. واقعا وضع زندگی آنها رقت آمیز بود.

در یک روستای دیگر شاهد بودم که تعدادی دختر و پسر مشغول چیدن علف می باشند. از راننده خواستم توقف کند تا نشانی منزل کدخدا را از آنها بپرسم. به محض این که پیاده شدم ناگهان دیدم آن بچه ها فرار کردند! شب در منزل کدخدا موضوع را تعریف کردم و پرسیدم که این ها چرا فرار کردند؟ کدخدا گفت: آقا این آدم ها ماشین ندیده اند و از ترس فرار کرده اند! پرسیدم آن علف ها که می چیدند برای چه کاری بود؟ گفت نوعی علف است که هم خودشان می خورند و هم به احشام می دهند و برای نان هم هسته خرما را آسیاب می کنند.

بعد از انجام کارها در بلوچستان، به سیستان و شهر زابل رفتیم. جاده زابل خاکی بود به صورتی که شن های جاده باعث می شد فرمان از دست راننده رها شود. من در این شهر می بایست به چند روستا می رفتم. از روستاهای اطراف شهر تا روستای “دوست محمد خان” که در مرز افغانستان بود. ابتدا به روستایی رفتم که مالک آن “سردار نظر خان” از عوامل “علم” وزیر دربار بود و در دوره هفدهم انتخابات مجلس شورای ملی خود را از شهر زابل کاندیدا کرده بود.

در زابل مردم به “سردار ابراهیم خان پردلی” که فردی ملی بود، اعتقاد داشتند. در شروع انتخابات او به مردم توصیه کرده بود که از صندوق های رای محافظت نمایند. این باعث شد که در موقع رای گیری بین مردم و گروه سردار نظر خان برخوردهایی به وجود آید که در پی آن چندین نفر و از جمله خود سردار نظر خان کشته شدند. به دنبال این حادثه و برای پایان دادن به خشونت، مردم به سردار پردلی مراجعه کردند و او توصیه کرد که اسلحه های خود را زمین بگذارند و به خانه های شان بازگردند. چنین شد و در نهایت این انتخابات به دلیل دخالت های دربار در نقاط مختلف کشور متوقف شد.

من در روستای سردار نظر خان کارم طول کشید و ناگزیر شدم شب را در آنجا بمانم و مورد پذیرایی کدخدا قرار گرفتم. در صحبتی که با کدخدا داشتم او با افتخار خاصی از روابط اش با دوستان آمریکایی و انگلیسی اش که با آنها مکاتبه داشت برایم تعریف کرد.

صبح روز بعد، من از پنجره بیرون را نگاه می کردم؛ شخصی وارد شد و صبحانه برایم آورد و کنار من قرار گرفت. او گفت که سردار نظر خان دستور داده بود با گل در باغچه پرچم انگلستان را درست کنند و هر روز صبح از این پنجره با علاقه ی خاصی به پرچم انگلستان در باغچه نگاه می کرد و سپس صبحانه می خورد. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل…

اما مورد دیگری که با آن مواجه شدم در مورد دو سد “زهک” و “کوهک” بود که در زابل ساخته شده بود. مساله این بود که بعد از آن که افغان ها بر روی رودخانه هیرمند سدی زدند، در واقع کشاورزی در زابل به دلیل کمبود آب لازم تعطیل شده بود. به همین دلیل دو سد زهک و کوهک در پشت سد ساخته شده بود تا آب هایی که به صورت بسیار کم از سد جاری می شد، جمع نماید. اهالی این منطقه می گفتند که خاک زابل بسیار حاصل خیز است و از هر تخم گندم صد الی صد و بیست تخم گندم تولید می شود. تولید گندم به طوری بود که نه تنها گندم مورد نیاز کشور را در مقطعی تامین می کرد حتی مازاد آن به خارج هم صادر می شد. به هر حال کمبود آب در منطقه باعث شده بود که اکثر کشاورزان به گنبد کاووس یا دیگر شهرهای مازندران بروند.

موضوع دردآور دیگر این بود که وقتی از کناره های سد احداثی در افغانستان آب بسیار کمی به شهر زابل می آمد در نهایت مسوولان تصمیم گرفتند که برای استفاده بهینه از همین آب اندک سدهای کوچکی بنا کنند. مهندسان خارجی آمدند و جای سدها را مشخص کردند و کار به اتمام رسید. اما پس از آن آقای سناتور “خزیمه علم” در بازدید از محل سدها متوجه شد که سد دوم که آب ها در آن جمع می شود، در زمین های او واقع شده که از نظر ایشان درست نبود و لذا با نفوذی که در منطقه داشت دستور داد که مهندسان جدید ایرانی به منطقه بیایند و جای سدها را به طرف افغانستان جا به جا کنند، به نحوی که آب در سد اول که جمع می شد بخشی از آن به کشور افغانستان بر می گشت و این ظلمی بود که در حق مردم آن منطقه اعمال شد.

اکنون بیش از نیم قرن از این ماجرا می گذرد اما این موضوع آن قدر دردآور است که سینه به سینه به اهالی منتقل شده به طوری که اکنون هم از هر جوان زابلی در این مورد سوال شود از آن به عنوان یک درد که مدت ها به آنان تحمیل شده است، یاد می کند.

(منبع: نشریه بین المللی کورش)


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.