نقد و معرفی کتاب شاهرخ فیروز «زیر سایه ی البرز»

جمعه, 13ام اسفند, 1395
اندازه قلم متن

دیدار نویســنده ی کتاب با مصدق در بیمارستان نجمیه

نقد و معرفی کتاب شاهرخ فیروز «زیر سایه ی البرز»

چندی پیش کتاب شاهرخ فیروز «زیر ســایه ی البرز» به دستم رسید:

کتابی با برگهای نفیس و خطی زیبا و نثری دلنشــین. پس از خواندنش بود که دانستم او چه شــخص مهمی بود و ما بی خبر! نویسنده آدمی ست مٔودب و تیزهوش و معاشری خوش صحبت، و در این کتاب شرح حال خود و خانواده اش را می آورد و از پدر و پدر بزرگش می گوید.

تصویرها و خواندن در باره کسانی که از دور و نزدیک می شناسیم و می شناختیم از دیدگاه نویسنده جالب است.

من در این نوشته تنها به نکاتی اشاره می کنم که با آنچه شنیده یا ناظرش بودم اندکی تفاوت دارد. در صفحه ۱۶۱ در باره ازدواج مظفر فیروز با مهین دولتشــاه ٓامده است: «… مسٔیله تنها این نبود که ٓایا در شرایطی که پدرم در زندان اســت …. این اقدام به لحاظ اصولی درست است یا نه. چون مادر مهین خانم دختر عموی ملکه عصمت پهلوی همسر سوگلی رضاشاه بود گفته می شد که رضاشــاه با این ازدواج موافقتی ندارد اما بخاطر دلبستگی فراوانش به ملکه عصمت از ابراز مخالفت صریح خودداری میکند.»

مهین دولتشــاه فیروز هم در کتاب «مظفر فیروز» از مخالفت رضا شاه با ازدواج خودش نوشته است، در حالی که خواهرش مهرانگیز دولتشاهی به من گفته بود: این مطلب درســت نیست چون رضاشاه در پاسخ به ملکه عصمت که به او گفته بود: چنانچه اجازه بفرمایید به خانواده عروس بگوییم حال که نصرت الدوله در زندان است این ازدواج بهم بخورد. گفته بود، نه چنین کاری درست نیست، چون قرار ازدواج را گذاشته اند برای اسم دختر بد است که صورت نگیرد. به ٓانها بگویید بی سرو صدا ازدواج بکنند. چون نویسنده کتاب خواهرش بود، مهرانگیز دولتشاهی در این باره چیزی نگفت و ننوشت ولی صریحآ به من گفت: حقیقت نه آن چیزیست که مهین نوشته است. رضا شاه نه تنها مخالفتی با این ازدواج نکرد بلکه اصرار بر آن داشت که حتمآ صورت بگیرد منتهی بی سروصدا.

تعریفهایی هم که از ٓازادی خواهی و ایران دوستی مظفر فیروز در این کتاب می خوانیم برای من که همــواره خلافش را خوانده و حتی از نزدیکان خودش شــنیده بودم شگفت ٓاور بود. نه تنها در باره کارهای سیاسی اش، حتی در باره شخصیت فردی خودش هم تا به امروز، سوای این کتاب و کتاب همسرش، تعریفی از او نشنیده و نخوانده بودم. در صفحه ۴۳۱ ٓ می خوانیم:
«… در ٓان زمان این تصور به وجود ٓامده بود که دکتر مصدق … در صدد است تا دست به عملیاتی بزند و سلًسله پهلوی را سرنگون سازد… چنانچه دکتر مصدق چنین قصدی داشت یقینا از مظفر فیروز خواهر زاده اش می خواست که فوراً به ایران بیاید و برای پیشبرد این برنامه با او همکاری کند. »

همان مظفری که در صفحه ۴۳۲ همان کتاب در باره نامه اش به مصدق در مورد شاه نوشته شــده:
«… اطمینان خاطر داشته باشــید که او بر شما مسلط خواهد شد و به زندانت می اندازد اما مصدق نه به این نامه و نه به نامه های دیگر مظفر جوابی نداد. سهل است حتی اجازه نداد که او به ایران بازگردد و در صحنه ی سیاسی کشور حضور بهم رساند.»

مصدقی که هیج نامه ای را بی پاسخ نمی گذاشت و همواره چند کلامی سلام و تعارف و احوالپرسی در جواب نامه نویس می نوشت، به گفته خود نویسنده کتاب، نه تنها نامه های خواهر زاده عزیز وطن پرستش را بی پاسخ گذاشت، حتی به او اجازه بازگشت به ایران هم نداد.

آنوقت چه گونه ٓاقای شاهرخ فیروز میتواند یقین کند که مصدق برای پیشــبرد برنامه اش از یک چنین شخصی که کوچکترین اطمینانی به او نداشــت ــ که البته او تنها کســی نبود که از او حذر میکرد ــ دعوت به همکاری کند!

و گذشته از این همگان می دانند که مصدق هیچ زمان در اندیشه براندازی سلطنت نبود.

اما ناگفته نماند که نویسنده با شهامت و در کمال صداقت و به دور از ملاحظات خانوادگی از عمویش منوچهر فرمانفرمأییان بخاطر دشنامش به مصدق در در دادگاه انتقاد می کند.

به گفته یک تن از نزدیکان مصدق، هنگام نخست وزیری او، منوچهر میرزا از او خواسته بود که رییس شرکت نفت بشود، مصدق هم خندیده بود و به او گفته بود، چشم!

اما نه تنها او را به این مقام نرساند بلکه هیچ زمان هم به بازی اش نگرفت. من تنها یک بار او را دیدم. با ملکه خانم و غلامحسین خان عصر جمعه ای در خانه برادرش عزیز فرمانفرماییان بودیم که او ناگهان سر رسید.

عیان که از دیدن مهمانان یکه خورده است، سلام تندی کرد و نماند و رفت.

ملکه خانم برایم تعریف کرده بود که پس از ناسزای او در دادگاه، دیگر غلام چشم دیدن او را ندارد و او را نمی بیند، ولی در آن روز غلامحسین خان از دیدنش واکنشی از خود نشان نداد و بسیار مٔودبانه با او برخورد کرد، و این خود شازده بود که از دیدن مهمانان برادرش رم کرد و گریخت.

دیدار نویســنده با مصدق در بیمارستان نجمیه هم شگفت آور است، در صفحه ۶۶۱ می خوانیم: در یکی از روزهای هفته اول اســفند ماه ۱۳۴۵ برای عیادت از دوســتش منوچهر معتمد به بیمارســتان نجمیه میرود و به محض ورود با خانم ضیاء اشــرف روبرو می شــود که به او می گوید رفیقش در اتاق ۶۱ بستریست.

در حالی که در ٓان زمان این خانم نمی توانست در بیمارستان حضور داشته باشد و بــا او حرف بزند چون در تمام طول بیماری پدرش و بهنگام مرگ او خانم ضیاء اشرف در ژنو بود و در ایران حضور نداشت!

منظور نویسنده لابد شخص دیگری بود و اشتباهآ نام خانم ضیاء اشرف را آورده است. او از دیدن دو مٔامور امنیتی پشــت در اتاق معتمد ناراحت میشود، سپس دکتر غلامحسین خان که به عیادت دوست او می آید، به او می گوید که پدر خودش هم در اتاق کنار اتاق دوستش بستریست و نویسنده سبب وجود مٔاموران سازمان امنیت را در می یابد که نه بخاطر دوست خودش بلکه بخاطر مصدق است که آنها حضور دارند.

اما عجب در اینست من که هر روز به بیمارستان میرفتم، هیچ زمان مٔاموری دم در اتاق مصدق ندیدم، مٔاموران حضور داشــتند اما نه دم در اتاق او، ٓانان درون حیاط بیمارستان ایســتاده بودند و به وضوح هم دیده می شدند. شاید در آن روز بخصوص استثناً دم در اتاق او ایستاده بودند.

ســپس از اتاق دوستش که بیرون میٓاید غلامحسین خان را می بیند که در انتظارش ایستاده است که او را با خودش به درون اتاق پدرش ببرد.

در ٓان روزها تنها پرستاران و دکترها به درون اتاق او می رفتند و بیمار توان صحبت با کسی را نداشت. غلامحسین خان هم اصولا ٓادم پر تحرکی بود و در انتظار کمتر کسی می ماند ٓان هم در ٓبیمارستان و در ایامی که پدرش در حال مرگ بود.

از آن گذشــته دم در اتاق دکتر مصدق مدام قوم و خویش ها ایســتاده بودند و هیچ زمان خلوت نبود، خصوصاً در تاریخی که ایشان می گویند او روزهای ٓاخر عمرش را می گذراند و همه می دانستند که رفتنی ست، و به همین خاطر هم او را از خانه به بیمارســتان ٓاورده بودند.

حال چه گونه در آن حال و روزی که بیمار داشت توانسته بود دست بر گردن آقای شاهرخ بیندازد و با او نجوا کند، لابد معجزه ای در ٓان روز ویژه رخ داده بود. و اما این که در گوش ایشان نالیده باشد و زاری کند که رفتنی ست و … و دل ایشان را به رقت آورد، با شناختی که من از مصدق دارم چنین سخنانی از او بعید می نماید.

اهل این حرف ها نبود که از رفتن به آن دنیا بنالد و سوای ٓاقای شاهرخ، تا ٓ جایی که من خبر دارم، در گوش کس دیگری ننالید و چنین سخنانی را زمزمه نکرد. آدمی نبود که وابسته به زندگی و زنده ماندن باشد.

سالهای سختی را گذرانده بود، بارها به خود من گفته بود که از زندگی خسته شده است و یک بار هم که به فکر خود کشی افتاده بود، داستانش را برایم تعریف کرده بود.
بگذریم… پس از مرگ همسرش، به ویژه هر زمان که سخن از او می رفت، گاه اشکی می ریخت اما هیچ زمان ناله و زاری نمی کرد.

و دکتر اســماعیل یزدی هم در مصاحبه اش می گوید: «به ایشان گفتم انشاالله هفته ٓاینده میٓایم و خبرهای خوب برای شما میٓاورم. نوع ضایعه که معلوم شد داروها را هم میٓ اورم. ظاهراً چیز مهمی نیست.»

دکتر مصدق گفتند: «امیدوارم خبر خوبی برای من بیاورید. امیدوارم ســرطان باشد. من از این وضع تنهایی و زندگی خسته شدم.»

و در پاســخ به این سوال: و برای بار دوم رفتید احمدٓاباد تا نتیجه را به دکتر مصــدق بگویید، میگویــد: «- بله. من دو بار به احمدٓاباد رفتــم. بار اول برای تشــخیص و انجام بیوپســی و بار دوم برای برداشــتن بخیه ها و بردن جواب و گزارش و صحبت با ایشان. در ملاقات دوم هم دخترم همراهم بود. بعد از ناهار اقای دکتر مصدق یادداشت کوچکی برای دخترم نوشتند و با امضای کاریکاتوریٓ از خودشان یک کادو به او دادند. وقتی خبر ابتلای ایشان به سرطان را دادم هیچ احساس ناراحتی نکردند.»

نویسنده همچنین حکایت از یک افسر شهربانی میکند که در حیاط بیمارستان جلوی او سبز میشود و مٔودبانه از او بازخواست میکند. گویی این افسر در بیرون از اتاق مصدق از آنچه که در درونش رخ داده بود، ٓاگاه می بــود.

چون دیده بود که مصدق با او درگوشی حرف میزند و کنجکاو بود که بداند به او چه گفته است! که من یک نفر هیچ زمان افســری در حول و حوش اتاق او ندیدم. و ظاهرآ دوربین عکاسی و فیلمبرداری هم درون اتاق بیمارستان نصب نکرده بودند که بتوانند از بیرون ببینند او چه میکند و با چه کســی حرف میزند.

اما از حق نگذریم هر ٓانچه که در باره خود مصدق و خدماتش نوشته است، نشان دهنده مهرش به اوست. شاید در تاریخ هایی که ٓاورده است اشتباهی رخ داده که سبب اغتشاش مغز من ملا نقطی شده است!

از نصرت الدوله هم در این کتاب به تفصیل می خوانیم، و چون دیگران هم در باره او نوشته اند و اسناد فراوانی در مورد عمل کرد و میهن دوستی و ارتباطاتش وجود دارد، نیازی به پرداختن در باره او و کرده هایش نیست…

نویسنده ی کتاب فرزند اوست و در کتابش مهر فرزندی را به پدر می خوانیم که به امر رضا شاه، چو بسیاری دگر بدون محاکمه زندانی و کشته شد.
و عمل یک پدرهم چه نیک و چه بد، ربطی به فرزند ندارد. هرکه بود و هرچه کرد رفت و تاریخ خود در باره او نیز چو دیگران داوری خواهد کرد. کیکاوس میرزا ملک منصور همواره به من می گفت:
نصرت الدرله سبب انقراض سلسله قاجاریه شــد، چون می پنداشــت انگلیسها محققاً او را برای پادشاهی انتخاب خواهند کرد و نه ٓادمی چو رضاخان!

و اما من از پس خوانده ها و شنیده هایم به این نتیجه رسیدم که نصرت الدوله در این مورد بخصوص تقصیری نداشت و سبب انقراض این سلسله، بی کفایتی، بی لیاقتی، مال دوستی و حقارت خود احمد شاه می بود و بس. متاسفانه فرصتی هم دست نداد که با کیکاوس میرزا در این باره صحبت کنم.

یکی از کتابهای خواندنی در باره سلسله قاجاریه و شاهان و دولتمردانش خاطرات احتشام السلطنه است. از دوستی هم شنیدم که ادامه خاطرات نویسنده را در جلد دوم کتابش خواهیم خواند. با آرزوی موفقیت هرچه بیشتر آقای شاهرخ فیروز.

کتاب زیر سایه البرز، شاهرخ فیروز ، انتشارات میج
نقد و معرفی از شیرین سمیعی (در کتاب مسافر جلد ۲)
برگرفته از فصلنامه ره آورد شماره ۱۱۳


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.