گزارشی مستند از زندگی نافرجام یک زن: دردهای خاکستری

چهارشنبه, 30ام فروردین, 1396
اندازه قلم متن

انتخاب خبر: زن ۳۵ ساله روستایی، چادر رنگ و روفته عربی را می کشد روی صورت آفتاب سوخته اش. چین و چروک های صورتش، چهره اش را پیرتر کرده. دمپایی هایی نیم بند مشکی را می اندازد وسط پا و کش کش می آید به سمت من. اینجا محل قرار دیدار ماست. کتابخانه ای در یکی از محله های شمالی اصفهان. در انتهای حیات می نشیند بر روی یک صندلی و کیسه ای پر از دارو از داخل کیفش می کشد بیرون و نشان می دهد به من.

«ام اس بلای جونم شده خانوم از دست دو نامرد ناخلف.» حالا لکنت زبان هم چاشنی همه بدبختی هایی است که بر روی سر صدیقه آوار شده و پس از دو صیغه عقد موقت، دو بچه بدون پدر مانده روی دستش. نوشین و افشین که هر کدام از یک پدر هستند. گوشه چادرش را می کشد بر روی دو پیاله خون شده چشم هاش. حالا فقط هق هق صدای او و جیک جیک گنجشگ هایی که بر روی درخت های بلوط حیاط نشسته اند سکوت ما را می شکند. با بغض نیمه جانی که در گلویش جا خوش کرده می گوید: «بابام منو بدبخت کرد. اون مرده ولی مقصر اصلی تموم دربدری های منه. جوون که بود ننه و آقاجون و زمینا کشاورزی رو ول کرد اومد شهر. بیکار و درمونده. نه جایی برای زندگی داشت، نه شغلی که بتونه خورد و خوراکشو تهیه کنه. اومد تو یه محله دربداغون پی کار و کاسبی. نونوا شد. این تنها کاری بود که می تونست انجام بده. چون هرزگاهی توی روستا نونوایی می کرد. یه اتاق اجاره کرد با دو سه تا شهرزده مثه خودش.» پدر صدیقه پس از سال ها زندگی در شهر معتاد می شود و زهرا دختر همسایه هم دل او را می برد و بالاخره ننه و آقاجون را راضی می کند تا راهی شهر شوند برای خواستگاری.

«از خواستگاری تا عروسی بابام، سه ماه بیشتر طول نکشید. زهرا شده بود همه دار و ندار بابام. چند ماهی که از زندگی ننه و بابام گذشت، ننه فهمید بابا معتاده. فقر و نداری و اعتیاد بابا مثه بختک افتاده بود رو زندگیمون و۵ تا بچه بدبخت که شده بودند حاصل یه زندگی حبابی. ننه از بس غصه خورد سرطان گرفت. تو این گیر و دار آجیا و داداشا ازدواج کردند. فقط من مونده بودم. یه علف دختر ۱۵ ساله. بابا منو به صیغه دوستش دراورد. مردی۴۲ ساله و متاهل. می خواست هم شوهری من باشه و هم مواد بابا رو براش تهیه کنه».

صدیقه دختر ۱۵ ساله شده بود همسر صیغه ای یک مرد ۴۲ساله. مردی که صدیقه را فقط برای عشقبازی و هوس می خواست و حتی به همسر اولش نگفته بود که با صدیقه ازدواج کرده است.« خدا نمی بخشه ننه و باباهایی رو که بچه هاشونو بدبخت می کنن. من اون موقع با این سنم چیزی از زندگی سر درنمی یووردم. حتی برا دلخوشی یه دختر ۱۵ ساله یه جشن عقدم نگرفتن. با همان لباس خونه، منو فرستادن خونه بخت. شدم همسر یه مرد معتاد مفنگی که اصلا دوستش نداشتم. بابام حتی یه استکان جهاز بمن نداد. بهش گفتم: چرا به من جهاز نمی دین؟ جوابی نداد. منم به خاطر ننم که مریض بود و دلواپس آیندم قبول کردم بشم زن این نامرد. بیچاره ننه فک می کرد ازدواج کنم دیگه خوشبختم. آخه نمی دونست این مرد فرصت طلب، منو فقط برای عشق و هوس می خواد».

یکسال از این زمان می گذرد و صدیقه باردار می شود و پسری به دنیا می آورد که حالا نامش در شناسنامه پدر نیست چون مادر صیغه نامه داشته و ازدواجش در دفتر خانه ای ثبت نشده. پسر مانده در دنیایی خاکستری. بی هویت و بی نام و نشان و این ها پیشوندهایی است که برای ماندن در این دنیا گران تمام می شود.

«بالاخره زن اول شوهرم که فهمید من صیغه شوهرشم. اومد در خونه ما قشقرق به پا کرد. گفت: یا تو طلاقتو بگیر تا من پسر تو را بزرگ کنم یا من طلاقمو می گیرم و تو بچه های مرا بزرگ کن. انگار از گفتن این حرفا آتیشم زدند. اصلا دلم نمی خواست پسرم زیر دست نامادری بزرگ بشه. گفتم: صیغمو پس می خونم. شوهر نامردم پسرمو به جای مهریه به من داد و من شدم یه زن مطلقه با یه پسر چار ساله. افشینو میزاشتم مهد کودک. خودمم می رفتم سرکار خدمتکاری یک تالارم می کردم. یه روز وقتی افشینو به مهد بردم مربیا فک کرده بودند من معتادم. زنگ زده بودن بهزیستی و گفته بودن که این خانم صلاحیت نگهداری پسرشو نداره.» صدیقه در این مدت با مرد دیگری آشنا می شود و داستان نافرجام زندگیش را تکرار می کند بدون توجه و آگاهی از عقوبتی که باز گریبان او را خواهد گرفت. « مرد متاهل دیگری وارد زندگی من شد. کارمند اداره بود با چهار تا بچه قدو نیم قد. به من قول داد اگر باهاش ازدواج کنم نمیزاره پسرم رو به بهزیستی بفرستند. الکی به من می گفت براش مهم نیست که زن اولش بفهمه که یه زن صیغه ای داره. صیغه ۹۹ ساله بین ما خونده شد و یکسال که از صیغه ما گذشت دوباره باردار شدم.»

حالا افشین۱۸ ساله و نوشین ۱۰ ساله، حاصل دو زندگی نافرجام مادری هستند که دستخوش خودخواهی های خانواده و دلسوزی های بی قید و بند قرار گرفته است. پسر و دختری که نامشان در شناسنامه پدرانشان نیست.«
مهریه شوهر اولم ۴ میلیون تومن بود که به جای اون حضانت افشین و مهریه دومم ۵ میلیون تومن بود که به جای اون حضانت نوشین رو قبول کردم».

صدیقه حالا در یک اتاق اجاره ای با دو فرزندش چرخ زندگی را می چرخاند. «صابخونه طبقه بالاس و یه اتاق داده به من. ننه تحت پوشش کمیته امداده و خرجی افشینو میده. منم خدمتکار ساعتی تالارم. حقوقم کمه. اما همین قدر که بتونم ماهی ۱۷۰ هزار تومن خرج کرایه اتاقا بدم خوبه. مردم خیر برای درمون دردام به من کمک می کنن. خدا خیرشون بده».

صدیقه ۶ سال است که به ام اس مبتلا شده و دلش را خوش کرده به دو فرزندی که نامشان در شناسنامه هیچ پدری نیست. دو فرزندی که از دار دنیا یک مادر و یک مادر بزرگ دارند و هلهله های شادی در فراسوی لبخندهای کمرنگشان هویداست. افشین حالا جوشکار است و کمک خرج خانواده و نوشین دختری ۱۰ ساله با صدها آرزویی که بر دلش مانده. « دوس دارم تخت خواب داشته باشم. به خونه دوستام که می رم اونا تخت خواب دارن من ندارم».

حالا زنی بی پناه مانده است در دنیای آدم های رنگارنگ. زنی که برای فرزندانش هم پدر است و هم مادر و این تراژدی غم انگیز برخی از خانواده هایی است که طعم رنج و بدبختی را چشیده اند و اینگونه دل به اندوه سپرده اند.


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.