عبدالحسین طوطیایی: ایکاش دیگر زنده نباشم

سه شنبه, 14ام شهریور, 1396
اندازه قلم متن

در نیمه اردیبهشت سال ۱۳۵۳ و در یک موج پر دامنه دستگیری در دانشکده کشاورزی کرج دستگیر شدم. کمتر از یک ماه بود که از یک دوره بیماری طولانی عفونت کلیه و عمل جراحی پر حاشیه‌ام از بیمارستان مرخص شده بودم. هنوز جای برش و دوخت و دوزها روی بدتم و با التهاب قرمز رنگی می‌توانست نگاه هر بیننده عادی را با دلسوزی بخود جلب کند. در آن روز دستگیری و در میانه راه پیش بینی‌ام این بود که دارم به یک سلاخ خانه می‌روم و چه بسا آن دوخت و دوزها هم پاره شود. در طول راه با خود و خدایم در راز و نیاز بودم که مبادا در این شرایط آسیب پذیر ناگزیر از دوستانم کسی را لو بدهم.

در حال مرور این نگرانی بودم که اتومبیل ما به نزدیکی میدان فردوسی رسید. یکی از ماموران ساواکی با صدای خشکی و از همان جا به من چشم بند داد تا که چشمانم را بپوشانم. او تاکید کرد که سرم را خم و بین دو پایم بگذارم مبادا از بیرون جلب توجه کند. اما من گفتم که سرم را نمی‌توانم بلحاظ آثار جراحی کاملا خم نمایم. آنها بی درنگ روزنامه‌ای دستم دادند تا با تظاهر به خواندن مبادا در نگاه‌های احتمالی خارج از اتومبیل قرار بگیرم. پس از تحویل لباس و سایر تشریفات با تن رنجور و بیمارم از حیاط مدور کمیته بسمت سلول هدایت که می‌شدم صدای ضربات کابل و فریاد چند زندانی از یکی از اطاق‌های مجاور حوض دایره‌ای آبی رنگ مرا بخود آورد. به تن بیمارم اندیشیدم که قرار است از این به بعد اینگونه مورد پذیرایی قرار و گویی که در حال خداحافظی با آن بودم. فردای آن روز اولین جلسه بازجویی‌ام با بازجوی خشنی بنام مستعار محمدی (محمد تفضلی) شروع شد. در اطاق او بازجوی سنگدل دیگری بنام کمالی با یک زندانی دیگری در کش و قوس بود.پس از سئوال چهارم یا پنجم و انکار من محمدی با خشونت مرا خواباند که با کابل وادار به اعتراف نماید. بی اختیار پیراهنم را بالا زدم و به او گفتم تازه عمل جراحی کرده‌ام. اگر هم باید بزند مراقب باشد که به محل جراحی‌ام نزند. هرگز واکنش او را پیش بینی نمی‌کردم. او با نا امیدی رو به همکارش (کمالی) کرد و با غرولند گفت چرا این مردنی را برای من فرستادند؟ البته آن روز و با تعدادی کابل مورد پذیرایی قرار گرفتم اما در میان درد جانکاهم چشمان نگران او را برای فشار بیشتر حس می‌کردم. شاید عجیب تر آن بود که در همان لحظه زندانی دیگری را (از بچه‌های دانشکده) که با من دستگیر شده بود با وجود پرونده بسیار سبک ترش چندین برابر من مورد ضرب و شتم قرار گرفت. شاید او می‌خواست پیام دهد که رعایت شرایط جسمی‌ات را کرده‌ام و گرنه اینجوری باید کتک می‌خوردی. اعتراف می‌کنم در خلال سه ماه و حداقل ۱۵ جلسه بازجویی، محمدی آن بازجوی خشن هرگز از حد معینی و در مقایسه با دیگران هم تراز جرمم مرا تحت فشار نگذاشت. روزی یکی از بازجو‌های همکارش برای دیدن محمدی به اطاق او آمد. او برای اظهار لطف به محمدی یک پس گردنی به من زد که مثلا چرا در حال فکر کردن هستم و نمی‌نویسم؟صدای محمدی را شنیدم که به او اشاره کرد که ولش کن به اندازه کافی فشارش داده‌ام. محمدی روزی هم که مرا برای دستگاه آپولو قرستاد خودش آمد و به حسینی زمزمه‌ای کرد. با شگفتی و بعد از تنها چند ضربه کلاه آهنی از سرم بر داشته شد. آنها مرا بدون تمکین برای اقرار بیشتر به سلول روانه کردند….. سر انجام و سرحال تر از زمان دستگیری از کمیته به زندان قصر روانه شدم. دوستان نگرانم می‌گفتند امید نداشتیم ترا سالم ببینیم. در خلال این سال‌ها که گاه خاطرات آن زمان را مرور می‌نمایم صادقانه و در خلوت با وجدانم اعتراف می‌کنم آن بازجوهای خشن و با داشتن کارت سبز برای هر گونه شکنجه‌ای اما گویا از یک قانونمندی تبعیت می‌کردند. من در همین نوشتار شهادت می‌دهم که محمدی آن بازجوی خشن (که از سرنوشتش بی اطلاعم) و با تمام خشونتش اما در مورد من مراعات تن بیمارم را نمود. رعایتی که شاید او و همکارانش احتمالا در مورد بسیاری نیز کما بیش نموده بودند. البته این شهادت بمعنی دفاع از رذالت بی حدی که در مورد بسیاری دیگر اعمال نمودند هرگز نخواهد بود.

اما این پایان داستان و مراعات شرایط بیماری‌ام در ایام زندان نبود. در آن سال‌ها دادگاه تجدید نظر ۲ به ریاست سرلشگر خواجه نوری تشکیل می‌شد. بین سه دادگاه تجدید نظر یک تا سه، این برداشت عمومی وجود داشت که خواجه نوری احکام دادگاه عادی زندانی را بندرت تایید و عمدتا افزایش و به اصطلاح تشدید می‌کند. اتفاقا پرونده محاکمه تجدید نطر من نیز به این شعبه واگذار شده بود. در خلال روزهای قبل از این دادگاه آرزو می‌کردم ایکاش حکم دادگاه عادی من تایید شده و تشدید نشود. از تجربیات آنها که مجازات‌هایشان قطعی شده بود این بود که خواجه نوری در خلال محاکمات رفتاری خشک و هر گز با زندانی وارد پرسش و پاسخ نمی‌شود. قبل از ورود به دادگاه با خودم گفتم که حالا که در خلال بازجویی از شرایط بیماری‌ام برخوردار بودم پس با اشاره به شرایط جسمی‌ام شانس خودرا در اینجا هم بیازمایم. در حین دفاعیه بطور شفاهی گفتم در سال قبل کلیه چپم مورد جراحی قرار گرفته و به تاکید پزشک معالجم باید در سال بعد همین بررسی روی کلیه راست من صورت بگیرد. با شگفتی خواجه نوری از من پرسید چه تاریخی باید بیمارستان بروی؟ شگفتی بیشتر آن بود که رای دادگاه بگونه‌ای صادر شد که می‌توانستم با توجه به تاریخ بیان شده به بیمارستان مراجعه نمایم. آنگونه که دوستان هم بندم می‌گفتند چنین تخفیفی از خواجه نوری کم سابقه بوده است. اکنون و بعد از بیش از چهار دهه از انبوه مقایسات هر روزه با آن زمان واقعا بستوه آمده‌ام. هرگز تصور نمی‌کردم روزی فرا رسد برای آن بازجوی خشن و سنگدلم و برای آن دادگاه فرمایشی کلاهم را به احترام بردارم. بارها و بارها با چشمان پر از اشک برایشان طلب بخشش نموده‌ام.

خبر آسیب‌های جانگداز بر دکتر علیرضا رجایی و در موجی از تاثر عمومی مرا هم باز در انبوه غم و شرمساری فرو برد. روح امثال من و در خلال این سال‌های طولانی واقعا درهم شکسته است. تنها برای علیرضا رجایی‌های عزیز اندوهگین نیستم. تمامی آن زندانبان‌ها، قاضیانی که رای محکومیت برای امثال او داده‌اند، بازجویانی که در جستجوی نیمه پنهان از روزنامه نگار فرهیخته‌ای که چیزی برای پنهان نمودن نداشته است و…. برای همه آنها هم غمگینم. آیا آنها هم از زمره قربانیان این گسست نیستند؟ چرا در خانواده بزرگ جامعه‌ام چنین گسلی ایجاد شده است؟ گسلی آن قدر عمیق که در این چند دهه مرا به آنکه با کابل نوازشم داد نزدیک تر ساخته است. چرا امثال من از شدت آه حسرت برای آن کابل‌های آمیخته با مروت دلتنگ شده‌ایم؟ دیواره روح من و در خلال این سال‌ها ازفرط شگفتی و ندامت بسیار نازک شده است. اگر آن زما ن می‌نالیدیم تصور می‌کردیم بیگانگان می‌نالیم. آنچه اما بر رنج این سال‌های ما بسیار افزوده است متاسفانه آشنا کرده است.

عبدالحسین طوطیایی

از: گویا

 


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.