شاپور بختیار از نگاه «خسرو سیف»

سه شنبه, 16ام مرداد, 1397
اندازه قلم متن

گفتگوی اختصاصی با سردبیر کورش، امیر کاویان

قضاوت در مورد تصمیم تاریخی و حساس دکتر “شاپور بختیار” به عنوان آخرین نخست وزیر نظام شاهنشاهی کار ساده ای نیست؛ باید ساعت ها با حوصله نشست و به ناگفته هایی گوش سپرد که توسط دوستان او بیان می شود؛ افرادی که بر اساس نگاه شخصی یا سازمانی خود، حاضر به همکاری در واپسین روزهای نظام شاهنشاهی ایران در همین راستا نشدند، آن تصمیم در روزهای پرتلاطم نمی تواند از احترام به شخصیت و ماهیت سیاسی بختیار بکاهد.

“خسرو سیف” دبیر حزب ملت ایران، در یک گفتگوی اختصاصی، از “شاپور بختیار” می گوید:

***************

  • موضوع بحث ما پیرامون دکتر شاپور بختیار است؛ این که او به عنوان آخرین نخست وزیر نظام شاهنشاهی در کجای تاریخ معاصر ایران ایستاده است؟ اما قبل از آن می خواهم به صورت خلاصه دلیل مخالفت گروه های ملی را با شاه توضیح دهید.
  • ما در مبارزات سیاسی که داشتیم با استبداد حاکم در رژیم گذشته مخالف بودیم؛ چون اعتقاد داشتیم قانون اساسی مشروطیت باید اجرا شود. متاسفانه همه چیز در شخص اول مملکت خلاصه شده بود. در این مورد می توان به نوشته های آقای “اسدالله علم” استناد کرد که شاه تصمیم می گرفت و علم اجرا می کرد. در آن زمان ماهواره و اینترنت وجود نداشت که شخص اول مملکت بتواند از این طریق در جریان اوضاع قرار بگیرد؛ بنابراین گزارشاتی برای ایشان ارسال می شد که باب میل ایشان باشد، وقتی که خود شیفتگی افراد زیاد می شود چنین فردی یکسو نگر، خواهد شد. اطراف شاه نیز یک سری افراد تحصیل کرده و تکنوکرات حضور داشتند که بسیاری از آنان هنگام تحصیل در خارج مخالف بودند اما زمانی که به ایران بازگشتند، دیگر به مشکلات مردم کاری نداشتند و به فکر زندگی شخصی خود بودند. این روش باعث نارضایتی مردم می شد و در نهایت کار به تظاهرات کشیده می شد. ساواک شاه هم در تمام کارها دخالت داشت؛ عده ای کشته شدند و تعدادی نیز در زندان بودند و در این مدت ۲۵ سال سرکوب به شدت ادامه داشت و در سال آخر شاه نمی توانست تصمیم بگیرد. دولت نظامی را سر کار آورد اما به دولت اجازه ی کاری نمی داد، باید توجه داشت اکثریت نیروی نظامی که در خیابان ها بودند متعلق به روستاها بودند. در روستا کدخدا وجود داشت، اما ملای ده هم وجود داشت و شخص کدخدا هم در اختیار ملای ده بود. این بچه ها که به سربازی می رفتند، از خانواده های مذهبی بودند. آن ها وقتی با اعتراضات رو به رو می شدند و می دیدند مردم از کسی حمایت می کنند که لباس روحانی دارد، همین این فرصت را درست می کرد که مردم به سربازان نزدیک شوند و گل به آن ها بدهند و همین حرکت ها بی اثر بودن، دولت نظامی را نشان می داد. شما حتما خاطرات “سولیوان” سفیر آمریکا را خوانده اید که می گوید به ملاقات ارتشبد “ازهاری” رفتم و دیدم او در اتاقی خوابیده و سرم به دستش است. ازهاری به او می گوید که شاه ما نمی تواند تصمیم بگیرد و مملکت در خطر است. از طرفی دکتر “علی امینی” و “عبدالله انتظام” نیز به شاه توصیه می کردند که شما باید از بین نیروهای مخالف خود فردی را برای نخست وزیری دعوت کنی، شاه می پرسد: “مثلا چه کسی؟” می گویند: “آقای دکتر «صدیقی».” شاه در پاسخ می گوید: “معلم تاریخ را می گویید؟ من از معلم تاریخ دعوت کنم؟!” البته از او نیز دعوت شد و صدیقی هم حرف هایش را می زند. به هر حال ما در جبهه ملی، حرکت هایی داشتیم و نامه ای که در خرداد سال ۵۶ با امضای آقایان “بختیار”، “سنجابی” و “فروهر” به شاه داده شد، داستان مفصلی دارد. شاه نامه را می خواند و به گوشه ای می اندازد. در خاطرات “علم” آمده که در دهه ۴۰، شاه، اعضای جبهه ملی را به شپش های لحاف کرسی تشبیه کرده، اما وقتی که با مشکل رو به رو می شد، از همین شپش ها کمک می خواست! در سال ۵۷ نیز با دکتر صدیقی و دکتر سنجابی صحبت کرد و با آقای فروهر نیز از طریق آقای “نهاوندی” حرف زد و قبل از همه با آقای “الهیار صالح” صحبت می کند. آقای صالح قبول نمی کند. خود ایشان، این مطلب را به من گفت که به فرستاده شاه، گفتم: “این دفعه دیگر مثل دفعات قبل نیست.” در نهایت خیلی مسایل باعث شد که وضع مملکت به هم بریزد. به عقیده من مقصر اول، شخص شاه بود که به موقع نتوانست تصمیم بگیرد و به حرف دلسوزان مملکت، به موقع گوش نداد.

 

  • زمینه سازی برای دعوت از بختیار و نخست وزیری ایشان چگونه صورت گرفت؟
  • خانم “فرح” در خانه دایی اش مهندس “قطبی” و پسر دایی اش “رضا قطبی” و “سیدحسین نصر” که می گویند اسلام را وارد دربار کرده بود و تعدادی دیگر، جلسات و مشورت هایی داشتند. آقای بختیار، خاله اش همسر دایی فرح بود. یعنی رضا قطبی پسر خاله بختیار بود. آن ها با آقای بختیار در ارتباط بودند و بختیار هم مصاحبه های متعددی با خبرنگاران آمریکایی ترتیب می داد. چه بسا بعضی از این خبرنگاران با سازمان سیا هم مرتبط بودند. البته این جمع مشورتی با سپهبد “مقدم” رییس ساواک نیز در ارتباط بودند. مقدم تا حدی تمایل داشت در آن مقطع، دولت در اختیار عناصر ملی باشد تا کار به جاهای باریک نکشد. فرح و مقدم با شاه صحبت می کنند و بختیار برای ملاقات با شاه دعوت می شود. البته بختیار از این ارتباطات در جلسات شورای جبهه ملی، سخن نمی گفت.

 

  • قبل از بختیار موضوع دکتر سنجابی به عنوان دبیر کل جبهه ملی مطرح بود و آن توافق سه ماده ای در پاریس و ملاقاتش با شاه برای نخست وزیری، ظاهرا سنجابی قصد شرکت در کنگره سالانه سوسیالیست ها در کانادا را داشت، بقیه ماجرا از چه قرار بود؟
  • بله. او در شورای جبهه ملی مطرح کرد که به این کنگره دعوت شده و اگر آقایان موافق باشند به کانادا برود. همه موافق بودند. طبق معمول، “حاج مانیان” گفت که بلیت تهیه خواهد کرد. این گذشت تا این که در جلسه بعدی، حاج مانیان گفت: “با اجازه آقایان، یک بلیت هم برای خودم گرفتم!” پس از حرکت روزنامه ها نوشتند که سنجابی به اتفاق دو تن از رهبران جبهه ملی، وارد پاریس شدند! ما یکی را می دانستیم که مانیان بود، بعد خواندیم که نفر دوم “حاج مهدیان” از اعضای گروه موتلفه و تاجر آهن بوده است! او با مانیان دوست بود. در شورای جبهه ملی به آقای دکتر سنجابی توصیه شد که ایشان سر راه در پاریس، به دیدار آقای “خمینی” برود و از نظریات ایشان اطلاع پیدا کند تا در بازگشت از کنگره سوسیالیست ها، چگونگی سفر و ملاقات با آقای خمینی را در نشست شورای جبهه ملی بیان کند. در پاریس متاسفانه از دکتر “مکری” گرفته تا “بنی صدر” و احتمالا “سلامتیان” و دیگران، او را دوره کردند که به کانادا نرود، چون در آن جا اسراییلی ها، حضور دارند. سنجابی از فرانسه بازگشت و ما به استقبال رفته بودیم که حاج مانیان آمد و به من گفت: “آقای سیف، ما نگذاشتیم دکتر به کانادا برود و دستش را در دست آقای خمینی گذاشتیم!” بعد هم منجر به آن نامه سه ماده ای شد.

 

  • اتفاقا خمینی بعد از دیدار با سنجابی در مصاحبه ای که با یک رسانه خارجی داشت، آن نامه را خیلی بی اهمیت نشان می دهد، لطفا در مورد آن نامه کمی توضیح دهید.
  • همان گونه که گفتم قرار بر آن بود که آقای دکتر سنجابی، توقفی در فرانسه داشته باشد و در ملاقات با آقای خمینی، از نظریات ایشان مطلع شود. پس از این ملاقات، آقای دکتر سنجابی نظرات خود را طی اطلاعیه ای سه ماده ای اعلام نمود که از نظر سازمانی، ایشان می بایست قبل از انتشار این اعلامیه، پیشنهاد خود را با هیات اجرایی و شورای مرکزی جبهه ملی، در میان می گذاشت و در صورت تایید آن، اقدام به انتشار نماید که چنین کاری نشد و اقدام ایشان یک امر فردی بود. در بازگشت، این مساله در شورای جبهه ملی، به رای گذاشته شد که تمام اعضا به استثنای آقای دکتر بختیار و “رضا شایان” موافقت کردند.

 

  • پس از بازگشت دکتر سنجابی از فرانسه، قرار بود یک کنفرانس مطبوعاتی در منزل ایشان و با حضور آقایان بختیار و فروهر برگزار شود. شما آن روز، در آن جا، حضور داشتید؟ چه اتفاقی افتاد که این کنفرانس لغو شد؟
  • قرار بود که در خانه دکتر سنجابی در جمشیدیه، آقایان بختیار، فروهر و سنجابی، در این مورد، کنفرانس مطبوعاتی داشته باشند. خبرنگاران داخلی و خارجی هم حضور داشتند. قبل از شروع مصاحبه، این سه تن در دفتر آقای سنجابی که در طبقه زیرین بود، مشغول آماده کردن مطالب بودند که به من خبر دادند یک تیمسار ارتش آمده و با آقای سنجابی کار دارد. من رفتم و دیدم تیسمار “رحیمی” فرماندار نظامی تهران است. خیلی مودبانه دست داد و گفت که می خواهد دکتر سنجابی را ببیند. گفتم: “تیمسار! ایشان الان مصاحبه مطبوعاتی دارد و فرصت دیدار ندارد.” وی گفت: “اتفاقا در این مورد می خواهم با ایشان صحبت کنم.” رفتم و درب سالن را بسته و به دکتر سنجابی خبر دادم که تیمسار رحیمی آمده است. سنجابی گفت: “بگویید بیاید پایین.” به خبرنگاران هم خبر دادیم تا بیایند و عکس بگیرند. سنجابی از اتاق، همراه با آقای فروهر، بیرون آمدند. تیمسار رحیمی گفت که یک نامه ای با امضای شما در شهر پخش شده و دست کرد در جیبش و پیدا کرد و نشان داد. تیمسار رحیمی گفت: “خواستم بدانم این را شما نوشته اید؟” سنجابی گفت: “درست است تیمسار! امضای من است.” رحیمی پرسید: “تایید می کنید؟”  سنجابی پاسخ داد: “بله.” رحیمی گفت: “پس بفرمایید. آقای فروهر! شما هم بفرمایید.” آن ها را چند روز به زندان جمشیدیه بردند. بعد هم به یک خانه سازمانی. دکتر بختیار هم گاهی به ملاقات شان می رفت و به من هم می گفت: “اگر خواستی با من بیا.” اما من نرفتم. در مورد روز مصاحبه، من اول تصور می کردم که مصاحبه انجام خواهد شد؛ چون پس از بازداشت آن ها، دکتر بختیار در منزل حضور داشت. اما سلامتیان آمد و به من گفت: “دکتر بختیار از خانه خارج شد.” من داخل کوچه رفتم و او را صدا زدم که مصاحبه را انجام دهید؛ اما ایشان گفتند: “صلاح نیست.” گفتم: “پس با خانم سنجابی خداحافظی کنید.” قبول کرد. پس از خداحافظی، بختیار به من گفت: “من خانه هستم، اگر کاری داشتید، تماس بگیرید.” وقتی این دو نفر بازداشت شدند، تعداد اعضای هیات اجراییه از حد نصاب می افتاد؛ به این دلیل من و آقای ذوالقدر را پیشنهاد دادند تا در هیات اجرایی باشیم که مورد تایید شورا قرار گرفت. هیات اجراییه هر روز در دفتر آقای فروهر و آقای “عبدالرحمن برومند” در میدان فردوسی، جلسه داشت. آن زمان بنزین هم کم شده بود، به همین دلیل دکتر بختیار، به من گفت: “شما ماشین نیاور، مسیر ما یکی است، شما را می رسانیم.” یکی از روزها که او کنار راننده اش نشسته بود، در راه بازگشت، رو به من کرده و گفت: “آقای سیف! اگر این دوستان بگذارند، لیست کابینه، در جیب من است.” من سکوت کردم اما متوجه شدم منظورش از دوستان، سنجابی و فروهر است. بعدا که رسما به نخست وزیری معرفی شد، به دوستان ماجرا را گفتم که ایشان از قبل، در تدارک نخست وزیری بوده است.

 

  • به عبارتی، به جز شما، به فرد دیگری در این مورد، حرفی نزد؟
  • اگر هم گفته باشد، من نمی دانم. با من خیلی نزدیک بود. حتی در سال ۵۷، چندین بار به من پیشنهاد می کرد که تو زندگی ات را از این منزل ببر و خانه را در اختیار جبهه ملی قرار بده. ایشان و دیگران به منزل من، زیاد می آمدند. دکتر بختیار به اعتقاد من، آدم وطن پرستی بود. خدماتی کرده بود و به دکتر “مصدق” اعتقاد داشت. دلش می خواست در مسیر فکری خودش خدمت کند. اما به صورت فردی جلو می رفت. چون در جمع به قول خودش نفر دوم بود. می توانست کمی صبر کند. او این قابلیت را داشت که نفر اول جبهه ملی باشد.

 

  • چه اتفاقی افتاد که جبهه ملی که چندین دهه، فقط خواهان اجرای قانون اساسی مشروطه بود، ناگهان در سال ۵۷، از برقراری حکومت اسلامی دفاع کرد؟
  • درسال ۵۷، گاهی در منزل آقایان “زیرک زاده” و “حق شناس” جلساتی غیر رسمی و مشورتی، بین زعمای حزب ایران، برگزار می شد. در این جلسات، دکتر سنجابی می رفت، “علی اردلان” می رفت. هم چنین “عزالدین کاظمی” حضور داشت و همین طور دکتر بختیار. نه این که همه با هم بروند. می نشستند و صحبت می کردند. در یکی از جلسات که دکتر بختیار هم رفته بود، در آن جا به زیرک زاده و حق شناس که فقط این دو آن جا بودند، می گوید: “اگر شاه حاضر شود حکومت را به جبهه ملی بدهد، فکر می کنید که چه کسی نخست وزیر خواهد شد؟” آن ها می گویند: “آقای دکتر سنجابی.” بختیار می پرسد: “پس من چی؟” آن ها جواب می دهند: “تو هم وزیر کشور.” او دیگر حرفی نمی زند. اما تماسش با دربار ادامه داشته است. در آخرین جلسه ای که بختیار در شورای جبهه ملی شرکت کرد با عصبانیت موضوع نامه ۳ ماده ای پاریس را مطرح کرد که چرا قبلا به تصویب شورا نرسیده است؟ بختیار می گوید: “اگر آقایون می خواهید بروید زیر عبای آخوند بفرمایید! من دیکتاتوری سرنیزه را به نعلین ترجیح می دهم.” این ماجرا گذشت تا این که به خانه زیرک زاده آمد. سنجابی هم بود. آن جا بختیار می گوید: “شاه حاضر شده با قبول شرایط پیشنهادی حکومت را به جبهه ملی بدهد. آقایان حق شناس و زیرک زاده خوشحال می شوند و به او می گویند که قراری بگذار که سنجابی نزد شاه برود. بختیار ظاهرا می پذیرد و جلسه را ترک می کند. از طرفی زیرک زاده به سنجابی می گوید: “قبل از این که جبهه ملی حکومت را بپذیرد، چون تو و فروهر قبلا هم به پاریس رفته اید، الان با یک نفر روحانی بروید نزد خمینی و با او اتمام حجت کنید. اگر دیدید خمینی هم نظرش حکومت اسلامی است، به ایران برگردید و اعلام می کنیم که مبارزه جبهه ملی در جهت اجرای صحیح قانون اساسی مشروطیت است.” قرار شد با آیت الله “سیدرضا زنجانی” که همکلاس آقای خمینی بوده، صحبت شود. با آقای “الهیار صالح” هم مشورت می کنند و او هم تایید کرده و زنجانی هم قبول می کند. جلسه تمام می شود و به خانه می روند. ساعاتی بعد، از خبرگزاری، به سنجابی زنگ می زنند و می گویند: “بختیار نخست وزیر شد!” سنجابی تکذیب می کند. ولی پانزده دقیقه بعد، مجددا از طرف خبرگزاری ها تماس می گیرند و می گویند: “رسما نخست وزیری ایشان اعلام شد.” سنجابی به بختیار تلفن می کند و می پرسد: “این خبر چیه؟” بختیار پاسخ می دهد: “خب خبره!” سنجابی می گوید: “می دونم خبره، اما حقیقت داره؟” بختیار در جواب می گوید: “حقیقت داره.” سنجابی می گوید: “چرا در منزل حق شناس به ما نگفتی؟” بختیار پاسخ می دهد: “لازم ندیدم بگویم.” روز بعد زیرک زاده و حق شناس بختیار را می بینند و به او می گویند که تو هم خودت را از بین بردی، هم جبهه ملی را و هم مملکت را از بین بردی. کسی با تو همکاری نمی کند. بختیار هم پاسخ می دهد که من همکار دارم. وقتی سنجابی از سمت وزارت خارجه در دولت بازرگان کنار رفت، من با او حرف زدم. او با ادبیات و کلماتی که در حد او نبود، از بختیار حرف می زد. گفتم: “از شما انتظار این گونه حرف زدن نیست.” سنجابی گفت: “دلم می سوزه، مملکت را به باد داد.”

 

  • اشاره داشتید به طرح سفر زنجانی و سنجابی به پاریس و اتمام حجت با خمینی و در نهایت بازگشت به ایران و دفاع از قانون اساسی مشروطه و پنهان کاری بختیار؛ حالا فرض کنیم بختیار پنهان کاری نمی کرد و آن طرح اجرا می شد، چگونه با وجود جمعی مذهبی، جبهه ملی می توانست خمینی را کنار بگذارد و از مشروطیت دفاع کند؟
  • به هر حال در هر نشست سازمانی، افراد نظریات خودشان را دارند اما تصمیم کلی که در آن سازمان گرفته می شود، مهم است.

 

  • آیا جبهه ملی، این قدرت را داشت که سوار بر افکار عمومی شود در حالی که خمینی می گفت: “نظام شاهنشاهی باید برود.”
  • در اولین راه پیمایی که از تپه های قیطریه، شروع شد و به میدان ۲۴ اسفند، رسید، به آقای فروهر خبر دادند که نیروی نظامی را آماده کرده اند برای جلوگیری از راه پیمایی؛ آقای فروهر فورا به “هادی غفاری” که جلو افتاده بود، پیغام دادند که تمام کند و ادامه ندهد و او هم تمام کرد و در آن راه پیمایی یک شعار هم علیه شاه داده نشد. بعدا اولین راه پیمایی به دعوت جبهه ملی، انجام شد. تلفن از دست روحانیون و از جمله “بهشتی” نمی افتاد. مرتب به مسوولان جبهه ملی تلفن می کرد که دعوت راه پیمایی را پس بگیرید و با هم این کار را انجام دهیم. ما گفتیم: “قبول نمی کنیم.” به آقای خمینی زنگ زدند. او هم گفت: “آن ها اعلام کرده اند و شما یک روز دیگر را تعیین کنید.” آن ها هم، روز بعد از این بود که اعلام کردند. ابتدای سال ۵۷ مردم فریب نخوردند، آخوندها دنبال ما می دویدند. به هر حال بعدا یکی از وزیران دولت آقای بختیار در مصاحبه ای گفته بود که در اولین جلسه هیات دولت آقای دکتر بختیار اظهار داشتند: “من بر حسب وظیفه میهنی خود، این مسوولیت را پذیرفتم، در شرایطی که امید زیادی به موفقیت آن ندارم و آقایان با توجه به آن اگر تمایل به همکاری با من دارند، بدانند که در راه پر فراز و نشیب قدم گذاشته ایم.”

از: نشریه کورش

برای مطالعه نشریه کورش لطفا اینجا کلیک کنید


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.