مادر من نماینده فکری زن ایرانی دوران گذاربود :عفت صفاکیش از زبان پسرش

 

گفتگوی منصوره شجاعی با فریدون منتقمی

 

مدرسه فمینیستی: «پدرم مخالف کشف حجاب اجباری نبود ولی چیزی نمی گفت چون اجتماع نمی پذیرفت، اجتماع پیش نرفته بود...»(1) .  این گفته عفت صفاکیش، زنی از طبقه متوسط شهری است، که در زمان خود در شمار خانواده های متجدد به حساب می آمدند. وی در دوران کشف حجاب به حرفه معلمی اشتغال داشت  و در مدارس دخترانه گرگان درس می داد. نگاه واقع بینانه او، بیانگر واقعیت اجتماعی دورانی است که زنان به تدریج با تلاش های آرام و مسالمت جویانه خویش سعی در تغییر آن داشتند.

عفت صفاکیش  از زنان پیشرو و پیشگام در امر آموزش زنان در گرگان،  تهران و بندرعباس  در سی ام آذرماه هزار و سیصد و نود در سن نود و شش سالگی  دور از تنها فرزندش درگذشت.  جسم بی جان او طبق وصیت خودش و پس از طی مراحل  قانونی که  داوطلبانه هنگام حیات انجام داده بود، به دانشگاه پزشکی تهران هدیه شد. او از معدود زنانی بود که داوطلبانه  اقدام به این حرکت انسانی - علمی کرد. گوشه هایی از زندگی او، همراه با پانزده زن هم نسل اش در کتاب "دفترچه خاطرات" به کوشش نوشین احمدی خراسانی (2) در سال 1388 منتشر شده است.

 

خانم صفاکیش، ضمن توجه به مسائل زنان و نقد شرایط نابرابر در چارچوب گفتمان حقوقی، همچنین به عنوان زنی سیاسی و فعال در جبهه ملی به ویژه در دوران نهضت ملی شدن نفت، شناخته شده است.

 

در کتاب «دفترچه خاطرات» به نقل از وی می خوانیم: «من تا زمانی که دکتر مصدق پیدا نشده بود از سیاست هیچی سرم نمی شد، معنی آزادی قلم و بیان را نمی فهمیدم و نمی دانستم وظیفه شاه چیه؟ اما مصدق که روحش شاد باشد، ما را روشن کرد،...»(ص. 341).

 

 

 از تلخی روز بیست و هشتم مرداد چنین می گوید: «یادم می آید  28 مرداد که تیراندازی می کردند اصلا باور نمی کردم چون فکر می کردم فشفشه در می کنند.{...} آن موقع پسرم هم مصدقی بود با پسرم رفتیم خانه طرفداران مصدق دیدیم همه غمگین هستند همه مانده بودیم که چه کار کنیم»(ص.342) و سپس از عضویت اش در جبهه ملی می گوید: «من عضو جبهه ملی شدم. یک کد داشتم. کارت ام را آوردند توی خانه خودم و امضا کردم. آن موقع، بیشتر مردها می آمدند توی جلسات تعداد زن ها کم بود. زن ها می ترسیدند، ولی من کله خر بودم.{...} جلسات جبهه ملی بعد از سقوط مصدق دیگر مخفی شده بود. من خانه ای داشتم 4 تا اتاق داشت، در 400 متر زمین ، ما یک ساختمان کوچک 4 اتاقه ساخته بودیم. من بودم و پسرم . آن وقت هر اتاقش را در اختیار یک سری از مبارزان می گذاشتم، حتی کمونیست هم می آمد. نمی دانستم کسانی که می آیند کی هستند فقط می دانستم که آنها می خواهند بر ضد شاه مبارزه کنند من دلم می خواست آزادی باشد ویک حکومت مستقل و آزاد مثل دکتر مصدق داشته باشیم. برای همین خانه ام را در اختیار این کار گذاشته بودم...»(ص.342)

 

عفت صفاکیش در مصاحبه اش با نوشین احمدی خراسانی، دریچه هایی از  زندگی فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و گاه نیز شخصی خود برای خوانندگان می گشاید. نشاط و سرزندگی او در بیان خاطرات  سیاسی و اجتماعی اش، هنگام گفتن از زندگی زناشویی و شخصی رنگ می بازد و در هاله ای از اندوه و صبوری، از عشقی که  نبود می گوید و  از مرگ  تلخ دختر و دوری از پسرش. 

 

انزجار خود را از نگاه قیم مآبانه و مردسالار جامعه نسبت به زنان،  با نقل تجربه ای شخصی چنین بیان می کند: «... از شوهرم به طوررسمی جدا نشدم ولی او رفت پاریس و جدا زندگی می کرد و بعد هم در آن جا فوت کرد.{...} وقتی می خواست برود فرانسه ، قیم تعیین کرده بود برای سرپرستی ! بله قیم اش هم آقایی بود که هیچ نسبتی با ما نداشت فقط دوست شوهرم بود و برای داروخانه دوا می خرید... بعد از فوت شوهرم در پاریس ، این آقای دلال، همه پول های ما را کشید بالا. خیلی راحت  تمام ثروت شوهر مرا خورد و به ما نداد. قیم بود و بچه ها هم صغیر بودند...»(ص. 174)

 

قسمت هایی از تجربیات عفت صفاکیش را در کتاب «دفترچه خاطرات» از زبان خود او می خوانیم. گفته های او در این کتاب و گفته های فریدون منتقمی در این گفتگو  همچون تکه های پازلی است که چهره زن مبارز و پیشرو ایرانی را در دو نقش زن و مادر می سازد.

 

فریدون منتقمی، تنها فرزند عفت صفاکیش سالهاست که در آلمان و دور از مادر زندگی می کند. این روزها غم رنج مرگ را با نقل خاطرات او التیام می بخشد. آنچه فریدون منتقمی از خاطره مادر نقل می کند، تصویری است هماره زنده در ذهن او، تصویر زنی پیشرو  از ظن فرزند خویش: «... مشکلات زن بیوه زیبائی که در جوانی شوهرش را از دست می دهد با مرگ پدرم آغاز می شود. من سه سالم بود و خواهرم که به بیماری صرع دچار بود، پنج سالش. تربیت و آموزش کودکان، تامین مخارج آنها، و زندگی در تنهائی در میان چشمان دریده اطرافیان که بدنبال طعمه لذیذ می گردند. پدرم داروساز بود و مادرم تدریس می کرد، توان مالی وی بحدی بود که مادرم می توانست زندگی مرا تا کسب دیپلم تأمین کند. این خود نعمتی بود که خانواده ما را از پرتاب شدن به عمق جامعه نجات می داد. در فرهنگ  غلط مردانه ایران و به زبان عامیانه ضرب المثلی رایج بود که "بیوه یعنی میوه" و جامعه و نه تنها مردان، بلکه زنان نیز که خود قربانیان تربیت چنین جوامعی هستند گاهی با همین دید به همجنسان خویش می نگریستند. و مادرم باید در چنین محیطی زندگی ما را اداره می کرد و به طعنه ها و حرف ها محل نمی گذاشت. مادرم می گفت اگر کسی برود شوهر دوم بگیرد همه آنرا عیب می دانند و پشت سرش میگن بعد از مرگ شوهرش نتونست تحمل کنه رفته شوهر دوم گرفته. طوری رفتار می کنند گوئی طرف فاحشه است، ولی اگر یواشکی با کسی رابطه داشته باشد، کسی پشت سرش حرف نمی زند. شوهر رسمی جرم است، شوهر غیر رسمی پاداش. وی از این همه ریاکاری جامعه به عنوان انسانی بسیار حساس، رنج می برد.»

 

زنی که خود معلم بود و برای آموزش دختران جوان در تهران و شهرستان عاشقانه تلاش کرده بود ، دختر جوان اش به سبب نگاه غلط جامعه نسبت به کودک بیمار، از آموزش محروم می شود. فریدون می گوید: «وقتی خواهرم همراه ما بیرون می آمد خیلی مواظب بودیم غش نکند و زمین نخورد و مجروح شود. و وقتی که این اتفاق بهر صورت خارج از اراده ما می افتاد، جمعیت بدور ما حلقه می زد و دور خواهر مرا با چاقو خط می کشیدند تا اجنه از بدنش خارج شود. عده ای متعصب نیز فریاد می زدند پاشو بپوشون، دامنشو بکش روپاش... مگر می شد یک دختر 15 ساله را محکوم کرد به اینکه باید همیشه با شلوار بیرون بیاید تا احساسات مذهبی مردم متعصب "جریحه دار" نشود. مادرم آموزگار بود، ولی دخترش را به هیچ دبستانی راه نمی دادند تا درس بخواند. آدم غشی، از نظر عموم، آدم نبود و موجب ترس بچه ها در کلاس می شد و نظم مدرسه را برهم می زد...»

 

فریدون منتقمی سالهاست که دور از ایران زندگی کرده ....برایش از تلاش نهادهای حامی کودک در سالهای اخیر می گویم و از توجه ویژه به کودکان و نوجوانان با تفاوت های حرکتی و رفتاری و...از "شورای کتاب کودک" می گویم که چه نقش مهمی در ایجاد فضاهای برابر آموزشی برای کودکان با نیازهای ویژه داشته  و از نقش این تلاش در تغییر نگاه مردم می گویم ...او با افسوس می گوید: «مشکل جامعه مشکل بی فرهنگی بود. در جامعه ای که عینک زدن عیب و نقطه ضعف محسوب می شد و مردم فرزندان عقب مانده و یا بیش از حد چاق خویش را در پستوی خانه ها پنهان می کردند، تکلیف دختری که به بیماری صرع دچار بود روشن بود. یک معلم خصوصی فقط باید به وی درس می داد تا بتواند حداقل به صورت اکابر آموزش ببیند. آدم غشی در جامعه ایرانِ آن دوران، باید زنده بگور می شد، باید گورش را خودش می کند و این حادثه نیز پیش آمد... دیگر نظم هیچ مدرسه ای بهم نخورد و چاقوی هیچ متعصب مذهبی با کشیدن بر سطح خیابان به کندی نگرائید و اجنه نیز در تلاش تارانده شدن از جسم وی به خستگی دچار نیامدند. می توان گفت: انسانها نه تنها پروده محیط خود هستند قربانی محیط خود نیز می شوند.»

 

تفکر مذهبی طبق عرف آن روز  به عنوان مسئله ای کاملا شخصی  در جامعه  رواج داشت، اما در آن دوران نیز گاه به مداخله در عادات و سلوک شخصی منجر می شد. قشر روشنفکر جامعه روایت خاص خود را از مذهب داشت. و عفت صفاکیش  زنی از طبقه متوسط شهری، به عنوان یک زن سیاسی، معلم و فعال در ترویج حقوق زنان برخوردش به مذهب چگونه بود ؟

 

 «مادرم مخالف مذهب نبود ولی به ندرت آداب و رسوم مذهبی را بجای می آورد و می گفت انسانها باید در دلشان پاک و مؤمن باشند. کسی با نماز و روزه پاک نمی شود. در عرصه اعتقادات مذهبی مشمول تحول جامعه بود و به مذهب با درکی متحول و مدرن برخورد می کرد. مرا در سال اول دبستان به مدرسه ارامنه تهران فرستاد. در زمانی که جامعه مذهبی به کالباس به عنوان اغذیه نجس نگاه می کرد مادرم برای من از آرزومانیان در خیابان منوچهری تهران کالباس گوشت گاو می خرید که من ساندویچ درست کنم و به دبستان ببرم تا زمانی که در مدارس ارامنه و سن لوئی بودم مشکلی نداشتم، ولی وقتی در سال بعد در یک دبستان اسلامی در هنگام ناهار کالباس می خوردم، قیامت به پا شد. مسئولین دبستان، مادرم را خواستند تا در مورد گوشت "خوکی" که من می خورم توضیح دهد. مادرم توانست مدیر و مسئولین دبستان را قانع کند که کالباس من گوشت گاو است و به خوک ربطی ندارد و مادرم و من مسلمان هستیم و اگر مادرم غذا همراه من نمی کند به این خاطر است که خودش آموزگار است و چون مدارس تمام روز است، باید در دبستان محل کارش باقی بماند و وقت تهیه غذا ندارد و به این علت برای من در بعضی موارد غذای حاضری تهیه می کند. مادرم مانند اکثریت قریب به اتفاق جامعه، ضد اسلام نبود... وی مخالف حکومت اسلامی بود و نه مخالف اسلام.»

 

 

فریدون منتقمی از مادرش به عنوان آموزگاری همیشه و همه جا یاد می کند. به نظر او این نقش محدود به فضای کاری مدرسه و آموزشگاه نبود و در فضای زندگی او جاری بود . حکایت همسایه قدیمی آنها  و محرومیت  دختر همسایه  از تحصیل  شاهد مثال نقش همیشه آموزگار و مسئولیت اجتماعی عفت صفاکیش است:

 

«با عباس از دوران سوم دبیرستان در هدف شماره 3 آشنا شدم. از یک خانواده بازاری مذهبی می آمد. نماز و روزه اش ترک نمی شد. پسر بسیار خوبی بود و دوستی ما تا به امروز نیز صمیمانه ادامه یافته است. پدرش دو تا زن داشت و آنها را در دو خانه نگهمیداشت و برای زن دومش خانه خریده بود، ولی فرزندی از وی نداشت. وقتی مادرم کتاب "شوهر آهو خانم" نوشته علیمحمد افغانی را برایم خرید و خواندم،  به من گفت آنرا به عباس برای مطالعه بدهم و منم دادم. عباس بعد از خواندن داستان پیش من آمد و گفت فری عجب کتابی بود، من تمام سرنوشت مادرم را در آن می بینم.  و این طوری با عباس و خانواده اش بسیار اوخت شدیم .در جریان این آشنائی روزی عباس به مادرم گفت که خواهری دارد که پدرش به علت اینکه دختر است از ادامه آموزش اش جلوگیری کرده و نمی گذارد دبستان را به اتمام برساند و به دبیرستان رود. این سخنان برای مادر من حکم فرمان اعدام را داشت. بلند شد رفت خانه عباس و با پدر عباس ساعت ها صحبت کرد و وی را قانع نمود که آینده و سرنوشت فرزندش در دنیای امروز وابسته به آن است که تحصیل کند و به روی پای خودش بند باشد و در غیر این صورت، تمام عمر وابسته به کس دیگری خواهد بود. به حاج آقا گفته بود پیغمبر گفته "زگهواره تا گور دانش بجو" و شما رو حرف پیغمبر حرف می زنید. کجا پیغمبر گفته فقط مردها باید ز گهواره تا گور دانش بجویند و زنها باید منتظر شوهر در خانه بمانند...  حاج آقا سرانجام تسلیم شد.»

 

 

در دورانی که نشانه های مدرنیزاسیون از طریق تاسیس دانشگاه و مدارس مختلط و اشتغال زنان در جامعه ایران پررنگ تر می شد، تفکر مدرن و پیشرو از جامعه هنوز بسیار دور بود. فریدون منتقمی از زندگی با مادر در آن دوران، خاطرات متفاوتی دارد. مادری که مورداعتماد اهل محل و فامیل بود و با پشتوانه این اعتماد و با کدخدامنشی و شیوه های بومی، به ترویج اندیشه های مدرن در نوع برخورد با دختران و زنان  می پرداخت.

 

«به یاد می آورم که یکی از مشکلات خانواده های ایرانی در آن زمان آشنائی دختر و پسر بود که نخست بحث اش از دانشگاههای ایران آغاز شد. محیط مختلط دختر و پسر در دانشگاه طبیعتاَ تبعات خویش را نیز در پی داشت. دختران دانشجو با پسران بیرون می رفتند، پیک نیک برگزار می کردند، در درون احزاب و یا فعالیتهای سیاسی کمونیستی و بویژه حزب توده با هم آشنا می شدند، نشریه جوانان دموکرات را سر چهار راه نادری می فروختند، ولی این بخت برای دختران غیر دانشجو و غیر سیاسی که در انتظار بخت در خانه نشسته بودند، نبود. خواستگارها که برای خواستگاری می آمدند، دیگر نمی خواستند "کالای" در بسته بخرند. می خواستند با دختر مورد پسندشان بیرون بروند، با وی از هر دری سخن بگویند و سپس در مورد ازدواج تصمیم بگیرند. در جامعه دربسته مذهبی ایران این امر فاجعه بود. جنگی میان تفکر نو و کهنه در گیر بود. اکثریت خانواده ها راضی بودند که دخترانشان با پسر خواستگار بیرون بروند، ولی همه این خانواده ها از "حرف مردم" می ترسیدند.  مادرم به آنها راه حل نامزدی را توصیه می کرد و می گفت: آنها را نامزد کنید و حلقه دستشان کنید و به همه  بگوئید که آنها نامزد هستند تا پشت سرشان حرف نزنند. ولی نگرانی خانواده ها بر طرف نمی شد و می گفتند اگر نامزد مرد از دختر ما خوشش نیامد و حلقه نامزدی را پس داد، چه خاکی بسرمان کنیم و پیش در و همسایه بی آبرو می شویم. مادرم می گفت این خطر هیچوقت منتفی نیست. ممکن است بعد از ازدواج از هم جدا شوند چون با یکدیگر تفاهم ندارند، آنوقت مشکل شما ده برابر است. پاره ای خانواده ها برادر دختر را همراه آنها می کردند تا وقتی به قدم زدن کنار نهر کرج و یا تماشای فیلمی به سالن تاریک سینما می روند، دست از پا "خطا" نکنند. مادرم با این کار مخالف بود و می گفت دختر و پسر می خواهند حرفهائی صمیمانه و خصوصی با هم بزنند که به برادرِ دختر مربوط نیست. شما برای دخترتان پاسبان می گذارید و این کار را خرابتر می کند. بعد از کلی بحث و گفتگو قرار می شد که برادر یک قدم عقب تر از خواهر راه برود تا نتواند به حرفهای خصوصی آنها گوش دهد و راز و نیاز آنها را بشنود.در چنین دورانی مادر من به عنوان آموزگار با سواد، به عنوان زنی با مطالعه، سخنران، نویسنده، با ارتباطات وسیع اجتماعی در میان هر قشر و طبقه و همسایه "مرجع تقلید" بسیاری خانواده ها بود و همه برای چاره جوئی نزد وی می آمدند. مادر من نماینده فکری زن ایرانی دوران گذار بود.»

 

 

 فریدون منتقمی تفکر مادر را تفکری جامع معرفی می کند. زنی که نسبت به محیط اجتماعی و فرهنگی پیرامون خویش احساسی برانگیخته داشت. از جمله از نگاه مادر به حقوق اقوام می گوید که نگاهی مترقی و مستقل بود: « یک روز در خیابان با دو مرد روبرو شدم که لباس عادی به تن نداشتند. از مادرم پرسیدم که اینها کی هستند و چرا اینطوری لباس پوشیده اند، گفت اینها کرد هستند و آن لباس هم لباس کردی است. لباس کردی لباس ملی کردهاست و چه خوب است که آنها غرور ملی خود را حفظ کرده اند. بعد از زنان هندی صحبت کرد که "ساری" به تن دارند و آن لباس ملی مردم هند و پاکستان است. می گفت هندی ها هر جا می روند با لباس ملی خود می روند حال آنکه ما ایرانیها به این امر توجه ای نداریم عرق ملی در ما کم شده است و این خواست استعمار جهانی است که کشورهای ثروتمند فاقد عرق ملی باشند تا بتوانند آنها را بهتر بچاپند. وقتی در مورد آذربایجانیها لطیفه های توهین آمیز می گفتند بسییار عصبانی می شد. پدر من آذربایجانی تبریزی بود و مادرم بیان می کرد که پدرت نیز از این لطیفه ها خوشش نمی آمد. مادرم استدلال خودش را داشت و باید همه چیز را منطقی توضیح می داد وگرنه به حرفه آموزگاری اش خیانت کرده بود. می گفت منافع استعمار در منطقه در این است که ایران را تجزیه کنند و به نفرت ملی دامن زنند. کسانی که این شوخی های زشت را می کنند به ایران صدمه می زنند. می گفت ما مشروطیت را از آذری ها داریم و این است که دشمنان انقلاب مشروطیت بر ضد آذری ها فضاسازی می کنند».

 

عفت صفاکیش ، همیشه خود را زنی سیاسی می دانست. از فریدون منتقمی درباره تأثیر این تفکر در تربیت فرزندان از یک سو  و میزان مشارکت و همفکری مادر و پسر در آموزه های سیاسی از سوی دیگر  پرسیدم .

 

«در خانه ما همیشه بحث سیاسی رواج داشت. از روزنامه و مجلات مرد امروز، چلنگر، آشفته، سپید و سیاه، ترقی، پیغام امروز، باختر امروز خوانده می شد تا بسوی آینده و نامه مردم که مخفیانه بدستش می رسید. بر هر مطلبی تفسیر خودش را داشت و بیان می کرد و با من به بحث می پرداخت،  می خواست به من آموزش دهد. وقتی دکتر مصدق قرضه ملی را به خاطر مقابله با تحریم و محاصره اقتصادی ایران عرضه کرد، وی تأمل نکرد و با حقوق آموزگاری خویش مقدار زیادی قرضه های ملی را خرید. من نمی دانستم قرضه ملی یعنی چه، از مادرم می پرسیدم قرضه ملی معنی اش چیست؟ به من می گفت: دولت مصدق به علت تحریم استعمارگران نمی تواند نفت بفروشد و حقوق کارمندانش را بدهد. دولت بودجه ندارد، توانش کم شده است، این است که به ملت تکیه می کند و از ملت تقاضای کمک می کند و ما باید اگر می خواهیم نفتمان ملی شود به دولت کمک کنیم.  بخشی از پس اندازش را بابت قرضه ملی پرداخت کرد و در خانه از این ورقه های قرضه ملی حفاظت می کرد.

 

مشکل بعد از کودتای ضد ملی 28 مرداد 1332 بود. مادرم نمی دانست که دولت کودتا، قرض دولت قبلی به ملت را تقبل می کند و آنرا پس می دهد و یا خیر؟ دست مرا گرفت و به بانک ملی در خیابان فردوسی برد تا وامی که به دولت داده بود، پس بگیرد. هیچکدام از ما نمی دانستیم چه چیز در انتظار ماست. مامورین رکن 2 ارتش ما را دستگیر می کنند و به جرم خریدن قرضه ملی که نشانه حمایت از دکتر محمد مصدق بود به زندان می اندازند؟ من نمی دانستم سرنوشت مادرم چه می شود و آنوقت تکلیف من و خواهرم که هنوز در قید حیات بود چه می شد؟ مادرم می گفت من باید پولم را پس بگیرم. من به مصدق که حکومت ملی بود قرض دادم و نه به زاهدی که نوکر آمریکائی هاست. تو هم با من بیا تا شاهد باشی چه اتفاقی می افتد. برای وی حضور من درس زندگی بود. وی در آن روز به عنوان آموزگار تاریخ حاضر شده بود و من باید با چشمان خویش گذر تاریخ را می دیدم و با ترس و امید آشنا می شدم. من باید درد بی مادران و بی پدران بعد از کودتای خائنانه 28 مرداد را حس می کردم. هر روز زندگی من با مادرم، روز درس بود. مادرم مرا به خیابان می برد تا شاهد مبارزه مردم ایران باشم. تا آموزش ببینم و در سرنوشت مردم میهنم شریک باشم. تا بیاموزم که برای حفظ دستآوردها باید قربانی داد و هیچ چیز خود بخود بدست نمی آید. در روز 29 مرداد مرا به جلوی خانه دکتر مصدق برد که تا ببینم چگونه تانکهای ارتشی خانه نخست وزیر ایران را به توپ بسته و ویران ساخته بودند. سربازان مسلح خانه را در محاصره داشتند و با چشم سوء ظن به عابرین نگاه می کردند. هر لحظه خطر تیراندازی وجود داشت. همه با چهره های افسرده و دیدگان پُر غضب به این وضعیت می نگریستند. افسران فرمان دادند که مردم را پراکنده کنند.

 

تاریخ را آموزگار بشر می دانست و می گفت باید تاریخ را آموخت تا اشتباهات را تکرار نکرد و در آن دوران درک می کرد که جمع آوری و جمع بندی از وقایع تا به چه حد برای نسل آتی راه گشا خواهد بود. برای وی تاریخ تنها آنچه نبود که مکتوب شده بود. آنچه در خیابان ها جاری بود نیز برای او تاریخ بود. تاریخ مادرم نه تاریخ کتبی و نه شفاهی به مفهوم شنوائی بود، تاریخ خیابانی به معنی ناظر و شاهد سیر حوادث بودن، آنرا حس کردن، به گوش شنیدن و به چشم دیدن بود. تاریخ وی به مفهوم شهادت حضوری بود. و به این خاطر دست مرا می گرفت و پابه پا می برد تا در تمام این صحنه های مبارزات مردم و کارگران و زحمتکشان و دانش آموزان و آموزگاران و... شرکت کنم، فن راه رفتن بیاموزم و با پوست و گوشت و استخوان خویش به درک مسایل موفق شوم. تاریخ وی تاریخ انتقال تجربه نسلها بود. جامعه ای که از این آموزگاران مادر داشته باشد، جامعه ای موفق و سربلند است.  

 

فریدون منتقمی بیش از سه دهه  پیش ایران را اجبارا ترک کرده. آنچه از دوران زندگی در ایران به خاطر دارد تلخ و شیرین همراه با مادر است. اما تلخی خاطرات روزهای سرگردانی و بی پناهی را با یاد کردن از پناه امن و همیشه خانه مادر، تحمل پذیر می کند :

«روز فرار، خودم را به خانه مادرم رساندم که کسی از آدرس آن خبر نداشت. ساعت ده شب زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم انتظار کسی را نمی کشید. رو کرد به من و گفت آمدند، چکار کنم؟ گفتم مادر راهی نداری جز اینکه در را باز کنی،  اگر  برای دستگیری من آمده باشند و ردم را گرفته باشند، بازنکردن در، فایده ای ندارد. آنها در را خواهند شکست و به زور وارد خواهند شد. در حالیکه بازکردن در به صورت طبیعی و صحبت با آنها شاید راه نجاتی باشد. مادرم از پله ها پائین رفت و دقایقی چون سال بر من گذشت تا بازگشت. گفت میدونی کی بود، سیامک (سیامک ستوده که در زمان شاه به عنوان گروه ستاره سرخ در زندان بود و در اثر انقلاب آزاد شد) همراه با یک دوستش که مورد تعقیب اند آمده بودند از من بپرسند که می توانند امشب را پیش من بمانند؟ گفتم خوب می گفتی بیان تو. گفت گفتم و درضمن گفتم که فری هم فراری است و امشب پیش من پنهان است. آنها بعد از شنیدن این خبر گفتند نه پس ما دیگر نمی آئیم شما به یک نفر پناه داده اید و آنوقت ممکن است خطرناک باشد و خداحافظی کردند و رفتند. مادر من همه مبارزان راه آزادی و استقلال ایران را فرزندان خویش می دانست و تعلق سازمانی آنها برایش جنبه درجه دوم داشت. وقتی کسی در چند گامی مرگ به کسی اعتماد می کند و جانش را در کف وی قرار می دهد درجه اعتماد خویش را به وی به نمایش گذارده است و این امر چقدر ارزشمند است. چنین اعتباری را نمی شود به یکباره به دست آورد. چنین اعتباری محصول یک عمر فعالیت انسانی است.»

 

یکی از دغدغه های مادرانی که با نگاهی برابر به مسئولیت اجتماعی و خانوادگی خود نگاه می کنند ، نوع قضاوت فرزندان در مورد آنهاست فریدون منتقمی در این باره می گوید:

 

«درک مادر من از رابطه مادر و فرزندی با درک همه خانواده هائی که می شناختیم فرق داشت. او وظیفه مادری را در اهداء فرزندی به جامعه می دیدید که به مردم خدمت کند. هویت فرزندش را در ارتباط با نیازهای اجتماعی سیاسی جامعه تعریف می کرد. فرزند خلف را از ناخلف تمیز می داد و فرزند خلف را با معیارهای سنتی تعریف نمی کرد. مادری بود که ماکسیسم گورکی توصیف کرده بود و در کتاب ماکسیسم گورکی سرگذشت مجسم خودمان را می دیدم. چنین درکی از رابطه مادر و فرزندی نمونه است و باید سرمشق همه مادرانی باشد که بهشت زیر پایشان است. درک او از رابطه مادر و فرزندی را پدران جامعه ما نیز که حتی در کار اجتماعی از زنان جلوترند کمتر دارا می باشند. می گفت وظیفه مادران این است که فرزندان وطن پرست و خادم به خلق، تربیت کنند. رمز پیشرفت و موفقیت ایران در این است. مادر من نقش مادری شخصی را ایفاء نمی کرد مام وطن بود و به منزله مادر وطن، فرزند متولد و تربیت می کرد.»

 

حرف های فریدون منتقمی نهفته در بغض های کوتاه و عیان در افتخاری سترگ گفته می شد. حرف های او حرف های پسری بود که مادرش نقش فرهنگی؛ سیاسی و اجتماعی خویش را  هم وزن نقش مادری می دید.  حرف های او حرف های آینده پسران و دختران و زنان کنشگری بود که با نگاهی برابر و یکسان در نقش مادری و نقش اجتماعی خویش، مسولانه تلاش می کنند و عاقبت از سوی فرزندان خویش  چنین تصویر می شوند. یاد مادرانی چون عفت صفاکیش جاودان و آرمان اشان ماندگار.

 

پانوشت:

 

1،2،3.: به نقل از کتاب «دفترچه خاطرات: شانزده زن ایرانی در قلمرو تجربه های روزمره»، نوشین احمدی خراسانی، تهران: 1388.


 

 

 

 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به متفرقه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران