بازگشت به صفحه اول

 

 
 

شاه رفت؟

هوشنگ اسدی

صبح ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ تحريريه کيهان غلغله بود. ده روز پيش از آن اعتصاب بزرگ مطبوعات ـ که داستان آن فراموش مانده ـ پايان گرفته بود و برای اولين بار بعد از مرداد سال ۱۳۳۲، مطبوعات کاملا مستقل و "آزاد" منتشر می شدند. بهاری کوتاه و دلپذير که فقط دو ماه و نيم طول کشيد و پيش از آمدن نسيم نوروزی زير استبدادی نوزا که می رفت جانشين استبداد کهنه شود، به زمستان سرد و خونين دير پا يی مبدل شد.
رحمان هاتفی که به رهبری او کيهان پيشتاز عرصه های انقلاب بود، سردبير بلامنازع بود و نگارنده اين سطور به همراه روزنامه نويس قديمی، محمد بلوری که رحمان او را پيرمرد خنزر پنزری می ناميد، معاونين رحمان بوديم.
آن روز، هنوز بعد از اين همه خون و حادثه در يادم هست، مصطفی اميرکيانی روزنامه نويس قديمی که سرنوشتی جز خانه نشينی نيافت، آستين ها را بالا زده بود و انتظار می کشيد تا از تلويزيونی که به تحريريه آورده بودند، گزارش خروج شاه را ببيند و بنويسد. شاهرخ صداقتيان روزنامه نويسی از نسل ما که او هم سرنوشتی جز مهاجرت نيافت به فرودگاه مهرآباد رفته بود تا از نزديک رفتن شاه را گزارش بدهد. من مسئول ارتباط مستقيم با شاهرخ بودم و گزارش های لحظه به لحظه او را به اطلاع تحريريه می رساندم که نويسندگان و خبرنگاران آن مانند اشباح بين ميز سردبيری و تلويزيون مصطفی در گردش بودند. شک نبود که "شاه" می رود. روز قبل رحمان هاتفی را به "شورای انقلاب" خوانده بودند و رئيس شورا به او گفته بود: "توافق شده شاه بدون خونريزی برود. ما روزنامه ها را به همکاری دعوت می کنيم." عين اين سخنان را ساعتی بعد آخرين رئيس ساواک هم به سردبير کيهان گفت. رحمان از او پرسيد: "ارتش؟" او جواب داد: "توافق همه جانبه است."
اين اخبار می گفت "شاه" می رود. اماهيچکس باور نمی کرد. ارتش و ساواک هنوز با قدرت تمام حضور داشتند و رفتن "شاه" را سخت می شد باور کرد و بازگشت سريعش را آسان.
از صبح آن روز بحث در "ميز سردبيری" ادامه داشت. تا روز قبل از آن با توافق سردبيری اطلاعات، هنوز از شاه به فعل جمع نام برده می شد: "گفتند... رفتند..." و همين دستاورد بزرگی بود که "اوامر مطاع ملوکانه" به فعل جمع تنزل پيداکرده بود. اما امروز اگر شاه می رفت، هنوز بايداز فعل جمع استفاده می کرديم؟ رحمان لحظه ای انديشيد و جواب داد: "نه. در اين رفتن بازگشتی نيست. شاه مرد." و از من خواست با هيات سردبيری اطلاعات هماهنگ کنم. قرارمان اين بود که در مباحث اساسی دو روزنامه اصلی کشور به يک شيوه عمل کنند که خطر دامنگير يک روزنامه نشود. من تلفنی با محمد شمس معاون زنده ياد غلامحسين صالحيار صحبت کردم و موضوع را در ميان گذاشتم. بعد از چند تماس تلفنی قرار شد:
۱ ـ تا خروج قطعی شاه صبر کنيم
۲ ـ تيتر "شاه رفت" را باحروف ۸۴ سياه به عنوان تيتر يک روزنامه به چاپ برسانيم
توافقی که دقيقا انجام شد. نمی دانم چرا استاد صالحيار در سال های پايانی عمر خود، درمصاحبه ای گفت: "من تيتر زدم: شاه رفت..." گمانم زمان حوادث را از خاطر او زدوده بود.
بعد از اين توافق من به تلفن چسبيده بودم و آنچه را شاهرخ گزارش می داد با صدای بلند تکرار می کردم. پرويز آذری قوی ترين وعجيب ترين صفحه بند دنيا به قهرمان های مارکز می ماند، از وقتی که از زندان شاه آزاد شده بود، اين لحظه را انتظار می کشيد. حالا تيتر ۸۴ سياه "شاه رفت" توی کشويش بود. سيگارش را می جويد و راه می رفت. گاه می آمد و دست روی شانه من می گذاشت. چشمان سبز رحمان درخشش عجيبی داشت. هيچ کدام از نويسندگان و خبرنگاران بزرگ ترين روزنامه ايران که آن روزها در تيراژ ۷۰۰ هزار تايی منتشر می شد، نمی دانستيم اعلام خبر "شاه رفت" که انتظارش را می کشيديم، به معنای پايان عمر حرفه ای همه ما، زندان و شکنجه است. از آن جمع ۱۱۰ نفره اکنون فقط يک نفر در کيهان مانده، و بقيه سرنوشت های شگفت يافته اند که موضوع کتابی است.
سرانجام شاهرخ بی تاب از آن سوی خط گفت:
ـ هوشنگ، هوشنگ، شاه رفت.
باور نمی کردم.
ـ خودت ديدی؟
ـ خودم ديدم. شاه رفت.
گوشی را گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
ـ شاه رفت.
تحريريه کيهان در سروری بی پايان فرو رفت که با صفحه اول روزنامه به خيابان ها رسيد و جشن بزرگ "شاه رفت" را بپا کرد.


*

وقتی در دادگاه ۶ دقيقه ای حجت السلام نيری ايستاده بودم و کيفرخواست خود را می شنيد م که مرا مستحق اعدام دانسته بود، هنگام قرائت ماده سوم کيفرخواست: "همکاری با روزنامه کيهان زمان طاغوت..." همه اين لحظات از مقابل چشمانم گذشت، به دستان فربه "قاضی القضات" نگاه کردم و از خود پرسيدم:
ـ شاه رفت؟

*

۲۶ سال پيش در چنين روزی "محمدرضاشاه پهلوی" از ايران رفت. بعدها وقتی در سفری به مصر همراه با گروهی از مقبره او ديدن کرديم، دلم برای وارث تاريخ شاهنشاهی ايران گرفت که جايی چنين کوچک در کنار مقبره سلاطين مصر داشت. و ديرتر هنگامی که مصاحبه هايش را بدون عينک ايدئولوژی خواندم، دريافتم که او هم به سبک خودعاشق ايران بود، اما وقنی اين عشق ثمره نفرت می داد که "شاه" ايران می خواست همه بی پرسش و انديشه به اين سبک گردن بگذارند. و سرانجام "محمدرضاشاه پهلوی" رفت، اما ميراث "شاه" باقی ماند. در روز رفتن او انبوهی که در خيابانها رفتن "شاه" را جشن گرفته بودند، شاهان کوچکی بودند که در رفتن "شاه بزرگ" پايکوبی می کردند. تخت نشين شاهی رفت و ريشه شاهی ماند. اندکی بيشتر نپائيد که هزاران شاه با هواداران خرد و کلان خود ظاهر شدند. هر کس حرف خود را "امر" و نظرش را "مطاع" دانست و هيچکس حاضر نشد به حرف ديگری گوش کند. ميراث شوم شاهی از قلب ها سر برآورد و هزاران "شاهک" بجای شاه رفته به نبرد با يکديگر پرداختند. همه بساط شاهی به نام "انقلاب" زنده شد و همه استيداد دير سال زير پوشش "خلق" و "مردم" و "امت" جان تازه گرفت. يک سر استبداد کوبيده شد و هزار سر تازه برآمد. و در اين هياهوی غريب، هيچکس صدای پيرمرد "بازرگان" را نشيند که گفت
ـ دشمن ما استبداد است...
استبداد نوزايی که ارابه اش "بازرگان" را کنار زد و از روی اجساد خونين همان هايی که روز "شاه رفت" در خيابانها می رقصيدند، گذشت. و هنوز اين ارابه در گذ ر است و تا هر کدام از ما "شاهکی" هستيم، چهار چرخ تهمت، شکنجه، زندان و اعدام که ارابه استبداد را می برد، از رفتن نحواهد ماند.
در آ ينه روزگار نيک بنگريم، اين استبداد هولناک ماست که برمی آيد و صاحبان قدرت را در هر لباس و طايفه تسخير می کند و به هيئت مستبدی تاره در می آورد. و مستبدان که اين همه دشنامشان می دهيم و سرمايه های ملی را هزينه می کنيم تا از ميانشان برداريم، جز "ما" نيستند. تا وقتی سخن يک ديگر را نمی شنويم، خود را قطب جهان می دانيم، مرگ مخالف را می طلبيم و هر که را مانند ما سخن نگفت به تهمت و افترا و گلوله به مسلخ می بريم، شاهان کوچکی هستيم که اگر زمانه ما را بر تخت بنشاند قبای استبداد خواهيم پوشيد و شمشير جلاد را تيزتر خواهيم کرد.

*

۲۶ سال پيش در چنين روزی محمدرضاشاه پهلوی رفت، اما "شاه" نرفت.
و تا "شاه" نرود، سرزمين ايران بر زخم های کهنه و مهلک خود مرهمی نخواهد ديد.

۲۶ دی ۱۳۸۳

 
 
 
بازگشت به صفحه اول

  ساير مطالب مربوط به ديدگاه