بازگشت به صفحه اول

 

 
 

سکولاریسم و ضدسکولاریسم -3

منوچهر صالحی

جستار یک- سکولاریسم اروپائی-3

پساسكولاریسم

دیدیم كه «سكولاریسم» روندی است كه طی آن انسان خودمختار و از حق تعیین سرنوشت خویش برخوردار ‌شد. در عین حال به‌خاطر پیش‌رفت دانش، خردگرائی در سامان‌دهی زندگی فردی و اجتماعی به عاملی تعیین‌كننده بدل گشت و همین روند سبب شد تا انسانی كه اینك در كشورهای پیش‌رفته جهان زندگی می‌كند، رابطه زیادی با كلیسا و باورهای دینی نداشته باشد. به‌عبارت دیگر گسترش روند «سكولاریسم» سبب سستی پیوندهای دینی انسان‌ها با نهادهای دینی گشت. در حال حاضر در این كشورها روند غیرمسیحی شدن جامعه «سكولاریسم» نامیده می‌شود. برای درك این نكته كه هر چقدر دولت از بافت سكولار بیش‌تری برخوردار گردد، به‌همان نسبت نیز دین رسمی در جوامع مدرن ضعیف‌تر می‌شود، كافی است جامعه مسیحی آلمان را مورد بررسی قرار دهیم:

در آلمان بنا بر اصل 140 «قانون اساسی»، آن دسته از نهادهای دینی که توسط دولت آلمان به‌مثابه نهادهای دینی به‌رسمیت شناخته شده‌اند، می‌توانند برای تأمین نیازمندی‌های مالی خود از پیروان خویش مالیات دریافت کنند. طبق قراردادی که میان دولت و كلیساهای كاتولیك و پروتستانت بسته شده است، دولت این مالیات را از پیروان این دو دین می‌گیرد. چون در ورقه مالیاتی هر کسی قید شده است که به کدام کلیسا و یا دین تعلق دارد، پس دولت حق دارد مبلغی از درآمد آن‌ها را (چیزی کم‌تر بین 8 تا 9 % از مالیاتی كه این افراد باید به صندوق دولت بپردازند) به‌عنوان «مالیات كلیسا» نگاه‌دارد و به‌حساب این دو كلیسا واریز كند. به‌این ترتیب به‌سادگی می‌توان در آلمان تعداد كسانی را كه دارای عقاید دینی مسیحی هستند و حاضرند به‌خاطر باورهای دینی خود به كلیساها مالیات بپردازند، تخمین زد. بر اساس همین آمارگیری‌ها آشكار شده است كه اینك تقریبأ سالانه نزدیك به صدهزار نفر از عضویت در كلیساها استعفاء می‌دهند و روزبه‌روز از تعداد كسانی كه برای نیایش به كلیساها  می‌روند، كاسته می‌شود و اینك كار به‌جائی رسیده است كه در برخی از شهرهای آلمان چند كلیسا بسته شده و قرار است فروخته شوند. زیرا كلیساهای كاتولیك و پروتستان با آن كه دارای ثروت‌های چند صد میلیارد یوروئی هستند، توانائی تأمین مخارج نگهداری و تعمیر همه كلیساها را ندارند.

بر اساس همین آمارگیری‌ها در حال حاضر در آلمان یك سوم از جمعیت پیرو هیچ دینی نیست. برخی همه‌پرسی‌ها نشان می‌دهند كه حتی برای بسیاری از دینداران دانشگاه رفته‌ خدا چهره انسانی خود را از دست داده و به پدیده‌ای «بدون چهره» بدل شده و در هنگام نماز و نیایش به موجودی غیرفعال و به نیروئی تجریدی بدل گشته است.

با پیدایش «سكولاریسم» به انحصار دین به مثابه ایدئولوژی پایان داده شد و ایدئولوژی‌های سیاسی كوشیدند جای دین را بگیرند و یا آن كه در آمیزش با آن‌ها كنترل نهادهای دولتی را از آن خود سازند. حزب فاشیست(1) به‌رهبری موسولینی (2) در ایتالیا و حزب نازی (3) به‌رهبری هیتلر (4) در آلمان توانستند در آمیزش با دین، دولت را در انحصار خود گیرند و كوشیدند با بسیج توده‌ها و به‌كار گرفتن ترور عریان علیه «طبقات استثمارگر»، دگراندیشان را كه از سوی آن‌ها «ضد انقلاب» ‌نامیده می‌شدند و «نژادهای پست» را که حاضر به پذیرش «اراده تاریخ»، یعنی سلطه آن‌ها نبودند، نابود سازند. 

انسان كنونی جوامع پیش‌رفته سرمایه‌داری در پی «تحقق خویش» است، آن‌هم از طریق سكولاریزاسیون تمامی ارزش‌های دینی و سلطه خردسالاری بر تمامی عرصه‌های زندگی فردی و اجتماعی. او خواهان آن است كه سازمان‌دهی تمامی اشكال زندگی فردی و همگانی بر مبنی منطقی خردگرایانه انجام گیرد. با این حال چنین انسانی، هر چند كه توانست دین را سكولاریزه كند، اما نتوانسته است خود را از آن رها سازد. آن‌جا كه روندها را نتوان با منطق متكی بر خردسالاری توضیح داد، نوعی ترس دینی بر خرد انسان كنونی غلبه می‌کند.

با این حال برای 81 در صد از آلمانی‌ها «آزادی‌های فردی» امری بسیار «مقدس» است. 70 درصد هنوز عید تولد مسیح را گرامی می‌دارند و تعطیلات و مسافرت‌های توریستی مهم‌ترین رخدادهای زندگی 35 درصد از آلمانی‌ها را تشكیل می‌دهد و تنها 20 درصد از مردم دین‌باور هنوز با كلیسا رابطه دارند و پیروی از آموزش‌ها و پیام‌های مسیح را برای زندگی خود مثبت و سودآور ارزیابی می‌كنند. (5)

ماركس (6) انسان را سازنده دین نامید و یادآور شد كه دین در حالی كه بینوائی واقعی انسان را بازتاب می‌دهد، اما اعتراض او را به آن وضعیت نیز بیان می‌كند و در این رابطه متقابل است كه دین به «تریاك توده‌ها» بدل می‌گردد، زیرا می‌تواند آن‌ها را تسکین دهد. (7)

زیگموند فروید (8) روانشناس اتریشی در سال 1907 نوشت كه دین عبارت است از «پریشان‌عصبی (9)  اجباری جهانشمول».

با این حال دانش جامعه‌شناسی مدرن آشكار می‌سازد كه بیش‌تر انسان‌ها حتی اگر بتوانند خود را از قید و بند کنیسه‌ها، كلیساها، مساجد و معابد رها سازند، اما نمی‌توانند بدون دین زندگی كنند. برخی کمبود دانش را علت پیدایش انگیزه دین‌باوری در افراد می‌دانند و برخی دیگر این نظریه را رد می‌کنند و کسانی که نشان می‌دهند که با آن که در رشته‌های علمی هم‌چون فیزیک، شیمی و حتی ریاضی جایزه نوبل دریافت کرده‌اند، هم‌چنان انسان‌هائی خداباورند. بنابراین دین‌گرائی نمی‌تواند به درجه سطح آگاهی‌های علمی در ارتباط باشد و بلکه نیازهای روحی- روانی افراد سبب می‌شود تا افراد دین‌باور شوند.

سكولاریسم هر چند دین را از دولت دور كرد، اما هیچ‌گاه نمی‌تواند سبب زوال كامل دین در جامعه گردد. به‌همین دلیل نیز یورگن هابرماس (10) فیلسوف معاصر آلمان اینك از جامعه‌ پساسكولار (11) سخن می‌گوید. نزد او «عیسویت فقط كاتالیزاتوری برای هنجارهای بدیهی مدرنیته نیست (...) بلكه برابرگرائی جهانشمولی كه سرچشمه ایده‌های آزادی و زیستن هم‌راه با هم‌بستگی است، میراث بلاواسطه عدالت یهودیت و اخلاق عشق به‌هم‌نوع مسیحیت است. این میراث، بدون آن كه گوهرش دچار دگرگونی شود، دائمأ مورد نقد قرار گرفته و از نو تفسیر شده است. تا به امروز برای این میراث گزینشی یافت نشده است.» به‌همین دلیل نیز هابرماس از رهبران كلیسا می‌خواهد كه «از توان هنجارهای خود» بیش‌تر از آن‌چه كه تا كنون رخ داده است، «رادیكال‌تر بهره گیرد». و سرانجام هابرماس بر این باور است كه «در جوامع اطلاعاتی همه چیز هم‌سان می‌شود و ابهت خود را از دست می‌دهد. حزب فاشیست به‌رهبری موسولینی در ایتالیا و حزب نازی به‌رهبری هیتلر در آلمان توانستند در آمیزش با دین، دولت را در انحصار خود گیرند و کوشیدند با بسیج توده‌ها و به‌کارگرفتن ترور عریان علیه «طبقات شاید این امر شامل حال مسیحیت نهادینه‌شده نیز گردد.» (12)

 

فراتر از سکولاریسم

 در دهه 60 سده پیش آنتونی والاس (13) مردم‌شناس آمریکائی پیش‌بینی کرد که آینده دین در نتیجه پیش‌رفت و تکامل جهانی جوامع بشری بسیار تیره و تار خواهد بود، یعنی دین اهمیت خود را هر چه بیش‌تر در زندگی روزمره مردم از دست خواهد داد و دیری نخواهد پائید که از صحنه تاریخ جهانی محو خواهد گشت. (14) برخی دیگر از پژوهشگران بر این باورند که دین، اگر بخواهد باقی بماند، باید در حوزه خصوصی افراد برای خود جائی بجوید و در حوزه عمومی زندگی اجتماعی دخالت نکند. به‌عبارت دیگر، دین نباید با سیاست بیامیزد و بکوشد حوزه سیاسی را تحت تأثیر خود گیرد.

از آن زمان تا به اکنون نیم سده گذشته است و می‌بینیم که در کشورهای اروپائی هر روز از تعداد کسانی که به کلیساها می‌روند و در نیایش‌های دینی شرکت می‌جویند، با شتاب کاسته می‌شود. حتی بیش‌تر کسانی که در این کشورها هنوز عضو کلیساها هستند، دین را امری خصوصی می‌دانند و در حوزه عمومی برای گرایش و باور دینی خود ‌تبلیغ نمی‌کنند. در جامعه‌شناختی سده پیش این روند را «سکولارسازی دین» نامیدند، یعنی دین هم‌چون هر پدیده دیگری در نتیجه انکشاف مدرنیته از نقطه ‌زایش خود با شتاب دور گشت و برای آن‌که بتواند هم‌چنان در جامعه حضور داشته باشد، باید خود را با اوضاع نوین و تغییر یافته هماهنگ می‌ساخت، یعنی دین باید سکولار می‌شد. 

اما وضعیت در کشورهای دیگر، یعنی کشورهائی که هنوز در وضعیت پیشا سرمایه‌داری به‌سر می‌برند و از درجه تکامل صنعتی اندکی برخوردارند، کاملأ به‌گونه دیگری است. در این کشورها دین هنوز در زندگی اجتماعی از اهمیت چشم‌گیری برخوردار است. بنابراین، برای آن که بتوان درجه تکامل یک کشور را نشان داد، کافی است بتوان درجه سکولاریزاسیون در آن جامعه را سنجید. هر اندازه سکولاریزاسیون پیش‌رفته‌تر و مدرن‌تر باشد، به‌همان اندازه نیز آن جامعه از سطح اقتصاد و دانش بالاتری برخوردار است و برعکس، هر اندازه یک جامعه عقب‌ مانده‌تر است، به‌همان اندازه باید از روند سکولاریزاسیون دورتر باشد.

اما رخ‌دادهای 30 سال گذشته سبب شد تا غرب نگرش خود را در رابطه با درجه سکولاریزاسیون در یک کشور تغییر دهد. در ایالات متحده با به‌قدرت رسیدن رولاند ریگان (15) و جورج دبلیو بوش (16) به نقش دین در زندگی اجتماعی و تأثیر دین بر سیاست به‌شدت افزوده شد. در ایران نخستین انقلاب ضدسکولار تاریخ جهانی تحقق یافت. در بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین و به‌ویژه در کشورهای اسلامی دین به ایدئولوژی سیاسی بدل گشت.

صرف‌نظر از این که دین در زندگی سیاسی مردم سهمی دارد یا نه، هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند بدون یک سیستم ارزشی به زندگی خود ادامه دهد، زیرا انسان‌ها فقط در محدودۀ پارادیگم‌های یک سیستم ارزشی می‌توانند با یک‌دیگر مراوده برقرار سازند و از توانائی تشخیص میان «خوب» و «بد» برخوردار شوند. به‌عبارت دیگر، هر سیستم ارزشی مرزهائی را که یک فرد یا یک گروه نباید از آن فراتر رود، به‌مثابه پیش‌داده‌ای پذیرفته شده در اختیار توده قرار می‌دهد.

اما همان‌طور که دیدیم، برخی از چهره‌های سرشناس اروپائی هم‌چون هابرماس «سکولاریسم» را آخرین پاسخ نمی‌دانند و بلکه بر این باورند که دین می‌تواند در دوران کنونی نقشی مثبت و مهم در زندگی اجتماعی بازی کند. هابرماس در این رابطه حتی از «دیالکتیک سکولاریسم» (17) سخن گفته است.

با این حال دین شمشیری دو لبه است، یعنی از یک‌سو بسیاری از افراد به‌خاطر باورهای دینی خود به‌کارهای خیر و عام‌المنفعه دست می‌زنند، یعنی کارهائی به‌سود جامعه انجام می‌دهند و از سوی دیگر بسیاری از گروه‌های دینی بنیادگرا به‌نام خدا و دین به‌هر جنایتی دست می‌زنند و انسان‌های بی‌گناهی ‌را که به دین و یا مذهب دیگری گرایش دارند، به‌جرم «کافر» و یا «بی‌دین» بودن، سر می‌بُرند و یا با بمب می‌کُشند. یازده سپتامبر 2001، بمب‌گذاری‌های انتخاری در مساجد شیعیان در عراق و پاکستان و جنایات طالبان نمونه‌های زشتی از این گونه جنایات مبتنی بر انگیزه‌های دینی را نمودار می‌سازند. در سودان و نیجریه مبارزه بین پیروان مسیحیت و اسلام به جنگ داخلی بدل گشته است و ده‌ها هزار تن قربانی تمامیت‌خواهی دینی گروه‌های بنیادگرا گشته‌اند. 

دوران روشنگری با درس‌هائی که از جنگ‌های دینی 30 ساله اروپا گرفت، دخالت دین در سیاست را منشاء نابسامانی‌ها و افزایش خشونت اجتماعی دانست و به‌همین دلیل با پیاده‌سازی پروژه سکولاریسم کوشید دین را از حوزه سیاست بیرون راند و آن را به امری خصوصی بدل سازد. تجربه 200 ساله در اروپا نشان ‌داد که گزینش این راه، آن‌جا که دخالت یک دین در سیاست می‌تواند به تهدیدی جدی برای یک جامعه بدل گردد، به‌ویژه هرگاه سلطه ایدئولوژیک- سیاسی یک دین سبب ویرانی زیرساختارهای نهادهای چندگرایانه اجتماعی گردد و زمینه‌های زیستن با هم را متلاشی سازد، زیاد هم خطا نبوده است. هم‌اینک نیز در بسیاری از کشورهای جهان با یک‌چنین وضعیتی روبه‌روئیم. در پاکستان زیاده‌خواهی پیروان برخی از گرایش‌های سنّی مذهب نه فقط تخریب نهادهای دولتی را نشانه گرفته است، بلکه حاضر به تحمل 25 % از جمعیت پاکستان نیست که از گرایش‌های دیگر اسلام پیروی می‌کنند. به همین دلیل نیز در سال‌های اخیر به دامنه جنگ دینی میان سنیّان (75 %) و شیعیان (20 %) این کشور به‌شدت افزوده شده است. در افغانستان نیز جنبش طالبانِ که چنبش سنّی مذهبان است، از یک‌چنین سیاستی پیروی می‌کند. در جمهوری اسلامی ایران طبق قانون اساسی پیروان دیگر ادیان و از آن جمله اقلیت سنّی از بسیاری از حقوق مدنی محرومند. حتی بنا بر آن‌چه ساموئل هانتینگتُن (18) در «نبرد تمدن‌ها» مطرح کرده است، نه تمدن‌ها، بلکه حوزه‌های تمدنی- دینی، یعنی مسیحیت و اسلام در پی سلطه ارزش‌های دینی- فرهنگی خود بر جهانند.

با این حال اندیشه سکولاریستی دوران روشنگری، اندیشه‌ای یک‌جانبه‌نگر است، زیرا جنبه‌های مثبت دین را که می‌توانند برای زندگی اجتماعی مفید باشند، نفی می‌کند و دین را به حوزه خصوصی محدود می‌سازد. اما بخشی از ارزش‌هائی که سبب پیوند انسان‌ها به‌هم با هدف با هم زیستن می‌شود، ارزش‌هائی دینی هستند.

برخی از پژوهش‌گران بر این باورند که هر دینی چون رشته‌ای پیروان خود را به‌هم پیوند می‌زند و پیروان هر دینی در مراوده با خود و با پیروان دیگر ادیان و حتی در مراوده با بی‌خدایان، می‌کوشند باورها و ارزش‌های دینی خود را به‌مثابه هنجارهای اجتماعأ مطلوب عرضه کنند. از سوی دیگر، از آن‌جا که  ارزش‌های دینی نمی‌توانند همۀ حوزه‌های زندگی فردی و اجتماعی را  در بر گیرند و در عین حال نمی‌توانند از مرز دگم‌های دینی فراتر روند، در نتیجه هر جامعه‌ای به ارزش‌های تکمیل‌کننده نیازمند است. بنا بر این باور، سیستم ارزشی هر جامعه‌ای ملغمه‌ای است از ارزش‌های دینی و غیردینی که اکثریت جامعه آن‌ها را به‌مثابه ارزش‌های هویت دهندۀ خویش پذیرفته است. این بی‌دلیل نیست که بسیاری از مردم اروپا هویت اروپائی خود را فرآورده فرهنگ دینی- اروپائی یهودی- مسیحی می‌دانند و به‌همین دلیل حاضر به‌پذیرفتن ارزش‌های دین اسلام به‌مثابه ارزش‌های وارداتی نیستند. در این رابطه هابرماس نوشت که سیستم ارزشی در فرانسه و آلمان بسیار شبیه هم هستند و با این حال «میهن‌پرستی مبتنی بر قانون اساسی» (19) نمی‌تواند توضیح دهد چرا هنگامی که دو تیم ملی فوتبال فرانسه و آلمان با هم مسابقه می‌دهند، مردم آلمان و فرانسه خواهان پیروزی تیم فوتبال خود هستند. همین امر نشان می‌دهد که همه چیز را نمی‌توان با سیستم ارزشی توضیح داد و بلکه «احساسات ملی» که جزئی از سیستم ارزشی نیست، یعنی خود را به یک ملت و منطقه وابسته دانستن، سبب می‌شود تا در برخورد با مسائل مختلف، فراتر از سیستم ارزشی از خود عکس‌العمل نشان دهیم. به‌طور مثال ما ایرانی‌ها نیز خواهان پیروزی تیم فوتبال خود در مسابقه با هر تیم ملی دیگری هستیم.

بنابراین، در جامعه‌ای سکولار که در آن چندگرایشی دینی وجود دارد و ادیان موجود در یک کشور در همه زمینه‌ها ارزش‌های همگونی را عرضه نمی‌کنند و در مواردی حتی معیارهای ارزشی یک دین می‌تواند معیارهای ارزشی دین دیگری را نفی کند، دولت سکولار نمی‌تواند تماشاچی باشد و بلکه باید با ایجاد نهادهائی که در آن نمایندگان همه ادیان حضور دارند، نقشی فعال بازی کند. یکی از وظایف دولت سکولار در رابطه با چندگرائی دینی آن است که باید به تفاهم میان ارزش‌های دینی ادیان موجود دامن زند تا بتوان به هم‌نهاده‌ای اجتماعأ مطلوب دست یافت، یعنی باید بکوشد سیستم ارزشی ادیان با قوانین اساسی و مدنی دولت سکولار در تضاد نباشند و آن‌جا که چنین تضادی وجود دارد، باید معیارهای ارزشی ادیان از حوزه ارزش‌های اجتماعی کنار نهاده شوند. به‌طور مثال دو دین یهود و اسلام از پیروان خود می‌خواهند که از قانون الهی «چشم در برابر چشم و دندان در برابر دندان» پیروی کنند. اما قوانین مدنی چنین اجازه‌ای را به‌هیچ‌کس نمی‌دهند و بلکه تشخیص جُرم هر گناه‌کار و بزه‌کاری با دادگاه‌های قوه قضائیه دولت دمکراتیک سکولار است. و یا آن که طلاق طبق آئین مسیحیت ممنوع است، اما قوانین مدنی دولت‌های دمکرات طلاق را مجاز کرده‌اند.

پس دولت سکولار باید از یک‌سو آزادی دینی را تضمین کند، یعنی پیروان هر دینی باید از آزادی تبلیغ برای ارزش‌های دینی خود برخوردار باشند، اما از سوی دیگر دولت نمی‌تواند نسبت به‌ارزش‌هائی بی‌اعتناء باشد که می‌توانند صلح و هم‌زیستی اجتماعی را به‌خطر اندازند. دولت سکولار باید جامعه را آن‌چنان سازمان‌دهی کند که پیروان همه ادیان بتوانند با حفظ هویت دینی خویش در صلح و صفا با هم زندگی کنند و نه چون سودان و نیجریه، پاکستان و هندوستان، افغانستان و عراق پیروان ادیان مختلف در پی نابودی فیزیکی هم‌دیگر باشند.

برای جلوگیری از برادرکشی و دشمنی دینی، اصول مربوط به حقوق بشر مبتنی بر اصل خدشه‌ناپذیری حیثیت و حرمت انسانی شالوده سیستم ارزشی قانون اساسی دولت‌های سکولار را تشکیل می‌دهد. وقتی حیثیت و حرمت انسان خدشه‌ناپذیر باشد، در آن صورت یک‌چنین انسانی باید از آزادی گفتار و نوشتار و هم‌چنین ازادی دینی برخوردار گردد به‌شرط آن که آزادی یک فرد منجر به محدودیت آزادی افراد دیگر نگردد، یعنی انسان متعلق به یک دولت‌ دمکراتیک سکولار باید در برابر دیگر هم‌وطنان خود با هر باور دینی- سیاسی، بردبار و شکیبا باشد. بدون بردباری نمی‌توان آزادی دینی را در یک جامعه متحقق ساخت. آن‌جا که دین رسمی وجود دارد، انسان‌ها از برابرحقوقی برخوردار نیستند و بلکه برخی نسبت به برخی دیگر از حقوق بیش‌تری بهره‌مندند. وجود یک دین رسمی سبب می‌شود تا «حقایق» آن دین به حقایق سیاسی حاکم در جامعه بدل گردد و پیروان دیگر ادیان مجبورند زندگی خود را بر الگوی آن «حقایق» سازمان‌دهی کنند. اجبار پوشش اسلامی برای همه زنان در بسیاری از کشورهای اسلامی فقط یک نمونه از یک‌چنین «حقیقتی» است. پس برای جلوگیری از نابرابری‌های ارزش‌های دینی و نابرابری‌های حقوقی میان انسان‌هائی که با هم یک ملت- دولت را تشکیل می‌دهند، جدائی دین از سیاست و کلیسا از دولت امری است اجتناب‌ناپذیر.

اما کسانی که برای دین در زندگی اجتماعی هنوز نقشی مثبت قائلند، می‌پندارند خداباوری سبب می‌شود تا انسان خود را فراسوی همه چیز و همه کس قرار ندهد و بلکه پیروی از اراده الهی می‌تواند فرد را وادار سازد در زندگی اجتماعی از مرزهای معینی که می‌توانند بنا بر ارزش‌های دینی تعیین شده باشند، فراتر نرود.

با این حال، از آن‌جا که انسان دارای دو سویه و دو گونه احساس است، هم‌زمان از یک‌سو گرفتار حسد و حرص فردی و اجتماعی است و همه چیزهای خوب را برای خود و یا ملت خویش می‌خواهد و در این رابطه حتی حاضر است بنا بر طبیعت «گرگ‌گونه» خویش با دیگران بجنگد و در صورت پیروزی انسان‌های دیگر را اسیر اراده و امیال حریصانه خود سازد، یعنی مردمی را که «خودی» نیستند، بچاپد و استثمار کند. از سوی دیگر همین انسان می‌تواند با به‌کارگیری دانش به‌آگاهی فردی و اجتماعی و حتی به کیفیت انسانی خود بی‌افزاید.

با این حال هنوز کسی نمی‌داند نقش دین در زندگی اجتماعی چه سرانجامی خواهد یافت. دولت سکولار یکی از پاسخ‌هائی است که در اروپا و تحت تأثیر وضعیت معینی، یعنی جنگ‌های 30 ساله برای برابرسازی حقوقی پیروان ادیان نسبت به‌هم یافته شد، یعنی اگر دین و سیاست از هم جدا نمی‌شدند، ادیان مختلف نمی‌توانستند از برابرحقوقی اجتماعی برخوردار گردند. برای فراروی از سکولاریسم تنها یک راه وجود دارد، یعنی باید ساختاری را یافت که در محدوده آن ادیان بتوانند با برخورداری از برابرحقوقی، در عین ناهمگونی ارزشی با هم و نه ضد هم در زندگی اجتماعی نقشی فراتر از حوزه خصوصی بازی کنند. در حال حاضر برای گام نهادن در این راه دورنمای روشنی وجود ندارد، زیرا هر گاه ادیان از حوزه خصوصی به حوزه عمومی راه یابند، در آن صورت چندگرائی دینی از یک‌سو می‌تواند سبب افزایش مشکلات ادیان با یک‌دیگر گردد و از سوی دیگر ادیان می‌توانند برای افراد و گروه‌های اجتماعی و حتی جامعه معیارهای ارزشی چندگانه‌ای را برای زندگی مشترک با هم به‌وجود آورند. اما تاریخ نشان داد که چندگرائی ارزشی می‌تواند برای یک ملت و حتی برای جهان فاجعه‌آفرین باشد.

ادامه دارد

msalehi@t-online.de

www.manouchehr-salehi.de

 

پانوشت‌ها:

1- برای نخستین بار موسولینی جنبش ملی‌گرایانه افراطی خود را فاشیسم Faschismus نامید. با توجه به کارکردهای موسولینی در ایتالیا و هیتلر در آلمان، آن رده از جنبش‌های توده‌ای ملی‌گرایانه با گرایش‌های سوسیالیستی انقلابی فاشیسم نامیده می‌شوند که دارای خصیصه توتالیترند، یعنی پس از کسب قدرت دیکتاتوری خود را متحقق خواهند ساخت.   

2- موسولینى، بنیتو آمیلکاره آندرآ Beni Amicare Andreato Mussolini در 29 ژوئیه 1893 در دوویا  Dovia  زاده شد و در 28 آوریل 1945 درگذشت. او در سال 1914 از حزب سوسیالیستى ایتالیا اخراج شد و سپس‏ حزب فاشیستى را به‌وجود آورد و از 1922 تا 1943 رهبر حکومت دیکتاتوری- فاشیستی ایتالیا بود. او در تمامی این دوران نخست‌وزیر کشور بود و در دوران‌هائی نیز رهبری وزارت‌خانه‌های کشور و خارجه را بر عهده داشت. او در مقام رهبر جنبش و رژیم فاشیستی Fascismo Duce del نامیده می‌شد که به‌معنای «رهبر فاشیسم» است.

3- نازیسم مخفف سوسیالیسم ملی‌گرایانه Nationalsozialismus است. این واژه برای نخستین بار توسط کسانی که در اردوگاه بوخنوالد Buchenwald اسیر بودند و 1945 توسط نیروهای متفقین آزاد شدند، برای توصیف حکومت هیتلر به‌کار گرفته شد. این واژه اینک مترادف واژه فاشیسم است.

4- هیتلر، آدُلف Adolf Hitler در 20 آوریل 1889 در اُتریش‏ زاده شد و در 30 آوریل 1945 در برلین خودكُشى كرد. او در خانواده‌اى با بضاعت متوسط  رشد كرد و مایل به تحصیل نقاشى در آكادمى هنر وین بود، ولى در امتحان ورودى این دانشگاه رفوزه شد. به‌عنوان داوطلب در جنگ جهانى اول در ارتش‏ بایرن آلمان شركت جست و به‌عنوان نوزدهمین عضو در «حزب كارگرى آلمان» ثبت نام كرد و در سال 1921 به رهبرى این حزب برگزیده شد. سپس‏ نام حزب را تغییر داد و آن‌را «حزب ملی سوسیالیستى كارگرى آلمان» نامید. در همین دوران تشكیلات اس‌اس SS را به‌وجود آورد كه بازوى نظامى حزب بود. در 1923 كوشید در مونیخ از طریق كودتا به قدرت رسد كه شكست خورد و دستگیر گشت. در زندان كتاب «نبرد من»  را نوشت كه در حقیقت برنامه حزبى بود. پرداخت غرامت جنگى از رشد اقتصاد آلمان جلوگیرى می‌كرد و به‌همین دلیل بحرانِ اقتصادى سبب شد تا 6,5 میلیون نفر  نیروى فعال در بیكارى به‌سر بَرَد. هیتلر توانست با تحریك این توده در انتخابات پارلمانى 1929 به پیروزى بزرگى دست یابد. حزب او به نیرومند‌ترین فراكسیونِ پارلمان بدل شد و به‌همین دلیل هیتلر در30 ژانویه 1930 از سوى رئیس‏ جمهور هیندنبورگ Hindenburg مأمور تشكیل حکومت شد. هیتلر پس‏ از به‌دست آوردن صدارت با شتاب كوشید پارلمان را خلع سلاح كند و در سال 1933 لایحه‌اى را به تصویب پارلمان رساند كه بر اساس‏ آن حكومت می‌توانست بدون تصویب مجلس‏ تقریبأ در همه زمینه‌ها نظریات و خواست‌هاى خود را به‌مصوبه‌های اجرائی بدل كند. پس‏ از تصویب این لایحه در پارلمان كه در جوّى تحریك‌آمیز به تصویب رسید، در ژوئیه 1934 حمله به نیروهاى مخالف آغاز شد و پس‏ از چندى تمامى احزاب به‌جز حزب «ناسیونال سوسیالیست کارگری» هیتلر ممنوع اعلان شدند و حكومت وحشت بر جامعه حاكم گشت. از همین زمان به بعد به تدریج حمله به یهودان و اعزام آن‌ها به اردوگاه‌های کار اجباری آغاز شد. پس‏ از آن هیتلر با طرح این شعار «آلمان ملتى بدون سرزمین» است، دست‌اندازى به مناطق شرقى اروپا را آغاز كرد. او در سال 1939 جنگ جهانى دوم را با حمله به لهستان و سپس‏ شوروى آغاز كرد. پس‏ از موفقیت‌هاى اولیه، سرانجام ارتش‏ آلمان در سال 1945 شكست خورد و بساط حكومت نازیسم در این كشور برچیده شد. هیتلر نظریه برترى نژاد آریائى و به ویژه نژاد ژرمنى را تبلیغ می‌كرد و یهودان را مسبب بحرانِ اقتصادى آلمان می‌دانست و براى سوسیال دمكراسى و كمونیست‌ها حقِ حیات قائل نبود

5- "Säkularisierung, der Gott, der uns fehlt", Michael Naumn, erschienen in "die Zeit" von 19.12.2001

6- ماركس‏، كارل،Karl Marx  در 5 مه 1818 در تریر Trier زاده شد و در 14 مارس‏ 1883 در لندن در تبعید درگذشت. او از خانواده‌اى یهودى‌تبار بود. ماركس‏ حقوق، فلسفه و تاریخ تحصیل كرد و سپس‏ به روزنامه‌نگارى پرداخت و به‌خاطر نوشتن مقالات انتقادى كه در روزنامه «راینیشه تسایتونگ» Rheinische Zeitung انتتشار یافتند، از آلمان تبعید شد. در پاریس‏ با فریدریش‏ انگلس‏ آشنا شد و به محافل سیاسى تبعیدیانِ آلمان كه از كارگران حمایت می‌كردند و خواهان تحقق سوسیالیسم بودند، پیوست. در انقلابِ دمكراتیك 1848 آلمان شركت كرد و حتى در دورانى كه جنبش كُمون پاریس‏ رُخ داد، فعالانه از این جنبش‏ پشتیبانى نمود. او یكى ازبزرگ‌ترین نوابغ جهان و پایه‌گذار مكتب سوسیالیسم علمى است. آثار فراوانى نوشته است كه معروف‌ترین آنها عبارتند از «مانیفست كُمونیست» كه آن را با هم‌كارى انگلس‏ نوشت و «سرمایه» که جلد نخست آن را خود انتشار داد و دو جلد دیگر این اثر برای انتشار توسط انگلس ویراستاری شد. ماركس‏ در آثار خود ثابت كرد كه سرمایه‌دارى سرانجام شرایطى را فراهم خواهد ساخت كه بر اساس آن زمینه ارزش‏زائى سرمایه از بین خواهد رفت و در چنین هنگامى بشریت به‌سوى سوسیالیسم گام برخواهد داشت. دیگر آن كه او بر این نظر بود كه طبقه كارگر نیروئى است كه می‌تواند جامعه سوسیالیستى را به‌وجود آورد، جامعه‌اى كه در آن نابرابرى‌هاى اجتماعى از میان برداشته خواهند شد و سرانجام با پیدایش‏ جامعه كُمونیستى انسان از كار اجبارى رها خواهد شد و فرصت خواهد یافت تا به ازخودبیگانگى خویش‏ پایان دهد و به خویشتن خویش‏ پى بَرَد. او تحقق این روند را امرى می‌داند كه انسان آگاهانه در جهت تغییر شرایط موجود گام برخواهد داشت و در نتیجه انقلاب اجتماعى امرى اجتناب‌ناپذیر خواهد بود.

7- بنگرید به كلیات آثار ماركس و انگلس به زبان آلمانی، جلد 1، صفحه 378

8- زیگموند فروید زیگموند فروید Siegmund Freud در سال 1856 زاده شد و در سال 1939 درگذشت. او بنیانگذار روانشناسی تحلیلی است. در این رابطه او درباره «خودآگاهی ناخودآگاه»، روانكاوی «رویاها»، «دینامیسم غرایز» آثار تئوریك برجسته‌ای از خود به‌جای گذاشته است. فروید هم‌چنین درباره «تبارشناسی»، «دانش دین»، اسطوره‌شناسی و نیز مسائل «جامعه‌شناختی» و «زیباشناسی» تحقیقات زیادی كرده است. مهم‌ترین آثار او عبارتند از: «آینده یك پندار» 1900، «درباره كالبدشكافی روان در همه اوضاع زندگی» 1901، «متلك و رابطه آن با ناخودآگاه» 1905، «روانشناسی توده‌ها و تحلیل من» 1920 و ...

9- Neurose

10-             Jürgen Habermas

11-             Postsäkular

12-             "Säkularisierung, der Gott, der uns fehlt", Michael Naumn, erschienen in "die Zeit" von 19.12.2001

13-             Anthony F.C. Wallace

14-             Anthony F.C. Wallace, "Modernity andMind: Essays on culture change", Volum 2, Erscheinen bei der Universit't Nebraska, pr. 12.2004

15-         رونالد ویلسُن ریگان  Ronald Wilson Reagan در 6 فوریه 1911 زاده شد و در 5 ژوئیه 2004 درگذشت. او نخست هنرپیشه هولیود بود، سپس به سیاست گروید و عضو حزب جمهوری‌خواه شد. او سیاستمداری محافظه‌کار بود و نخست از 1967 تا 1975 فرماندار ایالت کالیفرنیا شد و سپس 1981 توانست در مبارزه انتخاباتی بر جیمی کارتر پیروز شود. او از 1981 تا 1989 چهلمین رئیس‌جکهور ایالات متحده بود.

16-         جورج والکر بوش در 6 ژوئیه 1946 در نیوهاون زاده شد. او عضو حزب جمهوری‌خواه بود و از 2001 تا 2009 چهل و سومین رئیس‌جمهور ایالات متحده بود. در دوران او افغانستان و عراق توسط ارتش آمریکا و متحدینش اشغال شدند.

17-             "Glauben und Vernunft, Gerechtigkeit und Nächstenliebe im säkularen Staat", Jürgen Habermas und der Papst. x-texte: von Detlef Horster, Transcriptverlag, 2006

18-         ساموئل فیلیپ هانتینگتُن Samuel Phillips Huntington در 18 آوریل 1927 در نیویورک زاده شد و در 24 دسامبر 2008 در ماساچوست درگذشت. او دانشمندی یهودی‌تبار و محافظه‌کار بود. او در آثار پژوهشی خود به روند تحقق دمکراسی در کشورهای تازه‌صنعتی شده توجه کرد و در اثر «نبرد تمدن‌ها» بر این باور است که فقط سلطه فرهنگی مسیحیت- یهودیت می‌تواند امنیت آینده بشریت را تأمین کند و سلطه فرهنگ اسلامی  بر جهان را که در اندیشه او فاقد عناصر دمکراتیک است، خطری برای آینده بشریت دانست.

19-             Verfassungspatriotismus

 

 

 

 
 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به ديدگاه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران