بازگشت به صفحه اول

 

 
 

بچه پر رو هم به این پرروئی؟!

 

ابراهیم جلیلی

ابرازات سر تا پا دروغ و اغراق آمیز احمدی نژاد در هفته گذشته در حالی که ولی فقیه در صدد است عذر این کارگزار سر سپرده را به علت پر روئی هائی که بخرج داده و میدهد، بخواهد، مرا به یاد اصطلاح «بچه پررو» انداخت. پدیده ای که درحکومت اراذل و اوباش اسلامی در کنار رمالی، جن گیری و مداحی رشد و نمو چشمگیری داشته است.

«انترناسیونال بچه پر روها» کتابی است به قلم شیوای طنز نویس بزرگ ایران و خالق «دائی جان ناپلئون»، ایرج پزشک زاد.

این کتاب را که سالها پیش خوانده بودم، در کتابخانه کوچکم پیدا کردم و به خواندن دوباره آن مشغول شدم. در این کتاب فصلی هست بنام «بچه پرروی اکبرآقا» که به نظر من میتواند توضیح جامعی در مورد پدیده عجیب و غریبی بنام احمدی نژاد باشد. مطالعه آن را به خوانندگان این سطور توصیه میکنم.

 

بچه پر روی اکبرآقا

ایرج پزشک زاد

راقم این سطور با اصطلاح «بچه پررو» حدود سی سال چیش وقتی قاضی دادسرای تهران بودم، برای اولین بار آشنا شدم. توجه داشته باشید که منظور «بچه پررو» است، نه «بچه ی پررو» با کسره ی اضافه.

برای توضیح مطلب لازم است ابتدا مناسبت این «آشنائی» را عرض کنم.

یک کافه رستوران واقع در نزدیکی دروازه قزوین رت جمعی الواط چاقوکش به سیادت اکبرآقای باجگیر، بهم ریخته، چند نفر را مجروح کرده و دار و ندار کافه را از بین برده بودند. به طوریکه صاحب بخت برگشته ی کافه توضیح میداد، ظاهرا مدتی از پرداخت «حق و حساب» اکبرآقای باجگیر - به علت کمی در آمد – استنکاف کرده بود. آنچه توجه مرا جلب کرد این بود که در توضیحاتش مکرر به «بچه پر رو»، باعث و بانی بدبختی خود، نفرین میفرستاد و وقتی دانست که من اصطلاح «بچه پررو» را دقیقا نگرفته ام، به شرح و بسط پرداخت:

- میدانید، آقای باز پرس، این باجگیرها تا وقتی «حق و حساب» شان مرتب برسد با شما کاری ندارند. فقط گاهی می آیند کله پاچه و عرقی مجانی میخورند و میروند. ولی وای به وقتی که «باج» دیر برسد. یک شب نوچه ها و «بچه پررو» را میفرستند کافه را زیر و رو میکنند. آخر، هرکدام از این باجگیرها چند نوچه بزن بهادر و یک «بچه پر رو» در خدمت دارند . نحوه عمل اینست که چند نوچه میآیند دو تا دوتا یا سه تا سه تا، مثل مشتری معمولی سر میزها می نشینند و غذا و مشروب سفارش میدهند. «بچه پررو» هم همان موقع میآید، ولی با آنها اظهار آشنائی نمی کند و سر یک میز می نشیند. حضور «بچه پررو» تنها سر یک میز، باعث جلب توجه و علاقه سایر مشتری ها، که آنها هم کم و بیش از همین قماش هستند، میشود. وسط شب، «بچه پررو» ناگهان شروع به جیغ و داد و فحاشی نسبت به دسته مخالف میکند و هوار میکشد که مگر شماها ناموس ندارید، مگر شماها...

خلاصه از این اعتراض ها، که معمولا باعث میشود از یکنفر سیلی میخورد، بعد یکباره نوچه های باجگیربه میان می پرند و دعوا و کتک کاری و شکستن ظرف ها و شیشه ها شروع میشود. در این موقع باجگیر «تصادفا» از راه می رسد و میانجی می شود و خلاصه بعد از چک و چانه و گفتگوی زیاد، همان شب یا شب بعد «حق و حسابش» را وصول میکند.

در این میان نقش «بچه پررو» بسیار مهم است. زیرا اولا دعوا را باعث میشود و در مرحله بعد به عنوان یک مشتری بی طرف به نفع باجگیر و به ضرر صاحب کافه شهادت میدهد. خاصیت اساسیش اینست که از هیچ کاری و هیچ دروغی روگردان نیست و شرم و حیا سرش نمیشود. در واقع نان وقاحتش را میخورد.

در ماجرای مورد نظر، بنده شروع به تحقیق در جماعت کثیر سر و دست شکسته کردم. ولی بسیار کنجکاو شده بودم که «بچه پررو» را ببینم. موقع تحقیق از او، دانستم که صاحب کافه چقدر حق داشت بیش از همه از دست او بنالد و در اهمیت وجود او در چرخ و دنده ی سیستم «باجگیری» داد سخن بدهد.

زیاد بچه هم نبود. بیست و دو سه سالی از عمرش گذشته بود. قیافه آرام ومظلومی داشت. مکالمه ما تقریبا به این صورت انجام شد:

- آقا، بموجب صورتمجلس تنظیم شده در کلانتری، 14 نفر از مشتری ها گواهی داده اند که شما باعث این زد و خورد شده اید. یعنی در واقع دعوا را شما به راه انداخته اید.

- آقای رئیس، به قمر بنی هاشم، به این سوی چراغ، ما اصلا موقع دعوا توی کافه نبودیم. ما منزل آبجی مان بودیم ما را فرستادبریم یک ماهیچه برایش بخریم. وقتی رسیدیم دم کافه دیدیم دعوا است اصلا تو نرفتیم.

- ولی پاسبان شما را توی کافه دستگیر کرده.

- آقا، به صاحب الزمان، به حضرت عباس، دروغ است. حتما از طرف های ما پول گرفته.

- همه همسایه ها شهادت داده اند که شما جزء دسته این اکبرآقا هستید.

- اکبرآقا هم محله ای ماست اما به ناموس زهرا ما تاحالا دو تا کلام هم باش حرف نزده ایم.

- طبق گزارش کلانتری شما مشروب زیادی خورده بودید، شاید...

- آقا، ماوعرق؟ به این قبله محمدی اگر ما به عمرمان لب به عرق زده باشیم.

- ولی الان هم که ده دوازده ساعت از رویش گذشته هنوز دهنتان بوی عرق میدهد.

- استغفرالله...این بوی سیاه دانه است. میدانید از این سیاه دانه های توی شربت...

- در جیب شما دویست تومان پول بوده که صاحب کافه میگوید از دخل او برداشته اید.

- آقا، دروغ میگوید. به قرآن مجید دروغ میگوید. این پول را همان شب آبجی مان به ما داده بود.

- ولی آبجی شما در کلانتری گفته که یک ماه است شما را ندیده، چطور میگوئید دیشب منزلش بودید؟

- آقای بازپرس، این حسین کبابی، رفیق آبجی مان، زیر پایش نشسته که دروغ بگوید ما را گیر بیاندازد.

- در بازجوئی کلانتری گفته اید که با اکبرآقا رفیق هستید. پای صورتمجلس را هم امضاء کرده اید.

- امضای ما نیست. جای ما امضا کرده اند.

دهن من از حیرت باز مانده بود. اما هنوز برای حیرت جا مانده بود: صحنه جالب مواجهه او با اکبرآقا بود.

اکبرآقا ، یک قول بی شاخ و دم با سر تراشیده، ظاهرا از نحوهء عمل این جوان که موجب شده بود کارش به کلانتری و دادسرا بکشد سخت ناراضی بود. بخصوص اینکه حال یکی از مجروحین نزاع وخیم بود.

«بچه پررو» ابتدا دوستی و حتی آشنائی با اکبرآقا را در حضور او انکار کرد و وقتی احساس کرد که دیگر نه میتواند انکار کند و نه میتواند امیدی به آینده روابطش با اکبرآقا داشته باشد، موضع خود را بکلی عوض کرد. شرح کشافی در سیاهکاری های اکبرآقا بیان کرد:  آقای بازپرس، خدا شاهد است هزار دفعه بهش گفته ام که باجگیری آخر عاقبتی ندارد. آخر، بی شرفی و بی ناموسی و مردم آزاری حدی دارد...

در این موقع اکبرآقا ناگهان خود را به طرف جوانک پرتاب کرد و آنچنان سیلی به او زد که دو سه دور خودش چرخید و زمین خورد و در مقابل پرخاش بنده، تمام طغیان و عصيان و دل سوزه اش را در یک عبارت کوتاه بیان کرد:

- آخر آقای بازپرس، بچه پر رو هم به این پرروئی؟!

 

 

 
 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به ديدگاه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران