بازگشت به صفحه اول

 

 
 

هـشـدار به جبهه ی ملی ايران

خسرو شاکری

اخيراً فردي، که بگفته ي خود، «کارشناس دفتر فرهنگ و هنر» سازمان برنامه ي شاه پهلوي ايرانفروش و جاني بود، و تا اين اواخر هم در «جمعه گردي» هاي خود لطفي به جبهه ي ملي ايران نشان نمي داد، ناگهان دفاع فردي از جبهه ي ملي «پنجم» را به عهده گرفت که اظهارات رئيس هيئت اجرائيه ي جبهه ي ملي در ايران، و نيز اعلاميه چند تن از پايه گذاران سازمان های جبهه ي ملي ايران در اروپا – افرادي که در سال 1962 پس از برگذاري کنگره ي مؤسس خود مورد تأييد شوراي جبهه ي ملي ايران به رياست زنده ياد الهيار صالح و نيز شخص دکتر مصدق قرار گرفته بودند – به وي مربوط مي شد. اين فرد که تنها سابقه ي درخشانش کارمندي اداره ي «فرهنگي» سازمان برنامه ي دستگاه فرهنگ کُش پهلوي است، و خود را نوري علاء مي نامد، طي پنج مصاحبه با آن شخص، کوروش زعيم، مطالب گنگي مطرح ساخته است، که برخي از آن ها به تاريخچه ي مبارزات فعالان سياسي و مدافعان حقوق بشر در ايران دوران شاه، دوران پس از بيست و هشتم مرداد، مربوط مي شود. وي که ظاهراً در باره ي مبارزات کنفدراسيون جهاني و محصلين دانشجويان ايران و جبهه ي ملي ايران در اروپا چيز ي نمي داند و تنها اطلاعش همان «اقدامات فرهنگي» رژيم سرکوبگر پهلوي است، و حتي کتاب پروفسور افشين متين در باره ي تاريخ کنفدراسيون را هم نخوانده است، و آنقدر با مسائل ناآشناست که نام رهبر انقلابي آمريکاي لاتين، چه گوارا را «چگوار» مي نويسد، جسورانه ترّهاتي به هم مي بافد که از آن مقاصد سياسي خاصي دارد. وي مي نويسد:

«آقاي خسرو شاکري زند ـ که در ميان وابستگان به جبههء ملي نام ناشناسي نيست، با نام بردن صريح از شما [کوروش زعيم]، اينگونه شما را وصف کرده است: «فردي که چگونگي ورود خود او به جبهه ملي در سنيني حدود شصت سالگي و انگيزه ي او از اين کار جزو ابهامات بزرگ است...» و اضافه کرده است که: « ناچار، پس از نگاه سريعي به تعلقات سياسي پيشين شخص، در دوران دراز پيش از لغزيدن آرام آرام او در سني نزديک به شصت سالگي (سني که حتي جبرئيل امين نيز ديگر به پيامبران وحي نازل نمي کند!) به صفوف جبهه ملي ايران، و آن هم با اين همه ادعا، اين سئوال ِمقدر پيش مي آيد که: مائوييست؟ ناسيوناليست افراطي، و فاشيست نژاد پرست...؟ يا زبان ِعالَم بالا؟»

آيا مي شود در اينترنت دروغي بزرگتر ازين گفت. همه ي کساني که به جريانات خارج از کشور آشنايي حتي محدودي دارند مي دانند که من، با اينکه يکي از چند پايه گذار اصلي جبهه ي ملي ايران در اروپا بودم، در سال 1970/1349 از عضويت در آن سازمان استعفا دادم. چنانکه در خاطراتم منتشر خواهد شد، علت استعفايم اين بود که افرادي چون حسن ماسالي با دستياري کامبيز روستا، و برخي از مسؤولان و فعالان جبهه ي ملي ايران در اروپا و آمريکا، از جمله خويشاوند مصاحبه کننده، نوری علاء که در منزلش دکتر شايگان را ملاقات کرده بود، با کودتايي رهبري اين دو سازمان را قبضه کردند و با کمک هاي مالي قذافي، صدام حسين، و ... سازماني دروغين با برخي از اعضاي سازمان هاي اروپا و آمريکا به نام جبهه ي ملي خاورميانه تشکيل دادند. قصد ازين کودتا تماس با دول مخالفِ شاه بود که مي توانستند منابع مالي در اختيار آنان بگذارند. خوشبختانه ماسالي نمي تواند بخاطر اين افشاگري عليه من به دادگاهي در اروپا يا آمريکا شکايت کند، چون خودش همين نکته را اخيراً در چند مصاحبه ي طولاني و مغرورانه در تلويزيون صداي آمريکا (VOA, TV) بيان کرد.

ازين گذشته، و صرفنظر از اطلاعاتي که شوهر خواهر مصاحبه کننده مي توانست در باره ي عدم وابستگي من به جبهه ي ملي در اختيار او بگذارد، مقاله اي که در باره ي کوروش زعيم در اينترنت نشر يافته است امضا ي روشني دارد و هر بينايي – و با ابزار جديد حتي هر نابينايي – مي تواند ببيند که نام من زير آن اعلاميه نيست. اين تقلب سزاوار محکوميت در دادگاه است.

پس چرا نوري علاء به چنين جعل بزرگي دست مي يازد، نوري علاء اي که مرا نمي شناسد، مرا نديده است، و قماش او از کيفيت معاشران من نيست. اين راز را چگونه بايد پاسخ داد؟ آيا او مأموريتي دارد که عليه من نويسنده اي که برنامه ي دست و دلبازي هاي دولت بوش نسبت به ايرانيان هوادار سياست حمله ي اتمي آمريکا به ايران را افشا کرده ام بکوبد، و بدنام سازد؟ با اینکه این دروغپردازی ها از عادات «فرهنگی» اوست که در عصر «طلایی» پهلوی آموخته بود و می آموخت.؟

صرفنظر از آنچه نوري علاء در اين پنج مصاحبه براي کورش زعيم تهيه مي بيند تا او کنفدراسيون را متهم سازد که کاري نکرد، مگر «پرتاب گوجه فرنگي» به شاه تا ميان آن سازمان با هويت قطب زاده علامت تساوی بگذارد، زعيم ای که ناشيانه مدعي مي شود که «برگذار کننده ي نخستين کنگره ي کنفدراسيون جهاني در شيکاگو بود،» اما خودش در آن شرکت نجست [!]، يا آنقدر بي خبر است که هيچ نسخه اي از دو چاپ ترجمه ی  کتاب انگلیسی تاريخ پروفسور افشين متين در باره ي کنفدراسيون را نديده است، يا تقلا مي کند کنفدراسيوني را که طي دو دهه با موفقيت کوشيد با حمايت بسياري از شخصيت هاي بزرگ فرهنگی، علمي و سياسي جهان، چون برتراند راسل، گونار ميردال، ژان پُل سارتر، و ... و نيز ده ها نماينده ي پارلمان هاي اروپا چهره ی راستين رژيم ترور و اختناق پهلوي را به جهانيان بشناساند و با اعزام ده ها وکيل دعاوي از اسارت، شکنجه، و اعدام صد ها زنداني سياسي جلوگيري کند – سازماني که با يکي از اعتصاب غذا هاي طولاني خود در حمايت از متهمان حادثه ی کاخ مرمر توانست دبيرکل اسبق سازمان ملل متحد آقاي اوتانت را، به نحو بيسابقه اي، وادارد تا به شاه تلگراف زند و ازو بخواهدکه آن متهمان را اعدام نکند، و شاه هم از تلگراف او اطاعت کرد. اين سازمان همان است که کوروش زعيم آن را با تهمت «پرتاب گوجه فرنگي»  به اصطلاح افشاء می کند و بيخردانه «خفيف»  مي کند؟ آيا سازماني که مصدق به کنگره ي مؤسس آن، که در پاريس، نه شيکاگو، در ديماه 1340/1961 برگذار شد، پيام فرستاد و به برخي ديگر از کنگره هاي بعد ي آن يا فدراسيون هاي عضوش پيام تهنيت و تشويق  ارسال داشت، اين همان سازماني است که کورش زعيم مبتلی به بيماری خودپسندی به آن توهين مي کند و از آن طريق به ده ها دانشجويي که، بر خلاف او، از خود مايه گذاشتند تا بسياري توسط شاه به قتل نرسند، يا شکنجه نشوند، يا کمتر شکنجه شوند، يا آزاد شوند و خانواده هايشان غرق در شادي شوند؟ او همچنين به شخصيت هاي طراز اولي، چون سارتر، راسل، رودنسون، ميردال وکلای اروپایی که به ایران اعزام شدند، و صدها تن ديگر که از خواست هاي کنفدراسيون دفاع مي کردند، اهانت مي کند. اين تازه وارد به دنيای آزاديخواهی و «عنصر ملی» نوظهور کيست که به خود تا اين حد اجازه ی گستاخی مي دهد؟ او به خانواده هاي زندانيان سياسي که از نزديک با کنفدراسيون همکاري داشتند تا عزيزان خود را از مرگ حتمي نجات دهند توهين مي کند. کسي که براي احمدي نژاد توصيه نامه هاي سياسي مي فرستد حق چنين تجاوزات بي آزرمانه ای را ندارد، و با چنين ترّهاتی سيرت راستين خود را افشا مي کند، نه کنفدراسيون جهاني را که ، هنگامي که او، به اعتراف خودش در آن مصاحبه ها، به تجارت خانه سازي-خانه فروشي مشغول بود، هزاران دانشجوي مبارز طي تقريباً سه دهه در آن سازمان عضويت داشتند و از آن طريق براي استقرار حقوق انساني در ايران مبارزه اي مورد ستايش و شايسته ی تحسين سازمان ها ي آزاديخواه و مترقي جهان  انجام مي دادند. او با اين ترّهات خود را رسوا مي سازد. او تنها سازمان براستي دموکراتيک تاريخ ايران را به سخره مي گيرد. قصد او ازين کار چيست؟ دلخوشي و خوشامد سلطنت طلبان، عزاداران ديکتاتوری پيشين، يا کسان ديگري؟

وي با اين توهين ها مي کوشد سال ها مبارزه براي دفاع از سران اسير نهضت آزادي و جبهه ي ملي ايران، دانشجويان مترقي، مجاهدين خلق، فدائيان خلق، ديگر رزمندگان مخالف رژيم پهلوي، توده اي ها و همچنين روحانيون و هواداران زنداني يا تبعيديان را خاکستر سازد، اما غافل از اينکه کنفدراسيون جهاني جزوي – و جزو مهمي – از تاريخ مبارزات ملت ستمديده ی ما را تشکيل داده است و با توهين و ناسزا  از تاريخ زدودني نيست. به سخره گرفتن مبارزات کنفدراسيون و توهين به سال ها مبارزه براي دفاع از اسيران و قربانيان دستگاه ديکتاتوری شاه براستي بي اعتنايي به درد و الم مردم ايران وهمداستاني با جنايا ت شاه و دستگاهش عليه اين سازمان آزاديخواه، مترقي و خدمتگزاراست، آن هم از سوي کسي که به قول خودش از سال 1966 تا انقلاب هيچ کار «سياسي» نکرده بود، و فعاليت هاي مشروحه اش در سال هاي پيش از 1966 هم از همان نوع «برگذاري» کنگره ي کنفدراسيون در «شيکاگو»  است!

زعيم، بنابر گفته هاي خودش، در آن مصاحبه هاي بلند، از روز اول تولدش در همه ي امور شماره يک بوده است و افتخاراتش اين ها بوده اند: کسي که جد پدري اش يکي از سه بازرگان بزرگ جنبش تنباکو بود، که در عهد قاجارها در تحريم تنباکو شرکت داشت؛ مادرش هميشه نسبت به مسائل سياسي حساس بوده است؛ پدرش آدمي بود سخت ملي و فعال در زمينهء سياسي که عقايد و افکارش به عمويش ميرزا سيد حسن خان زعيم، آزاديخواه معروف مشروطيت و نمايندهء مردم در مجلس هاي چهارم و پنجم بسيار نزديک بود؛ و همکاري نزديکي با مدرس، ملک الشعراي بهار و مصدق داشت [سه شخصيتی که سه مشي سياسي مختلف، ورنه متضاد داشتند!]؛ همين عموي پدرش به رضا شاه قلدر در مجلس گفته بود : «کلاهت را بردار، اينجا خانه مردم است!» و يکبار ديگر هم وقتي سردار سپه به مدرس حمله کرد و قصد زدن او را با عصاي خود داشت، با وجود قد کوتاهش، از پشت وي را متوقف کرده به صورت رضا خان سيلي زده بود [البته بدون آنکه رضاخان جرأت آن را داشته بوده باشد که او را به سزاي عمل اش برساند!]؛ و پس از پادشاه شدن سردار سپه، به اعدام محکوم شد، ولي با وساطت چند تن، از جمله مصدق [!]، به خارج از کشور تبعيد شد [نکته اي که مورخان در ضبط آن اهمال کرده اند!]؛ اما، با همه ي ميهن پرستي و سوابق دموکراتيک اش، بلافاصله پس از سقوط رضا شاه به ايران باز نگشت، بلکه در مهر ماه سال 1325، پس از هفده سال «تبعيد،» به کشور بازگشت و. جمعيت نسبتاً بزرگي هم به استقبالش رفت؛ البته چنانکه خودش، پس از بازگشت در ديداري با محمد رضا شاه به درخواست مصرانه ي اعليحضرت همايوني گفته بود، علت تبعيدش، نه مبارزه براي دموکراسي، بل اين بود که به رضا شاه گفته بود:

«ما با اعليحضرت فقيد فقط دو اختلاف مهم داشتيم. يکي اينکه ما مي گفتيم همهء ملک متعلق به شاه است، بنابراين دليلي ندارد که ايشان املاک مردم يا املاک ملي را بنام خود ثبت کنند. دوم اينکه مي گفتيم کاري به لباس و سر و وضع مردم نداشته باشيد. با زور نبايد کاري را انجام داد و فرهنگ کشور را نبايد ناديده گرفت».

[اين هم از دفاع مشعشعانه عموجان از قانون اساسي و فرهنگ ملي چادر به سر کردن! و او چنان اهميت سياسي داشت که سيد حسين فاطمي مصاحبهء مفصلي با او کرد که در شمارهء 76 مرد امروز، در 13 مهر 1325، منتشر شد، و «ايشان دو سه ماه بعد هم، همراه با دکتر مصدق، در انتخابات دورهء پانزدهم مجلس شوراي ملي شرکت کرد که [در نتيجه ی آن] رأي [مرتبه ی] بيست و ششم را آورد و مصدق هم رأي [مرتبه ی] شانزدهم را»! حال بايد ياد آور شد که، بنابر نوشته حسين مکي، در انتخابات مجلس پانزدهم قوام ترتيبی داده بود که مصدق نماينده ي اول تهران در مجلس قبلي به هيچ وجه انتخاب نشود! و فراموش نشود که عموجان مردي بود که بلافاصله با مصدق که، «پس از پانزده سال کناره گيري از سياست [نه تبعيد به احمد آباد و دستگيري و زنداني شدن در خراسان (بيرجند)]، دوباره به ميدان آمده بود، يک تيم دو نفره را تشکيل داده بودند که بزودي آيت الله سيد ابوالقاسم کاشاني (دايي بزرگ پدرم) هم به آنها پيوست »! [اينجاهم مورخان نامرد! کم لطفي کرده اند و از اتحاد دو جانبه ی عموجان با مصدق ذکري نکرده اند که هيچ، خود مصدق هم با عدم ذکر آن کم لطفي کرده است! البته اينکه از عموجان به عنوان يک دولتمرد بزرگ ياد نشده است تا حدي هم تقصير سيد مدرس بود چون «شهرت سيد حسن مدرس در مجلس و در افکار عمومي بود که بر کارها و شهرت زعيم سايه انداخته بود و، در نتيجه، تاريخ از او به عنوان يار مدرس ياد مي کند»! و نه به عنوان مدرس یار زعيم!»

« مثلاً، کمتر از سه ماه پس از بازگشت زعیم به ایران، و دو روز بعد از سخنرانی معروف مصدق در 20 دی 1325 در مسجد شاه و هشدار دادن به قوام السلطنه [داير بر اين] که دست از دخالت در انتخابات بردارد [بود که]، در همان خانه بود که مصدق، زعيم، آيت الله سيد حسن امامي، دکتر متين دفتري، سيد محمد صادق طباطبايي و آيت الله شيرازي و چند نفر ديگر تصميم گرفتند که به دربار بروند و در آنجا بست بنشينند.»

در اينجا باز مورخان نامردي کرده اند و نامي از عموجان نبرده اند، حتي حروفچينان روزنامه ها هم! لذا، اگر اين ادعاي زعيم هم که عموی پدر او از کساني بود که در کنار مصدق در اعتراض به انتخابات مجلس شانزدهم قرار داشت در اسناد تاريخي تأييد نمي شود ونام او در ليست منتشر شده در کتاب دکتر علي شايگان نیز موجود نيست،[1] از کم لطفي و خودخواهي اين بزرگان نهضت ملي بوده است!

و بالا تر ازين، آن سال، «پيش از انجام انتخابات [مجلس] پانزدهم [در پائيز 1325/1946]، دکتر مصدق با عموجان زعيم و چند نفر ديگر ـ که فکر مي کنم [افراد] همان گروه نامبرده در بالا بودند [بوده باشند] ـ حزبي به نام «وحدت ايران» تشکيل داد و در يک مصاحبه اعلام داشت که نامزدهاي خود را براي مجلس از طريق اين حزب معرفي مي کند.[خواهد کرد].» بدون ترديد، مورخان هيچ لطفي به عموجان نداشته اند، که هيچ، حتي دکتر مصدق هم ازين حزب سخني نگفته است تا نام رقيبي را از تاريخ حذف کند! با اينکه « مي توانم ادعا کنم که در آن زمان سيد حسن زعيم تنها سياستمرد [! نه دولتمرد !] مورد اعتماد مصدق بود

«سال 1329 سال تلخي هم براي خانوادهء ما بود. متأسفانه، در دهم تير ماه آن سال، حسن زعيم، در شب شمارش آراء انتخابات کاشان، که در آن رأي قاطع مردم را بدست آورده بود، به گونه اي مرموز و در مصاحبت فرستاده اي نظامي، ولي آشنا، از تهران با قهوه [قجر که حال به نام پهلوی ثبت بود!] مسموم شد [جنايتي که بايد ناشي از خطر او، و نه مصدق، براي دستگاه حاکمه بوده باشد!] ماجراي مسموميت يا مرگ ناگهاني او هنوز ورد زبان است.» [اينکه عموجان را با مسموم کردن از ميان برداشتند، نه مصدق را، ازين رو بود که وي دشمن بس خطرناکتری براي همان شاهي بود که پس از بازگشت وي از بلژيک خواستار ديدارش شده بود!]

در همان روزها [در پائيز 1325/1946، هنگامي که مصاحبه شونده فقط هفت سال داشته] بود که من با آقاي دکتر سعيد فاطمي، خواهر زادهء سيد حسين فاطمي، آشنا شدم که همراه دائي اش [دکتر فاطمي] در رابطه با کارهاي ايشان به منزل ما رفت و آمد مي کرد، و هم ايشان بود که براي انتخابات زعيم فعاليت فوق العاده اي مي کرد.» [البته دانسته است که فاطمي در پائيز 1324/1945 عازم پاريس شد و سه سال و اندي به تحصيل مشغول بود و در نيمه ي اول 1328/1349، قاعدتاً پس از پايان سال تحصيلي 1949، به ايران بازگشت.[2]]. «فکر مي کنم همان سال يا سال بعد [1326/1947] هم بود که دکتر فاطمي، با کمک زعيم و تحت حمايت او، براي ادامهء تحصيلات خود به پاريس رفت و در منزل زعيم در آن شهر اقامت کرد.»  می بينيد که يک بار ديگر مورخان در اين مورد «تحريف» کرده اند و گفته اند که فاطمي سال هاي تحصيلي خود در پاريس را با وجوه کمي که برادر بزرگ اش مصباح فاطمي براي او ارسال مي داشت (و به احتمال قوي از مبلغ کمي که از ارث پدر به او به رسيده بود) «در منتهاي سختي معيشت و دشواري هاي ديگر گذرانيد.»[3] افزون بر اين، معلوم نيست چرا عمو جان زعيم، که هفده سال در «تبعيد» در بلژيک زندگي کرده بود، خانه اي در پاريس داشت؟

«يک خاطرهء بسيار گرانبها [!] يک روز در سال 1328 [در سنین هشت / نه سالگی] که من همراه پدرم آنجا رفته بودم و هفت هشت نفر از جمله شمس قنات آبادي، حائري زاده، آيت الله حسن امامي، سيد محمد صادق طباطبايي، دکتر متين دفتري، و ديگراني که نمي شناختم [حال مصدق با «آيت الله» حسن امامي و محمد صادق طباطبائي دو مرتجع دست اول چه حشر و نشري داشت خدا مي داند!] حضور داشتند، مصدق وقتي مرا به دنبال پدرم ديد، فراخواندم و گفت که «وصف نوشته ها و ابتکارات شما را از آقاي زعيم شنيده ام». سپس [مصدق] به پدرم تبريک گفت و به من گفت که آينده [ي] درخشاني در انتظار من است.» [درست همانند مطلبي که شيخ عطار به پدري در باره ي فرزند خرد سالش گفته بود، که بعد ها به نام جلال الدين رومي مولوي معروف شد، و همان « آينده [ي] درخشاني» که ما امروز شاهد آن هستيم! آنگاه درِ خودنويسي را که با آن در حال نوشتن بود (يک واترمن سياهرنگ با جوهر بنفش [آيا کسي تا کنون نامه اي با رنگ بنفش از مصدق ديده است؟])، پيچ کرد و [آن را] به من هديه نمود. اين رويداد که جلوي چند نفر از رجال معروف کشور رخ داد [!] اثر بسيار ژرفي در من گذاشت. من آن خودنويس را ـ انگار به جانم بسته باشد ـ تا سال 1361 که توسط جمهوري اسلامي دستگير و در بند 206 اوين زنداني شدم، داشتم [تا آن]که در جابجايي هاي اجباري خانواده و خانهء ما گم شد. [بايد عمر سي ساله ي واترمني که آن همه مقاله و مطالب با آن تحرير شده به آن شرکت براي تبليغاتش پيشنهاد کرد!] در طي آن سال ها شايد صدها صفحه داستان و کتاب و مقاله را با آن خودنويس نوشتم.» (البته به يمن آن خودنويس که مصدق به او داد وی به کيفيت و شهرت مولوي رسيده است).

«مادرم به يادم مي آورد که در آن زمان سيد محمد طباطبايي و حسين فاطمي و زعيم هم دوره اي داشتند که هر سه شنبه در خانه يکيشان بود. چندين بار در خانه [ی] ما گرد آمدند و گاه اتاق پر از آدم[کذا] مي شد. همين گروه تصميم گرفته بودند براي روزنامه باختر امروز يک ماشين چاپ مدرن روتاتيو بخرند و يک آگهي در روزنامه گذاشتند که پدر من هم جزو امضاء کنندگان[آن] بود.» پس اينکه همکار نزديک فاطمي خلاف اين ادعا را مي نويسد تحريف تاريخي است! براي تهيه ي چاپخانه « ... با آقاي طباطبائي مدير روزنامه و چاپخانه ي تجدد ايران، که محلش در اواسط خيابان لاله زار بود، به مذاکره پرداختيم. دکتر فاطمي به کمک برادرش طي چند ماه مذاکره ترتيب خريد اين چاپخانه را داد و ما دفتر روزنامه را در همان ساختمان برقرار کرديم.[4]

دکتر فاطمي «را هم در خانهء خودمان و هم در منزل حسن زعيم بوفور به [کرّات] مي ديدم. حضور او در منزل ما امري عادي بود. اغلب وقتي به خانه [ي] ما مي آمد با پدرم تخته نرد بازي مي کرد.» [و چه افتخار و سعادتي! و فاطمي چه مرد سیاسیِ بيکاري بود!]

«يکي از دوستان بسيار مشهور سياسي [و حالا هم پس از نزديک به شصت سال هنوز بايد رعايت امنيت را کرد و نبايد  نام او را برد چون بسيار خطرناک است!] به من گفته است که وقتي فاطمي بخاطر نوشتن مقاله هايش در روزنامه باختر، متعلق به عمويش [البته نه پدرش، برادرش سيف پور فاطمي!] که در اصفهان چاپ مي شد، تحت تعقيب قرار گرفته بود، چهل و پنج روز در خانه [ی] ما پنهان شده بوده، ولي پدر و مادرم هرگز چنين چيزي را به ما نگفته بودند»!

اين خاطرات دقيق ازين ناشي مي شود که، برخلاف ذهن ديگران که وقتی به سنين بالا مي رسند و خاطرات دورشان به گنگی می گرايد، به عکس«ذهن من تصويرهاي روشني از آن سال بخصوص را در خود دارد»!

زعيم ادعا مي کند که پس از انقلاب شنيده بود که دکتر فاطمي در منزل پدرش مخفي شده بود! چرا اين حرف نادرست است، چون پدر و عموي او که افراد معروف و سرشناسي متمايل به مليون بودند(!) و با فاطمي حشر و نشر داشتند، مسلماً فاطمي هرگز نمي توانسته بود در منزل خانوادگي ايشان پنهان شده بوده باشد و به مصداق «عسس مرا بگير!» خود را آسان در اختيار شهربانی قرار دهد! نکته اي که کس ديگري هم به ياد ندارد؛ البته، از روی نامردی!. کسي که تحت پيگرد فرمانداري نظامي بود و مخفيانه زندگي مي کرد هرگز نمي توانست در منزل آشنايان و مردمان «سرشناس سياسي» چون پدر زعيم مخفي شود.

«مادرم آدم [کذا] بسيار روشنفکري بود [البته شايد مراد «بسيار تحصيل کرده،» باشد، نه روشنفکر به معناي مورد نظر ژان- پُل سارتر! شايد هم، آنگونه بوده باشد، خدا را چه ديدي؟]... خودش به خودش سواد آموخته بود و کتابخوان ترين عضو خانوادهء مادري من به شمار مي آمد. مادربزرگ من نوادهء ملا احمد نراقي، قدرتمندترين [و مرتجعترين!] روحاني زمان فتحعلي شاه و نوه ی [این یک نواده بود یا نوه ؟] ملا محمد فيض کاشاني بود. [و اين طور بايد به اصل و نسب خود افتخار کرد!] مادر من عليرغم ميل پدرش و با اصرار مادر بزرگم به مدرسه رفت. [پس اين که قبلاً آمد که « خودش به خودش سواد آموخته بود» بايد اشتباه چاپي بوده باشد!] ... بايد يادآوري کنم که برادر سيد حسن امام نراقي را که مخالف جاه طلبي هاي نايب حسين بود در يک چاه آويزان کردند تا مرد، و خانهء پدر مادرم (آقا حسن آقاي اسدي) را هم که مخالف نايب حسين بود به توپ بستند.» [عجب رشادتي! پس آنچه مورخان در کتب تاريخي آورده اند جز ياوه نبوده است که نايب حسين را به دار آويخته بودند!]

♥♥

بخش دوم

«پس از آمدن ما به تهران در نيمهء اول دههء 1320، جنبشي به نام صلح بوجود آمد ه بود [5] که مرکزش خانه [ي] وکس (مرکز فرهنگي شوروي در ايران) بود، همانجا که نخستين کنگرهء نويسندگان ايران را  در 1324 بر پا کرد [شد] ... و کساني همچون ملک الشعراي بهار، صادق هدايت، نيما يوشيج، و دکتر خانلري [چرا اصل کاري ها چون احسان طبري، کريم کشاورز، وامثالهم، که همه کاره آن بودند، سانسور مي شوند؟ خدا داند!] در آن شرکت داشتند. اين مرکز هر از گاهي دمونستراسيوني در خيابان ها براه مي انداخت و براي صلح شعار مي داد. مادرم در جلسات و تظاهرات صلح شرکت مي کرد و مرا نيز همراه خود مي برد. يکبار که قرار شده بود براي صلح امضاء جمع کنند، من هم داوطلب شدم و از همه بيشتر امضاء جمع کردم و در نتيجه يک نشان کبوتر صلح به من جايزه دادند.[و چگونه نمي شود به اين افتخار نکرد که يک بچه ي نه/ده ساله اي بيشتر از همه ي اعضاء و شبکه هاي حزب توده امضا جمع کرده بوده باشد و اين بار هم شاگرد اول نشده بوده باشد!] در سال 1329 اما «جمعيت ايراني هواداران صلح» توسط کساني مانند ملک الشعراي بهار، دکتر شايگان، حائري زاده، احمد لنکراني، دکتر حکمت و ديگران تشکيل شد [پس اينکه مورخان توده اي و غير توده اي آورده اند که درپس پرده بوسيله ي حزب توده تشکيل شده بود تحريف محض و جعل تاريخي است؟ عجبا از اين همه تحريف!] و تظاهراتي که من به اتفاق مادرم در آن شرکت مي کردم به اين جمعيت مربوط مي شد که بهر حال در ارتباط با خانهء وکس و انجمن راوابط فرهنگي ايران و شوروي هم بود.» [توجه کنيم که بنا به این ادعا همه ی ادعاهاي حزب توده در باره ی اينکه آن حزب به کمک عناصر علني اش عده ای از ادبا چون دهخدا، ملک الشعراء و خانلري را به راه انداخته بود دروغ محض و تحريف بي شرمانه ي تاريخي است!]

«مادرم مي گويد يکروز در همان سال ها، شايد 28 يا 29، او را به يک جلسه در خانه [ي] وکس واقع در خيابان نادري دعوت کردند. در آغاز اين جلسه، وقتي عکس استالين را روي پرده نشان دادند، همه [حتي نيما يوشيج که استالین برادرش لادبُن را به گولاگ فرستاده بود!] به احترام به پا خاستند[، اما] مادرم شديداً ناراحت شد و بي درنگ جلسه را ترک کرد و ديگر پشتش را هم نگاه نکرد. او به کناري هايش گفته بود که «چرا عکس فردوسي را نشان نمي دهند تا من برخيزم؟» [اينجا هم انسان شگفت زده مي شود که بانوي « بسيار روشنفکري » که «خودش به خودش سواد آموخته بود» نتوانسته بود رابطه ی خانه ي وُکس را با سفارت شوروي و سفارت شوروي با استالين و همه ي اين ها را باحزب تود دريابد. به احتمال قوي حزب توده پنهان کاري را از کا. ژ. ب. چنان زيرکانه و موذيانه آموخته بود که حتي بانويي «بسيار روشنفکر» که «خودش به خودش سواد آموخته بود» نتوانسته بود اين رابطه را دريابد! ]

« من که در آن سال 11 ساله بودم هنوز وقايع آن دو سه سالي را که به کودتا [ي 28 مرداد] ختم شد بروشني به ياد دارم، مردم را، کوچه ها را، مدرسه را، سي تير را، تظاهرات را، پائين کشيدن مجسمه ها را، و هزار عکس ديگر را.» [البته، اين هوش و ذکاوت که خاطرات را در ذهن بچه اي اين چنان روشن حفظ مي کند هديه خدا دادی نادري است که به همه نمي رسد!]

« در آن سال، روي آشنايي و رفت و آمدي که با رجال جبهه ملي داشتيم، مرا [که 13 ساله بودم] به نگهباني يکي از چادرهاي راي گيري رفراندوم در ميدان توپخانه گماشتند. !!!»! [ديگر چه مي خواهيد؟  سجايای برجسته ی رهبري که بعد ها درايت سياسي خود را نه فقط در جبهه ي ملي، که بويژه در نامه هاي پندآميزش به احمدي نژاد و دبير کل سازمان ملل متحد به منصه ي ظهور مي رساند، از همان دلاوري براي محافظت و دفاع از رفراندوم انحلال مجلس شکل مي گيرد؛ بعلاوه این کار به علت قحطی بزرگسالانی بوده که معنی رفراندم و مسئولیت نظارت انتخاباتی را از کوک 13 ساله ای بهتر درک کنند!]

« روز 28 مرداد [را] هم [به] يادم است [هست] که کسي براي پدرم خبر آورد که کودتائي اتفاق افتاده است [بود]. !!!! [4 علامت تعجب از مصاحبه کننده. شگفتا ازين خانواده ي بسیار سياسي که بايستي برايش خبر کودتا را ديگران را  مي آوردند! حتي به راديوي تسخير شده توسط اوباش پهلوي به عربده های مير اشرافي در رادیو گوش نمي دادند، چون لابد مشمئز کننده بود!] پدرم خيلي هراسان شد و [اما] به خبر آورنده، که نمي دانم کي [که] بود، گفت که به دوستان بگويد خانهء ما درش بروي آنها باز است. من با لباس خانه تمام طول صفي عليشاه تا سر شاه آباد را دويدم. در آنجا تانک ها را ديدم بغض شديدي گلويم را گرفت ه بود. ... و اکنون در 14 سالگي يک ضايعه ديگر و بزرگتر را مشاهده مي کردم.» [شگفتا از مشاهدات مختصر فرماندهِ يکي از چادر هاي رفراندم!]

بستگان او از همه ي احزاب چپ بودند، توده اي، نيرو سومي، ... اما او، با توجه به اينکه از کودکي در کار جنبش صلح، که صرفاً فعاليت جوانان توده اي بود، نمي گويد که خود به کدام گروه گرايش داشت؛ لابد اگر مصدقي و ملکيست بود امروز که تشت حزب توده از بام افتاده است آن را با افتخار مي گفت.

تشريح او از انتخابات مجلس هيجدهم، نخستين انتخابات پس از کودتا، که در زمستان 1332/بهار 1333 برگذار شد براستي شاهکار حفظ خاطره در ذهن پخته و روشني است که در بالا از آن سخن رفت:

«عليرغم فضاي سياسي پس از کودتا، پدرم براي انتخابات دوره هيجدم که در 20 اسفند 1332 انجام شد، تشکيل يک ائتلاف چهارگانهء انتخاباتي با چهره هاي شناخته شده ملي [را] داد و از جانب اين ائتلاف براي نمايندگي تهران کانديدا شد. من نام آن سه نفر ديگر را، که معروف هم بودند، اکنون به ياد ندارم [عجبا!] و بايد از مدارک آنروز در بياورم، ولي مي دانم که پدرم رفت و آمد زيادي با دکتر شايگان ـ پس از آزاد شدن او از زندان ـ داشت و در تابستان پيش از انتخابات [مجلس هيجدهم، يعني همان تابستان سال کودتا] که به بابلسر رفته بوديم و باغ شايگان روبروي خانهء ما، در آن سوي رودخانهء بابلسر بود ،[پدرم] به آنجا مي رفت و با هم مذاکره مي کردند. [دکتر شايگان در آستانه ی نوروز 1335 از زندان آزاد شد!]... . بهرحال، رجال بازمانده [؟] يا آزاد شده جبهه ملي تصميم گرفته بودند در انتخابات [مجلس هيجدهم] شرکت کنند.» عجبا! شرکت پدر او در انتخابات مجلس پس از کودتا بايد به ابتکار خود او بدون ربط با جبهه ي ملي بوده باشد، چون سران جبهه ي ملي در آن زمان همه يا زنداني بودند، يا فراري و مخفي. کوشش براي توجيه شرکت پدرش در انتخابات را مسلماً نمي توان با چاشني جبهه به نتيجه رساند!

«يادم مي آيد، وقتي قراربود نتايج انتخابات را اعلام کنند، اطلاعات و کيهان يا يک روزنامه ديگر فهرست کامل نامزدهايي را که رأي آورده بودند چاپ کرده بود[ند]. آن شب خانهء ما مملو از جمعيت [ی از] دوستان و خويشاوندان بود که بيتابانه منتظر نتيجه بودند. وقتي روزنامه ها آمدند [رسيد] ديديم که اطلاعات تا 50 نفر و يک روزنامه ديگر تا 103 نفر از رأي آورندگان را فهرست کرده بودند. مهندس رضوي، شايگان، زيرک زاده، حسيبي، نريمان و سنجابي همه بين 1600 تا 1760 رأي آورده بودند. [دنياي غريبي است! چگونه شاه اجازه داده بود که همکاران نزديک دکتر مصدق چون اين چهار تن، که دوتن از آنان در زندان شاه در انتظار محاکمه با ساطور مرگ بر فراز سرشان و دو تن ديگرشان متواری بودند، در انتخاباتي شرکت جويند،که، به قول وزير مختار بريتانيا دنيس رايت، ليست نمايندگانش را شاه و زاهدي تنطيم کرده بودند؟ اين هم از تاريخنگار رسمی جبهه ي ملي پنجم!] خيلي واضح بود که نتايج اعلام شده ساختگي بود، زيرا شخصيت هاي معروفي چون اعضاي جبهه ملي نفر شصتم و هفتادم نمي شدند. در ميان 103 نفر، نفر آخر فقط دو راي آورده بود. ولي اثري از نام پدر من در آن فهرست نبود! همهء جمعيت سي چهل نفري مي گفتند: "به خدا ما به شما راي داديم!" و پدرم گفت" رأي ديگران به کنار، راي خودم چه شد ؟" ... [شگفت اينکه با چنين وضعی در فردای کودتا از کودتا پدر ملي و «همکار مصدق» در آن انتخابات شرکت جسته بود!] با اين همه، در انتخابات دوره نوزدهم نيز، دوستان پدرم او را وسوسه کردند که دوباره شرکت کند، اما يکي از آن روزها که يکي از آشنايان پدرم خوشحال به منزل ما آمد و گفت که وکالت فلان شهر را قرار است با سي هزار تومان به من بدهند، مي خواهيد يکي هم براي شما بخريم! در آنجا بود که پدرم متوجه شد که بايد از سياست دست بکشد.» [شگفتا از اين فراست سياسی که وي تا آن زمان متوجه نشده بود که، به جز در چند شهر وآن هم با وجود نهضت مردمي، ورود به مجلس جز خريد صندلي راهي نداشت!]

او سپس از سال هاي دبستان و دبيرستان مي گويد: در دوم دبستان ... در دبستان اميراتابک در خيابان اکباتان ... از دانش آموزان شاخص و محبوب بچه ها و آموزگاران بود. در کلاس چهارم (28-1327) براي نخستين بار روزنامه ی ديواري را ابداع کردم [عجب، من و همکلاسي ام خرمشاهي در دبستان خرد که يکي دو سال ازين نابغه دهر بزرگتر بوديم فکر مي کرديم که اين کار را از ديگران آموخته بوديم؛ و در دبستان های ديگر هم پيش از آن معمول شده بود؛ حال روشن مي شود که پيشاپیش اين فکر را او به ديگران و ما الهام کرده بود، بی آنکه ديگران ازمنبع اين الهام آگاه شده بوده باشند!] که همه ی مقاله ها و نقاشي ها و مطالبش را خودم مي نوشتم. ... [براستي که بايد بر اين منش دموکراتيک و آن همه استعداد رشک برد!] اين ابتکار من مورد توجه آموزگاران و مديران قرار گرفت و کم کم در طي سالها در دبستانهاي ديگر هم رايج شد [!] البته چند سال پيش يکي از دوستان من در جبهه ملي، غلامحسين خير، گفت که او چنين کاري را يک سال زودتر از من کرده بوده است. [حال ديگر نبايد گفته شود که او فرد فروتني نيست!] افزون بر آن، چون انشاي من خوب بود، در سال 1328 به عنوان بهترين نويسنده [ی] کلاسهاي پنجم انتخاب شدم و در برابر صدها دانش آموز دبستانها مورد تشويق و اعطاي جايزه قرار گرفتم. ... [البته اغلاط فاحش وغالبأ کودکانه ی فارسي امروزي او ناشي از کِبَرِ سن است!] از همان زمان [1328] آغاز به نويسندگي کردم[پس می بینیم که فرانسوی ها بی جهت این اندازه به شاعر بزرگشان آرتور رَمبو که اوهم در همین سنین نبوغ خود را نشان داد می بالند !]. پيش از سيزده سالگي که نخستين مجموعه داستان هاي کوتاه من بنام «نقطه بر آب» منتشر شد، قطعه هاي کوچک طنز و جدول هاي کلمات متقاطع براي مجله ها مي نوشتم و طراحي مي کردم. سال بعد، نخستين کتاب داستاني من [البته مقصود نویسنده همان رومان است !] نام «جوجه ها به پرواز در مي آيند» [مسلماً آن داستان روسي که موضوع فيلم بسیارمعروف "وقتی لک لک ها به پرواز درمی آیند" بود تقليدي ازين اثر داهيانه ی نویسنده ی ایرانی ما بود!] چاپ شد و معرفي و نقدهاي فراواني را در مطبوعات [در باره ي آن نگاشته شد] جلب کرد. [بيچاره ويکتور هوگو و شِکسپيير هنوز در اين سنين داستان نمي نوشتند! هنر نزد ايرانيان است و بس! و آن هم اين يکي!] ... من بجز چند ماه کلاس سرخانه، خودم به خودم زبان هاي انگليسي و فرانسه را مي آموختم [همانند اکنون که به ما فارسی ناب و شيوا می آموزد!]. يک [کتاب] دیگر[را نیز] هم که ناشر به من سفارش داده بود [ترجمه] کردم که به نام «تندرستي و زيبايي» به ترجمهء [به امضای] «اقدس فرشته!» چاپ شد. ... سال بعد، در پانزده سالگي، دو کتاب ديگر از من منتشر شد، يکي داستان پليسي بنام «گردباد» و ديگري ترجمهء «کونتين دوروارد» سر والتر اسکات. در شانزده سالگي نتيجه [ي] دوسال پژوهش کتابخانه اي من بنام «مردان بزرگ کاشان» چاپ شد که هنوز يکي از مراجع تاريخ شهر کاشان به شمار مي رود. اکنون ديگر من يک نويسنده شناخته شده و مطرح بودم، [بدبخت نيويورک بوک ريويو که ازين امر غافل ماند] و پیشنهاد جایزه نوبل ادبیات برای او نکرد!] ولي کسي سن مرا نمي دانست. [آيا هنوز هم بايد از اطلاق عنوان نابغه به او دريغ ورزيد؟] ... در سال ششم دبستان که بودم (1330) اقدام به انتشار مجله [ي] ماهانه کوچکي به نام چيستان کردم که همهء جدول ها و معماهاي آن را يا خودم طراحي مي کردم و يا از مجله هاي انگليسي زبان ترجمه مي کردم. اين مجله که از طريق روزنامه فروشي ها پخش مي شد، دو شماره بيشتر در نيامد. [واقعاً چه فاجعه اي!] از کارهاي ديگر او در سال هاي دبستان «بنيانگذاري باشگاه پارسي نويسان بود. از طريق آن، دانش آموزان سراسر کشور را تشويق به کاربرد واژه هاي ايراني [منظور پارسی سَرَه بوده، باز هم همان کِبَرِ سن مسئوول است !]مي کردند[و چه رشکی که کسروی بی چاره ازين بابت نبرد!]. روزنامه نوباوگان هم يک ستون وِيژه به آنان داده بود تا از آنجا با دانش آموزان در تماس باشند. [افسوس که ما هم دوره هاي او چه فرصت درخشاني را از دست داديم!] در اوج فعاليت هايشان با بيش از سي شهر در تماس بودند و روز بروز دانش آموزان بيشتري به آنان مي پيوستند. اما پس از کودتاي 28 مرداد، آن روزنامه تعطيل و مدير آن دستگير شد.» و همچنين کار آن باشگاه! ...

فکرش را بکنيد! « ... در دبيرستان شاهرضا ... حدود چهل نفر شاگردان کلاس سوم در اعتراض به اينکه دبير جديد انشاء به من نمره 14 داده بود کلاس را ترک کردند و بر نگشتند تا نمره مرا که معمولا 18 تا 20 بود به 16 تبديل کرد!» ازين رهبر بهتري مي خواهيد که در نوجواني اش چهل دانش آموز براي نمره ي انشاي او اعتصاب موفقيت آميز مي کنند و کيفيت رهبري او همانند سال هاي پيش به اثبات مي رسد؟ [اينکه نگارش امروزي او چنگي به دل نمي زند و مملو از اغلاط دستوري و سجاوندي است، البته، ناشي از کهولت سن است! و به همین دلیل قادر نیست جنبش سبز را رهبری کند!] رهبري که کتاب هاي فراواني در بچگي و جواني مي نوشت؛ انگليسي و فرانسه را به خود مي آموخت؛ چند سال نزد استاد حسين ياحقي به آموختن ويولون هم مشغول بود، م میرفت که جای یهودی میوهین (Yehudi Minuhin) را بگیرد – لعنت بر کسانی که مانع شدند! و بعد ها در آمريکا گيتار هم آموخت؟ تا جای جان ویلیامز (John Williams) بگیرد! باز هم لعنت، این بار بر خانه سازی و خانه فروشی! در دو و ميداني تا فينال گزينش بالا رفت؛ آثار نقاشي اش را يک مغازه در خيابان نادري بسيار مي فروخت؛ در کار دستي، ژيمناستيک و کشتي هم سر آمد بود؛ اصولاً آدمي جستجوگر و چالشگر است؛ از ناآشناها و حتا از بحران نمي ترسد؛ از آنجا که تسلط اش به زبان خوب بود و مجله هاي خارجي را مي خواند، کنجکاوي اش درباره ي جامعه غرب، بويژه امريکا، تحريک شده بود، براي ادامه ي تحصيلات دانشگاهي عازم آمريکا شد تا از غنائم فرهنگي آن کشور سيراب شود؛ نابغه اي که «هميشه در ذهن اش بود که عموي اش که ممکن بود نخست وزير شود نبايد [نمي بايستي] مي مرد، مصدق که ممکن بود دموکراسي را در ايران نهادينه کند نبايد [نمي بايستي] شکست مي خورد[در حالی که نهاد های دموکراسی در ایران از سال های 1906 و 1908 به بعد بوجود آمده بود و دموکراسی، اگرچه به آن عمل نمی شد، ولی از همان زمان "نهادینه" بود؛ اما نابغه ی ما نه معنای "نهاد"(institution) را می داند نه معنای "نهادینه" (institutionalisé – institutionalised)  را که به تازگی از آن مشتق شده]، 28 مرداد نبايد [نمي بايستي] رخ مي داد [آيا نبايد به چنين مورخي جايزه ي نوبل داده شود؟] تا برخي خود را آنقدر حقير کنند که براي جاه و مقام يا حفظ آن، دستبوس بيگانگان شوند. پدرش نبايد [نمي بايستي] از ورود به سياست که عشق او بود اينگونه منع و سرخورده مي شد؛ لذا، [مي بايستي] بايد با تحصيلات در آمريکا پاسخ اين معماها را مي يافتم [ Eureka) ) «يورکا»ي ارشميدس ايران!] اينگونه رويدادها همه اش توطئه بيگانه است؟» شگفتا که از خود مي پرسيد که «آيا براستي دنياي سياست ما در ايران اينقدر کثيف است که مي توان در آن آشکارا دروغ گفت ...؟» در حالی که باید همانند او یواشکی دروغ گفت!هنگامي که در آمريکا به دانشگاه ايلي نوي ... يکي از سه دانشگاه مهم در مهندسي سيويل و همزمان، در دانشگاه تکنولوژي (IIT)،که پس از (MIT و CIT) [Caltech.] به ترتيب سه دانشگاه فني معروف امريکا بودند، نام نويسي کردم و درس هاي رياضي خود را [در] آنجا مي گرفتم [دنبال مي کردم]، همزمان مشغول آموزش زبان اسپانيولي در خارج از دانشگاه هم شدم و در کلاس ويولون کنسرواتوار شيکاگو نيز نام نويسي کردم. [آيا اين جوان نابغه نيست؟ ايران چند تا ازين نابغه ها دارد؟ و چرا قدرش را ندانسته است؟ لعنت خدا بر اين کميته ي نوبل!]

پس از ورود به دانشگاه، او يکي از شناخته شده ترين دانشجويان شد. گهگاه در روزنامهء دانشجويي مقاله مي نوشت، در خوابگاه دانشجويي هميشه جزو هيئت رئيسه انتخاب مي شد، ولي نفوذش از رئيس دانشجويان کمتر نبود. در سال بعد، به علت خدماتي که به جامعهء دانشگاهي کرده بود، نخستين دانشجوي خارجي بود که به عضويت انجمن خدمات اجتماعي «آلفا فاي امگا» دعوت شده و نخستين خارجي بود که به عضويت انجمن سراسري دانشجويان مهندسي دانشگاه پذيرفته شد و در شاخهء ايلي نوي به عضويت در هيئت رئيسه دست يافت. در سال چهارم دانشگاه، که با جشن »هوم کامينگ» (بازگشت به خانه) آغاز مي شود، او ـ به عنوان محبوبترين دانشجوي فعال دانشگاه ـ افتخار پوشيدن »کلاه سرخپوست« [را] که نماد دانشگاه بود را [به مدت چند دقيقه آييني بدست آورد و نيز افتخار اجراي تاجگزاري [تاجگذاري] ملکهء «هوم کامينگ» هم به او داده شد. ... . « همان سال در سطح [؟] دانشگاه در ورزش وزنه برداري اول و در کشتي دوم شدم.» دوم شدن هم حتماً بايستی از ناجنسي داور بوده باشد! ولي از آنجا که علاقه زيادي به فوتبال داشت، براي ورود به تيم دانشگاه هرچه تلاش کرد او را به علت قد کوتاه (172 سانت = 68 اينچ) و وزن کم (65 = 143 پوند) نپذيرفتند، با وجود اينکه سرعت اش زياد بود. «در آزمايش هاي شنا براي دريافت گواهينامه نجات غريق هم رفوزه شدم.» ببينيد اين دانشجو چقدر برجسته بود که با اين همه موفقيت، در آزمايش شنا موذيانه او را از روی حسادت مردود کردند! سپس «در مراسم سالانه [ي] روز سنت پاتريک جزو نامزدان دريافت گواهينامه شواليه (Knight) توسط رييس دانشکده شدم. ... و وقتي براي مصاحبه رفتم تا به من نمره بدهند، همانجا پيشنهادهاي اصلاحي خود را براي بهتر کردن اين مراسم بطور کتبي ارائه دادم. ... مصاحبه کنندگان بهت زده شده بودند که پس از ده ها سال کسي کل سيستم را زير ذره بين گذاشته بود» آيا اين نبوغ نيست که، یک خارجی پس از دوسه سال تحصیل در آمریکا، سنت قديمي يکي از سه دانشگاه ي بزرگ آمريکا را تغيير دهد؟ براستي جسارت بسيار مي خواهد!]

[به جنبه هاي فني کارهاي او توجه کنيد. با اينکه هنوز ليسانس اش را نگرفته بود يراي يک مسئله ي مهم پروژه آپولو که با دشواري مختل مانده بود پيشنهادي داد. استادش به او «گفت که تو مسئله را پيش کشيده اي خودت هم بايد دستگاه مناسب براي اين کار بسازي! گفتم چه جوري؟ من که الگويي براي اين کار ندارم. گفت: "اختراع کن! تو مي تواني، و همهء کارگاه دانشکده در اختيار توست.". بعد فوري رييس کارگاه فني دانشکده را صدا زد و به او گفت که هرچه او نقشه داد و به آنها گفت آ به آنها [آنان] نها بايد [آنان مي بايستي مي ساختند،] بسازند، صد بار هم طرح اش را عوض کرد آنها بايد [آنان مي بايستي آن را] صدبار بسازند. [مي ساختند.] او از «ايمان» استاد به خودش هم «ترسيد» و هم به «پرواز درآمد.»  از ايمان استاد به خودش هم ترسيد و هم به پرواز درآمد. سرانجام، پس از دو سه هفته انديشه و تخيل، طرح دستگاهي را پيشنهاد کرد و به پروفسور نشان داد. او «تصديق کرد که اين يک اختراع جديد است [بود] و [ممکن بود] با آن مي شد تارهاي شيشه را خوشه اي آزمايش کرد، و اجازه داد که نخستين گزارش آزمايش ها را خودش بنويسد. اين گزارش باعث شد که دولت [آمريکا بر] بودجهء پژوهش را بيافزايد و سپس، او همراه با [يک] دانشجوي دکترا ـ که اجازه گرفت اين پروژه تز نهائي او باشد ـ گزارش مفصل تري با امضاي هر دو نوشتند. سرانجام مسئله رِآکتور سوخت راکت [آپولو] حل شد و اختراع بنام او ثبت گرديد، ولي متعلق به دولت [آمريکا] بود و به علت محرمانه بودن پروژه او حتا حق انتشار گزارش هاي خود را نداشت.» [خوب، آيا اين اختراع داهيانه نشانه ی علوّطبع و ابهت علمي اين فرزند کورش کبير همنام او نيست، که ايرانيان قدرش را ندانسته اند؟ افسوس و لعنت بر اين نادانان که قدر او را نمي شناسند!]

چندي هم وي براي يکي از معروفترين استادان رياضي در نوشتن کتاب او کار کرد و کليه منحني ها و جدول ها توسط او محاسبه و ترسيم» شده بطوری به مي پندارد در مقدمه از او هم سپاسگزاري کرده باشد. استاد هم ساعتي يک دلار و هشتاد سنت به او مي پرداخت، (در آن زمان درست به قدر حقوق يک گارسون رستوران، که انعامي هم علاوه بر حقوق دريافت مي داشت.) «مطالعه» اي هم دربارهء کودتاي 28 مرداد انجام داد، تا روشن سازد آن کودتا «چرا و چگونه» انجام شد. براي اين کار وقت زيادي را در کتابخانهء هاي ايلي نوي گذراند و اطلاعات جالبي از آنچه در «مدارک آزاد شدهء دولتي» و مطبوعات آمريکا بود بدست آورد – مراد اسناد سیا و وزارت خارجه است که تا بیش از سی سال پس از کودتا در اختبار محققان قرار گرفتند، نه ده سال پس از کودتا! البته دولت آمريکا باید به او لطف خاصی داشت بوده باشد.) که بيست سال قبل از وقت موعود آن اسناد را در اختيار شخص او نهاد! ]، که بصورت جزوه اي 32 صفحه اي با نام «اسرار کودتاي 28 مرداد» در آمد. (آيا اين ظلم نبوده است که محققان ايراني و انيراني که در اين باره نوشته اند از استفاده از اين اثر داهيانه غفلت ورزيده اند؟ البته اين احتمال هم هست که سيا همه ی نسخه های آن را بعداً نابود کرده باشد!)

[توجه داشته باشيم که با اين همه کار و مسؤوليت، او از مسائل ايران غافل نبود. «چند نفر ايراني فقط در ميان خودمان جلسه داشتيم و دربارهء ايران بحث مي کرديم. ...» او سپس با دکتر شايگان تماس گرفت و ... و « در طی يک سال و نيم ديگري که از دانشگاه من مانده بود، ما سه يا چهار جلسه سخنراني براي شايگان در ايلي نوي و شيکاگو و يک دانشگاه ديگر ترتيب داديم. ... . البته در طول [راه] نيويورک به ايلي نوي [دکتر شايگان] گاهي گله هايي هم داشتند، که اگر آن کار نمي شد، اينجور نمي شد و غيره. من، در همان حال و هواي جواني و با همه ي احترامي که براي ايشان قايل بودم، فکر مي کردم که همه مي توانند روز بعد از مسابقه بهترين سرمربي فوتبال براي همان مسابقه شوند [مقصود؟]... شايگان تشکيل جبهه ملي خارج از کشور را بطور رسمي اعلام کرده [بود] است شماري از دانشجويان هم که در نيويورک و پيرامون آن ناحيه زندگي مي کردند در آن نام نويسي کرده بودند. ولي کسان ديگري هم بودند که پيش از آن نيز فعاليت مي کردند، مانند علي رشيدي در فيلادلفيا، هرميداس باوند و صادق قطب زاده و سه چهار نفر در واشنگتن، و نخشب و شاهين فاطمي و فريد زنجاني در نيويورک. در برکلي هم سه چهار نفر، از جمله حسن لباسچي و چمران، بودند. ... . : من چون خودم را وابسته به جبهه ملي مي دانستم ديگر رفتن به نيويورک و نام نويسي را ضروري نمي دانستم. [بنازم به اين منطق که فعاليت را فقط با اسم نويسي يکي مي داند، گويي چمران و ديگران از اعضاي قديمي نهضت مقاومت بايستي اسم مي نوشتند(!)امااو نه !]... ما با هيچ شهر ديگري در تماس نبوديم و همهء فعاليت هايمان بر محور تصميمات خودمان بود. ...» دروغ ازین بزرکتر نمی توان گفت. جبهه ی ملی ایران در آمریکا در سال 1962 تشکیل شد و در آنزمان این نویسنده هرگز از باوند و رشیدی به نام فعال جبهه ی ملی چیزی نشنیدم. البته آنان می توانستند در شهرهای خود عضو ساده یا هوادار بوده باشند، لکن فعالانی که در جایگاه اداره ی سازمان بودند در شورای مرکزی (عالی) آن عضو بودند. تا آنجا که به یاد دارم، قطب زاده عضو آن شورا نبود.

در سال 65 من فوق ليسانس خود را گرفته و به کار مشغول شدم و، در عين حال، از دانشگاه هاي مختلف، از جمله واشتگن سنت لوئيس، هاروارد و استانفورد درخواست پذيرش براي دکترا کردم. [اما نمی گويد که او را پذيرفتند يا نه!] ... برادر کوچکتر من، سيامک، هم به آمريکا و پيش من آمده بود و چون گرايش هاي ملي شديدي داشت، [ و البته از پايه گذاران و.سردسته های سازمان مائوئيستی «کمونيست» در آمريکا بود!] مي خواستم که درگير فعاليت در تشکيلات ما، که آن را بخشي از واحدهاي دانشجوئي جبهه ملي مي دانستيم، بشود. ... لازم به یادآوری است که جبهه ی ملی در اروپا و آمریکا واحد های «دانشجوی» نداشت و اعضای آن را عمدتاً دانشجویان تشکیل می دادند.

مصاحبه ادامه می یابد

- آيا شما در جريان تشکيل کنفدراسيون دانشجويان شرکت داشتيد؟

زعيم: نه. من هيچ ارتباطي با کنفدراسيون نداشتم در حاليکه برادرم از بنيانگزاران [بنيانگذاران] آن بود. [چيز غريبی است! پس کنفدراسيون با برگذاری نخستين کنگره ی آن در پاريس در دسامبر 1961 پايه گذاری نشد تا سيامک به ايلينوی رسيد!] او، پس از چندي که پيش من ماند، توانست از دانشگاه کاليفرنيا ـ شاخهء برکلي ـ پذيرش گرفته و به آنجا برود. او در آنجا بود که با دانشجويان چپ و آدم هاي [افراد] انقلابي، از جمله مصطفي چمران، آشنا شده و کم کم گرايش چپي مائوئيستي پيدا کرد. در واقع آن زعيمي که مي گويند در شکل گيري کنفدراسيون مشارکت داشته [شگفتا!] برادرم بود و نه من. ... چون اين يک سازمان ايراني متشکل و سابقه دار دانشجوئي محسوب مي شد از کاليفرنيا با ما تماس گرفتند که آيا امکان برگزاري [برگذاری] نخستين کنگرهء کنفدراسيون در شيکاگو هست يا نه؟ بخصوص برادرم هم در اين زمينه از ما کمک خواست. ... . من، به عنوان نمايندهء ميزبانان، در گوشهء تالار، پشت يک ميز کوچک قهوه خوري، نشسته بودم ولي در کنگره شرکت نداشتم. ... [پس اين ها همه  افسانه است که کنفدراسيون جهانی در پاريس تشکيل شد! براستی که هزاران دانشجو در اين سال ها دهان به دروغ آلوده اند و بجای شيکاگو از پاريس افسانه ساخته اند!]

«فعاليت من در خانهء ايران از سال 1966 به بعد به چند دليل کاهش يافت، هر چند که طي سه چهار سال بعد هم گهگاه در جلسات دانشجويان شرکت مي کردم يا به خانه ايران سر مي زدم. ... من خط مشي جبهه ملي را يک دموکراسي سکولار همراه با آزادي هاي مدني و سياست اقتصادي ليبرال با چاشني سوسياليسم مي دانستم [پس معلوم می شود که بحث سکولار پیش از خمينيسم هم مطرح بود و سوسياليسم نوعی ادویه است که برای بهبود طعم به زندگی چاشنی می زنند(!) و ما از این ظرافت های آشپزی اجتماعی غفلت می کرديم!]، و مبارزه براي اصلاح در حکومت را فشار هوشمندانه نرم افزاري تلقي مي کردم. [واقعاً که نابغه ی استراتژی سياسی هم بوده، و سال ها پیش از اینکه مفاهیم نرم افزار و سخت افزار در فن انفورماتیک پیدا شود او به کمک این مفاهیم فکر می کرده است، و ما غافل مانده بوديم!] در صورتي که نفوذ کمونيسم ـ که آن روزها وجهه ای [دامنه ای] گسترده در ميان دانشجويان پيدا کرده بود ـ موجب بروز گرايش به چپ شديدي در بين دانشجويان شده بود و برخي هم به عمليات چريکي عليه رژيم معتقد بودند. ...

. يادم مي آيد که در سال 1361 در بند 206 زندان اوين، يکبار بازجوي من، که ظاهراً بازجوي برادر من هم بود[شاید چون از  یک سازمان یا یک مسلک بودند؟!]، از من پرسيد که چطور همه اين گروهک هاي چپي که با جبههء ملي مخالفند و آنرا يک سازمان ارتجاعي مي خوانند، به تو يکي احترام مي گذارند و مي گويند اين يکي متفاوت است؟ من پاسخ دادم: براي اينکه مي دانند من جان خود را مي دهم که آنها حرف خود را بزنند، با وجود اينکه مي دانم آنها حاضرند جان مرا بگيرند که حرفم را نزنم! ...[ایکاش توضیح می داد که چرا در سال 1361 در بحبوحه بگیرو ببند مجاهدین و برخی سازمان های چپ این «عضو ساده و سر براه جبهه ی ملی» را هم به بند مائوئیست های اوين انداخته بودند!] ...

بعلاوه، معلوم نیست چرا در سال هایی که همه را بخاطر اینکه علیه شاه حرف می زدند یا می کشتند یا شکنجه و حبس می کردند این «قهرمان» حتی انکشتی هم تکان نداد و به کار خانه سازی و خانه فروشی در شیکاگو مشغول بود؟] ...

در اواخر دههء 60 [19]، چندين نفر از دانشجويان برکلي وابسته به جبههء ملي، از جمله برادر من

[مگر در بالا نگفته بود که او تمایلات شدید چپی پیدا کرده بود؛ می گویند دروغگو کم حافظه است!]، چمران و دو سه نفر ديگر، براي آموزش چريکي به فلسطين رفتند. [اين هم از آن قمپز هاست که کوچکترين حقيقتی در آن نيست، چون چمران به فلسطِن نرفت، بلکه نخست چند ماهی در مصر گذراند و سپس در لبنان نزد سازمان امل مستقر شد!] از نيويورک هم کساني که با گرايش چپ به جبهه ملي پيوسته بودند، به عراق و سوريه رفتند تا در اردوي فلسطينيان به آموزش چريکي بپرداز[ن]د. اين براي من چندش آور بود و آن را خيانت به آرمان هاي جبههء ملي مي دانستم. [شگفتا که کسی که هرگز نامش در ميان جبهه ای ها شنيده نشده بود تنها کسی بود چار چندش شد!] البته امثال چمران و برادرم اينقدر عزت نفس و شهامت داشتند که ديگر خود را از پيوستگان به جبههء ملي نخوانند و راهشان را از جبههء ملي جدا کنند [مگر ندیدیم که برادرش هم هرگز عضو جبهه ی ملی نبود!]. ولي اين قاعده شامل همهء جواناني که خود را وابسته به جبهه ملي معرفي مي کردند نمي شد. ...

بهر حال مي ديدم که من اهل توي خيابان رفتن و شعار و فحش دادن و گوجه فرنگي پرتاب کردن (همان کاري که امثال قطب زاده در واشتگتن و برخي هم در نيويورک مي کردند) نيستم [براستی چه انسان، مؤدب، سر به راه،  شريف و مبارزی!] . من باور داشتم که راه هاي بسيار متين تر و هوشمندانه تري [مانند ؟ رفتن به دنبال زندگی خصوصی؟] براي رسيدن به هدف وجود دارد. [همان حرفي که خودش در راه به شايگان زده بود!]

«به هر حال، در 1970 من ديگر پروانهء مهندسي حرفهء خود را از دو ايالت گرفته بودم [وچه مبارزه ی متين تری ازين موفقيت برای شخص خود؟]، دورهء تخصصي طراحي نيروگاه هاي فسيلي و اتمي را ديده بودم، دورهء تخصصي تحليل و طراحي سازه ها و پناهگاهاي ضد بمب و راديو اکتيو را تمام کرده بودم، برنامه نويسي و طراحي با رايانه را آموخته بودم و بطور کلي سابقهء کاري نسبتا خوبي داشتم و شرکت بکتل (Bechtel) هم که تازه تاسيس شده بود از من خواسته بود ند با حقوق خوب به آنجا بروم، ولي چون استقلال عمل براي من بيشتر [«از پرتاب گوجه فرنگی به شاه»] جاذبه داشت و مي دانستم که بر اساس سابقه [ی] کاري خود مي توانم مستقل کار کنم تصميم گرفتم به استخدام جائي در نيايم.»

«در آغاز دورهء استقلال به ساختن چند خانه مسکوني پرداختم تا راه بيافتم. ضمناً، همراه با يک شريک که با هم يک برنامهء رايانه اي حسابداري براي شرکت هاي کوچک نوشته بوديم به اين رشته هم وارد شديم. ...»

کار جالب [و هوشمندانه!] ديگر اين بود که من در سال 1970 يک ساختمان سه طبقه قديمي 110 ساله را در يک محله اعيان نشين شيکاگو با وام بانکي خريدم که مي خواستند آن را خراب کنند و [درجای آن] آپارتمان سازي کنند. من آغاز به بازسازی آن به شکل قرن گذشته اش کردم. ... [اين هم از حمايت آثار باستانی! و البته درآمدی هنکفت!]

«پدرم آدم [شخص]بسيار فعالي بود و احترام زيادي در جامعه بازار و صنعت داشت و وقتي [اين همکار و هم حزبی مصدق زندانی احمد آباد،که حتی حق نداشت پزشک خود را ببيند، ] توصيه اي مي کرد، حتا وزرا [دولت کودتا] هم آن را رعايت مي کردند. آنها با ميسيون هاي ديپلماتيک هم روابطه حسنه داشتند. وقتي نهرو و اينديرا گاندي به ايران رفته بودند، [آمده بودند] پدر و مادر من جزو ميهمانان شاخص سفارت هند بودند. اما در اوائل دهه 1350 بعلت بالا رفتن سن سخت دست تنها شده بود. ... و اواخر همان سال به ايران برگشتيم.

سابقهء شما در جبههء ملي آمريکا و کنفدراسيون مطرح شده آنچه اين آقايان دربارهء سن و سال شما يا عضويتتان در جبههء ملي و کنفدراسيون دانشجوئي مي گويند با آنچه که شما مي گوئيد تطابق نمي کند. پس اجازه دهيد که از شما بپرسم که شما کي و کجا عضو حزب دست چپي «رنجبران» بوده و چگونه و «مائوئيست» شده ايد؟ يا در کجا ادعا کرده ايد که از بنيان گزاران [بنیانگذاران] کنفدراسيون دانشجويان محسوب مي شويد؟ » (البته کسی او را «متهم» نکرده است که او پايه گذار کنفدراسیون جهانی بوده است، مگر خود او که قضیه «کنگره ی شيکاگو» را به ميان کشيده است!) به هر رو، ببینیم  او در جواب چه مي گويد؟

«من نمي دانم اين آقايان که پس از سال هاي سال ناگهان فعال شده اند [براستی که چقدر اين رهبر بی اطلاع است!] تا در ايران و خارج کشور عليه من تبليغ کنند، تحت چه فشارهايي هستند يا چه انگيزه هاي شيريني برايشان فراهم شده است. [از جانب کی ؟ سيا؟ موساد؟ آيا نبايد او بخاطر اين اتهام زدن در لفافه دادگاهی شود؟]کار اين آقايان مرا شگفت زده نمي کند. احتمالاً در جاهايي [کجا؟ موساد؟ يا احمدی نژاد که خود با او مغازله دارد؟ ] مي خواهند سناريويي را که سي سال پيش براي اميرانتظام پياده کردند براي من هم پياده کنند. [آيا اين تهمت و افترا و تعقيب کردنی نيست؟ معلوم نيست او چه ربطی و چه تناسبی امير انتظام دارد؟ قياسی مع الفارق!] ...

«که من هيچگاه نه با کنفدراسيون با دانشجويان ايراني و نه با احزاب چپي، همچون رنجبران  تماس [داشته] و همکاري کرده [ام،] و نه در سال هاي 1966 تا 1975 اساساً در فعاليت هاي سياسي خارج کشور دستي داشته ام [بنازم به اين مبارز سياسی که مبارزه ی هوشمندانه اش خانه سازی برای نفع شخصی بود! ] ؛ و در هيچ کجا نيز نمي توانيد متني را پيدا کنيد که در آن ادعائي جز اين کرده باشم. در نتيجه روشن است که اين آقايان نخست سخن هائي را جعل کرده و به من نسبت مي دهند کدام سخنرانی هایی جعل شده نمی گوید!] تا بعد بتوانند با تکذيب آنها مرا فريبکار جلوه دهند» ! [و جز اینکه خودش ادعا کرده بود که برای کنفدراسیون در شیکاگو تدارک کنگره  ی بنیانگذار را داده  است]

بدين سان، آشکار می شود که اين آقا هيچگاه مبارزه ای نکرده بوده است، جز مغازله با احمدی نژاد و دبير کل سازمان ملل متحد!

از اين رو، همچون يکی از پايه گذاران جبهه ی ملی ايران در اروپا و دوستدار و حامی هميشگی نهضت ملی و مصدقی به جبهه ی ملی ايران در داخل کشور توصيه می کنم از پر و بال دادن به عناصری چون فرد فوق الذکر پرهيز کنند، چه عناصرمگالومن (mégalomane/مبتلا به جنون عظمت شخصی)، خود خواه، دروغ ـ بیمار(mythomane و جاه طلب همواره برای نهضت خطرناک بوده اند، و از مشروطه تا کنون ما مثال های بسياری ازين مورد را شاهد بوده ايم.

خسرو شاکری- زند (هفدهم آبانماه 1387)

* 1) http://www.newsecularism.com/Interviews/Zaim/1.Zaim-Part1.htm

2) http://www.newsecularism.com/Interviews/Zaim/1.Zaim-Part2.htm

3) http://www.newsecularism.com/Interviews/Zaim/1.Zaim-Part3.htm

4) http://www.newsecularism.com/Interviews/Zaim/1.Zaim-Part4.htm

5) http://www.newsecularism.com/Interviews/Zaim/1.Zaim-Part5-082808.htm


[1] زندگي نامه ي سياسي و نوشته ها و سخنراني هاي دکتر سيد علي شايگان، گردآورنده احمد شايگان، تهران 1368، جلد دوم، صص 34-332.

[2] نصرالله شيفته، زندگينامه و مبارزات دکتر حسين فاطمي، تهران، 1364،صص 12-10.

[3] پيشين، صص 10-9.

[4] شيفته، زندگينامه و مبارزات دکتر حسين فاطمي، ص 64.

[5] هر جا که فارسی نوشته در مصاحبه نادرست است، اغلاط با علامت مشخص می شوند و درست آنها، بنابر سبک ويرايش، در میان دو قلاب[] نشانده می شود.

 

 

 
 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به ديدگاه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران