بازگشت به صفحه اول

 

 
 

نظام توتالیتر جمهوری اسلامی و علائم زوال آن

حسین اسدی

در جمهوری اسلامی روند فرو پاشی نظام از همان ابتدای پایه ریزی آن، و در حقیقت از زمانی شروع شد که خمینی رهبر "انقلاب" اجازه داد که سران ارتش و نظام سابق را در "محاکمات" چند سا عته وگاه چند دقیقه ای در پشت بام خانه اش اعدام کنند. و از این طریق در حقیقت قهر هر روزه و لجام گسیخته را جانشین قدرت نمود. 

انچه در مملکت ما امروزه به شکل در گیری طرفداران "رهبر" با "فتنه گران" و جدیداً هم با"نیروهای انحرافی" در جر یان است و باعث جدا شدن باز هم بخشی دیگر از سران سیاسی و باقیمانده ی گردانندگان سطح اول جمهوری اسلامی از رهبریِ آن می گردد، ریشه در همان حاثه ی بیسابقه ای دارد که به نام "انقلاب اسلامی" در ١٣٥٧ در ایران اتفاق افتاد، و عده ای بی توجه به جنایاتی که تا کنون بنام این انقلاب و به دستور سران آن در ایران انجام گرفته است هنوز هم آنرا "انقلاب شکوهمند" می نامند. چه این "انقلاب شکوهمند" که به کمک اتحاد موقت نخبگان جامعه با توده های بی هویت سیاسی به پیروزی رسید سبب گردید که نظامی تمامیت خواه (تو تالیتر) که یکی از سفاکترین انواع رژیم های دوران معاصر است در کشور ما پایه ریزی گردد.

رهبران این انقلاب در همان مدت کوتاهی که به "بهار آزادی" معروف گردید، و در واقع دنباله ی اثرات  جان پرور و روح افزای رواج آزادی های کاملی بود که دولت بختیار برقرار کرده بود، یعنی مدت زمانی که آنان لازم داشتند  تا از اجامر وتوده های بی هویت و "اتمیزه ی" شرکت کننده در تظاهرات خشونت آمیز سازمان های سر کوب خود را سامان بخشند،  نظام مبتنی بر قهری را که  استقرار وحشت و خشونت شکل بیان آن بود، بر مملکت حاکم کرده، امکان دخالت مردم در سر نوشت خویش را درتمام زمینه های اجتماعی و سیاسی از میان بر داشتند. آنان نشان دادند که برای تثبیت پایه حکومت خویش از شخصیت ها و نیروی سیاسی و اجتماعی  که در رسیدن به قدرت با آنان همراه بودند همچون ابزاری ـ و به عبارت دقیق تر چون پلکانی برای صعود به قله ی قدرت و نمای بیرونی موقت آن ـ، استفاده نموده و برای هر یک نیز مجال خودنمایی محدودی را در نظر داشته اند که  پس از اتمام آن به خشن ترین شکل ممکنه با آنان بر خورد کرده اند . همه شاهد این رفتار بوده ایم؛ دیدیم دیری نپا یید که نیروها  و شخصیت های ملی، و ملی- مذهبی، همچون دکتر کریم سنجابی و همراهانش از جبهه ملی، مهندس مهدی بازرگان وسایر شخصیت های ملی- مذهبی از نهضت ازادی ازمناصب اعطایی کنار گذاشته شدند. صادق قطب زاده به جوخه اعدام سپرد ه شد، مهندس عباس امیر انتظام بدون اثبات جرمی به زندان طویل المدت افکنده شد، و ابولحسن بنی صدر مجبور به فرار از مملکت گردید. کنارگذاشتن این افراد  و بطور کلی همه ی نیروهایی که بنا به یک تقسیم بندی خاص نظام های توتالیتر غیر خودی نامیده می شوند، از حکومت و به دور کردن آ نها از مراکز قدرت در این نظام ها امری غیر قابل اجتناب است که از ذات آنها سرچشمه می گیرد

زیرا یکی از مشخصات حکومت های توتالیتر این است که  فرمانروایان آنها، که  همگی نیز تحت اراده ی فردی بنام پیشوا حکومت می کنند، همه ی کسانی نیستند که همزمان با آنان به مقاماتی دست یافته اند ! 

می بینیم که با چنین آغاز و ویژگی هایی چرا این "انقلاب " هم نمی توانست سر انجام دیگری بیابد زیرا رهبری آن یعنی خمینی و دار ودسته اش اگر چه دیکتاتوری شاه را  به بهانه ی نقض کلیه ی حقوق سیاسی و اجتماعی مردم مورد حمله قرار می دادند و خواهان بر اندازی آن بودند و از این طریق توانسته بودند مردم عادی و بخصوص بخش عمده ای از نخبگان و روشنفکران جامعه را بدنبال خود بکشانند، ولی در عمل به فوریت نشان دادند که به آنچه می گویند باور نداشته، هوای دیگری در سر می پرورانند. چنین بود که پس از کسب قدرت آنان هر روز بر شمار بیشتری از مردم  روشن گردید که آنها نه تنها  بدنبال رهایی مردمان از ستم و حق کشی حاکم  در نظام پیشین نیستند، و قصد استقرار آزادی وبر قراری دموکراسی را هم ندارند، بلکه، به عکس، در پی بنیاد کردن نظامی  هستند مبتنی بر عبودیت و بندگی آنان.

آنان  مدعی برقراری نظامی بودند که در آن به اصطلاح  "حکومت  الهی"  را بر مبنای احکامی جاری کنند که گویا بیش از سیزده قرن قبل بصورت لایتغیری از طرف خداوند  نازل شده  و عدول از آنها  سزاوار مخوف ترین مجازات دنیوی و اخروی است

 

رهبری این " انقلاب" آزادی مردمان را نه تنها از جهت خصلت اصلی آنان، یعنی انسان بودنشان، به رسمیت نمی شناخت، بلکه بندگی و اطاعت بی چون وچرا در برابر آفریدگاری نامرئی و ساکت را، با متابعت کورکورانه از مدعیان نمایندگی او که خود را در زمره ی آنان معرفی می کردند پایه و اصل جامعه قرار می داد و در برابر چنین اصلی حقوق سیاسی و شهروندی را به هیچ می گرفت.

به عبارت دیگر این دگرگونی بایستی به از میان بردن میثاقی منجر می گردید که اساس آن را" تمام قوای مملکت ناشی از ملت است" (قانون اساسی مشروطیت ) تشکیل می داد، و بجای آن حکومتی استقرار می یافت مبتنی بر بندگی و جاری شدن احکامی از پیش آماده و لایتغیر که درآن حقی برای مداخله ی افراد بشر ملحوظ نیست.

خمینی بدلیل اینکه به یک" امت اسلامی" متشکل از بندگان خداوند به عنوان یک واحد جهانی معتقد بود و نه به انسانهای آزاده ای که در محدوده مرزهای کشوری بنام ایران زندگی می نمایند، با تمام کوشش های دکتر شاپور بختیار برای سوق دادن جنبش آزادیخواهانه ی مردم به سمت بر طرف نمودن معایب موجود و دگر گونی حکومت در جهتی که قانون اساسی، خونبهای مبارزان راه مشروطه، تعیین کرده بود، و در آن ازادی انسانها و کلیه حقوق شهروندی تضمین و جهت آن بوجود آوردن شرایط زندگی مادی بهتری برای مردم بود، مخالفت کرد.

احکامی که از دید آنان بایستی اساس نظام ا آینده را تشکیل می داد، چنانکه بیا ن شد در اساس بر عبودیت انسان ها استوار بود. چنین احکامی دگم هایی هستند که نحوه زندگی و عمل افراد جامعه را از گهواره تا گور مشخص می نمایند؛ از منظر این احکام اعضای جامعه بندگانی هستند صغیر و مستحق هدایت و سر پرستی از طرف یک رهبر (فقیه) ، که رسالتش نظارت بر رعایت این احکام و عدم تخطی افراد جا معه از آنهاست، و رابطه مردم با رهبر نه بر مبنای یک میثاق دو جانبه استوار است، بلکه به شکل بیعت یک جانبه مردم با رهبر و گردن گذاشتن بی چون و چرا به اوامر اوست، چه در این نظام "رهبر" مشروعیت خود را نه از طریق رآی مردم بلکه از طرف خالق بدست آورده و خود را فقط در قبال او جوابگو میداند. در نظام متکی بر این پایه بر خلاف نظام های دیکتاتوری کلاسیک شرط ایمنی نه اطاعت بدون قید وشرط از اوامردیکتاتور در حوزه سیاسی است، بلکه اطاعت از اوامر رهبرو تبعیت از دگم های حاکم بر کلیه شؤن زندگی اعضای جامعه، که کلیه حوزه های خصوصی و غیرسیاسی زندگی را نیز شامل میشود، طلب می گردد،در چنین نظامی تنها مخالفین سیاسی نیستند که هدف تعقیب قرار میگیرند، بلکه بخش های مهمی از افراد عادی در جامعه نیز هدف سرکوبند تا با تعمبم فضای ارعاب، از امکان شکل گیری هر گونه نیروی مخالف سیاسی جلو گیری بعمل آید.

اینگونه نظام ها نظام های بی شکلی هستند و در حقیقت قبایی هستند که به تن رهبر دوخته شده است. ها نا آرنت متفکر آلمانی قرن بیستم، از بزرگترین فلاسفه ی سیاست، در توصیف چنین نظام هایی می گوید :

" بی شکلی این دولت، ابزار بسیار مناسبی برای تحقق اصل رهبری است. رقابت دائمی اداراتی که با یکدیگر تخالف دارند و حتا عهده دار وظایفی یکسان هستند، تقریبن [تقریبأ] وقتی برای موثر واقع شدن مخالفتها و تحریکات بجای نمی گذارد... تنها قاعده مطمئنی که میتوان در یک رژیم توتالیتر پیدا کرد، این است که هر چقدر یک موسسه دولتی آشکارتر باشد قدرت آن نیز کمتر است و هر چقدر که وجود یک نهاد ناشناخته تر باشد، قدرت آن نیز سرانجام بیشتر خواهد بود. بنابراین قاعده، شورا ها که در قانون اساسی مکتوب بعنوان عالیترین مرجع اقتدار دولتی به رسمیت شناخته شده اند( در روسیه شوروی)، از حزب بلشویک قدرت کمتری دارند، و حزب بلشویک نیز که اعضایش را آشکارا برمیگزیند و بعنوان طبقه حاکم به رسمیت شناخته شده است، در مقایسه با پلیس مخفی از قدرت کمتری برخوردار است. قدرت واقعی از آنجایی آغاز میشود که اختفا آغاز میگردد. از این جهت، دولتهای نازی و بلشویک بسیار همسان بودند، تفاوت آنها بیشتر در این واقعیت نهفته است که در آلمان نازی، سرویسهای پلیس مخفی بگونه ای متمرکز در انحصار هیملر است[بودند]،حال آنکه در روسیه، فعالیت های پلیسی در موسسات پلیسی تودرتو و جداگانه انجام میگیرند " (١)

و بهمین دلیل است که در تاریک خانه ای بنام "بیت رهبر" برای هر یک از ارگان های نظام ارگانی موازی مو جود است که قدرتی به مراتب بیش از ار گان های رسمی دارند، بدون اینکه جامعه از ترکیب ، بودجه و گرادنندگان آنها کمترین اطلاعی داشته باشد.

در چنین نظام هایی اوامر رهبر و بی چون وچرا بایستی اجرا گردد و هر گونه تخطی از آن و انتقاد ازاو  و اعمالش گماشتگان رهبر را بمیدان می کشاند. علاوه بر این  رهبر خطا نا پذیر است و بی  جهت نیست که خمینی با اینکه تقریبأ تمام  قولهای خود درباره ی آزادی و ر فاه انسانها را زیر پا میگذارد، و با اینکه هشت سال به جنگ ادامه داده، هزاران نفر را بکشتن و میلیارد ها دلار سر مایه ملی را به باد میدهد،  فقط با  همین که می گوید قبول قطعنامه سازمان ملل بمثابه جام زهری است که باید بنوشد دیگر آب از آب تکان نمی خورد و خود را مجبور به هیچ توضیحی به کسی هم نمی بیند.  فرمان اعدام های دسته جمعی و کشتار هزاران انسان بی گناه هم نتوانست از قداست رهبر بکاهد و حتی هنوز هم هستند کسانی که خواب کشاندن جامعه  و مردم  به" دوران طلایی " زمان او را در سر می پرورانند.                 

در اینگونه نظام ها مردم بخاطر اینکه نظر ارگانهای سرکوب را بطرف خود جلب نکنند مجبورند داﭡما به اعترافاتی تن دردهند و یا تظاهر به اعتقادی نمایند که نه تنها به آن باور ندارند، بلکه مخالف آن نیزهستند و از آن نفرت دارند. شهروندان در چنین نظام هایی در هر لحظه خود را دریک تعارض درونی انتخاب بین ارزش های خود که به آنها باور دارند، و ارزش های متعلق به نظام  می بینند که برای بقای خود مجبور به تن دادن به آنند. این امر باعث میگردد که دروغ گویی و تظاهر به یکی از اصول رفتاری جامعه تبدیل گشته و از این امر نه کودک دبستانی را امکان گریز است و نه معلم او را . 

رهبری و سران حکومت نیز چون دروغ گویی و تظاهر و تزویر در جامعه به امری عادی تبدیل گشته است و قبح خود را از دست داده، با اینکه خود آگاهند که افراد جامعه به دروغ گویی آنها پی برده و سخنان آنان را باور ندارند،  مع الوصف از گفتن دروغ های گاه شاخدار هم ابا یی ندارند.  و از این روست که احمدی نژاد یکی از دروغگو ترین و دغلباز ترین افراد در جمهوری اسلامی رئیس جمهور گردیده و رهبر نیز حاضر میشود تا سر حد از دست دادن بخشی از مشروعیت خود و نظامش از چنین فردی پشتیبانی نماید .

نظام توتا لیترداﭡما در حال عوام فریبی و خود فریبی است؛، در آن فر ض بر این است که چون مخالفی با نظام و رهبری نمی تواند وجود داشته باشد، لذا کلیه کسانی که به مخالفت با آن برمی خیزند یا "نوکران اجنبی"اند، یا "فتنه گر" و یا "منحرف". و از آنجا که نظام کلیه اعضای جامعه را طرفدار خود تصور می کند برای کلیه آنان جایگاهی را در سازمان های متعلق بخود در نظر گرفته است. با چنین تصوری است که در جمهوری اسلامی" حزب فقط حزب ا ﷲ" است ، اعضای ساواکش " ٢٠ میلون سربازان گمنام امام زمان " هستند، و "بسیجش " همه اصناف و گروهای اجتماعی را شامل میگردد و در حقیقت جانشین کلیه اتحادیه های صنفی و سازمانهای مدنی گردیده است . و در نهایت نظامش اطلاع پیدا نکرده و آگاه نیست که هر روز بیش از پیش مشروعیت و قدرت خود را از دست داده و قدم در راه فرو پاشی خود بر میدارد .هانا آرنت در اهمیت قدرت در بقای حکومت براین نظر است که :

«آنچه به نهادها و قوانين يک کشور قدرت مي بخشد پشتيباني مردم است که در واقع خود نيز تداوم ميثاق اوليه يي است که اين نهادها و قوانين را به وجود آورده است. در يک دولت قانوني با نمايندگان پارلمان، مردم حاکمان واقعي هستند و بر کساني که حکومت مي کنند، تسلط دارند. تمام نهادهاي سياسي که مظهر و تبلور قدرت اند، به محض اينکه پشتيباني توده هاي مردم را از دست بدهند، رو به انجماد و فروپاشي مي گذارند.» (۲)

در جمهوری اسلامی روند فرو پاشی نظام از همان ابتدای پایه ریزی آن، و در حقیقت از زمانی شروع شد که خمینی رهبر "انقلاب" اجازه  داد که سران ارتش و نظام سابق رادر "محاکمات" چند سا عته وگاه چند دقیقه ای در پشت بام خانه اش اعدام کنند، و از این طریق در حقیقت قهر(سیستماتیک) را جانشین قدرت نمود. (*)

خمینی که براستی انقلابی را رهبری کرده بود تا زمانی که فریبکاری هایش بتدریج برای مردم روشن نشده بود، از قدرت معنوی زیادی بر خوردار بود، واگر منش دیگری داشت، می توانست راهی همچون گاندی و ماندلا را بپیماید، ولی چون نفی، و نه تفاهم،  اساس فکری خمینی  را تشکیل میداد،  او شیوه اعمال قهر را بجای حکومتی مبتنی بر تفاهم ملی انتخاب نموده و حکومت وحشت را جانشين حکومتی نمود بر پایه مشروعیت مردمی، و مورد پشتیبانی مردم.  اگرچه خمینی در طول زمان و در اثر خلافکاری ها وجنایات مداومش قدرت و مشروعیت اولیه خود را بخصوص در بین روشنفکران جامعه به مقدارزیادی از دست داده بود، ولی تا زمان مرگ توانست با استفاده از نفوذ خود کسانی  را که  همه چیز خویش را مدیون او بودند ساکت نگه داشته،  و نظام خود را حفظ نماید.

پس از مرگ خمینی انتظار میرفت که نظام هم همراه با او بخاک سپرده شود، اما رفسنجانی که خامنه ای را بر کرسی ولایت نشانده بود، با علم به عدم کاردانی او، از یک طرف سعی نمود با اتخاذ سیاست در های باز به نیاز های مردمی که در اثر جنگ هشت ساله دچار محرومیت های زیادی گردیده بودند جواب دهد، و از جانب دیگر با بسط تروریسم در خارج از کشور و  بخصوص در سطح رهبری نیرو های دمو کرات ملی (دکتر بختیار) و کادر های با نفوذ و موًثر آن مانع ا ز استفاده آنان از خلا ء بوجود آمده در جهت بر اندازی رژیم گردد.

 روند تبدیل بخشی از کادر های انقلابی نظام به کادرهایی آگاه به عدم کارایی شعارهای انقلابی و نظام متکی بر ولایت و انحصار طلبی آخوند ها با عث گردید که این کادر ها بجای تکرار این شعار ها و ادامه ی کار بی حاصل انقلابی به عمل گرایی (PRAGMATISME) روی آورند. علاوه بر آن شکست سیاست صدور انقلا ب و نیاز جامعه و اقتصاد کشور به بر قراری روابطی معقول و عرفی با جهان خارج،  بخش سیاسی و عملگرای نظام را به طرف اصلاحات تدریجی نظام سوق داد.

  آنان با تاًسیس سازمان های سیاسی نظیر حزب کارگزاران ، جبهه مشا رکت، و سازمان مجاهدین انقلاب، خارج از محدوده نظری و اید ﭡولوژیکیِ " حزب فقط حزب ﷲ"، و با نفوذ در سازمان های فرمایشی و توتا لیتر صنفی بخصوص سا زمانهای دانشجویی ، توانستند ابتدا در انتخابات ریاست جمهوری پیروز شوند وسپس ا کثریت کرسی های  مجلس شورای اسلامی را بدست آورند. عدم قاطعیت نیرو های اصلاح طلب و بخصوص  شخص آقای خاتمی و آخوند های همراه و تمایل قلبی و عملی آنان به حفظ نظام، باعث  شد که نیرو های توتا لیتر با بسط تروریسم در داخل و استفا ده از اختیا رات قانونی ولی فقیه ابتدا دستگاه اجرایی را مختل کنند کردند "دولت هر نه روز با تو طﭡه ای رو بر بود" (اقای خاتمی)،  و هم مجلس را بی اعتبار( حکم حکومتی).

خامنه ای که قبای ولایت فقیه از همان ابتدا به تن او گشاد بود، وعلاوه بر این او نه تنها انقلابی را رهبری نکرده بود، بلکه حتی جزو شخصیت های طراز اول  انقلاب اسلامی  هم محسوب نمی شد.  با استفاده از فر صت پیش آمده دست به ساختن ابزار هایی نمود که بتوان با استفاده از آنها رهبری او بر نظام حاکم  را در مقابله با مدعیان درونی نظام تضمین  کرد. از آن به بعد او قادر گردیده است که تمام منتقدین بخود را با کمک همین ابزارها سر جایشان بنشاند. آخرین پرده این نمایش شکست خوش باورانی چون اقایان موسوی و کروبی بود که به  امید اصلاح نظام بمیدان آمدند، و تجربه شده را دو باره تجربه کردند. و چه بسا جوانان و نخبگان جامعه  در این کار عبث جان باختند و یا به زندان های طویل المدت محکوم شدند.

 

اکنون مردم ما به تجربه در یا فته اند که نظام جمهوری اسلامی اصلاح پذیر نیست، و کم نیستند افراد مذهبی و متدینی که همچون آقای اشکوری معتقد ند که:

" تئوری ولایت فقیه و به‌ویژه ولایت مطلقه فقیه هم در مقام ثبوت قابل نقض و ابرام فراوانی بوده که در گذشته چندان به آن توجه نمی‌کردند، و هم در مقام اثبات. یعنی هم مبانی نظری ولایت فقیه به‌هیچ‌وجه قابل قبول نبوده و بسیار مخدوش و بسیار سست بوده، و هم به‌ویژه اگر به نحو پسینی به قضیه نگاه کنیم، در طول این ۳۲ سال نظام مبتنی بر ولایت فقیه پیامدهای منفی‌اش را نشان داده و تناقض‌های درونی‌اش آشکار شده است.... بنابراین به نظر می‌آید که (یک) بحران ایدئولو ژیک و فرهنگی در ساختار حقیقی و حقوقی نظام جمهوری اسلامی به‌وجود آمده است " ( ٣ )

و اکنون که دوستون اصلی نظام یعنی ایدئو لوژی آن بی اعتبار گردیده و رهبر آن فاقد کاریزما واقتدار ومشروعیت لازم برای حفظ بقای آن است، وهر روز مجبور به استفاده عریانتر از ابزار قهر و خشونت نامحدودی که در اختیار دارد میگردد، او از این طریق ممکن است باز هم در مقابله با مردم یک بار دیگر"پیروز" گردد، ولی این "پیروزی ها" هر بار برایش گرانتر تمام خواهد شد، چه به نظر ها نا آرنت: " مي توان قهر را جانشين قدرت ساخت و حتي به پيروزي موقت رسيد، اما هزينه ای که بايد براي اين پيروزي پرداخت، بسيار گران است زیرا در اين حالت نه تنها مردم تاوان سنگيني مي پردازند، بلکه حاکمان نيز اين هزينه را از سرمايه معنوي قدرت خويش مي پردازند و در واقع هر دو طرف بازنده اند... آنچه از نهاد قدرت باقي خواهد ماند، چيزي نيست جز ابزار اعمال خشونت.» (٤)

و تاریخ گوا هی میدهد که چنین حکومت هایی محکوم به زوال اند :

" قدرت سياسي پديده ای است که از انسان ها و مناسبات آزادانه و داوطلبانه ميان آنان سرچشمه مي گيرد. مادامي که قدرت سياسي برخاسته از اراده مردم است، زنده و پابرجاست، ولي اين قدرت بازيچه دست گروهي سرکوبگر و انحصارطلب قرار گيرد، رو به مسخ و فروپاشي مي گذارد." (٥)

1. دولت تو تایتر (وبلاک روان و جهان)

1.      

     2.  قدرت و قهر در فلسفه سیاسی ها نا آرنت (بهرام محبی وبلاک حاکمیت ملی)

3. مصاحبه سراج الدین میردامادی با آقای اشکوری (18 جون 2011)

4.  قدرت و قهر در فلسفه سیاسی ها نا آرنت (بهرام محبی وبلاک حاکمیت ملی)

5.  هما نجا

 (*) اگر چه «ماکس وبر» در  تعريف مشهورخود  از دولت که در آن گفته بود؛ «دولت يعني مناسبات سلطه گرانه انسان ها بر انسان ها که بر ابزار مشروع (يا به ظاهر مشروع) قهرآميز استوار است

از ديدگاه آرنت «قدرت» قابليتي است انساني، نه فقط براي انجام عملي، بلکه براي اتفاق ميان انسان ها و اقدام مشترک آنان. بنا بر اين تعريف، هيچ گاه نمي توان قدرت را متعلق به يک فرد دانست، چرا که قدرت همواره داراي سرشتي اجتماعي است و در اختيار گروهي از انسان ها است. مادامي که اين گروه متحد است، قدرت آن پابرجاست. براي نمونه وقتي مي گوييم فلان شخص داراي قدرت است، به اين معناست که او از سوي گروهي مسووليت يافته به نام گروه دست به اقدام بزند و بدون پشتيباني آن گروه، قدرت وي معنا ندارد. بر اين پايه، اگر در زبان محاوره از فرد يا شخصيت قدرتمند ياد کنيم، منظورمان بيشتر شخصيت زورمند است نه شخصيت داراي قدرت، زيرا «زور» به خلاف قدرت، هميشه ويژگي فردي است و آن را مي توان با کيفيت مشابه در افراد يا اشياي ديگر سنجيد. زور فردي را هيچ گاه ياراي ايستادگي در برابر قدرت جمع نيست.

نمي توان ادعا کرد که نقطه مقابل قهر، عدم خشونت است و طبعاً سخن از قدرت «بدون قهر» نمي تواند معنا داشته باشد.... قهر مي تواند قدرت را نابود سازد، ولي هيچ گاه قادر به ايجاد آن نخواهد بود. چيزي که از لوله تفنگ بيرون مي آيد، مي تواند فرماني موثر باشد که اطاعت فوري و بي چون و چرا مي طلبد، اما از لوله تفنگ هرگز قدرت بيرون نخواهد آمد

 

 
 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به ديدگاه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران