بازگشت به صفحه اول

 

 
 

حمله به شهر

محمد رهبر

دوشنبه ۱۳ تير ۱۳۹۰

انگار که ماندگاری نظام به مویی بند است. میانِ اعتصاب غذای زندانیان و تحریم جهانی و عشوه های احمدی نژاد، یکباره نعره های خطیبان جمعه بلند می شود که برای زنان خط و نشان می کشند که مبادا زلف بر باد دهند و مردان را به بی غیرتی متهم می کنند وفریاد"وااِسلاما" که ناموس رفت.

صدا و سیما که شاخه فرهنگی جوخه های مرگ و بربریتِ نظام است، مسوول اتاق فکر رهبری، علیرضا پناهیان را بر آنتنمی فرستد تا حجابی بر حجاب اندازد.

مجری قدری مزمزه می کند که آزادی حجاب هم خواست بعضی هاست و پناهیان که همه سئوالات را می داند، می گوید جمهوری اسلامی حجاب را اجباری نکرده، بلکه در مقابل هجوم بی حجابی از جامعه دفاع می کند.

گویا مسوولِ فکر رهبری به این نتیجه رسیده است که بی حجابی با سرشت و طبیعت انسانی سازگار است و حجاب زائده ای بر زندگی و ناگزیر چنین دفاع مسلحانه ای میخواهد. برنامه تمام می شود و حرفِ پناهیان بی جدلیبر کرسی زور می نشیند. صدای کسی هم نمی رسد که ماجرا حجاب نیست و آن زور بد است که بر سر می رود و نه چادر و چارقدو در این حرفِ زور چه رضاشاه پهلوی و چه آیت الله خمینی که آن چادر به چماق برمیداشت و این می گذاشت، هر دو در یک قاب می ایستند.

تفکیک زن و مرد که این روزها در دانشگاه بیرقش بالا می رود و در پیاده رو به نظر بازی ماموران اجرا می شود و حکم منعِ ورود زنان به قهوه خانه و حرام بودنِ قلیان برای بانوان که اینبار دیگر به فتوای میرزای شیرازی نیست، دلیلش تنها آن موی پریشاننمی تواند باشد که رعشه بر اندام علما می اندازد، هزارنکته باریکتر از مو اینجاست.

دنیای واقعی با ذهن ناموزون حاکمان نظام هماهنگ نیست و این تعارض،هراس عمیق و جانخراشی آفریده است. خطیبان جمعه هر وقتی که  از غارِ ذهنیات بیرون می آیند با این دنیای بیگانه مواجه اند. گزارشهایی که به بیت رهبری می رسد نیز پیام آورِهمین ترس از بیرون است.

شهر شبیه غار نیست وعجالتا صحنه آرایی اش به بیت رهبری و موکت و چادریان و ریش دارانِ همیشه در صحنه شبیه نیست. شهر رنگ دارد، جوانانی فارغ از نظام دارد، خنده دارد و گریه هم واقعی و بی نوحه ومداح است. از همه ویران کننده تر اینکه عشق دارد و هوس. زندگی بی افسارِ نظام و بی خیال وعده های عرفای درباری در گذر است.

نماد همه آنچه در زیر و زبر شهر می گذرد، رخت و لباس و چشم و گیسوان اهالی است.

حمله به شهر کاری است که نظام سالهاست مثل تیمور لنگ هر فصلی به راه می اندازد. بااسب و استرِ گشت ارشاد و آمران به معروف می تازد و دختر و پسر می برد. این نه برای آن دین و ایمان خشک مزاج است که در صدر انقلاب شور و شری داشت، بلکه "قدرت" حجاب داری می کند. وقتی لقبِ پیامبر را از "اکرم" به "اعظم" تبدیل کردند، می شد دانست که چه دگردیسی در بنیاد مذهب شکل گرفته، ورنه  چشم و دل را پرده می بایست، اما از عفاف چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود.(1)

حزب اللهی های آن روزها به دختران که می رسیدند، نگاهشان دوخته بر زمین بود و حزب اللهی های حالا، آدمها را از پایین به بالا نگاه می کنند. حمله به شهر نیتش برون انداختن آن ترس از غار به جانِ مردم است.

نظام در همه این سالها به هیچ انجمن و سندیکا و حزب مستقلی رحم نکرده و حالا نوبت به اجتماعات دو نفره رسیده که تنها جرمشان همراه ماندن و زن و مرد بودن است.

این ترس باید به جان مردم برسد تا دنیای غار و شهر شباهتی بگیرد. غنیمت هم کم نیست، شهوتِ متراکم ماموران به مجوز فقیهان می تواند چشم در شهر بچرخاند و هر خوش صورتی را بی سیرت کند.

سلیقه ای بودن جرم و بستگی داشتن به تحریکِ مامور و آمرو و فقیه، دیگر قانون هم نمی خواهد، همه می توانند مجرم باشند وقتی همه چیز جرم است.

حمله به شهر بی آنکه قانونی داشته باشد، دل شکستگی همگانی پدید می آورد و ترسی بزرگ از اینکه حتی اگر کاری نکنی، ممکن است شب را در بازداشتگاه باشی.

نظام علاقه بسیاری دارد تا شهر را تبدیل به فضاهای متلاشی شده متروک کند. رونقِ کافی شاپها و قهوه خانه های مدرن به  حضور دختران و پسران استکه از دوران اصلاحات رونقی گرفت و کار و باری به حساب آمد و در همه اینسالها و با همه فشارها که اداره اماکن و ماموران رشوه گیر می آوردند، باز بر جا ماند.

نیاز جوانان هم نه به قهوه اش بود و نه دیزی، این گوشه های دنج، جزیره های امنی  شدند برای لحظه های با هم بودن، جایی برای نشستن که از چشمِ هیز ماموران دور بود، حالا یا با رشوه ای یا با شیشه دودی و نور ملایم مغازه.

کار نظام اینبار سخت گیرانه تر است، می خواهند تا صاحبان گوشه های دنج را به ورشکستگی برسانند تا خودشان جمع کنند و بروند.

اما همه ماجرا این هم نیست، حمله به شهر با تمرکز بر جوانان و نوجوانان در واقع کِشت و صنعت ترس است در میان بخشی ازجامعه که می تواند به زودی از جماعت معترضان باشد. نظام در جنگ روانی خبره است و می داند که از چه سنی باید بذر ترس را همراه با سمِ تحقیر در شهر ریخت. جوانی که از همان سن بلوغ در خیابان می شکند و ضرب و شتم می شود و به جرم لذتِ لامسه به بازداشتگاه می رود و به التماس می افتد، دیگر آنقدرها غرور ندارد تا برای تقلب در رای و سرنوشتش فریادی  کند. وقتی کسی را از راه رفتن بترسانی، ایستادگی را هم از او گرفته ای.

با این همه مشکل نظام این است که ضرب و زور نمی تواند همیشگی باشد، هم فقیهان  باید به غار برگردند و هم ماموران. دوباره شهر می ماند در دست اهالی، اشغال کامل با این حساب که اکثریت با مردم شهر است، ممکن نیست. شاید هم روزی بیاید که کسی جرئت بیرون آمدن از غار را نداشته باشد.

پا نوشت

1. قطعه زن در ایران، پروین اعتصامی

از: روز

 

 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به متفرقه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران