|
|
|||
جنبشهای اجتماعی، مداخله نظامی و گفتمان «امپریالیسم» نوشین احمدی خراسانی
مدرسه فمینیستی: زمانی نه چندان دور، شعار ضدیت و دشمنی با
امپریالیسم، ملتهای منطقه و جوامع پیرامونی را در برابر نیروهای
خارجی متحد میکرد، و انقلابهای ضداستعماری، انقلابهایی «رهایی
بخش» تلقی میشدند. اما تحولات جهانی و نیز تجربههای تلخ و پُر
هزینه در برخی از این کشورها، که پس از کسب استقلال نصیب شان شد
نسلهای جوان این جوامع را نسبت به آن شعارهای کلاسیک
ضدامپریالیستی و به اساس رهایی بخشی آن انقلابها، عمیقاَ دچار
تردید کرده و رویکردی متفاوت را در برخی از این کشورها رقم زده
است. غلیظ ترین نمونه این رویکرد، همکاری انقلابیون لیبی با
کشورهای قدرتمند غربی برای رهایی از شرّ رژیم دیکتاتوری قذافی است
و رقیق ترین نمونه آن نیز شعار «اوباما، یا با اونا، یا با ما» در
جنبش سبز ایران بود.
واقعیتی انکارناپذیر است که همواره مردمانی که به دنبال خواستهها و مطالبات مشروع شان هستند، اغلب از همه ظرفیتها و پتانسیلهای موجود بهره میبرند تا بر ظرفیت و امکان تحقق خواستههای خود در برابر سرکوب دولتهای مقتدرشان، بیفزایند و از این رهگذر، جنبشها و حرکتهای خود را نیز تقویت کنند. جنبش زنان نیز از این قاعدۀ ازلی، مستثناء نبوده و نیست. و در این میان «امکانات و فرصتهای خارجی» هم یکی از این منابع و پتانسیلهای موجود برای استفادۀ جنبشهای اجتماعی بوده است. به باور من هیچ دورهای از تاریخ معاصر نبوده که جنبشهای اجتماعی از «امکانات و فرصتهای خارجی» برای تقویت خود بهره نبرده باشند. حتا در زمانی که کشورهای منطقه با خیز بلند «جنبشهای استقلال طلبانه» روبرو شده بودند باز هم «امکانات خارجی» یکی از منابع قدرت آنان بوده است. در آن زمان و در بحبوحه جنگ سرد، بلوک شرق و در رأس آن «اتحاد جماهیر شوروی»، یکی از «منابع مهم خارجی» برای جنبشهای اجتماعی بود که این جنبشهای ضد امپریالیستی سعی میکردند از امکانات آن بلوک، برای تقویت خود بهره ببرند. در حقیقت تضاد منافع دولتهای گوناگون در سراسر جهان، (چه در زمان جنگ سرد و چه در حال حاضر)، همواره بستر بهرهوری از «امکانات و فرصتهای خارجی» را برای جنبشهای اجتماعی، فراهم نموده است. اما آنچه که امروز را از دیروز متفاوت کرده آن است که منابع و امکانات و فرصتهای خارجی برای جنبشهای اجتماعی در کشورهای منطقه، بر خلاف دوران جنگ سرد متکثرتر از قبل شده است. در ثانی دیگر داشتن «آرمانهای مشترک» با این بلوک یا آن بلوک نیست که تعیین کننده اصلی بهره بردن از «امکانات و فرصتهای خارجی» است یعنی جنبشهای اجتماعی لزوما برای بهره وری از فرصتها و امکانات بین المللی، نیازمند پذیرش «آرمانی مشترک» یا «ایدئولوژی مشترک» با این بلوک یا آن بلوک نیستند. اگر در زمان جنگ سرد، امکانات و فرصتهای خارجی که شوروی و بلوک شرق در اختیار جنبشهای اجتماعی قرار میداد، در سایه یک ایدئولوژی واحد تحت عنوان «امپریالیسم» و ضدیت با آمریکا و سرمایه داری صورت میگرفت ولی امروز به دلیل کثرت این منابع خارجی یاری دهنده به جنبشهای اجتماعی و نیز به دلیل گسترش فناوری و کثرت کانالهای دسترسی به منابع دانش و اطلاعات، به نوعی میتوان گفت که از این امکانات و فرصتهای خارجی، تاحدودی ایدئولوژیزدایی شده است. در حقیقت با فروپاشی شوروی، «ضدیت با امپریالیسم آمریکا» به عنوان یک چتر واحد ایدئولوژیک که میتوانست برای جنبشهای اجتماعی منبعی از امکانات و فرصتها ایجاد کند، دیگر کارکردش را از دست داد. و از این رو امروزه جنبشهای اجتماعی، بیش از دوران جنگ سرد، از منابع متکثر خارجی ـ که حاصل تفاوت منافع کشورهای مختلف است ـ بهره میبرند برای نمونه امروز از یک سو جنبش اعتراضی شیعیان بحرین و یا سازمان حماس در فلسطین، یا حزب الله لبنان، از امکانات دولت ایران (به عنوان یک منبع خارجی) بهره میبرند و برای پیروزی جنبش خود با ایران همپیمان میشوند. و در آن سو، مردم لیبی هم با ناتو و دادگاه بینالمللی جنایات جنگی همپیمان میشوند علیه حکومت ظالم و سرکوبگرشان و از سوی دیگر جنبش اعتراضی مردم سوریه از امکانات دولت ترکیه بهره میبرد. و شاید از همین روست که امروزه جنبشهای اجتماعی تلاش میکنند در رقابت و تفاوت منافع میان کشورهای گوناگون، با هوشیاری از امکانات و فرصتهای جهانی بهره ببرند. بر این اساس، به نظر میرسد قدرت مانور جنبشهای اجتماعی نسبت به گذشته برای بهره بردن از فرصتها و امکانات خارجی افزایش یافته است. هر چند امروز هم ـ به مانند دیروز ـ بهره بردن از امکانات خارجی، میتواند برای جنبشهای اجتماعی گاه تهدیدآفرین باشد ولی شاید اگر این بهره وری، همراه با شناخت دقیق از سازوکار این امکانات، و به خصوص با «افسون زدایی» (و آرمان زدایی) از آنان، صورت گیرد میتواند به دستاوردهایی برای تقویت جنبشهای اجتماعی تبدیل شود. افسون زدایی از خلوص آرمانیِ جنبشها یکی از جنبشهای موفقی که در عین شناخت از «منافع خود»، توانست بیشترین بهره را از «امکانات و فرصتهای خارجی» نصیب خود سازد، جنش اسلام سیاسی در ایران قبل از انقلاب بود. در حقیقت پیروزی جنبش اسلامگرایی سیاسی در انقلاب ۵۷ ایران، بخشا حاصل حداکثر بهرهوریاش از امکانات و فرصتهای خارجی بود. در حقیقت فارغ از آن که «منافع مستقل» این جنبش چقدر با «استقلال منافع ملی» سازگار بود اما چگونگی بهره بردن این جنبش از امکانات و فرصتهای خارجی، میتواند به ما زنان در شناخت و تنظیم دیپلماسی بینالمللی جنبشهای اجتماعی کمک کند. جنبشهای سیاسی اسلامی در دهه هفتاد و هشتاد میلادی (بویژه در ایران) از «امکانات و فرصتهای خارجی» موجود در منطقه (یعنی از تضاد منافع کشورهای شوروی و آمریکا) بیشترین استفاده را به منظور تقویت و پیروزی خود بردند. چرا که جنبش اسلام سیاسی در ایران، «مستقل» از هر دو بلوک، استراتژی خود را دنبال میکرد ولی تا قبل از پیروزیاش و کسب قدرت دولتی، به دلیل آن که میخواست «امکانات و فرصتهای خارجی» هر دو بلوک (شرق و غرب) را به خدمت بگیرد، با هیچ یک از دو بلوک، «تضاد و دشمنی آشکار» نشان نداد. از این رو توانست با بهرهگیری از نیروهای چپ (مثل حزب توده و فداییان) «حمایتها و فرصتهای» شوروی را به خدمت خود بگیرد، در عین حال با فاصله گرفتن آگاهانه از چتر گفتمان «ضدیت آشکار با ایالات متحده آمریکا، فرانسه، بریتانیا، و...»، توانست از امکانات و فرصتهای کشورهای غربی (بویژه از بریتانیا و فرانسه) نیز بهره بگیرد. زیرا گفتمان ضدغربی در جنبش اسلام سیاسی ایران، مستقیماَ با موجودیت نظام سرمایه داری و با خود «کشورهای غربی» در تضاد نبود بلکه با مفاهیم فرهنگی و «ارزشهای لیبرالیسم غرب» به عنوان آزادیهای غربی، در تضاد بود، که این گفتمان نیز در آن دوره (دهه هفتاد میلادی که غرب با بلوک کمونیسم در جنگ بود) بیشک برای کشورهای غربی به خصوص از نظر آمریکاییان، «دشمن» تلقی نمیشد. ولی تسلط گفتمان ضدیت با امپریالیسم در نگاه چپ کمونیستی، دشمنیاش معطوف به کل موجودیت نظام سرمایه داری بود، و این، خشم آمریکا و بلوک غرب را بر میانگیخت. تجربه جنبش اسلامگرای سیاسی در ایران، نمونهای بومی و لمسپذیر از تجربه یک جنبش است که نشان داد میتوان بهره گیری از امکانات خارجی را با گره زدن هویت و سرنوشت خود به این یا آن دولت همراه نکرد، اما جنبشهای اجتماعی که خود را از ابتدا در تضاد با فلان کشور، و دنباله روی محض از بهمان کشور، قرار داده اند یا موفقیت شان اغلب با عدم استقلال همراه شده است و یا در نهایت نتوانستهاند موفق شوند. بسیار شنیدهایم که میگویند: جنبش بنیادگرایی اسلامی در کل، و گروه «القاعده» به طور خاص، توسط کشورهای غربی و در رأس آنها ایالات متحده آمریکا به وجود آمدند تا در برابر بلوک شرق بایستند! ولی از دریچه و قضاوت دیگری هم میتوان به گسترش جنبشهای بنیادگرایی اسلامی، نگاه کرد و آن قضاوت این است که ببینیم چگونه گروهها و نیروهای بنیادگرای مذهبی در دوران جنگ سرد، با هوشیاری از «امکانات و فرصتهای خارجی» (حاصل تضاد میان دو بلوک شرق و غرب) بهره بردند تا به جنبش سیاسی مذهبی خود، قدرت و امکانات و توان مضاعف، ببخشند. در واقع بکارگیری دیپلماسی انعطاف پذیری که بر اساس شناخت عینی از «تفاوتها و اشتراک منافع» است این امکان را بوجود میآورد که آن جنبش در تحلیل نهایی به استقلال برسد و نه لزوما دیپلماسی که بر محور «تضاد ذاتی منافع» شکل میگیرد. این مسئله، هم در رابطه با مناسبات بین دولتها صدق میکند و هم در رابطه ی جنبشهای اجتماعی با منابع بینالمللی شان. گفتمان «امپریالیسم»، گفتمانی است زایل کنندۀ قدرت جنبشها بازتولید گفتمان کلاسیک «امپریالیسم» که زاییدۀ گفتمان چپ در قرن 19 و 20 میلادی بود در دیپلماسی خارجی جنبشهای اجتماعی آن هم در ایران امروز، به چند دلیل، ناکارآمد است. اول: به دلیل آن که جنبشهای اجتماعی را در برابر «امکانات و فرصتهای خارجی» خلع سلاح میکند و آنان را از بهره بردن از این امکانات دور نگه میدارد. دوم: به دلیل آن که این محرومیت باعث میگردد که جنبشها هر روز منزوی تر و ضعیف تر شوند. منظور این است که بازتولید گفتمان «امپریالیسم» در جنبشهای اجتماعی، نه تنها آنها را توانمند و قدرتمند نمیکند بلکه آنان را در مقابل دشمنهای متعدد ناتوان ساخته و از بهره بردن از امکانات گوناگون محروم میکند. سوم: این که شرایط کنونی در منطقه نشان میدهد که در دورههای ضعف و خاموشی جنبشهای اجتماعی است که باید انتظار جنگ و مداخله نظامی را داشت و به نظر نمیرسد که این پیامد پُر هزینه (بروز جنگ)، همان هدفی باشد که نیروهای چپ (که مخالف مداخله خارجی هستند) در پی آن باشند. در واقع بازتولید گفتمان «امپریالیسم» در جنبشهای اجتماعی حداقل در شرایط کنونی منطقه میتواند پیامدهایی داشته باشد که اتفاقا درست برعکس آن هدفی است که مدافعان و مبلغان گفتمان امپریالیسم، مد نظر دارند. از این رو در شرایط کنونی، گفتمان کلاسیک ضدیت با امپریالیسم و تمدن غرب، یکسره همۀ «فرصتها و امکانات» بالقوه و بالفعل را در دیپلماسی بینالمللی، از مردمی که به دموکراسی و عدالت و برابری چشم دوختهاند سلب میکند. اتفاقاَ ما امروز نیازمند گفتمان تازهای هستیم که به جای آن که «تضاد برانگیز» و مبلغ نفرت و دشمنی با این یا آن کشور باشد بتواند در عین حال که «امکانات و فرصتهای بالقوه» دیپلماسی بینالمللی و افکار عمومی جهانی و دولتهای غربی را رد نمیکند (و اتفاقا از آن به نحو احسن استفاده میبرد)، اما مفهوم «تفاوت منافع» را با تیزبینی و آینده نگری ببیند و بتواند آن را به خوبی تبیین کند، و در ادامه، از تفاوت منافع، با هنرمندی دیپلماتیک، در جهت «منافع ملی» سود ببرد. متاسفانه امروز نیروهای سیاسی اجتماعی که حامل گفتمان چپ سنتی یا گفتمان ملی گرایی سنتی هستند گویی فاقد این ویژگیهای انعطاف پذیر هستند، ولی بی شک اگر یک جنبش و نیروی قوی اجتماعی با چنین گفتمان غیرخصمانه با دیگر کشورها ــ اما هوشیار و متعهد به منافع ملی ــ به وجود آید، میتوان امیدوار بود که جنبشهای اجتماعی به ویژه جنبش زنان کشورمان، مسیری تازه و متفاوت را تجربه خواهد کرد. ضرورت تبیین دیپلماسی بینالمللی برای جنبشهای اجتماعی شاید امروز به جای بازتولید گفتمانهایی که سبب تضعیف جنبشهای اجتماعی میشود و به جای نکوهش یا نادیده گرفتن «بهره بردن از امکانات و فرصتهای خارجی» توسط جنبشهای اجتماعی، باید آن را به عنوان واقعیت (که چه خوشمان بیاید و چه نیاید به هر حال وجود دارد)، بپذیریم. و در مورد چند و چون آن به منظور تبیین یک دیپلماسی بینالمللی هماهنگ با «منافع ملی» پیش برویم. به ویژه امروز که اوضاع پیچیده منطقه و واقعیتها و بن بستهای آن، ما را نیازمند گفتمانی جدید کرده است، گفتمانی که بتواند بن بست بوجود آمده را بگشاید یعنی هم جلوی بهره بردن جنبشهای اجتماعی از فرصتها و امکانات جهانی در برابر دیکتاتورها را سد نکند (دیکتاتوریهایی که به برکت تکنولوژی و درآمدهای نفتی، قدرت سرکوب هرچه بیشتری یافته اند)، و در عین حال، حد و مرزهایی واقعی و مشخص، برای تأمین «منافع ملی» و استقلال، در آن تبلور یابد. که البته روندی است بسیار پیچیده و بغرنج، و نیازمند یک گفتگوی جمعی با لحاظ کردن فاکتورهای واقعی و عینی است. هر جنبش اجتماعی، از جمله جنبش زنان، به مانند یک دولت مستقر، نیازمند یک «سیاست خارجی مستقل» است. استقلال این سیاست خارجی هم این نیست که به این کشور و آن کشور ناسزا بگوید و در برابر آنها، توطئه بینی و تضاد و دشمنی را دامن بزند، بلکه استقلال اش به معنی بکارگیری دیپلماسی خلاق برای پیشبرد «منافع» آن جنبش به دور از دنباله روی و سرسپردگی است. این که بعدها چقدر «منافع این جنبش» با منافع ملی کل کشور منطبق خواهد شد بستگی به عوامل مختلف دارد. اگر امروز در آغاز دومین دهه ی قرن 21 به دلیل تغییر شرایط جهان و به بن بست رسیدن «آرمان شهرها»، دیگر سیاست و نگرشی «آرمانشهری» و کل گرا نمیتواند تقویت کننده جنبشهای اجتماعی باشد، بی شک میتوان به جای آن، «سیاستهای واقع بین» و واقع نما را جایگزین کرد. منظورم سیاستهایی است که از نیازهای ملموس و واقعیتهای اجتماعی سرچشمه میگیرد و میتواند در چارچوب «قراردادهای اجتماعی» میان سازندگان و پیشبرندگان آن جنبش اجتماعی، به بار بنشیند. اگر ما به جای آرمانشهرها و آرزوهای نوستالوژیک گذشته (آرمانهایی که هر کدام شان گاه مسبب سرخوردگی بیشتر مردم شدند)، به فکر آن باشیم که واقعاَ میتوانیم برای پیشبرد «منافع مستقل جنبشهای اجتماعی»، دیپلماسی بینالمللی مناسب و مستقلی طراحی کنیم و در طراحی دقیق و مسئولانه ی این دیپلماسی بینالمللی و سیاست خارجی برای جنبش اجتماعی مان، چگونگی بهره وری از «امکانات و فرصتهای خارجی» را در عین حفظ استقلال، تبیین و تعریف کنیم، آن وقت شاید بتوان امیدوار بود که نه سر خود و مردم را با ایده آلهای غیرقابل تحقق، کلاه میگذاریم و نه آن که دست گروههای فرصت را که به جای «منافع ملی» به دنبال «منافع شخصی و محفلی و گروهی» خود هستند باز میگذاریم. در عین حال، هرگز اجازه نخواهیم داد که منافع دیگران بر منافع ملی ما حاکم شود. به نظرم فضای امروز جهان، این امکان را فراهم آورده و چیز دور از دسترسی نیست. در مجموع میتوان گفت اگر جنبشهای اجتماعی، دیپلماسی بینالمللی خود را بر اساس «آرمانهای بزرگ انسانی و مشترک» با نیروهای «خارج از جامعه خود» تعریف کنند، یا محکوم به شکست هستند و یا در شناخت خردمندانۀ بهره وری از «امکانات و فرصتهای خارجی» دنیای معاصر (یعنی شناخت از «تفاوت منافع» با «متحدین خود») در میمانند و در تحلیل نهایی، موفق به حفظ و حراست از «منافع مستقل جنبش خود» نخواهند شد. میخواهم بگویم فرقی نمیکند که مثلا در گذشته، جنبشهای چپ در اتحادشان با اردوگاه شرق، دچار توهم «آرمانهای مشترک و جهانشهری» بودند و اساس دیپلماسی بینالمللی شان را بر پایه این «آرمان مشترک» با کشورهای خارجی بنا گذاشتند و در نتیجه، محکوم به شکست و عدم استقلال شدند، بلکه امروز هم اگر جنبشهای اجتماعی، قرار باشد برای بهره بردن از «امکانات و فرصتهای خارجی»، باز هم خود را تحت لوای «آرمانی مشترک» تعریف کنند و آن را پایه توافق و همکاری مشترکشان قرار دهند، امکان پیشبرد «استراتژی مستقل خود» (بر مبنای منافع ملی شان) را از دست داده و همین «توهم آرمانهای کلان مشترک» میتواند آنان را دچار نابینایی دیپلماتیک و خطای سیاسی کند. چرا که از خطاهای پیش پا افتاده و تکراری ناشی از این کور رنگی دیپلماتیک، این است که عملا نمیتوانند حرکتهای آیندۀ «متحدین امروز» خود را پیش بینی کنند. و هنگامی که چرخشهایی در سیاست متحدین خود میبینند به طرز غیرمعمولی، آشفته و عصبانی و بعد هم که سرخورده میشوند. میخواهم بگویم اساساَ «آرمان» و ایدئولوژی، حتا اگر آرمان «حقوق بشر» (به مثابه ایدئولوژی کلان نگر) هم باشد عملا پایه استواری برای واقعیت سخت دیپلماسی بین المللی، نیست و شاید که صلاح نباشد مبنایی منحصربفرد و انحصاری برای پیشبرد دیپلماسی بینالمللی جنبشهای اجتماعی قرار بگیرد. بلکه «منفعتهای عینی و مقطعی مشترک » است که معمولا میتواند پایه توافق و همکاری و بهره بردن از «امکانات و فرصتهای خارجی» باشد. «جبهه ضدجنگ» و «سیاست افشاگری محض» با این بحثها در مورد ضرورت تولید گفتمانی جدید برای پیشبرد استقلال در عرصۀ دیپلماسی بینالمللی جنبشهای اجتماعی است که اکنون میخواهم پرسشها و دغدغههای خود را در رابطه با «پیشنهاد ایجاد جبهه ضدجنگ در جنبش زنان» مطرح کنم. چندی پیش، خانم شعله ایرانی، مطلبی را تحت عنوان «پیشنهادی برای جنبش زنان»(1) منتشر و فعالان این جنبش را به ایجاد جبههای وسیع علیه جنگ و مداخله نظامی فراخواندند که به نظر میرسد این پیشنهاد، دارای تناقضات و بن بستهایی است که همه ما کنشگران جنبش زنان به نوعی در شرایط پیچیده امروز با آن مواجه ایم. امروز بسیاری از فعالان جنبش زنان در داخل و خارج از کشور واقعاَ نگران خشونتها و پیامدهایی هستند که مداخلات نظامی در کشورهای منطقه میتواند ایجاد کند. به هر صورت، همدستی بخشی از نیروهای انقلابی داخلی با نیروی نظامی خارجی، بی شک رویداد مهم و تأمل برانگیزی است و مثل هر موضوع مهم بین المللی، میتواند نقاط ضعف و قوت خود را نیز داشته باشد. از همین روست که در اینجا میخواهم ابتدا انگشت بگذارم بر روندی که سبب شده امروز دخالتهای نظامی از سوی کشورهای غربی و ناتو، در میان بخشی از افکار عمومی مردم جهان مشروعیت پیدا کند، و نیز میخواهم بر این فرضیه اصرار ورزم که برخی از فعالان بینالمللی جنبش زنان در روند مشروعیت بخشی به دخالت نظامی شریک بوده اند و سپس از پرتو اقامه ی این فرضیه، یادآور شوم که اگر امروز نگران مداخلات نظامی هستیم شاید به جای آن که پیگیر و مترصد به کار گرفتن گفتمانهای سنتی مانند «امپریالیسم» باشیم و یا به گسترش تضاد با این یا آن کشور بپردازیم، راهگشاتر است که به سیاستهای بینالمللی اتخاذ شده توسط خودمان بپردازیم و نقاط ضعف و قوت آنان را بازشناسیم و از پرتو آن به جای آن که بخواهیم «سیاست دیگر کشورها» را تصحیح کنیم، سیاستهای خودمان را که به نوعی جهت دهنده سیاستهای دیگر کشورها بوده است، سمت و سویی متناسب بخشیم. می دانیم که یکی از سیاستهای رایج و عادت شده در میان فعالان جنبش زنان در خارج از کشور، پیگیری «سیاست افشاگری محض» بوده است. سیاست خارجی «افشاگری»، توسط فعالان بینالمللی جنبش زنان، در واقع به منظور بهره بردن از «امکانات رسانهای و فرصتهای خارجی» برای حمایت از فعالان و کنشگران صدمه خوردۀ این جنبشها بوده است. اما در اینجا میخواهم بر این نکتۀ اغلب پنهان مانده تأکید بگذارم که «سیاست افشاگری» که طی سه دهه در خارج از کشور از سوی اغلب فعالان جنبش زنان اتخاذ شده و عمدتاَ بدون وجود چارچوبهای مشخص (و توافق شده) میان پیشبرندگان جنبشهای اجتماعی در ایران امروز، صورت گرفته آیا واقعاَ توانسته به تقویت جنبشهای زنان در داخل کشور یاری برساند؟ شاید بهتر است برای روشن شدن بحث ام این پرسشها را مطرح کنم که: تحت چه گفتمان توافق شدهای «سیاست افشاگری» از سوی نیروهای خارج از کشور میتواند به تقویت جنبشهای اجتماعی درون کشور کمک کند؟ و در عین حال، بکارگیری سیاست افشاگری محض، چگونه و از چه مسیرهایی ممکن است ناخواسته به تضعیف و خاموشی این جنبشها بیانجامد؟ بنا به دانستههای تاکنونی ام، در خارج از کشور، فعالان جنبش زنان معمولا دو رویکرد متفاوت از «سیاست افشاگری» را در برابر حوادثی که بر زنان و جامعه ایران میرود اتخاذ کرده اند: گروهی از آنها در مجموع سیاست حمایت از حرکتهای مسالمت آمیز زنان در ایران را پی گرفته اند و افشاگریهایشان نیز حول تغییر و اصلاح رفتار حاکمیت در برابر جنبشهای اجتماعی بوده است. و گروهی دیگر، سیاست افشاگری محض را پیشه کرده اند و این سیاست را تا بدان جا پیش برده اند که حتا تلاش میکنند هرگونه مبارزه بی خشونت و حرکت اصلاح گرایانه در داخل کشور را مذموم و حقیر جلوه دهند و گاه پیش آمده که سعی نموده اند جنبشهای اجتماعی اصلاح گرا و غیرخشونت آمیز را نیز با انبوه برچسبها و انگهای غیرواقعی ــ از جمله «مماشات با حاکمیت» ــ از مشروعیت بیاندازند. چرا که بنا به ماهیت، «سیاست افشاگری محض»، در صورتی مؤثر و نافذ واقع میشود که تصویری کاملا سیاه و سفید (ناتوانی ابدی زنان / قدر قدرتی دولت) و از جامعه ما نیز تصویری خونفشان و مملو از فلاکت و بدبختی، ارائه بدهند که امکان هیچ حرکت و جنبشی در آن نیست، و در نتیجه، هرگونه حرکت و جنبشی را با انگ مماشات با نظم موجود، نامشروع قلمداد میکنند. و از رهگذر بازنمایی این تصویر، زمینه هر گونه مبارزه بی خشونت را ناکارآمد و منتفی اعلام کنند. از این روست که میخواهم در اینجا، این پرسش دشوار را مطرح سازم که: آیا وقتی سیاست افشاگری برخی از فعالان جنبش زنان در خارج از کشور را در کنار فعالیت شان علیه هر گونه حرکتهای اصلاح گرایانه در داخل کشور قرار میدهیم، و این، درحالی صورت میگیرد که در داخل کشور هم عملا پتانسیل انقلابی برای تحقق «گفتمان انقلابی» مورد نظر آنان وجود ندارد پس شاید بتوان با احتیاط نتیجه گرفت که چنین رویکردی (سیاست افشاگری محض) در خارج از کشور، معنایی به جز «فشار بر دولتهای غربی» برای براندازی قهرآمیز حاکمیتها و دولتها، به دست نمیدهد. و بنابراین برای من حداقل مشخص نیست که با وجود تسلط چنین رویکرد قوی در خارج از کشور، برخی از همین دوستان رابطه «جبهه پیشنهادی ضد جنگ علیه دخالت کشورهای قدرتمند» را با چنین سیاستهایی چگونه تبیین میکنند؟ باز هم تاکید میکنم که منظورم آن بخش از سیاستهای افشاگرایانه در میان فعالان جنبش زنان نیست که در واقع این سیاست را به منظور تقویت جنبش زنان و دیگر جنبشهای اجتماعی مدنی و اصلاح گرا در داخل کشور بکار میگیرند بلکه میخواهم انگشت بر رویکردی در سیاست افشاگری بگذارم که «قهر و خشونت» را راه حلی برای تحول اجتماعی (انقلاب) میداند اما راهی را که در پیش گرفته، ناخودآگاه و قصدناشده میتواند حتا به گسترش خشونت در قالب «حمله نظامی» دیگر کشورها نیز مشروعیت بخشد. حال اگر این نتیجه گیری اغراق آمیز، به حقیقت نزدیک باشد بلافاصله پرسش دیگری به میان کشیده میشود و آن این که به راستی چه رویکرد و سمت و سویی در «سیاست افشاگری» که توسط نیروهای خارج از کشور اتخاذ میشود میتواند نه تنها به جنبشهای اجتماعی در داخل کشور کمک کند، بلکه «قهر و خشونت» را مشروعیت نبخشید؟ و آیا هنگامی که قهر و خشونت برای تغییر به سمت دموکراسی مشروعیت بیابد به نظر میرسد، دخالت نظامی هم نمیتواند به عنوان یکی از این راههای ممکن، مشروعیت بیابد؟ چند وقت پیش، همه ما شاهد یک تجربه روشن در «سیاست افشاگری محض» نیروهای خارج از کشور در رابطه با «جلوگیری از ورود ایران به داشتن کرسی حقوق زنان در سازمان ملل» بودیم. این نمونۀ شاخص و قابل استنادی است که میتواند در فهم و تبیین سمت و سوی «سیاست افشاگری» به شناخت ما از پیامدهای این سیاست کمک کند، چرا که در همان زمان (تا آنجا که حافظه ام یاری میدهد) دو رویکرد متفاوت در مورد این مسئله در جنبش زنان مطرح بود ولی این دو رویکرد متاسفانه نتوانست به گفتگویی گسترده به منظور دستیابی به یک سیاست روشن و واحد دامن بزند. از همین روست که میخواهم امروز بار دیگر دلایل «رویکرد مغلوب در آن رابطه» را در اینجا مطرح کنم تا شاید بتوان از این طریق به تبیین سیاست بینالمللی واحدی در جنبش زنان در برابر حوادث بینالمللی دست یافت. از این زاویه است که میتوان این پرسش را در جنبش زنان مطرح کرد که وقتی سیاست افشاگری به جای فشار به منظور تمکین دولتهای اقتدارگرا به معاهدات بین المللی، سمت و سوی طرد و منزوی ساختن آنان از مجامع بینالمللی به خود بگیرد، و به جای آن که تمرکز این فشار بر جوابگویی هر چه بیشتر و در جهت تغییر رفتار چنین دولتهایی باشد، بیاید و بر انزوای آنها در سطح بینالمللی تأکید بگذارد، چه پیامدهای مثبت و منفی به نفع جنبش زنان ایران، در پی خواهد داشت؟ در واقع ابهام و پرسش خود من این است که سیاست افشاگری با جهت گیری «منزوی سازی»، کارآمدتر و به نفع استقرار دموکراسی و به سود جنبشهای اجتماعی خواهد بود و یا سیاست افشاگری با جهت گیری «انتگره سازی» هرچه بیشتر در روابط و گفتمان بین مجامع بینالمللی با دولتها؟ و آیا سیاست افشاگری با جهت گیری «منزوی سازی»، در تحلیل نهایی به برخورد و مداخله نظامی بینالمللی با چنین دولتهایی مشروعیت نمیبخشد؟ چرا که به نظر میرسد با این سیاست منزوی سازی، احتمالا چنین دولتهایی را به «تاثیرپذیری هر چه کمتر» از فشارهای بینالمللی ترغیب میکند. در همین رابطه، پرسش کلی تری هم مطرح است و آن این که آیا تاثیرپذیری هر چه کمتر حکومتهای اقتدارگرا از پروتکلهای سازمان ملل متحد و روابط بین الملل به معنی آن نیست که خواه ناخواه خصومت و دشمنی میان دولتهای غربی با این حکومتها، هر چه شعله ور تر شود؟ و آیا هر چقدر این روابط خصمانه و تضادها گسترش یابد به نفع آن دسته از نیروهای افراطی نیست که در درون این حکومتهای استبدادی (به مانند همتایانشان در جامعه جهانی)، به دنبال جنگ و مداخله نظامی هستند؟ بدون شک من نیز به شخصه پاسخهای سر راستی برای این پرسشها ندارم و از آنجا که کمتر با فضا و مکانیزمهای بینالمللی سرو کار دارم، از شناخت دقیق آنها عاجزم و طرح این پرسشها صرفاَ برای آن است که فعالان جنبش زنان در خارج از کشور همچون خانم شعله ایرانی که نگران تبعات جنگ و مداخله نظامی هستند و در عین حال با این مکانیزمها آشنایی دارند، با تبیین نسبت نگرش ضدجنگ خود با چنین سیاستهایی، بتوانند به جستجوی ما برای پاسخ یابی در برابر این پرسشها نیز کمک کنند. از سوی دیگر برای ایجاد یک جبهه وسیع ضد جنگ (البته اگر قرار باشد که فعالان داخل کشور هم در آن حضور داشته باشند) حاملان «سیاست افشاگری» ناگزیرند که رابطه شان را با حرکتهای مطالبه محور، و جنبشهای اجتماعی در داخل کشور که سمت و سویی اصلاح گرایانه و غیرخشونت آمیز دارند مشخص سازند؟ یعنی اگر برخی از رویکردها در سیاست افشاگری به تضعیف جنبشهای مصلحانه و غیرخشونت آمیز میاندیشد، پس آن دسته از فعالان جنبش زنان که مخالف جنگ و مداخله نظامی هستند چگونه «سیاستهای افشاگرایانه» خود را تبیین میکنند و از سیاست افشاگری در سطح بینالمللی در چه جهت و به دنبال چه تغییری در ایران هستند؟ اگر عدهای از فعالان خارج کشور، هدف شان از اعمال «سیاست افشاگری محض»، برپایی «انقلاب» به کمک نیروهای داخلی ـ و نه حمله نظامی ناتو ـ است، پس چرا با وجود داشتن این «هدف کلاسیک» (انقلاب قهرآمیز) رفته اند در خارج نشسته اند و سیاست افشاگری محض را پیشه کرده اند؟ در حالی که تحقق انقلاب، نیازمند وجود برنامه و استراتژی دیگری است، برنامه و استراتژی که معطوف به «بسیج مردمی» است و نه «چانه زنی با قدرتهای بزرگ در مجامع بین المللی». بنابراین اگر قرار باشد «انقلاب به هر قیمت و با هر خشونتی» جایز باشد آن گاه در نبود پتانسیلهای لازم برای انقلابی مردمی و با وجود سرکوبهای گسترده، آیا فکر نمیکنید که گسترش گفتمان «مشروعیت بخشی به خشونت» در سایه سیاست افشاگری محض (آن هم با جهت گیری منزوی سازی و گسترش تخاصم بین المللی)، سر آخر باعث گردد مردم جوامع استبدادزده منطقه به جای روی آوردن به «انقلاب»، به ناگزیر منفعل شده و راهی به جز پذیرش «مداخله نظامی» مقابل خود نبینند و نهایتاَ به آن تسلیم شوند؟ به هر صورت، نگارنده این مقاله به هیچ وجه مدعی نیست که برای این همه پرسش و پیچیدگی و بن بست، جواب قانع کنندهای دارد به همین دلیل، امیدش را به ایجاد گفتگویی جمعی برای رسیدن به این پاسخها بسته است. امروز بخشی از فعالان جنبش زنان در منطقهی بحران زده و متحول خاورمیانه زندگی میکنند، بنابراین از منظر عواطف و وظایف خواهرانهمان هم که شده باید بتوانیم مسئولانه تر و با حساسیت بیشتری درباره این پرسشها و بنبستها، واکاوی و به دور از شعار و برچسب زنی به یکدیگر، به بحث و تعمق بنشینیم و بیش از گذشته در مورد پیامدهای مثبت و منفی عملکردهای امروزمان به طور جمعی به گفتگو بپردازیم تا این دوران گذار پُر هزینه را حداقل به صورتی آگاهانه تر و با هزینههای کمتر، طی کنیم تا در آینده باز هم نگوییم در هیجانات ناشی از تحولات، ما هم «قطره»ای بودیم که سیل ما را با خود برد. ---------------- پانوشت: 1 . http://voiceofwomenafg.blogspot.com/2011/08/blog-post_19.html
|
||||