|
|
|||
چپ خشمگین و بحران آلترناتیو رشید اسماعیلی دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰ انقلاب ۱۹۱۷روسیه در زمان خود موجی از امید در جنبش جهانی چپ آفرید با این حال روند انقلاب به دوره ی استالین که رسید رفته رفته سرخوردگی جای امید را گرفت؛ این البته به معنای افول مبارزات کمونیستی در دهه های میانی قرن بیستم نبود، اتحاد جماهیر شوروی هنوز برای بسیاری از مارکسیست ها منبع الهام و خانه امید بود با این حال نقد آنچه که به مارکسیسم روسی معروف است با اوجگیری استالینیسم و سرخوردگیهای ناشی از آن به طور جدی مورد توجه دسته ای از متفکران برجسته مارکسیست قرار گرفت تا مارکسیسم غربی صف بندی فکری روشنی در برابر مارکسیسم روسی داشته باشد، در راه رها کردن "چپ" از قید استالینیسم و جزمگرایی بلشویکی و طرح اندیشه انتقادی اصحاب مکتب فرانکفورت (در این مقاله از بین فرانکفورتی ها اشاراتی به هورکهایمر، آدورنو و بنیامین خواهیم داشت) و اندیشه ورزان نامداری مثل هربرت مارکوزه (که او را نیز عموما با فرانکفورتی ها در یک رده قرار می دهند) نقش و جایگاه خاصی داشتند، با این حال نقد الگوی مارکسیسم روسی و راه حلهای آن اگر چه اقدامی مفید بود اما در عین حال اندیشه "ضد سرمایه داری" را به ساحت معضلی جدید وارد کرد: بحران آلتر ناتیو. آنها که نظم سرمایه دارانه، جامعه بورژوایی و لیبرال دموکراسی های غربی را نمی پسندیدند از یک سو تجربه تلخ شوروی را در برابر می دیدند و از دیگر سو با متفکرین مکتب فرانکفورت مواجه بودند که اگر چه نظام سرمایه داری را زیر پتک انتقادات خود قرار می دادند اما هیچ جایگزینی هم برای آن ارائه نمی کردند و یا متفکری مانند مارکوزه که بدون روشن کردن رای خود در باب "آلترناتیو" همگان را به انقلاب فرا می خواند. ابهام در افکار و خواستهای مارکوزه و فرانکفورتی ها موج می زد. این در حالی است که لیبرالیسم نظرگاهش درباره نظم مطلوب و مکانیزم های عملی شدن آن(فارغ از اینکه آن نظم را واقعا مطلوب بدانیم یا نه) از ابتدا روشن بود و بعد هم آن نظم را- خوب یا بد- از مقام تعریف به مقام تحقق رساند. ليبراليسم به عنوان پشتوانه نظری جنبش بورژوازی در ابتداي پیدایش خود همانگونه که مارکس می گوید تحولي انقلابي بود، اما تشابه زیادی میان انقلابیگری چپ های جدید دهة شصت و انقلابیگری عصر انقلابهای لیبرالی در قرون هیجده و نوزده، نبود. انقلابهاي ليبرالي درخواستهاي مشخصي داشتند كه عمدتاً از نوع «آزادي از» بود يعني خواسته اصليشان حذف موانع دست و پا گير براي رشد بورژوازي و طبقه متوسط بود. بنابراين لیبرال ها حتي هنگامي كه به راديكاليسم هم رو ميكردند، درخواستهاي روشن و قابل فهم و تا حدودی قابل انجام داشتند. به همين معنا ليبرالیسم حتي هنگامي كه راه و روشهاي راديكالتري را در پيش ميگرفت، درخواستهاي روشن و تاحدود زيادي قابل اجرا داشت.در برابر، چپ جديد، درخواستهاي پيچيدهاي را مطرح ميكرد كه گاه فهم و گاه اجرا و گاه هر دوي آن(هم فهم در خواستها و هم اجرای آنها) مشكل يا اصلاً ناشدني به نظر ميآمد. چپ جدید و فلسفة انقلابی دهه شصت بازخواني ماركسيسم و ارائه تفسيري كمتر "جبري- اقتصادي" و بيشتر "فرهنگي- انساني" از آن كه با تاکید بر نقش اراده و درك پيچيده همراه بود با كشف "دستنوشتههاي اقتصادي و فلسفي" ماركس در 1932 شروع شد و با بازخواني مكتب انتقادي از اكونوميسم و پرولتاريانيسم ماركسيسم و نفي دترمينيسم آن ادامه يافت.شکل گیری چپ جديد با ترديد در ايده اصلي ماركسيسم يعني نگاه به كارگران صنعتي به عنوان موتور محرك تحول انقلابي قرین شد. وقوع انواع انقلابهاي ملي و تحولات انقلابي كه از سوي گروههائي غير از پرولتاريا به راه ميافتاد، بسياري را متقاعد ميكرد كه گروههائي مانند دانشجويان، زنان، سياهان و... ميتوانند عامل فعاليتهاي انقلابي باشند و تحولات مهمي ايجاد كنند. اوج اين تفكر در شورشهاي ماه مه 1968 در پاريس قابل مشاهده است. اما آنچه چپ نو را تا حدودي غير قابل درك ميكرد، روشن نبودن هدف و درخواستهاي آنان بود. بخشي از اين درخواستها به آزاديهاي اجتماعي همچون روابط جنسي و فرار از قيد خانواده و نظاير آن برميگشت اما در موارد سياسي و كلان اگر چه مشخص بود که "چه نمی خواهند" اما دقيقاً معلوم نبود كه "چه می خواهند". مهمترين خصيصه اين جنبش بعضي هنجارشكنيها بود. این گرایش كه بعضی از مهمترين نظريهپردازان آن در مكتب فرانكفورت گرد آمدند، بر اهميت فرهنگ به جاي اقتصاد تأكيد كرد. كساني مثل آدورنو و هوركهايمر اظهار داشتند كه آنچه مشكل اصلي دنياي سرمايهداري قرن بيستم است، صنعت فرهنگ است. بر اساس اين ديدگاه، اين نظام از طريق دروني كردن بعضي ارزشها و هنجارها و آنها را طبيعي و جهان شمول جلوه دادن، راه مخالفت و مبارزه را سد ميكند. براي شكستن اين سد بايد باورهاي عام و جا افتاده فرهنگ سرمايهداري را نشانه گرفت. تئودورآدورنو مانند ديگر اعضاي مكتب فرانكفورت، به "علم" با سوءظن بسیار نگاه ميكرد. از اين نگاه، علم پوزيتيو كه مدعي حقيقت گوئي بيطرفانه است ديدگاهي متناسب با ساير ابعاد نظام فرهنگي ِ مسلط است: انسانها حتي اگر آگاه و داراي انديشه باشند اسيرند چرا که انسانها شكلهاي محدود كننده از انديشه و عمل دارند كه اوضاع اجتماعي موجود توليد سرمايهداري بر آنان تحميل كرده است بنابراین به نظر آدورنو دنيا در حال تبديل شدن به زندان روبازي است كه مردم بيش از آنكه با آن مخالفت كنند آن را ميپذيرند. كتاب معروف آدورنو به نام ديالكتيک منفي حول اين محور حركت ميكند كه از هرگونه اثبات يا ايجاب خودداري كند و يكسره حاوي قضايای سلبی باشد بر همين اساس، انگيزه جذب شدن آدورنو به سوي هنر هنجارشكن، اشتياق او به ديدن سرپيچي آثار آوانگارد از تأثيرات همگنسازي تجاري و شيءوارگي هنر است كه سوژه هنري را به ابژه فردی ميكاهد. از نگاه او، راهبرد آوانگارد بنياد مقاومت در برابر حل شدن در نظام بازار است. در سالهای دهه شصت آثار هربرت ماركوزه در ميان دانشجويان محبوبيتي عظيم يافت، بحث "ضديت با آمرانگي" او از حاميان بسياري برخوردار بود. نظريه هاي او هيچ گاه ذهن فرد را كنار نمي گذاشت، بلكه ميكوشيد در جامعه شيئيانگار، فضايي درست كند كه فرد بتواند در آن فضا بر بيگانگي خود با جامعه غلبه كند. ماركوزه اين استراتژي را "رد بزرگ" ميناميد. ضديت با آمرانگي براي چپ نو معناي استراتژيكي داشت. هربرت ماركوزه و والتر بنيامين دو شخصيت مهم فكري نوماركسيسم در دهههاي مياني قرن بيستم هستند. اين دو متفكر كه با فيلسوفان مكتب فرانکفورت كه قبلاً نام برديم مشتركات زيادي داشتند، طرفدار نوعي آزاديخواهي آنارشيستي بودند. طرفداري بنيامين از سوررئاليسم به خاطر خصيصه انقلابي و رمانتيكي و آزادانگار آن بود. او معتقد بود: "اروپا بعد از باكونين، برداشتي راديكال از آزادي نداشته است. سوررئاليستها اين برداشت راديكال را اختيار كردهاند. هدف سوررئاليسم در تمام كتابها و اقداماتش به چنگ آوردن نيروي شور و شوق لازم براي انقلاب است". نكته قابل توجه اين است كه متفكران مزبور در مقابل انتقاداتی که مطرح میکردند، راهحل مشخص و قابل دركي ارائه نمیدادند. ماركوزه كتاب مهم خود، انسان تكساحتي، را با اين جملات به پايان ميبرد، جملاتی که مرور آنها برای درک مشکل آلترناتیو در نظریه انتقادی و چپ جدید ضروری است: "نظريه انتقادی از شناخت امکانی که فاصله حال و آينده را طی کند بیبهره است. آنچه را وعده میدهد اجرا نمیکند، زيرا هنوز پيروزی نيافته و تنها خصوصيت طرد و انکار خود را همچنان پا بر جا نگه داشته است. با وجود اين، انديشه انتقادی نسبت به انسانهائی که نوميدانه سراسر حيات خود را در مبارزه و طرد و انکار گذرانده و میگذرانند پيوسته وفادار میماند." در عين حال، اين هر دو نه فقط طرفدار نفي مطلق نظم اجتماعي، بلكه خواستار انقلابي راديكال هستند و نياز گروههاي ستمديده را به استفاده از خشونت عليه ستمگران به رسميت ميشناسند. ماركوزه در تفسير مقاله بنيامين در مورد خشونت تأكيد ميكند كه خشونت مورد نظر بنيامين، خشونتي نيست كه پائينیها بر بالائيها اعمال ميكنند بلكه خشونتي برآمده از خود هستي است. از نظر مارکوزه، بنيامين جديتر از آن است كه به خاطر وعده نهفته در واژه صلح، صلح باور باشد. به اين ترتيب هر دوي اين متفكران، مخالف آشتيناپذير اصلاحطلبي و مرحله باوري هستند و انقلاب را انفجاري در تسلسل تاريخ، شروعي سراسر تازه ميدانند و نه نسخهاي از نظم موجود و نتيجه انباشت تحول تاريخي. اولین ظهور عینی بحران آلترناتیو تركيب اين تفكر با عناصر سياسي تفكر ژان پل سارتر هدايتگر اصلي چپ نو و آشوبهاي 1968 بود. به دليل همين خصوصيت پر رنگ بودن نفي و نبودن چيزي به عنوان آلترناتیو وضع موجود بود كه شورشهاي مذكور در حد شورش و نفي باقي ماند و لااقل از نظر سياسي چيزي را جايگزين نكرد. اين جريان با نوعي راديكاليسم آغاز شد كه از يك سو بحث انقلاب را مطرح ميكرد و از سوي ديگر به دشواری بديل مشخص و قابل اجرائي براي وضعيت موجود (لیبرال دموکراسی و سرمایه داری)معرفي ميكرد. و همين باعث شد كه گاه از اين گرایش مارکسیسم يا از بخشی از آن، به عنوان "مارکسیسم خشمگین" یا "چپ خشمگین" نام ببرند كه صرفاً يا عمدتاً بر بدي لیبرال دموکراسی و سرمایه داری به عنوان ستمگر و حق شورش عليه آنها سخن ميگفت، ولي از ارائه شرايط بديلي كه از آنارشيسم و رمانتيسم نئوماركسيسم و چپ نو به دور باشد ناتوان به نظر ميرسيد. در تحولات فكري و سياسي دهه شصت، بازسازي سنتهاي سركوب شده ماركسيسم و روانكاوي از طريق نوشتههاي نظريهپردازان مكتب فرانكفورت آغاز اين جنبش بود. بنيامين و ماركوزه (و همچنین سارتر) از يك سو با تأكيد بر انحطاط سرمايهداري و تزوير آن و از سوئي با تأكيد بر اراده تغييرخواه انسان، نوعي گرايش آنارشيستي شديد را دامن زدند كه در انقلاب كردن بيش از آنكه در پي نظمي جايگزين باشند، نفس برهم زدن نظم موجود را مهم ميديدند(خصوصیتی که در افکار افرادی مثل اسلاوی ژیژک به نحو پررنگ تری حضور دارد). اين گونه بود كه دهه شصت به دهه تغيير خواهي راديكال انقلابي تبديل شد كه بيش از اينكه از فوايد نظام اجتماعي جايگزين سخن بگويد، ضرورت شورش و مقابله خصمانه با حاكميت دروغ را تبليغ ميكرد. منظور از حاكميت دروغ حاكميت نظامي است كه بنا به ظواهر، همه چيز آن طبيعي و خوب و بهنجار نشان میدهد ولي نوعي فريب باعث اين باور شده است. يعني به نظر چپهای جدید آنچه در نظام سرمايهداري و لیبرال دموکراسی رضايت، عدالت، استقلال شخصيت، انتخاب و نظاير آن ناميده ميشود، ظاهراً درست است. اما در باطن، قدرت پنهان است که عامل اصلي نظم سرمايهداري است. كارگر و كارفرما، مردم و دولت در ظاهر به يك قرارداد رضايتآميز ميرسند، اما در باطن، قدرت مانع از آن است كه طرف بازنده مخالفت كند. گرامشی و آلتوسر؛ کاشفان تاثیر ایدئولوژی و بازتولید هژمونی لوئيآلتوسر و آنتونيو گرامشي، نظريهپردازان ديگر سنت ماركسيستي، نیز در فراهم آمدن انديشه فلسفي- سياسي غالب در دهههاي ميانی قرن بيستم تأثير داشتند. اين دو بر تأثير ايدئولوژي بر بازتوليد هژموني يا اقتدار به رسميت شناخته شده تأكيد كردند. ايدئولوژي به معناي نوعي آگاهي نادرست كه جا افتادن آن در ميان مردم محصول منافع طبقه حاكم است، ايدهاي بود که ماركس به آن هويت ماترياليستي و تاريخی داده بود، اما بازخواني ماركسيسم باعث شد كه اين معناي ايدئولوژي حفظ شود، در عين حال ريشه آن نه صرفاً در ماديات تاريخي، بلكه در اموري پيچيدهتر جستجو شود. براساس اين ديدگاه، دولت فقط از طريق اعمال زور و قدرت به موقعيت موجود خود نميرسد؛ لازم است كه طبيعي بودن و بديهي بودن و پذيرفته بودن قدرت او در قالب يك آگاهي كاذب يا ايدئولوژي در ميان مردم پراكنده شود. از طريق اين برتريِ پذيرفته شده است كه سلطه دولت دوام ميآورد، و كمتر در معرض اعتراض و انقلاب قرار ميگيرد. آلتوسركوشيد توضيح دهد كه مناسبات جامعه بورژوائي چگونه بازتوليد ميشود. از نظر او ايدئولوژي سازوكاري است كه بورژوازي به كمك آن ميتواند سلطه طبقاتي خود را بازتوليد كند. انسان، نسل به نسل، از طريق ايدئولوژي به وفق دادن خود با وضع موجود ادامه ميدهد. از نگاه او «ايدئولوژي، افراد را به عنوان سوژههاي نظام يا استيضاح ميكند يا آفرين ميگويد و به آنان هويت لازم براي كاركرد وضع موجود امور را ميدهد.» روشن است كه منظور از ايدئولوژي در اينجا نظام فرهنگي و ديوانسالاري موجود در سرمايهداري غرب است. از نظر آنتونیو گرامشي، دولت سرمايهداري از طريق تركيب قدرت (كه همان درهم شكستن اتحاد است) با رضايت عمومي (كه از طريق ايدئولوژي با توسل به روانشناسي اجتماعي و روش هاي تطبيق دهي به دست مي آيد) سعي ميكند طبقه كارگر را تحت اقتدار و تبعيت درآورد. در اين نوع هژموني، كارخانه از جامعه جدا نيست. قدرت در كارخانه با نظام متراکمي از ايدئولوژي و اخلاق تركيب مي شود و الگويي از زندگي ميسازد. مفهوم هژموني يا تسلط ريشه در كتاب يادداشت هاي زندان دارد. اين مفهوم، در ميان ماركسيست هاي اروپاي غربي درسال هاي پس از جنگ دوم جهاني طرفداران زيادي پيدا كرد. اين نظريه در پي پاسخ به اين پرسش بود كه چرا طبقه كارگر كه قرار بوده است موتور اصلي تحرك انقلابي در جوامع صنعتي باشد، چنين نبوده است و بلكه برعكس روز به روز در ساخت فرهنگي و اجتماعي و اقتصادي نظام موجود جذب و هضم شده است. مفهوم "جذب" در درون مفهوم "هژموني" جايگاه مهمي دارد. تسلط هژمونيك برخلاف سلطه متكي به زور، به معني حكومت كردن و سلطه از طريق رضايت حكومت شونده است. براي جلب چنين رضايتي، نظام حاكم چارچوبي براي آراء و عقايد و ارزشها درست ميكند و آن را از طريق نهادهاي جامعه مدني، از قبيل نظام آموزشي، ديوان سالاري، وسائل ارتباط جمعي، كليسا و غيره تبليغ ميكند. به اين ترتيب "نخبگان حاكم، به جهانبيني ها، علايق و اميال اكثريت طبق آنچه دلخواه خودشان است شكل ميدهند. در این وضعیت، طبقات حاكم بيشتر رهبر به نظر ميرسند تا سركوبگر زيرا اكثريت را متقاعد كردهاند كه به دنبالشان بيايند. تسلط، به نظر گرامشي، مشخصه جوامع، بعد فئودالي، بخصوص بورژواها و رمز موفقيت جامعه نوع اخير بود." بر چنین اساسی ظاهراً راهی به جز ترکیب نوعی انقلاب سیاسی با انقلاب اجتماعی برای تغییر باقی نمیماند، گو اینکه نظریهپردازان چپ نو در انقلاب سیاسی (مثلاً در 1968) ناکام ماندند. نقد و نتیجه همانگونه که کولاکوفسکی می گوید نخستین وجه مشخصه مکتب فراکفورت "این واقعیت است که مارکسیسم را هنجاری نمی داند که وفاداری به آن اجباری است: بلکه آن را نقطه عزیمت و دست مایه ای برای تحلیل و نقد فرهنگ جدید می داند. به همین خاطر بی پروا از منابعی غیر مارکسیستی چون هگل، کانت، نیچه و فروید الهام می گیرد ثانیا برنامه این مکتب به تصریح غیر حزبی است. با هیچ جنبش سیاسی به خصوص با کمونیسم یا سوسیال دموکراسی اعلام همبستگی نکرد و همواره نسبت به این دو جنبش خاص برخوردی انتقادی داشت" به عبارت دیگر آنها بر خلاف لوکاچ "همواره بر استقلال و خود مختاری نظریه تاکید داشتند و گرچه خود دست اندر کار نقد جامعه با تغییر جامعه بودند اما با جذب شدن نظریه در پراکسیس همه شمول مخالف بودند... این مکتب بر جهانشمولی "شیءوارگی" به عنوان فرآیندی که بر تمامی اقشار جامعه تاثیر می گذارد تاکید می کرد و به طور روز افزونی در نقش انقلابی و رهایی بخشی پرولتاریا شک می کرد تا اینکه سرانجام این بخش از آیین مارکس را یک سره واگذاشت" و اما مهمتر ازهم اینکه "گرچه این مکتب در قیاس با روایت ارتدکسی از مارکسیسم عمیقا "تجدید نظر طلب" بود، اما خود را یک جنبش انقلابی فکری می دانست: موضع اصلاح طلبی را نفی می کرد و به نیاز بر گذشتن کامل از جامعه سرمایه داری معتقد بود و در عین حال اذعان داشت که آرمان شهر مثبتی در آستین ندارد و حتی می گفت در شرایط کنونی، خلق چنین آرمان شهری شدنی نیست". به هر حال نفی رمانتیک و رادیکال "همه چیز" بدون ارائه بدیل بهتر اگر چه گاهی جذاب به نظر می رسد اما گرهی از کار فروبسته جوامع-خصوصا جوامعی چون ما- نمی گشاید، گیریم که انقلاب مورد نظر روی داد و همه چیز زیر و زبر شد، از فردای انقلاب چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ این درست همان نکته و پرسش مهم و حیاتی است که چپ جدید پاسخ روشنی برای آن ندارد و به همین منظور با به هم بافتن آسمان و ریسمان از صحبت در مورد آن و پاسخ به آن طفره می رود، اگر "سرمایه داری و لیبرال دموکراسی" نمایاننده نظمی نامطلوب هستند نظم مطلوب سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مورد نظر چپ جدید چه خصوصیات و یژگیهایی دارد و قرار است مسائل جامعه چگونه سامان یابد؟ این پرسشی بنیادین است که نمی توان از پاسخ به آن گریخت و طرح آن را به آینده ای نامعلوم حوالت کرد. البته بیشک، بعضی از نازکبینیهای چپ جدید، همچون بعضی از ظرافتپردازیهای مکاتب و نظریات مرجع آن، در دهههای شصت و هفتاد، از منظر جستجوی علل بعیدة امور، قابل تأمل است. مثلاً این نکته که بعضی از گرههای کور در مسائل مربوط به حقوق برابر و امکان رشد به ساختارهای ریشهداری باز میگردد که به سادگی با تغییر چند قانون حل و فصل شدنی نیست. چپ جدید و گرایشهای مختلف آن ضمن طرح نکاتی بدیع، ذهن را به سوی مبانی پیچیده و ناپیدای بعضی مشکلات راهنمائی کردند، اما مشکل اینجاست، که حتی اگر آن تشخیصها در مواردی خالی از حقائقی هم نباشد، امکان درمان به شیوهای که آنها میخواهند (انقلاب و بعد حل خود به خود مشکلات)وجود ندارد. ظاهراً تجربه چنین القا میکند که در این جهان نمیتوان مشکلات را به شکل کاملاً بنیادی حل کرد؛ حتی اگر فرض بر این باشد که تبیینهای بنیادی درست است. هر راه حلی که بنیانهای فیزیولوژیک فرد و ساخت ناگزیر اجتماعی روابط میان افراد، که مراتب قدرت و سلطه و سیاست از لوازم آن است، را نادیده بگیرد، یا تفسیری از آن عرضه کند که اصلاح و بهبود، مستلزم تغییرات در این بنیانها باشد، احتمالاً میزان مشکلاتی که حل میکند کمتر از میزان مشکلاتی که تولید میکند، نخواهد بود. باری چنانکه اشاره شد چنین ملاحظاتی، در مقام باریکبینی نظری، چه بسا بتواند ارزشمند تلقی شود، و، در مقام ایجاد بعضی تغییرات عملی ناشی از آوانگاردیسم، که با طرح حداقلی تقاضاها به دشواری گوش شنوائی پیدا میکند، چه بسا خالی از فوایدی نباشد. اما تصور تغییرات بنیادین از طریق ساختار شکنی انقلابی معمولا قرین توفیق نیست. چپ جدید در زایش نظم جایگزین ناموفق بوده و عقیم بودن سیاسی آن بر بسیاری از اهل ناظر هویدا شده، اگر نه پس کجاست آن الترناتیو روشنی که اولاً عیوب سرمایه داری و لیبرال دموکراسی را ندارد و ثانیاً به تجربه تلخ "سوسیالیسم واقعا موجود" در شوروی، کوبا، ونزوئلا و کره شمالی نمی انجامد و در عین حال یوتوپیایی و ناکجاآبادی هم نیست؟ تفکر در باب این پرسش و گفتگو در مورد آن می تواند برای چپ ایرانی نیز راه گشا باشد. از: روز
|
||||