|
|
|||
آیا محمد رضا شاه وطنپرست (پِیتریوت* ) بود؟
دارا نیروئی پیش از پرداختن باین سوال مسلما ً لازم خواهد بود که نخست معنی درست واژه وطنپرست را بدانیم وگرنه بسیار راحت، بحکم احساس و بدون مسوُلیت میتوان هرکسی را بآن صفت متصف ویا از آن مبرا کرد
در فرهنگ های معتبر
انگلیسی و امریکائی کلمهُ "پِیتریوت*"
با توضیحات وسیعی آمده
که اگرتمامی آن مفاهیم را در هم ادغام کنیم ما حصل آن خواهد شد:
وطنپرست کسی است که بخاطر حفظ و حراست
زادوبوم خودودرراه بهبودی آن منافع
و علایق شخصی را زیر پا میگذارد ودرین راه از جان خود هم میگذرد. در لغتنامهُ دهخدا وطن بمعنی "محل باشِش" و پرست بمعنای پرستاری کننده آمده است. وبنابرین معنای واژه وطنپرست میشود: کسی که آب وخاک و سرزمین باشِشِ خویش راپرستاری میکند و هست و نیست خود رادرین راه مینهد. اما هنگامی که سخن از باشش یا بودن میداریم، پای کس یا انسانهائی هم بمیان کشیده میشود که عمل باشش بدون آنان مفهومی ندارد. بنابرین وطن نه بتنهائی بلکه با مردمان داخل آن و میراثهای تاریخی و فرهنگی معنا و مفهوم پیدا میکند. بعبارت دیگر تنها زمین و کوه وصحرا وطن نامیده نمیشوند بلکه "کوه و صحرا و سایر ارکان طبیعی باضافهُ مردمانی که درداخل آن قرار گرفته اند وتمامی آنچه آنمردمان از گذشتگان بارث برده اند " رامیتوان وطن اطلاق کرد. بنابرمختصری که رفت میتوان نتیجه گرفت که : "وطنپرست کسی است که دلش برای طبیعت وکوه ودشت و صحرای مرز وبوم خود تنگ شود؛ برای موجودات وجاندارانش بسوزد و برای مردمانش بتپد." ویا :
"کسی که ازجـان ودل عاشـق و پرستارو فداکارِوجان نثارِ محل زایش و
باشش خـود - آبش وخاکش - منابعش
– ثروتهایش - زیبائیهایش وهمهُ
مردمان آن مــرز و بوم باشــد."
********
حال بیائید مروری
داشته باشیم کوتاه به دوران زندگی درازِ سلطنت محمد رضاشـاه
تا دریابیم که آیـا طبق تعاریف بالا قبای "وطنپرستی" برای قامت
او دوخته شـده بوده اسـت یا نه! یکم – نگاه شاه به اصل شاه شدن و پادشاه بودن: برابر اسناد موجود مانند خاطرات ملکه مادر،خانم فریده دیبا و اسدالله علم و غیرهم، محمدرضا در همان لحظه ای که پدرش او را ولیعهد قرارمیدهد ناخشنودی – البته بی ثمرِ- خویش را ازین نامزدی توسط مادر بگوش رضاشاه میرساند. همچنین محمدرضاشاه در طول زمان سلطنت مکرراً آرزوی اینکه" ایکاش منهم میتوانستم در یک گوشه بزندگی ساده و معمولی بپردازم ودردسرهای پادشاه بودن را نداشته باشم" رابیان میدارد که البته حکایت ازین دارد که "پرستاری" از محل باشش و زحمت ومرارت وفداکاری درراه مردمان آن برای محمدرضاشاه آنقدر جذاب نیست که حاضر باشد سختی آنرا بر خود هموار کند.
دوم- ترک مملکت در موقعیتهای گوناگون: الف: اسفند ماه 1331 : در اوایل اسفند ماه 1331 محمدرضاشاه تصمیم میگیرد که در نهم اسفند برای استراحت ومعالجه بخارج از ایران عزیمت کند. این مطلب را در روز ششم اسفند با دکتر مصدق نخست وزیر در میان میگذارد و علیرغم درخواست نخست وزیر برای چشم پوشی ازین سفر با اصرار قصد خودرا قطعی شده میداند ومیخواهد که اعضای کابینه در بعد از ظهر روز نهم اسفند در کاخ سلطنتی با او ملاقات و خداحافظی نمایند. نوشته های تاریخی بسیاری نشان میدهند که موضوع ترک مملکت که قراربوده تا آخرین لحظه مخفی و مسکوت بماند، در سطح شهر وبین نمایندگان مجلس افشاء شده بوده است و نسبت به چرائی برملا شدن این رازِ مگو و ماجراهای قبل و بعد از شرفیابی مصدق، سخن بسیار رفته و بطور وسیع موشکافی شده که از موضوع بحث ما خارج است. اما نکته ای که دقیقاً ببحث ما ربط پیدا میکند اینست: تصمیم به سفر محمدرضاشاه –که نهایتاً هم انجام نشد- چه بقصد معالجه (آنگونه که اظهار شده بود) وچه درجهت تضعیف موقعیت دکتر مصدق و تحریک طرفداران دربار (بگونهُ توطئه ای که مفسرین با تکیه بر اسناد وقراین موجود نتیجه گرفته اند) گرفته شده باشد، دلیل بارز سستی اراده و بیتفاوتی محمد رضاشاه نسبت بانجام هرآنچه حتی بتصور خویشتنش درجهت منافع ملک و ملت در شرایط حساس و خطیرآنروز مملکت میبایستی شکل میگرفت میباشد. ب: بیست وپنجم مرداد 1332: ترک ایران در 25مرداد 1332 که پس از شکست کودتای آمریکائی- انگلیسی موسوم بعملیات "آژاکس" صورت گرفت باز هم نشانهُ غیر قابل انکاری از عدم عشق وعلاقه وفداکاریِ لازم برای ایراندوستی و وطنپروری و نبودِ اعتقاد به آنچه حتی خود اوهم ادعا میداشت میباشد. پ: بیست و ششم دی ماه 1357: هم چنین در بیست وششم دی ماه 1357 محمد رضا شاه مملکت را ترک میکند که ازقضا مقدّر بآخرین سفراو از ایران میگردد. او بدون دادن کوچکترین خط مشئی یا پلان ویا دستورالعملی (کسی که همواره جزئی ترین تصمیمات مملکتی راشخصاً وبدون کمترین مشورت بااحدی میگرفت) خاک مملکت را بامان حوادث میگذارد و میرود. او سگهای خود را برمیدارد و ژنرالهای وفادارش را در چهارراه حوادث انقلاب رها میکند.
سوّم
– گوش فرا دادن و شنیدن توصیه ها و راهنمائیهای سفرا و نمایندگان
آمریکا و انگلیس: معلوم نیست چرا محمد رضاشاه در مراحل متفاوت زندگی خود چشم براه و گوش بزنگ نصیحت، سفارش، توصیه، خط، وحتی شاید راهنمائی ودلالت دولتهای "نخست انگلستان" و"بعداً آمریکا" میبوده است.
شاید یک دلیل آن مشغولیّت ذهنی دائم او باشد
باین که میدانست پدرش بدستور انگلیسی ها پادشاه شده و بتصمیم انگلیس و
آمریکا از
مقامش خلع گشته و خود او بهمان نحو بسلطنت رسیده بوده است.
نمونهُ نخست در اردیبهشت 1340 بهنگامی که ارل هالیمن بدستور
دولت پرزیدنت کندی قول صدورفرمان نخست وزیری علی امینی را از شاه
میگیرد.
نمونهُ دوم در دیماه
1356 که محمد رضاشاه در بحبوحهُ بحران مملکت – بی توجه به پیشنهادات و
راهنمائیهای گوناگونِ تک تک مقامات کشوری و لشگری – که همگی دربست در
خدمت و گوش بفرمان او بودند، آنقدرمنتظراعلام
تصمیم سفیر آمریکا میماند تا اینکه ژنرال هویزر رسماً ازو میخواهد که
خاک مملکت را ترک کند و او نیز اطاعت مینماید.
اینک من از تک تک شما هموطنانی که این سطور را مطالعه میکنید
خواهشمندم خود با پاسخ دادن بسوالات زیر نتیجه گیری کنید:
آیا محمد رضا شاه وطنپرست بود که در 25 مرداد 1332 پس از
شکست کودتائی که جهت سرنگونی دولت دکتر مصدق بکمک امپریالیسم آمریکا و
بریتانیا طراحی شده بود از خاک کشور فرار میکند یا دکتر مصدقی که برای
عزت و سربلندی مردم ستمدیدهُ این مملکت همهُ هستی و حیات خویش را فدا
میکند؟
آیا محمد رضا شاه وطنپرست بود که در اوّل شهریور 1332
وبهنگام بازگشت از
سفر فرار گونه اش
با گفتن جملهُ [من
تاج و تخت و سلطنتم را مرهون خداوند،ملتم، وشما هستم.]
به کرمیت روزولت خود را تا
ابد وامدار امپریالیسم امریکا قرار میدهد؟ محمدرضــا شاهی که با
دبکتاتوری مطلق واستبد اد آهنین وپنجهُ قهر و غضب – ببهانهُ اینکه
"مردم هنوز آمادگی دمکراسی را ندارند." مردم خود را بهیچ
انگاشت، مجلسشان را بهیچ انگاست، و قوانین مشروطه اش را بزیر پا و
چکمهُ پولادین لگدمال کرد؟ اوئی که در مقاطع مختلف منجمله 16 آذر 1332
– 2 خرداد1341 – 17 شهریور 1357 دستورکشتار
مردمان معترض راصادر کرد
ودر پهنای دوران حکومتش بدستگیری ، بند وزندان، اعدام و ربودن، حمله
توسط نیروهای ارتشی فرامین پیاپی داد؟
یا میرزادهُ عشقی که غم دائمی مردم دردل داشت و شور ابدی میهن
درسر- که در تمامی آثارش عشق بمرز وبوم وطن وخاک میهن سرشار است – که
حتی در آنزمان سخن از حقوق بشر میراند. از
همان بشر های ایرانی که
حقوقشان طی قرنها توسط شاهان جبار پامال شده بود، دم میزد.
که از دیکتاتور های زمانها ابراز انزجار و بیزاری میکرد و در
عنفوان جوانی ودر سن 31 سالگی بدست عماّل استبداد رضاخانی در منزل خود
بقتل رسید؟ آیا شاه وطنپرست بود و یا که احمد کسروی؟ احمد کسروی که عمر گرانمایهُ خودرا صرف روشنگری و تنویر اذهان مردمانش کرد و با نگاشتن بیش از بیست جلد کتاب پرده از آخوندیسم و شیعه گری درید و سرانجام هم جانش را در سرآغاز جوانی برسر ارشاد مردمش و آموختن آنان نهاد یا محمد رضاشاه که خرافه گرائی و آخوندیسم را عملاً، باگفته هایش، نوشته هایش، مصاحبه هایش وداستانِ معروفِ دست امدادِ غیبیش و حرکاتش گسترید و جهل و خرافات و افکار و اپسگرانه را ترویج داده مردم را در جهل و انجماد ذهنی و ارتجاعی بیشتر و بیشتر غرق کرد ؟
آیا محمدرضاشاه وطنپرست بود یا دکتر محمد مصدق؟
دکتر مصدق که حتی برای درمان بیماری کشنده ای که بآن مبتلا بود
حاضر نشد نه بخارج سفر کند و نه قبول کرد پزشکی از خارج برایش بخواهند
یا محمد رضاشاه که محلّ اسکی کردنش، استراحتش، بیمارستان و دکترهایش،
دوستان نزدیکش همه در اروپا وامریکا متمرکز بود و اعتماد و اعتتقادی در
هیچ زمینه ای بمردم این مرزوبوم نداشت تا حدی که پشت سر حتی نزدیکترین
ماُموران خود تمسخر و بدوبیراه میگفت یا درمیهمانیهای رسمی فقط با
معدودی از سفراوبانوانشان سخن میداشت؟
درینجا روی سخن من با هموطنان عزیزی است که برغم سطور بالا
هنوز محمدرضاشاه را
وطنپرست میدانند و غالباً پرزیدنت کارتر را بخاطر
اینکه از شاه آزادیهای نسبی برای مردم ایران در خواست کرد ملامت
میکنند. لطفاً اندیشه کنید:
آیا این شاهِ شما نبایستی این مقدار کوچک آزادی را
بملتش روا
میداشت تا اینکه نیازی برای دستور از امریکائیان نباشد؟
آیا محمد رضاشاه نمیبایستی مردمانش را صاحب حداقل سزاواری برای
آزادی میدانست؟ آیا محمد رضاشاه اگر هم نمیخواست پنجره ای بفضای باز
سیاسی باز کند نمیبایستی
باقدرت بردهان کارتر میزد که ساکت باش ودر کار مملکت من دخالت مکن؟
کارتر آدمی بود که طبعاً منافع
مملکتش را مقدم میداشت ، ولی آیا شاه ما نمیبایستی اینرا درک میکرد و
او هم سود ایران را درنظر میگرفت. پس چرا بخواستهُ کارتر بسرعت جامه
عمل پوشانید؟
مگر نه اینست که او خود را
وامدار امریکا میدانست و مردم
خود
را لایق و سزاوار آزادیهای حتی نسبی هم نمیدانست؟
من که بشخصه واژهُ وطنپرست را در وصف حال محمدرضاشاه
نمیتوانم بکارگیرم که اینکار را جفائی بزرگ و
بی انصافی بخشش ناپذیر
و
بیمهری ناروايی در حق
وطنپرستان واقعی و فداکار و جان برکف و آزادگانی همچون امیرکبیر، دکتر
مصدق، ستارخان، میرزاملکم خان، دکتر حسین فاطمی، علی اکبر دهخدا، ملک
المتکلّمین، شاپور بختیار، کریمپورشیرازی و محمد مسعود میدانم.
*PATRIOT
|
||||