اللهُ اکبر گفتن

م.سحر

غم این خفتهء چند

خواب در چشم ی ترم می شکند

              «نیمایوشیج»

ازین «بیداری» ات،  ای«خفتهءچند*»ـ
چنان صید ِ غمم ، کز خفتن ِ تو
 
به رنجم آنچنان از خامُشی هات
کزین « الله ُاکبر » گفتن ِ تو ! ـ

*

نمی دانم چه در اندیشه داری
که با «اللهُ اکبر» می خروشی ؟
چه نقصی دارد آزادی که آنرا
به الله و به اکبر می فروشی ؟

*

بر آزادی زبانت را که بسته ست
مگر این واژه با جانت قرین نیست ؟
مگر زنجیر باف و قلعه بانت
به خاک میهنت ارباب دین نیست ؟

*

مگر خون جوانانِ  تو صد سال
نثار راه آزادی نبوده ست ؟
نمی بینی که خون می جوشد از خاک ؟
نمی بینی که رگهاشان گشودست ؟

*

مگر ساطور،  در دست  خداگوی
مگر قصاب ، آن مرد خدا نیست ؟
مگر چشمِ تو بر دیدار بسته ست ؟
مگر گوشت به گفتار آشنا نیست ؟

*

غرامت را ، چه باید داد زین بیش
که تزویرت  به دل کاری نباشد؟
وز اوهامِ تو زینسان بر دل خاک 
ز دلها سیل خون جاری نباشد؟

*

چه باید کرد تا از دشمن خویش
شناسی باز ، یکدم دوستان را ؟
که نسپاری به دزدانِ تبرزن
چنین آسوده ، باغ و بوستان را ؟  

*

نمی بینی ددان بر سرزمینت
خدا را جانی و جلاد کردند؟
زمنبر،  آتشِ دوزخ گرفتند
به مسجد ، سجده بر بیداد کردند؟

*

بگو ای غرقه در وحشت، چه بوده ست 
ازین اللهُ اکبر گفتنت سود ؟
به جز تاریکی و جهل و چپاول ؟
دل صدپاره و زخم نمکسود ؟

م.سحر 14.2.2012

http://msahar.blogspot.com/

 

 

 
 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به ديدگاه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران