شهرِ زیبا، چهارشنبه سوری، درباره الی و جدایی...
نظری به درونمایۀ آثار فرهادی
محمد ارسی - آمریکا
گفتۀ معروفی است که: «هر اثر هنری اصیل و انسانی و زیبا، در هر جایی،
در میان هر ملتی با هر فرهنگ و ارزشهای ویژه یی، خلق شود، در عمق خود،
یک کار جهانی و بین المللی است».
به طور مثال، با اشعار حافظ
شیرازی بود که "سیه چشمان کشمیرّی و ترکان سمرقندی مینازیدند و
میرقصیدند، و یا در هند و بنگال و چین و ماچین و عاقبت، در دربار
عثمانی ... بود که سعدی میخواندند و شعر دری میسرودند.
اصغر
فرهادی هم، با خلقِ چند اثر سینمایی اصیل و اثرگذار، مُهر تأیید بر آن
سخن حکیمانه گذاشته و خویشاوندی میان انسانها را چنان ماهرانه به
تصویر کشیده که به هنگام تماشای فیلمهای این غوّاص زیرک دریای ذهن
آدمی، جایی برای بیگانگی با آن چه میبینی باقی نمیگذارد. یعنی اهل هر
کشوری باشی، خود را با آن چه در جدایی نادر از سیمین میبینی آشنا
مییابی و یا با " شهر زیبا"، "چهارشنبه سوری"، " درباره اِلی" ابدا
احساس غریبی نمیکنی...
فرهادی در این کارهای نواندیشانه سینمایی،
با تمرکز جدّی روی روابط ساده انسانی در شکل مشکلات خانوادگی و مسائل
معمولی اجتماعی، پرسشهای بس بزرگ فلسفی و معرفت شناسانه را مطرح
میکند. یعنی بی آنکه امری را تأیید یا تکذیب و انکار کند، نشان میدهد
که آدمی در هر سطحی از دانش و بینش باشد پیوسته در حال خطای فکری و
لغزشِ ذهنی است. او توانایی عقل بشری را در داوری درست و کشف چیزی به
نام حقیقت مطلق زیر سئوال میبرد، کژتابیهای زبان، و اختلاف در
معیارهای اندازه گیری و نقایص نظام نشانهها را در بیان مقصود و رسیدن
به حقیقت با هنرمندی تمام مینمایاند و در نتیجه، شکِ شیرین و رهایی
بخشی را در تلخی زندان "صد در صد درستها" و بدیهیات ذهنی و اعتقادی ما
روانه میکند. آری، با چنین شک روشمند، و نه اضطراب برانگیزی است که،
میتوان از خطاها دور، به حقیقت نزدیک تر و از چنبرۀ امور یقینی رها شد
و در هنگام قضاوت، سخت محتاط و امین بود.
"در شهر زیبا"، زندانی
پرشور و شّری را میبینیم، که علاء نام دارد. او زادروز دوستش اکبر را
که گام در هجده سالگی گذاشته، با رقص و پایکوبیِ بچههای زندانی جشن
میگیرد و زندان را به هم میریزد. اما این شور و شادی، دیری نمیپاید
که غم و دردی فلج کننده بچهها را ساکت و زمین گیر میکند. زیرا تازه
به خود میآیند که هجده سالگی، یعنی اجرایِ حکم اعدام اکبر.
اکبر، زمانی که شانزده ساله بوده، دختری را که دیوانه وار دوست داشته،
به قتل رسانده، قصد خودکشی هم داشته که نتوانسته، و عاقبت دستگیر و
محکوم به اعدام شده، ولی به سبب کمی سنّ، اجرایِ حکم اعدامِ او، به
هجده سالگی موکول شده.
پدر دختر، که زیر بار فاجعۀ از دست دادن
دختر و مرگ همسرش، کمر خم کرده مردی است مؤمن و مسلمان، عابدی است عبوس
و سخت گیر، فردی است بی چیز و بسیار فقیر، که در انتظار اجرای حکم
اعدامِ اکبر نشسته، و از خونِ دخترش نمیگذرد.
علاء که هفتههای
پایانی حبس خود را میگذراند، به زندانبان میگوید: "زودتر آزادم کنید،
قول میدهم که رضایت پدر مقتول را بگیرم، من در این دنیا کاری نیست که
از عهده اش برنیایم".
علاء زودتر آزاد میشود. با این هدف و
تصمیم که اکبر را از مرگ حتمی نجات دهد. اکبر خواهر جوان و فقیری دارد
که کارگر است با یک بچۀ یکی دو ساله. از شوهر معتادش جدا شده ولی برای
امنیّتِ زندگی اش در محلّه، حفظ ظاهر میکند و نشان میدهد که هنوز زن
و شوهراند. او که فیروزه نام دارد تنها کسِ اکبر در این دنیاست. بارها
به دست و پای حاجی (پدر مقتول) افتاده تا کسب رضایت کند... اما با فحش
و تحقیر و توهین روبرو شده و عقب نشسته است.
علاء به فیروزه
مراجعه میکند، و همراه هم، دورِ جدیدی از یک تلاشِ نفس گیر را، برای
کسب رضایتِ حاجی، شروع میکنند. در این تلاش و کوشش به هر کس که اندک
نفوذی روی حاجی (پدر مقتول) میتواند داشته باشد، متوسل میشوند.
همسر حاجی، زنِ مسکین و درمانده ایست که دختری علیل دارد و حاجی
بعد از فقدانِ زن و دخترش، برای خروج از تنهایی و تنگنای زندگی او را
عقد کرده، او، علاء و فیروزه را یاری میکند تا حاجی را نرم کنند و دست
از خونخواهی بردارد. اما اثری نمیبخشد زیرا حاجی درخود و غم دختر خود
فرو رفته و جز به انتقام و اعدام نمیاندیشد. زنِ مسکین میگوید کلید
حلّ مشکل در دستِ روحانی محل، است. از او یاری بخواهید، تا شاید نتیجه
بگیرید...
علاء به مسجد میرود و از مرد روحانی که یک آداب دان
دینی است به التماس یاری میطلبد او واردِ عمل میشود و با استناد به
قرآن و حدیث و انواع منابع شرعی و فقهی... به پدر مقتول میگوید: اگر
ببخشی بهتر است چون که در شرع هم بر عفو بیشتر تاکید شده تا بر
انتقام... اما حاجی روی حرف خود ایستاده است و دائم میگوید حاج آقا پس
حقّ من چه میشود؟ حقّ دخترِ من چه میشود که کشته شده؟ من از خون
دخترم نمیگذرم. قرآن به من گفته: ولکم فی القصاص حیاتا...
در
این جاست که جّر و بحث میان حاجی (پدر مقتول)، علاء دوست اکبر، و
داوریهای مرد روحانی، همان پیشنمازِ مسجد، به صورتِ "جَدَل ارجاعات
متناقض" هنرمندانه، در برابر دیدگانِ تماشاگر، قرار میگیرد.
جالب است که هر سه برای اثبات نظر خود، به یک منبعِ حقانیت، یعنی
اسلام، استناد میکنند. حاجی میگوید: ولکم فی القصاص حیاتا... او به
نصّ متون دینی، اشاره میکند و برایِ دل خونین خود، پاسخ میطلبد.
علاء در شوق کسب رضایت حاجی، و نجات دوستش اکبر پرپر میزند، و به
جوهر پیام دین متوسل میشود، و دائم میگوید: "حاجی، خدا خودش گفته،
لذّتی که در عفو است، در انتقام نیست، اکبر بچّه بوده که این کار را
کرده، میخواسته خودش را هم بکشد، که دستگیر شده و نتوانسته..."
و مرد روحانی نیز در یک حالت بی طرفی، با استناد به قوانین و آداب
دینی، به حاجی میگوید، اگر عفو کنی، بهتر است، اگر هم نکنی، حقّ تُست،
و روی به علاء میکند و میگوید: تو هم اینقدر اصرار نکن، اگر قرار
باشد، هر آدمکشی را ببخشند، دیگر امنیتی توی دنیا نمیماند، همه چیز به
هم میریزه...
کارگردان در این بخش کار با استفاده از بازی
درخشان هنرپیشگان توانا، خاصه فرامرز قریبیان (در نقش پدر مقتول) حقاً
غوغا میکند و پیامهای انسانی، اخلاقی و معرفت شناسانۀ خود را با
صحنههای گیرا به بیننده منتقل میکند...
بیننده به حرف هر کدام
گوش میکند، خود را جای هر طرفی میگذارد، میبیند او هم حقّ دارد. این
جاست که در مییابد داوری چقدر سخت است، قضاوت کردن چقدر مشکل است.
مهمتر این که، صحیح و یا صد در صد درست قضاوت کردن اصلاً ممکن نیست و
مَحال است. با دیدن چنین صحنههای زیبایی ما میآموزیم که دایرۀ مشکلات
بشری بسی فراختر از دایرۀ کُتبِ حلّ المسایل شرعی است. حوزه ی درست و
نادرست بسیار بسیار وسیعتر از عقلی و غیرعقلی، یا شرعی و غیرشرعی است.
یعنی هیچ مرجعی وجود ندارد که پاسخ همۀ پرسشها را بدهد.
هیچ
دینی، آئینی و مکتبی... منبعای ابدی برای پرسشها و پاسخهای بشری
نیست....
از جهتی دیگر، باز میآموزیم که: "آدمی در عاقل بودن
فقط خلاصه نمیشود" یا اوضاع روانی و عواطفِ تند آدمی نیز، در نحوۀ
نگاه و دلیل آوریهای او، دخیلاند و آن چنان مؤثر، که حتی جهت و مسیر
حرکت عقل را معین میکنند. از شوپنهاور، سخنی قریب به این مضمون
آوردهاند که: "عقل بشری افلیجی است که سوار بر شانههایِ توانمند
عواطف و غرایز، این سوی و آن سوی کشیده میشود."
مثلاً آنجا که
"حاجی" با استناد به شرع اسلام، "دلیل" میآورد که قاتل دخترش، اعدام
باید گردد، در واقع، احساسات و عواطف تند خود را سازماندهی میکند.
حرفهای او اینجا دلیل ندارد، بل، علّت دارد...
جملۀ معروف
انگلیسی میگوید: When you are reasoning, you are organizing your
passion.
در حقیقت پیامش همین است که: ما در
هنگام استدلال، عواطف انسانی خود را سازماندهی میکنیم. اگر غیر از این
باشد، چگونه میتوان با استناد به یک منبع و کتاب و مرجع مشترک، به
نتایجی کاملاً نو و متضاد هم رسید. آری، مولانا فرموده: گر چه هست
این دَم، بَرتو نیم شب نَزدِ من نزدیک شد صبح طَرَب...
و در
پایانِ غم انگیز "شهر زیبا" علاء در دو راهیِ انتخابی دردناک و شکننده
قرار میگیرد. از یک طرف، عشقی است که به فیروزه خواهر اکبر پیدا کرده
و از طرف دیگر، نجات اکبر از اعدام است، به شرطی که با نادختریِ علیلِ
حاجی، ازدواج کند...
در این جا، کارگردان با خلق صحنههای اثر
گزار و گفتگوهای حساب شده، میان شخصیتهای ماجرا، از عهدۀ انتقال
بغرنجیهای عذاب آور این مرحله از درهم ریختگیِ ذهنی و روحیِ آدمی به
خوبی برمی آید، و ذاتِ تراژیکِ اینگونه ماجراهای زندگیِ را، با توانایی
تمام به نمایش میگذارد.
"چهارشنبه سوری"
در
چهارشنبه سوری، مژده که ظاهراً زنی است خیالاتی، عصبی و افسرده، مطمئن
شده که مرتضی، شوهرش قصد دارد او را "وِل" کند زیرا گمان دارد که شوهر،
با آرایشگری که در همسایگی است رابطۀ عاشقانه و نامشروع برقرار کرده...
اما مرتضی به گونه یی عمل میکند و آرایشگر نیز شخصیتی از خود بروز
میدهد که قضیه رابطه آنها درست به نظر نمیرسد و بیننده ی فیلم آن را
اساساَ ساختۀ ذهنِ بیمارِ مژده تلقی میکند. ولی درست در آخر ماجرا که
بیننده مطمئن شده که رابطه یی بین آرایشگر و مرتضی در کار نیست، با شوک
شدید ملاقات مرتضی با معشوقه اش روبرو میگردد. شوکی که لغزشهای ذهنی
بیننده را آشکار میسازد، و در برابر داوریهای ما که با آرامش وجدان
در هر امری انجام میدهیم، علامت سئوال بس بزرگی را ترسیم میکند. جالب
اینکه، در این ملاقات، حدّ و اندازه و کیفیّت رابطه آن دو نامعلوم و
ابرآلود میماند. خاصّه اینکه آرایشگر، اعلام میکند که این واپسین
دیدار آنهاست و دیگر حاضر به ادامۀ چنین ارتباطی نیست از ماشین پیاده
میشود و به سرعت به راه خود میرود. در واقع، رابطه یی وجود داشته،
ولی باز، نه آن گونه که ما، در نگاه نخست به برق خیالی پنداشتیم و نه
آن گونه که مژده همسر مرتضی، تا به آنجا رفته بود که: "مرتضی
میخواهد مرا وِل کند و با آرایشگره برود..."
البتّه کارگردان
توانمند ما، در شروع فیلم چهارشنبه سوری، با تمرکز روی مشیای که
ترکیبی از حقیقت و مجاز است، کلید فهم موضوع را به دست میدهد و از
همان آغاز کار، ما را متوجّه خطای شناخت حسّی مینماید و نیک نشان
میدهد، که ذهن آدمی، با دو بال حقیقی و مجازی، به پرواز درمی آید، و
با گذر از میانه خطا و صواب، به حقیقت، نزدیک تر میشود.
"درباره اِلی Elly"
این فیلم پر رمز و راز، با داد و فریاد
و جیغ کشیدنهای جوانانی شروع میشود که، در مسیر شمال، با سرعت زیاد،
میرانند و وارد تونل کندوان میشوند.... فریادها و جیغ کشیدنهای
ممتد، نشان از نوعی حّس آزادی و رهاشدگی دارند، رهاشدگی از هر قید و
بندی، آزادی از زمین و زمان و آسمان...
سه زوج جوانی که هم –
دانشگاهی و دوست خانوادگی هستند همراه احمد (شهاب حسینی) که از آلمان
برگشته، عازمِ شمال اند، تا با اجارۀ خانه یی، چند روزی را در کنارِ
دریا خوش بگذرانند.
گلشیفته فراهانی، در نقشِ سپیده، سازمان
دهنده یِ اصلی این سفر جمعی است. سپیده، بی آنکه دوستانش را به روشنی
در جریان بگذارد، شخصیت عجیبی را همراه خود آورده که همکارش در مهدکودک
است. اِلی...
هدف سپیده از همراه آوردن اِلی Elly آشنا کردن او
با احمد است که بعد از جدایی دردناک از همسر آلمانی اش، در فکر ازدواج
با یک دختر ایرانی است.
از طرفی سپیده از زندگی خصوصی اِلی ابدا
چیزی نمیداند، تنها اطلاعی که دارد، این است که نامزد داشته و با او
به هم زده. عجیب این که، خودسرانه مصلحت اندیشی و حقیقت پوشی میکند و
در این مورد چیزی به احمد، حتی به شوهرش هم نمیگوید.
سپیده
اصرار دارد که، اِلی، برای آشنایی بیشتر با احمد تا پایان سفر با آنها
همراه باشد. اِلی زیر بار نمیرود و از اول شرط میکند که زود باز
خواهد گشت، چون مادرش تنهاست.
در نخستین روز زندگی جمعی همه
چیز، طبق برنامه ی قبلی، به خوبی و خوشی تمام پیش میرود، همه با هم
خوش و صمیمی اند، کنار دریا مشترکاً کار و تفریح میکنند، و از هرگونه،
فشارِ زندگی شهری، آزاد و فارغ بالاند. اِلی Elly روی همه تأثیری مثبت
میگذارد. دربارۀ او نیک داوری میکنند و احمد هم، بی آنکه چیزی به
اِلی بگوید به نظر میرسد مشتاقِ ازدواج با اوست. روز دوم ماجرا، همه
چیز زیر و رو میشود، داس بی رحمِ حادثه، بر خرمن شادی جمع دوستان فرود
میآید و گُلِ شادی روز نخست، زرد و پرپر میشود... اِلی Elly به گونه
ی مرموزی ناپدید میگردد. ابتدا فکر میکنند که در پی نجات پسر بچۀ یکی
از دوستان بوده که خود را به دریا زده و غرق شده؛ خود را به دریا
میزنند، از گروه نجات غریق یاری میخواهند، نتیجهای نمیگیرند. کیف و
وسایل شخصی اش را پیدا میکنند و تلفن همراهش را که پیشِ سپیده بوده.
اما سپیده میگوید: آنها را من پنهان کردم تا مانع از رفتن اش شوم.
بچهها چاره اندیشی میکنند. ظّن میبرند که شاید اصلاً رفته باشد.
برای اطمینان به مادرش زنگ میزنند. جواب سربالا میشنوند... با اعصابی
درهم ریخته و روانی، خسته و گسسته، به جان هم میافتند، به هم اتّهام
میزنند. سپیده متهم اصلی است که حقایق مربوط به اِلی را به دوستانش
نگفته و تازه دارد میگوید طرف نامزد داشته...
داوریها دربارۀ
اِلی به سرعت برق تغییر میکند. اِلیِ نازنین به اِلیِ مظنون بدل
میشود، حتی بی اخلاق... سپیده اما، لهیده و درهم شکسته، در اندیشۀ
اِلی است. به فردی که شماره اش در تلفن دستی اِلی است زنگ میزنند با
این قطعیت و یقین که او نامزد اِلی است...
"نامزد اِلی" Elly
خود را به محل حادثه میرساند. صحنه ی پر اضطراب روبرو شدن با او یکی
از قویترین صحنههای فیلم است. ترسهای ناشناخته، بی اعتمادی به آینده،
فکرِ آبروی خود، آبروی اِلی.. که البته با بازی توانمند گلشیفته، در
نقش سپیده، به بیننده، خوب منتقل میشود.
در این مرحله رفتارِ
"نامزده" جداً دیدنی است. اصلاً کاری با زنده یا مرده بودن اِلی ندارد.
تنها چیزی که میخواهد بداند، این است که:
اِلی به شما گفته
بود که نامزد دارد یا نه؟
بچهها حقیقت را به او میگویند ولی
در اینجا نیز سپیده مصلحت اندیشانه حرف میزند تا آبروی اِلی را حفظ
کند. چند لحظه بعد، گارد ساحلی اطلاع میدهد که جسد دختر جوانی را
یافته اند، نامزده همراه احمد به ماشینِ حامل اجساد نزدیک میشود، جلو
میرود، مأمور دولتی تابوتی آهنی را اندکی بیرون میکشد، نیمۀ چهرۀ
دختری غرق شده را نشان میدهند. نامزد ناگهان هق هقی میکند و مأمور
دولتی هم تابوت مرده را به جای خود قرار میدهد.
احمد میپرسد،
ما خبر بدهیم یا شما؟ می گوید، خودتان خبر بدهید. و سپس سوار
ماشین خود شده، دور میشود.
هنگام رانندگی که پایان فیلم است،
نامزد به کیفِ اِلی میاندیشد و با خود، سخنی میگوید که ابداً فهم
نمیشود... عاقبت این که، بیننده با انبوهی از پرسشهای حلّ نشده
دست و پنجه نرم میکند و خیلیها میپرسند: آیا آن جسدِ پیدا شده، اِلی
بود یا کسی دیگر؟
دربارۀ اِلی Elly ، فیلمی است ماندگار،
معناگرا و تفسیر و تعبیر پذیر. کاری است عمیق و چند وجهی که هیچ نقد و
تحلیل و تفسیری آخرین نخواهد بود. شکل و معنی، فورم و محتوی خوش در
کنار هم نشستهاند و صحنههای اثر گذار و معنی آفرین و دلرُبا در آن
بسیاراند؛ خاصه آن لحظه ی ناپدید شدنِ اِلی که با استادی و زیبایی شگفت
آوری به نمایش درآورده، دل و ذهنِ بیننده را یکجا تصّرف میکند. در
آنجا، اِلی Elly ، همانند ماه تمام، که ساکت و آرام، در مَهِ شبانگاهی
فرو میرود، از دیدهها دور و ناپدید میشود.
ارزش این اثر
هنری، به ویژه آنجاست که قوۀ تخیل بیننده به کار میافتد و اثر دوباره
خلق میشود. پیداست که خالق این کارِ ماندگار، "به زیر سطح حوادث زندگی
نیفتاده" و اموری را تجربه کرده که کمتر کسی کرده و عاقبت، آن باریک
اندیشیها را، در یک کار سینمایی هنرمندانه عرضه کرده است.
"دربارۀ اِلی" کاری ایست حافظانه، یعنی معنی دور و نزدیک دارد. زمینی و
هم آسمانی است. اجتماعی و هم فلسفی است. الهی و هم مادّی است. و به
تعبیری که خّرمشاهیِ استاد از شرابِ شعری حافظ کرده، "انگوری و هم
عرفانی است" و نیز، چون نثرِ سعدی است که واژه یی را نمیتوان برداشت و
کلمه یی را نمیشود افزود. هر چیزی بر سرِ جای خود است. صحنهها،
ژستها، گفتگوها، شوخیها، حتی کلمه یی و اندک حرکتی، معنایی دارد و
حرف و حکمتی را بیان میکند... لذا به جرئت میتوان گفت که: این اثر
سینمایی، کاریست عمیقاً فلسفی، معرفت شناسانه، اخلاقی و انسانی که
دلسوزانه "بحرانِ دانستههای بشری را" به نمایش میگذارد و با وقار و
شکیبایی، نگران زندگی و آیندۀ آدمی است.
البته برخی، "دربارۀ
اِلی" را اقتباسی از L’Aventura شاهکار میشل آنجلو آنتونیونی
دانستهاند. فیلمی که در آنجا نیز، گروهی، به یک جزیرۀ متروک کوچکی در
مدیترانه میروند. هدف از سفر جمعی، تفریح و خوشگذرانی است. اما حادثه
یی رخ میدهد و زنی از میان آنها، ناگهان ناپدید میشود و جستجوها بی
فایده...
البته، درباره اِلی Elly ، از نظر "فنوتیپ"، شباهتی به
آوانتورا، دارد، ولی به لحاظ "ژنوتیپ" ربطی به هم ندارند. شاید با
شاهکار دیگرِ آنتونیونی، یعنی، آگراندیسمان، (Blowup) بتوان آن را
مقایسه کرد. که آن هم کاوشی است فلسفی و در باب ذهنِ بشری، و ابعادِ
گستردۀ لغزش و خطای فکری انسان...
در یک نگاه کلی به وقایع این
فیلم فرهادی، از نقش زیر و زبر کننده ی حوادث و اتفاقات پیش بینی نشده،
یکّه میخوریم، یعنی هیبت و سنگینی نقش حوادث را در زندگی اجتماعی به
خوبی حسّ میکنیم...
جمع کوچکی که، مدرن و موفق و سالم به نظر
میرسند، در اجرای یک برنامۀ سفرِ سه روزه، درمانده میشوند. یعنی،
سفر با شادی و شور و فریاد آغاز میشود، ولی تراژیک و تأسف بار و غم
انگیز پایان میگیرد. و این واقعیتی است که، زندگی فردی و جمعی انسان
امروزی، بی وقفه، لگدکوبِ حوادث است. حوادث ناخواسته ی اقتصادی، سیاسی
و اجتماعی و طبیعی....
آری، شب و روز از دام حادثه یی به چاه
حادثه دیگری پرتاب میشویم. باحادثه یی میجنگیم، از یکی میگریزیم، به
یکی تسلیم میشویم، و با حادثه یی، آرام میگیریم... در واقع چرخ و
دنده ی جوامع هزارتویِ پیچیدۀ کنونی، جای چرخ غدّار قرون پیشین را
گرفته؛ و بر بسیاری از ادعاهای گذشته، خط بطلان کشیده، و بسیاری را
نیز، زیرِ پرسش جدّی برده است: "همۀ مشکلات بشری با رشد علم و
تکنولوژی حّل خواهد شد"؛ "انسان در آیندۀ نزدیکی زمان را سازماندهی، بر
طبیعت مسلط، و با شناخت قوانین اجتماعی بر گردۀ تاریخ سوار خواهد شد"؛
" انسان سوژه تاریخ خود خواهد شد" و امثالِ اینها، که امروزه بسیار
ساده لوحانه مینمایند...
آری، "... اِلی Elly ، رَه به زندگی
میبرد و در انتقال این معنا، حقاً سنگ تمام میگذارد.
اما در
بیان بعد سمبلیک این اثر سینمایی، جدا از این که خود آفریننده، چه قصدی
داشته، گمان میبرم که: در بارۀ الی Elly ، کاری است، "درباره خدا"،
اثری است که به امر ذهنی و فلسفی، عینیّت سینمایی بخشیده؛ و همانند
عرفاء اسلامی- ایرانی، توانِ ذهنی و عقلی آدمی را، با توجه به
کژتابیهای زبان، و نقص نظام علائم و نشانهها، در فهم حقیقتِ گوهر
وجود، و اثبات وجود خداوند، زیر سئوال برده، و ازین طریق، بحرانِ
دانستههای ما، و نقصِ ابزارهایِ انتقال و ارتباطِ فکری ما را به نمایش
گذاشته است.
یادمان باشد که، در آن صحنه نمایش میمیک mimic که
در ابتدای فیلم میبینیم، کلید فهم مطلبِ مورد نظر، به بیننده داده
میشود.
مثلاً جمع دوستان میفهمند که، حرکاتِ دست و دهنِ فلان
شخص، یعنی: "دَمِ بچههایِ دانشکده حقوق گرم". البته بیننده هم، درمی
یابد که اینها تحصیل علم حقوق کرده اند، ولی، حرکاتِ اِلی Elly را که
قصدش، بیانِ حالت مادری است که، طفلش را در آغوش گرفته، فهم نمیکنند،
و او مجبور به توضیحِ زبانیِ حرکات خود میشود...
در این جا
اِلی Elly ، خودمانی شدۀ الاهه (الهه) در زبانِ فارسی است؛ گویا عبری
هم، الیاهو را اِلی میگویند. اِلی Elly ، خصوصیاتی دارد که کنایه
از صفات خداوندی است.
مثلاً: اِلی دختری تنهاست، خواهر و برادر
و فرزند و شریکی ندارد، معصوم و زیبا و مهربان است، جز نامی منحصر به
فرد، هیچ شناختی ازو نداریم. از جا و مکانش بی خبریم و در دریای بی
کرانی که نشانی از دریای هستی و عالمِ وجود دارد، او را جستجو میکنیم؛
نمیدانیم که، واقعاً هست، نیست، مرده یا زنده است، کجاست...
آنهایی که در پی یافتنش پس از ناپدیدی اش برآمده اند، خود را به آب و
آتش میزنند. جّر و بحث میکنند، درگیری رخ میدهد، عمر تلف میشود،
دوستانِ صمیمی به دشمنان تبدیل میشوند؛ چرا، برای چی، درباره کی؟
درباره اِلی، درباره موجودی که هیچ ازو نمیدانند، اما با یقین و قطعیت
قضاوت میکنند و عاقبت، به "کفایت اَدِلّه" میرسند، یعنی کفگیر
استدلال عقلی، به ته دیگ معرفت بشری، میخورد و هیچ ندارند که به هم،
تحویل دهند.
در انتهای برنامه نیز، هر کسی ظّنی میزند و فکری
از خاطرش میگذرد، اما بیننده ی نکته سنج، یقین حاصل نمیکند که، آن
غرق شده، آیا اِلی Elly بوده یا نه. یعنی شک و شبهه باقی میماند، با
انبوه پرسشها و تردیدها که: واقعاً آخر ماجرا چه شد؟ کار به کجا
کشید؟ اِلی که بود؟ از کجا آمده بود و به کجا رفت؟ سِرِ وجود او چه بود
که چنین، چون گوهرِ وجود ما خام و ناسفته باقی مانده و از هرگونه یقین
و قطعیتی میگریزد؛ در واقع، با دیدنِ این شاهکار سینمایی، یک زاویۀ
دیدِ خیامیِ در ذهن بیننده گشوده میشود که:
اسرار وجود خام و
ناپخته بمانـد / آن گوهـرِ بس شـریف ناسفته بمانـد هـرکس ز سرِ قیاس
چیزی گفتی / آن چیز که اصل بود "ناگفته" بماند.
البته، آن صحنه
پایانی، که بیرون آوردنِ ماشینِ سواری را، که در گلِ ساحل، درمانده،
نشان میدهد، تمثیلی است از درماندگیهای ذهنِ بشری در کشف حقیقت و
لغزشهای فکر آدمی...
بدین جهت است که میتوان گفت: "درباره
اِلی Elly " شاهکاری است، در نفی مطلق اندیشی، در رّد مدعیانی که خود
را مالکِ ملک حقیقت میدانند، و در اساسِ مکتب و مذهب و عقاید خود، جای
شک و شبهه یی را نمیبینند و خطایی را نمیپذیرند...
یعنی،
فیلمی است، ضد بنیادگرایی، مخالفِ فاشیسم و توتالیتاریسم، که هنرمندانه
به ما میآموزد که، سقراطی و پوپری بیندیشیم: یعنی: "بدانیم که
نمیدانیم"؛ و "عظمتِ جهل خود را دریابیم"؛ تا با جهان و جهانیان
سازگار باشیم، و با انسان و مسایلِ آن، مهربان.
"جدایی نادر
از سیمین"
نقد و وصف این فیلمی که چنین پرآوازه گشته، مثل
هر کارِ اعلایی، آسان نیست. هرچند جدایی نادر از سیمین، تصویری از برخی
مسائل خانوادههای ایرانی است، اما عمقِ خویشاوندیِ میانِ انسانها را،
در هر گوشه ی این جهان، تصویر میکند و مرزی معنوی و روانی، میان مردمِ
دنیا نمیکشد. لذا پیامِ این اثر سینمایی، جهانی است، و از آن جهت است
که، همه جا عزیز میدارندش و در صدر مینشانند.
در این جا نیز،
نقش حوادثِ ناگهانی، در زندگی اجتماعی، تنگنای حوزه قضاوت و داوری، به
خوبی نمایانده شده، و در دل بیننده خوب مینشیند. نادر و سیمین، تصمیم
به جدایی گرفته اند، در پیِ کار خود هستند که برخوردی میان نادر و
"خانم خدمتکار" پیش میآید، هم این جاست که چاهِ حوادث دهن باز میکند
و مسئله اصلی را کنار میزند؛ و درگیری پشت درگیری پیش میآید.
در این درگیری و جدلها، بیننده حس میکند که هر کسی حرف حقّی برای
گفتن دارد و با معیار و میزانِ اندازه گیری خود سخن میگوید. جالب است
که خود فیلم جدایی... کلید فهم مطلب را دارد. مثلاً در آغاز فیلم، صحنه
یی را میبینیم که لیلا حاتمی در نقش سیمین، هنگامِ بالارفتن از
پلّهها، با کارگرانی روبرو میشود که پیانویی را حمل میکنند.
کارگران میگویند: خانم، گفته بودید طبقۀ دوّم، این جا که طبقه سوّم
است.
سیمین میگوید: خوب، دوّم است دیگه، آن که وارد میشویم،
هم– کف، بعد، طبقه اول و این دوّم...
دوباره اصرار میکنند که
نخیر، این سوّم است و عاقبت، موضوع فیصله مییابد... البته این
صحنهها، تکرار بسیاری از همان چیزهایی است که در سه کار قبلی هم دیده
بودیم، ولی اینجا، پر رنگ تر و ملموس تر، تصویر میشوند. یعنی به دیده
میبینیم که: "وقتی دربارۀ دیگران قضاوت میکنیم، گفتار و اعمال شان
را، یایه قرار میدهیم، اما در مورد خودمان، بر اساسِ فکر و نیّت و
الزاماتی که داشتیم."
"جدایی..." کارِ آبرومندی است که ظرفیت
اخلاقی بالای آدمی را برجسته میکند، و نشان میدهد که اخلاقِ والا
داشتن، آرزوی همه است، به ویژه این که، اخلاقی بودن، ضرورتاً، مذهبی
بودن نیست، میتوان، "غیرمذهبی"، ولی مانند نادر، سخت اخلاقی بود.
البته، نکته ی بسیار بسیار مهّم این است که: در این فیلم، همه،
خوب و شریفاند. ولی نه قهرمان وجود دارد و نه انسانِ فاسد و شّری که
سرچشمۀ همه مشکلات و ناهنجاریها باشد. یعنی اگر مسائل و مشکلاتی در
جامعه انسانی پدیدار میشوند، عمدتاً ناشی از نگاهِ یک جانبه به مسائل
و برآمده از، معیارهایِ مختلفِ اندازه گیری و سیستمهای سنجشگری
نارساست. بدین جهت است که، "جدایی ..." یک اثر ضّد بنیادگرایی، و سخت
مخالف فاشیسم است. توضیح این که، بنیادگراها، تمامیت خواهان و
فاشیستها، اساساً، شّر ستیز هستند، و میگویند: بدبختی اجتماع بشری
ناشی از حضور مرکز و یا مراکز شّری است که سرچشمه ظلم و تبهکاری، و
عامل عمدۀ انواع مشکلاتی هستند، که انسانِ امروزی با آنها روبروست.
مثلاً، نازیها، یهودیان را منبع اصلی شّر در جهان تلقّی میکردند.
کمونیستهایِ افراطی سرمایه داری جهانی را، و در حال حاضر،
اسلامیستها، آمریکا و صهیونیزم را، و شماری از افراطیهای یهودی و
مسیحی هم، اسلام را، مرکز بزرگِ شّرارت و جنگ و تروریزم، در عالم،
معّرفی میکنند. پی آمدِ چنین افسانه بافیهای ایدئولوژیکی را، بشریت
دردکشیده، در اردوگاههای آدمسوزیِ هیتلری، در قتلگاههای کامبوجیا، در
رواندا، یوگوسلاوی سابق، یازده سپتامبر ۲۰۰۱ و صدها جنگ قومی و عقیدتی
و مذهبیِ دهشتبار و هستی برباد ده، با جان و تن خویش تجربه کرده و
انسانِ دل آگاه، نیک میداند که، این یاوه گوییها، از اذهانِ روان
پریشانی تراوش میکند، که باید در آسایشگاه عمومی، مداوا شوند...
زیبایی اثرگذار این فیلمِ عالم گیر به ویژه آن جاست که با پدیده ی
زیبا جدا شدن با انسانی و اخلاقی جدا شدن، آشنا میشویم. خوب جدا شدن،
هنری است که اگر آئین شود، تلخیِ طلاق را که واقعیتِ کتمان ناپذیر
جوامعِ امروزی است، خواهد زدود. نادر از سیمین با ادب و احترام جدا
میشود، و سیمین از نادر با مسئولیت اخلاقی. وقتی نادر، زندان میافتد،
مادر سیمین، خانه اش را وثیقه آزادی نادر میکند. آنها چنان، انسانی و
زیبا رفتار میکنند که گویی اصلاً طلاقی در کار نیست و جدایی صورت
نمیگیرد.
در این شاهکار سینمایی، تصویرِ عینیِ ظهور و شکل
یابیِ یک "منِ جدید" را modern-self، یک "خودِ نو" را، new-self ، یعنی
بروز فَردیّتی را که نه برای خودخواهیهای شخصی، بل برای ارزشهای
انسانیِ خود، تلاش، کار و زندگی میکند حسّ میکنیم.
نادر، فردی
است که برای خوش آیندِ کسی کاری نمیکند؛ خودش است؛ کُپیِ افکار و
رویای هیچ شخصِ دیگری نیست. در پی وجیه الملّه و محبوب الدّوله شدن
نیست، نه قصد آزاری دارد، نه در پی کسبِ توجه دیگران است. او برای
ارزشهای مورد پسندش میدَوَد. در انتظار پاداشی یا قدرشناسی از سوی
دیگری نیست؛ وظیفه اخلاقی خود را انجام میدهد. نادر در خدمتِ پدر است.
پدری که کنایه از وطن است، آلزایمر گرفته، خویش و بیگانه را از هم
تشخیص نمیدهد. پسرش را نمیشناسد. اما نادر، پروانه وار دور پدر
میگردد. پرستاریش میکند و چون شمعی در عشقش میسوزد و آب میشود.
مگر میشود، صحنه یی را که اشک ریزان خم میشود و پدرِ فرتوت را در
آغوشِ مهر میگیرد و میبوسد، دید، و از شکوه و شوکتِ چنین عشقی،
منقلب، نشد.
این صحنه، نمایشِ اِعتلای روح آدمی، به مراحل
بالاتر انسانیت است. داستانِ انسان شدنِ انسان است. ستایشی است از
انسان، و توانایی آدمی، در رسیدن به قلههای معنویت و اخلاق... آری،
نادر، خودش است و در تلاش، که وظیفه اش را به آخر برساند... وقتی
سیمین به اعتراض میگوید: پدرت که ترا نمیشناسد، پس چرا با ما
نمیآیی؟ می گوید: اون منو نمیشناسه، منکه اونو میشناسم.
دُن- ریز (Don Ruiz)، انسان شناس، روانپزشک و عارف مکزیکی عصر ما، سخنی
نزدیک به این مضمون دارد که: تراژدی انسانِ امروزی، آن جاست که، از
ظرفیتهای عظیم انسانی خود تهی میشود. به او تحمیل کردهاند که بکوشد
تا خوش آیندِ دیگران باشد. با سیستم تربیتیِ پاداش و مجازات او را به
مُجری رویاهای دیگری مبدّل میکنند. یعنی فردِ آدمی، باید، سعی کند تا
فقط پسند خاطرِ اهل قدرت، ثروت و شهرت... باشد، تا در اجتماع امروزی
جایی به او بدهند و دست تفقّدی بر سرش بکشند..."
نادر اما،
میخواهد، خلاف چنین جهتی حرکت کند.
با دخترش ترمه به عتاب
میگوید: بقیۀ پولتو چرا از پمپ بنزینی نگرفتی؟ ترمه میگه:
نخواستم دیگه باقیشو بگیرم، مال اون...
میگه: پیاده شو، باقیشو
پس بگیر. بنزین را که خودت زدی، اگه اون زد بهش انعام میدهی، والسلام.
یعنی، از تعارف و لفاظی بیزار است، شرمنده کسی نیست، به دختر دلبندش
میآموزد که "از حقّ خود نگذر، تکلیفات را از یاد مبر، خودت باش".
وقتی به ترمه نهیب میزند که آن واژۀ خارجی، معادل فارسی دارد،
ادایِ ناسیونالیستهای روانی را درنمی آورد، بل، اصرار در حفظِ
ارزشهای خودی و پرهیز از کُپیِ امیال دیگران بودن است. نهایت این
که، این کار عالی فرهادی همانند کارهای قبلی، در بیان عشق است. عشق به
حقیقت، عشق به دانایی، عشق به انسان، صلح و آزادی...
دیگر چه
میتوان گفت، چه میتوان نوشت،
هر چه گویم عشق را شـرح و بیان /
چـون به عشـق آیـم خجـل باشـم از آن چـون قلـم انـدر نوشتـن
میشتافـت / چون به عشق آمد، قلم برخود شکافت آفرینها بر تو بادا
بهمن ۱۳۹۰- تگزاس از: ايران امروز
|