به ياد
زندهياد دكتر هما دارابی و به مناسبت سالروز خودسوزی او
عصر روز
دوشنبه، دوم اسفندماه 1372 خورشيدی، زنی در يكی از ميادين مركزی شهر تهران
در اعتراض به اختناق حاكم بر
كل جامعه
ايران و به ويژه زنان، نخست حجاب تحميل شده بر خويش و سپس جسم خود را به
شعلههای سوزان آتش سپرد و با اين كار گوشهای از وضعيت ناخوشايند زنان
ايرانی را به تصوير كشید. تصويری تراژديک از عصيان در برابر استبداد و
ارتجاع ...
او دكتر
هما دارابی روانپزشک، استاد دانشگاه، مبارز سياسی و فعال حقوق زنان و كودكان
بود. زنی كه از آرامش و رفاه زندگی خويش چشم پوشيـد و جان و جسم خود را در
راه زندگی انسانی قربانی نمـود.
هما
دارابی، سال 1318 در تهران زاده شد و پس از ورود به دانشگاه به هموندی حزب
ملت ايران درآمد.
او در
نخستين يادواره روز دانشجو كه در برابر دانشكده هنرهای زيبا برپا گرديد،
در كنار پروانه فروهر به سخنرانی پرداخت و ياد شهدای 16 آذر 1332 را گرامی
داشت.
هما
دارابی به همراه پروانه فروهر نخستين زنانی بودند كه عضو كنگره جبهه ملی
ايران شدند. به هنگام برگزاری كنگره جبهه ملی دوم در بهمن 1341 به همراه
پروانه فروهر در آن شركت میكنند و سازمان زنان جبهه ملی را تشكيل میدهند.
برخی از نمايندگان عضو جبهه نسبت به حضور آنان ـ آن هم بدون حجاب ـ واكنش
نشان داده و در نهايت در مقابل ايستادگی پروانه فروهر و هما دارابی و نيز
حمايت اكثريت اعضای جبهه از حضور آنان، خود نمايندگان معترض مجبور به ترک
جلسه میشوند.
در همين
كنگره هما دارابی به عنوان نماينده سازمان زنان به سخنرانی میپردازد و با
فرستادن درود به دكتر محمد مصدق، سخنانی را درباره مقام زن و دفاع از حقوق
زنان بيان میكند و از جبهه ملی كه زنان را در صفوف خود راه داده تشكر
مینمايد و بيانات خود را با حمايت از انديشه داريوش فروهر در زمينه ساختار
تشكيلاتی جبهه ملی به پايان میرساند.
كوششها
و مبارزات سياسی او كه از سال 1338 در رژيم پيشين آغاز گشته، پس از انقلاب با
تأكيد بر دفاع از حقوق پايمال شده زنان در رژيم كنونی همچنان ادامه میيابد و
عاقبت با خودسوزی و مرگ حماسيش در اسفند 1372 پايان
میپذيرد.
همچنين
وی مدارج علمی را يكی پس از ديگری تا رسيدن به جايگاه شايسته در علم
روانپزشكی طی میكند و همواره از دانش و توان خويش در جهت خدمت به مردم
سرزمينش، به ويژه كودكان بهره میجويد.
يادش
گرامی باد كه فروغ شعلههای سركش جسمش روشنی بخش راه رهروانش خواهد بود
سخنرانى پروانه
فروهر در مراسم بزرگداشت دکتر هما دارابى ...
ما را كه در اين
بيم، آسوده نشستيم
جز ريزش آوار، خود چيست
سزاوار؟
هما
دارابى در ٢٦ دىماه سال ١٣١٨ در تهران زاده شد و در مجموع كودكى شاد و
سعادت آميزى را گذراند كه بیگمان بخشى از شور زندگىاش را مديون آن
است.
در سحرگاه كودكىاش يک منش مسلط
سر برآورد، منش آزادى انتخاب و تعهدهاى اجتماعى، منش انسانى درگير
ساخته شدن به يارى طبعى سركش كه كمترين مصالحه و سازشى را
نمىپذيرد.
به
تنهايى و بدون داشتن نمونه خارجى به زندگى خود رنگى جز ديگران بخشيد.
بنيادهاى اخلاقى، همه ضد ارزشهاى اجتماعى را به نوعى پارسايى و تقوا در
خصوصىترين و درونىترين احوال او بدل كرد.
رسالت
فكرى او همان خصيصه خودجوش و قاطع گزينش اخلاقى است. به فرهنگ در جدول
ارزشها مكانى بالاتر از ثروت و محيط اجتماعى میداد.
در
نوجوانى بر آن شد كه پزشک شود با همه طنينهاى انسانى اين گزينش، شاگرد ممتاز
مدرسه به آسانى گواهينامه دبيرستان را گرفت و در هجده سالگى تحصيلات دانشگاهى
را در رشته پزشكى آغاز كرد و در همان سال نخست به جنبش ملتگرايان پيوست و
هموند حزب ملت ايران شد.
اين
سال سرنوشت ساز زندگى اوست و از اين پس با بزرگترين جريانهاى ملى درآميخت و
با تاريخ جنبش دانشجويى جوش خورد.
نوشتار
او پيرامون جوانان و به ويژه دختران در مجله فردوسى نمايانگر خط سير فكر اين
دانشجوى پرشور نسبت به جامعه و آينده است.
در
سراسر زندگى كمال خود را نه در مشاهده انفعالى و نگرش رخوت آلود بلكه در حركت
و جنبش مىيافت.
هما در جستجوى رستگارى، داورى را نه به آيندگان بلكه به همزمانانش واگذارد و
با وجود همه خطرها از طرح انديشههايش در برابر معاصران باز نماند. حاصل درون
نگريش، فرايند كند و كاو در انديشه و زندگيش، بىپروايى به ما مىآموزد.
با
آنكه در برابر سرزنشها و ستايشها حساس بود همين كه در خود میكاويد، در گير
و دار رودررويى با سطح پيروزیها به بىتفاوتى بالنسبه بزرگى بر مىخورد.
زيرا در مىيافت كه اين جهان انسانى نيست مگر آنكه بكوشيم آنرا دگرگون
سازيد.
به
چشم او نام انسان برازنده كسى است كه مسئول باشد. مسئول در برابر خود و در
برابر همه دلواپسیهايى كه در اين ميهن رنجور است.
رسالت
برابرى زن و مرد را كه مبتنى بر يک ساخت ذاتى عام و مستقل از جنسيت است، باور
داشت و جز خيز گرفتن به سوى آيندهاى باز و آزاد و سالم توجيه ديگرى براى
هستى نمىشناخت.
ناسيوناليسم،
اين مشرب سختگير و رياضت آميز كه تلاش خاصى را طلب میكند، مكتبى است كه بدان
سر سپرد و در اين راه پيوسته تلاش مىكرد كه موجودى مفيد باشد و زندگى او
ارزش زيستن يابد.
تعهد
سياسى، نبرد براى آزادى، پشتيبانى از آزادیخواهان، اينها همه ويژگیهاى
اوست.
در راستاى دستيابى به كنه انديشههاى مصدق بزرگ، اين پيشتاز مبارزه ضد
استعمارى در شرق، اين راه گشا و مشعلدار استقلال و ناوابستگى، هيچ فرصتى را
از دست نمىداد و با شوقى پايان ناپذير در زندگى اين خرد هميشه بيدار، كند و
كاو میكرد.
در
مورد زنان باورهاى خاص داشت، باور داشت كه زن براى آن به وجود آمده تا به
عنوان موجودى انسانى سرنوشت بشرى خويش را كامل سازد و توقف زنان براى او
موضوعى بس دردناک بود و سرانجام به اين نتيجه دست يافت كه اگر زنان مىخواهند
زندگیشان دگرگون شود بايد خود كارى كنند.
نبايد چشم به راه آينده بمانند، بايد بیدرنگ دست به كار شوند و وضع خود را
زير و زبر سازند.
اين وجدان، اين خود آگاه، بىگمان در برابر قدرت هوش رباى دستيابى به يک
همبود انسانى، هر چه حساستر میشد.
اما از سوى ديگر نياز به شناختن هر چه بهتر جهان، به طرز تفضيلىتر، دقيقتر
و زندهتر از گذرگاه برخورد واقعى با همنوعان احساس میشد.
با
چنين احساسى است كه تا شور زندگى در او جريان دارد از آموختن و افزودن در
گستره دانش خويش باز نمىايستد، راه میجويد، راه مىنمايد، پيكار مىكند، از
بامداد تا شامگاه كه سر بر بستر مىنهد، در تلاش است، هيچ كجا تسليم
نمىشود.
همپاى
كودكى كه نبودها و كمبودها و تبعيضها و ناايمنى، روانش را پريشيده، از جان و
دل مىتپد، میگريد، مىنويسد ولى سرانجام درد را در جاى ديگر
مىيابد.
تا
رابطههاى اجتماعى سامان نيابد، تا انسان در جايگاه واقعى خود قرار نگيرد، تا
حرمت نداشته باشد، تا حق و مرزش رعايت نگردد، تا احساس برابرى و همبود انسانى
نداشته باشد، از اين همه تنگنا به در نخواهد شد.
همين احساس عميق مسئوليت انسانى است كه بىتابش میكند، سر از گريبان به در
مىسازد، اينجا و آنجا، همراه و تنها، پيوسته و پيوسته مىجنگد.
تربيت
شاگردانى كه اين مسئوليت بزرگ را احساس كنند بارقهاى از اميد در دلش پديد
مىآورد، ولى چه زود در قياس با ناكامیها، نابسامانیها، ستمها و حق
كشیها، فقر بىامان جهل و نادانى، احساس تنهايى میكند.
ولى حتى به هنگام درماندگى، درس نبرد برابرى میدهد، نبرد رهايى، سلطه ستيزى،
آزادى، تعبير ديگرى از شعلههاى سر بر آسمان كشيده جانش میتوان
يافت؟
وقتى در چهارچوب قانون، دگرگونى، شدنى نيست، اميد به نهضتى نو و مبارزهاى
تازه در جانش سر میكشد و به دگرگون سازى كلى جامعه دل میبندد و باز چه زود
سر میخورد.
در
اين چنبر واپسگرايى همه چيز ازلى مىنمايد و دگرگونیها چنان ظاهرى و ساختگى
است كه هر شعورى، كمتر بدان دل خوش میدارد.
او
نيز كه ژرفاى فاجعه را میشناسد، كمبودها و نبودها را بارها با پوست و گوشت
خود لمس كرده، شاهد ستمهاى استخوان سوز به همنوعان بوده، به شعارها
نمىتواند دل ببند و نمايش مسخره برابرى را باور دارد، با رجوع به كتابهاى
قطور قانون، اين نابرابرى زشت و ننگين بيشتر رخ مىنمايد.
پايگاه
قانونى زن همانند پايگاه قانونى مرد نيست، حتى هنگامى كه به طور مجرد حقوقى
براى زن شناخته میشود، رسم ديرينه نمیگذارد كه اين حقوق در عرف جلوه عينى
خود را بيابد.
در
شرايط برابر مردان موقعيتهايى برتر، حقوقهايى بيشتر و امكان موفقيتى
گستردهتر دارند، مهمترين سمتها به مردها تعلق میگيرد، همه نمودهاى زندگى
نمايانگر اين واقعيت است كه زن به گونه يک همبود انسانى باور نشده و بسيارى
از راهها بر او سد گرديده، حتى جايگاه مادرى او سست و بىبنياد است، چگونه
مىتوان به شعار دل خوش داشت؟
اينهاست
دردهاى جان هما، اين ستمها بر روان ستم ستيز او اثرى تلخ و ژرف بر جاى
مىنهاد و پيوسته در اين جنجال درونى بود كه آيا اين وضع و حال بايد ابدى
شود؟
وقتى
انقلاب صورت گرفت گمان كرد زنان در جاى طبيعى خود مستقر خواهند شد و نيازى به
نبردى جداگانه نخواهند داشت، اما چنين نشد. آنها هيچ به
دست
نياوردند كه بسيارى هم از دست دادند.
هما
بخت آن را با سرسختى به دست آورد كه به همه امتيازهاى درخور موجود انسانى دست
يابد. او خود را از گذرگاه طرحها به طرزى عينى چون يک تعالى تثبيت كرد
و آزادىاش را با كوى بستن
دائمى به سوى آزادیهاى بيشتر كامل نمود، ولى با چه بهاى سنگينى، بهاى جان
پاک و شورمندش.
سوگنامه
او تعارضى است ميان خواستهاى بنيادى و ناگزيریهاى موقعيتى، چه راههايى بر
او گشوده و كدام به بنبست مىانجاميد؟ چه مقتضياتى او را محدود مىداشت و
چگونه يكه و تنها مىتوان بر اين مقتضيات چيره گرديد و در يک همبود انسانى
شركت جست؟
صداى
رسايش برغم جثه كوچک هنوز در اين ايران بلازده جارى است، آن همه پويايى،
بالندگى، سرسختى و غرور، امروز او را با چه معيارى مىتوانيم
سنجيد؟
او
مىخواست به راستى شايسته زندگى باشد و میدانيم جز با انگيزه تلاش زنده
نبود. شور ارتباط، دائمىترين جهت و مجوز واقعى تهور زندگىاش بود. وقتى اين
رابطه را زير حقيرترين برچسبها قطع كردند، به راستى نبض زندگى او را بريدند،
نبض توفنده هستى پرثمرش را از كوبيدن باز داشتند.
مبارزه براى او آيين بود، ايمان بود و اين مبارزه در هر فرازى از زندگى در
جايگاه ويژهاى قرار گرفت. و آنجا كه همه راهها بسته شد، زندگى را به پيكار
فرا خواند.
با
نيشخندى تلختر از تلخ و با اراده هميشگى به ميدان تازه نبرد پاى نهاد. نه در
بستر، نه آرام و بىصدا، شعلهور و خشمگين، زندگى را كه از او دريغ شده بود
به هماوردى خواند و از پايش درآورد.
از
او هيچ شكوه و ناله به ياد هيچكس نمىآيد، تا آخرين لحظه هاى
سوختن.
و
چنين بود كه زندگى زنى آزاده، سربلند، بىهمانند، با اندوختهاى بزرگ از دانش
زمان، وقتى در محدودهای تنگ به زندان كشيده شد، با شعلههاى آتش، جهان را
فرا گرفت و فرياد شد.
فرياد
اعتراض به پلشتى و فساد، ستمكارى و خودكامگى، مردم فريبى و واپسگرايى.
در
برابر زور تسليم نشد، با ستم نساخت، آتشى كه در درونش از آن همه بيداد
شعلهور بود، آتشفشان گرديد، فروزان شد، شراره بر تن شب كشيد، شعر شعلهور
آزادى شد.
دوشنبه
دوم اسفندماه ١٣٧٢.
آنک
هما در آسمان ژرف ايرانشهر
با
بالهاى آتشينش شعله میريزد به روى گرده طاعون به روى جان خفاشان از اين
فرصت تلخ در يادواره همرزمم دكتر هما دارابى بهره گيرم و شادى روان
آزردهاش
را با پيامى در راستاى همبستگى براى رسيدن به آزادى، آرزو كنم.
باشد
كه از تنگناى « من » به در شويم « ما » گرديم و يگانه و متحد زندگى را
سرافراز و بالنده دنبال كنيم، ايران را بسازيم و ايرانى را رها از هر
بند.
دوباره
يک روز روشنا
سياهى
از خانه ميرود
دوباره
مىسازمت وطن
اگر
چه با خشت جان خويش
|