نامه تکان دهنده هاشم خواستار معلم زندانی از زندان مشهد
قرار نبود که نامه يا گزارش
ديگری بنويسم امّا ضرب المثلی هست که به ديوانه میگويند خرمن
را آتش نزنی ديوانه میگويد خوب شد يادم انداختی؛ و آنها مرا
به ۱۰۲ تبعيد کردند و قاضی ناظر، به طعنه به دوستان و
خانوادهام گفته بود که آقای خواستار را به ۱۰۲ فرستاديم که از
نزديک شرايط زندان را ببيند. مگر کسی که ياد گرفته چگونه قلم
به دست گيرد میتواند در ميان دريايی از سوژه باشد و ننويسد؟!!
از طرفی پيش بينی کرده بودم که نوشتههای مرا خواهند گرفت و
همين طور هم شد و گرفتند.
پس
خلاصهای نوشته و به طريقی به بيرون از زندان فرستادم تا در
فرصت مناسب بنويسم که همين هم نزديک بود لو برود. يعنی يک ميلی
متر مانده بود که نوشتهها لو برود. امّا فقط بيشتر شبيه معجزه
است که نوشتهها لو نرفت؛ و ياری خداوند را به معنی واقعی
احساس کردم. اگر زنده بودم يک روزی جريان را خواهم نوشت. ولی
چون اکنون ممکن است به زندان بر گردم پس راز را آشکار نمیکنم
شايد بتوانم دو باره از آن استفاده کنم.
به نام
خداوند جان و خرد
ساعت يک
بعد از ظهر پنج شنبه بيست و نهم اردی بهشت بود به من از طريق
وکيل بند اطلاع دادند که به بند ۵ سالن ۱۰۲ منتقل شدهام؛
فوراً فهميدم که آخرين نامهٔ خطاب به رئيس قوّهٔ قضاييه و وزير
اطلاعات کارش را کرده است. آنها تحمّل انتقاد معلم زندانی را
ندارند و مرا به بند ۵ سالن ۱۰۲ تبعيد کردند. از هم بندیها
هيچ کس سئوال نکرد که چرا به ۱۰۲ منتقل شدم چون در جريان
نامهها بودند.
فقط
بعضیها مرا دل داری میدادند که در جواب میگفتم من برای همه
چيز خودم را آماده کردهام که «هر که خربزه میخورد پای لرزش
هم مینشيند»؛ و همهٔ دوستان (بهائيان ۴ نفر، مولویهای اهل
سنت ۸ نفر، متّهمين هواداری از مجاهدين خلق ۴ نفر، دراويش
گناباد ۷ نفر، متهمين به جاسوسی ۴ نفر و تعدادی زندانی خارجی)
ناراحت بودند از اينکه به ۱۰۲ منتقل میشدم.
وسايل
ضروری را جمع کردم و بقيه را همان جا گذاشتم و به دوستان
گفتم هر کس نياز داشت به او بدهند. چون میدانستم که جمعيت ۱۰۲
زياد و نگه داری وسايل در آنجا مشکل است. از همهٔ دوستان هم
اتاقی خدا حافظی کردم و با يک زندانی خدمه تا جلوی درب ۱۰۲
هدايت شدم. درب را باز کردند و به داخل ۱۰۲ رفتم. چه هم همه و
ول ولهای!!. جمعيت موج میزد. اين بار سوم بود که به ۱۰۲
میآمدم. قبلاً اين قدر زندانی نداشت.
سراغ شيخ
حسن يکی از مولویهای اهل سنّت را گرفتم؛ گفتند اتاق نُه است.
به کمک يک زندانی وسايلم را به اتاق ۹ بردم. با شيخ حسن قبلاً
در همين ۱۰۲ و بند ۶⁄۱ آشنا شده بودم. اکنون به کمک او احتياج
داشتم. چون زندانی تازه وارد اگر دوستی نداشته باشد بايد
وسايلش را هميشه با خودش حمل بکند. در غير اين صورت حتماً
اتفاقی برای وسايلش میافتد و برای من ممکن نبود که همهٔ وسايل
را با خودم داشته باشم. از طرفی معلوم نبود که اصلاً به من تخت
بدهند. بنا بر اين وسايلم را روی تختش چيدم. تقريباً وسايلم
نصف تخت را اشغال کرد و نصف ديگر حدوداً نيم متر برای خواب و
استراحت باقی ماند. چارهای نيست. با دوستم از شرايط ۱۰۲ سئوال
کردم. از کريدور خوابها، از کسانی که در کوچهٔ توالت
میخوابند، از مسجد خوابها، از صف توالت، صف فروشگاه، صف
مخابرات، صف متادون، از هوا خوری، از هجوم گارد و بازرسیها و
خلاصه از همه چيز. امّا شنيدن کی بود مانند ديدن.
به موقع
آنچه را که ديده و مشاهده کردم عيناً نقل خواهم کرد. به شما
قول میدهم که حتّی يک جملهٔ دروغ نگويم.
آمار
زندانيان را دو نوبت میگيرند. يکی تقريباً ساعت ۷ بعد از ظهر
که تا ساعت ۸ شب طول میکشد و ديگری ساعت ۱۰ شب که معمولاً تا
ساعت ۱۱ شب طول میکشد. ساعت ۱۰ شب معمولاً اسامی کسانی که
فردايش دادگاه دارند میخوانند اما ساعت ۵/۱۱ شب جمعه به من
ابلاغ کردند که فردا ۳۱/۲/۹۰ دادگاه دارم. فهميدم که تبعيدم به
۱۰۲ بسنده نکرده و در روز جمعه هم برای من برنامه ريختهاند که
شنبه ۳۱/۰۲/۹۰ میخواهند مرا به دادگاه ببرند. صبح شنبه ساعت
۵/۶ صبح در حالی که لباس زندانی پوشيده بودم از بند ۱۰۲ خارج و
به سالن انتظار جهت اعزام به دادگاه رفتم. سالن انتظار بسيار
شلوغ بود. امّا ساعت ۸ که شد دو باره اسم مرا خواندند و مرا به
بند ۵ برگردانده و گفتند دادگاه منتفی شده است. آيا واقعاً
دادگاه برای هميشه منتفی شده است يا زمان آن را به تأخير
انداختهاند؟!! آيا به قول مشهور نهضت ادامه دارد!!
مشخّصات
بند ۵:
بند ۵،
چهار سالن به شمارهٔ ۱۰۱ و ۱۰۲ در دو طبقهٔ روی هم و ۱۰۳ و ۱۰۴
در دو طبقهٔ ديگر بر روی هم قرار دارند. هر دو طبقه از يک
هواخوری به صورت چرخشی استفاده میکنند. يعنی اگر سالن ۱۰۱ از
ساعت ۷ تا يک بعد از ظهر استفاده میکند، سالن ديگر از ساعت
۵/۱ تا ۵/۶ بعد از ظهر استفاده میکند و روز ديگر بالعکس.
البته با کوتاه شدن روزها زمان استفاده از هوا خوری تا چهار
ساعت کم میشود. يک ساعت قبل از آنکه درب هوا خوری باز شود جهت
رفتن به هوا خوری صف میکشند. کسانی که میخواهند زودتر وارد
هواخوری شوند به چند دليل است. يکی چون در مسجد برای نماز صبح
به مدّت تقريباً ۵/۱ ساعت زندانيانی را که در مسجد میخوابند
بيدار کرده و بيرون میکنند و نمیتوانند به اندازهٔ کافی
بخوابند. دوّم روی وسايل ورزشی پتو میاندازند و در زير آن با
پنهان شدن از ديد دوربينها، چراغ را روشن کرده و مواد
میکشند. سوّم در تابستان به دنبال مکانی میروند که تا ظهر
حتی الامکان سايه باشد. هواخوری حدوداً شش صد متر مربع مساحت
دارد که چنان چه سرويسها و وسايل ورزشی و يک سکو با پنج شيرآب
که زندانيان لباسهايشان را میشويند از مساحت کلی کم کنيم
حدوداً چهار صد متر مربع مفيد هواخوری دارد که در اين سطح يک
روز در ميان ساعت ۳۰/۷ صبح که هواخوری از ۱۰۲ است سالن را
تخليهٔ کامل از زندانيان میکنند و به مدّت پنج دقيقه زندانيان
را با کمک يک مربی از زندانيان ورزش میدهند. و از داخل اتاق
رئيس بند که با شيشه سکوريت مشرف به هوا خوری است، زندانيان را
ديده که زندانيان نمیتوانند او را ببينند، کنترل میشوند.
چنان چه رئيس بند مشاهده کند که زندانيان خوب ورزش نمیکنند.
به جای ساعت ۸ ساعت ۹ درب هوا خوری را باز کرده تا به
اطاقهايشان بروند. در چهار صد متر مربع ۷۰۵ نفر چگونه ورزش
کنند؟!! چگونه دستهايشان را به دو طرف بار کنند؟ چه طور پا را
به جلو حرکت دهند؟ از عجايب است. مهم نيست دستت را که دراز
کردی به صورت کناريت بخورد!! يک بار دست کناریام به داخل چشمم
خورد که تا يک هفته قرمز بود وگاه گاهی از آن اشک میآمد. از
هواخوری هر کدام از زندانيان به نیّتی خاص استفاده میکردند.
يک عدّه واليبال يا پينگ پنگ بازی میکنند که حقيقتاً جا را
برای ديگران تنگ میکنند تعدادی با تخته نردهائيکه خودشان از
خمير نان درست کردهاند بازی میکنند. اکثراً سيگار میکشند که
واقعاً شايسته است که به جای هواخوری، دود خوری بگوييم. تعداد
زيادی خودشان را لخت کرده و من مرتب خال کوبیهای روی بدنشان
را که از پشت پا تا پشت پلک نوشته شده بود میخواندم. جالب است
بر پشت پلک يک زندانی نوشته شده بود «شب بخير».
جامعهای
که از نظر رشد فرهنگی، اجتماعی، سياسی، اقتصادی به بن بست
برسد، خود زنی میکند؛ يا به خودش از طريق اعتياد و خال کوبی و
خود کشی و… صدمه میزند و يا به ديگران به صورتهای مختلف با
سرقت، کلاه برداری، تجاوز به عنف، جعل، آدم کشی و… ضربه
میزند. اينجامعه محصول حکومتهای استبدادی است.
زندانيانی میديدم که از سيگار استفادهٔ بهينه میکنند. يعنی
هم سيگار میکشند، هم شپشهايشان را با آتش سيگار کشته و تفريح
میکنند.
در
۲۲/۰۴/۹۰ که گارد جهت بازرسی به داخل سالن ۱۰۲ يورش آورد و
سالن را تخليهٔ کامل از زندانيان کردند. همه را به داخل هوا
خوری فرستادند. يک زندانی را ديدم جهت مخفی کردن مواد دستش را
داخل شلوارش کرده و مواد را در داخل مقعدش جاسازی میکند. چه
قدر زور میزد و عرق کرده بود تا بالأخره مواد را به داخل
انبار فرستاد. من هر روز صبح و يا بعد از ظهر که هواخوری از
۱۰۲ و سايه بود هواخوری میرفتم و پياده روی میکردم.
مخابرات:
از شش
دستگاه تلفن تشکيل شده که به کمک زندانيان از ساعت ۹ صبح تا
هفت شب به زندانيان خدمات میدهند. هر زندانی با نيم ساعت در
صف يک روز در ميان ۵ دقيقه تلفن دارد. روزهايی که اجرای حکم
اعدام دارند تلفن از ساعت ۲ بعد از ظهر قطع میشود. چه قدر
زندانيان جوانی را ديدم که به همسرشان با تلفن میگفتند به هر
صورتی که شده برای آنها پول تهیّه کنند، تأکيد میکنم به هر
صورتی که شده!
فروشگاه:
از يک
اتاق ۱۵ متر مربعی تشکيل شده که به وسيلهٔ شرکت تعاونی کارکنان
زندان اداره میشود. زمانی که فروشگاه باز میشود. دو زندانی
را جهت کمک به مسئول فروشگاه با بلند گو صدا میزنند. فروشگاه
بيشتر مواد غذايی که دير خراب میشود میآورد. اگر چه زندانيان
همهٔ اجناس را خريده و نمیگذارند کهنه شود. فروشگاه خيلی دير
ميوه میآورد. و آن وقت که میآورد خيلی کم میآورد. دو مرتبه
از صبح تا شب در صف بودم و در پايان به من ميوه نرسيد. اکثراً
دستگاه کارت خوان خراب است. در تاريخ ۲۸ / ۰۳ /۹۰ به مدّت ۶
روز فروشگاه تعطيل بود که هر بستهٔ سيگار تير چهار صد تومانی
به چهار هزارتومان رسيد و حتّی جلد زر ورق پاکت سيگار نيز خريد
و فروش میشد.
يک
زندانی را ديدم که سيگاری روشن کرد؛ حد اقل ده نفر جلو آمدند
که ته سيگار را به آنها بدهد.
حمام:
از ده
عدد دوش تشکيل شده است که تقريباً به مدت شش ساعت بر روی ۷۰۰
نفر باز است. تنها موردی که در ۱۰۲ پسنديدم همين حمام بود که
از ساعت ۱۲: ۱۵ دقيقه ظهر تا ساعت يک بعدازظهر به پيرمردها
اختصاص داده بودند. البته چون تابستان هوا گرم بود هر روز به
حمام میرفتم امّا يک روز آب سرد بود، يک روز تعمير میکردند.
خلاصه از هر سه روز يک روز موفق میشدم که حمام بروم.
آشپزخانه:
تعدادی
شعلهٔ گاز در يک اتاقی به ابعاد ۵/۱ در ۵ متر قرار دادهاند که
زندانيان در ساعات به خصوصی میتوانند با ظروف و مواد غذايی که
از فروشگاه میخرند آشپزی کنند.
توالت:
مشکلترين و سختترين قسمت برای من توالت رفتن است. چون من قرص
فشار خون میخورم و ادرار آور است و هر دو ساعت بايد توالت
بروم و با داشتن ده عدد توالت که خيلی از مواقع يا بند هستند
يا تعمير میکنند هميشه صف وجود دارد. امّا به تدريج ياد گرفتم
که چه مواقع توالت بروم که خلوتتر است. معمولاً دو نوبت بعد
از آمار ساعت ۷ شب و ۱۰ شب توالتها بسيار شلوغ است که بعضی
مواقع تا يک ساعت صف بودهام اما در ساعت ديگر بخصوص صبح زود
بيشتر از پانزده دقيقه صف نيستم. چون بعضی افراد خودشان را
داخل صف توالت جا میزنند دعوا میشود. من هميشه و از هر فرصت
استفاده میکنم با زندانيان صحبت کنم.
يک بار
تقريباً ساعت ۱۱ شب که صف توالت خيلی طويل و شلوغ بود با يک
زندانی گرم صحبت بودم که ناگهان چنان مشتی به شانهام خورد که
روی يک زندانی افتادم. هيچ واکنشی از خود نشان ندادم و به روی
آن زندانی که از من مسنتر بود لبخند زدم او با صدای بلند گفت:
«ده بار بهت گفتم که برو جلو تا صف از هم گسيخته و عدهای جا
نزنند گوش نکردی!!» حق با او بود. من آن قدر با زندانی
کناریام گرم صحبت بودم که متوجّه اينکه کسانی با فاصله ايجاد
شدن در صف جا میزنند، نبودم. از طرفی چون سيگار کشيدن فقط در
راه روهای توالت و هواخوری مجاز بود. بنا بر اين حتّی کسانی
که نیّت توالت رفتن هم نداشتند به آنجا میآمدند. دود سيگار که
از دهان بيرون میآيد و به مشامم میرسد فوراً مرا به سرفه
میاندازد. اگر چه در طول راه رو دَه هوا کش پر قدرت هوا را
تهويه میکردند. امّا غلظت دود سيگار چنان زياد بود که زمانی
که به داخل اتاق بر میگشتم، هم اتاقیهايم میگفتند خيلی بوی
سيگار میدهی معلوم میشود کوچهٔ توالتها خيلی شلوغ است.
کوچهٔ
توالتها عرض ۵/۱ متر دارد. در دو طرف اين راه رو زندانيان
نشسته و چای و غذا میخورند و بعضی هم با آتش سيگار شپشهايشان
را میکشند و يک صف جهت توالت رفتن است. عدّهای هم ايستاده و
با هم حرف میزنند و سيگار میکشند.
به کوچهٔ
توالتها کوچهٔ نامردها هم میگويند چون خيلی از زندانيان در
اين کوچه با هم تصفيه حساب میکنند آمار معمولاً در ساعت ۱۱ شب
تمام میشود و ساعت ۵/۱۱ خاموشی است همه هجوم میبرند که در
مسجد و کوچهٔ توالتها و در داخل کريدور جای قبلی خود بخوابند.
موقع توالت رفتن هر شب میديدم که برای ۵ سانتی متر فضای خواب
زندانيان با هم دعوا و زد و خورد میکردند که يکی میگفت تا
اين خط متعلق به من است و ديگری میگفت خير تا اين خط متعلق به
من است. زندانيان تا جلو توالت میخوابيدند (از سطل زباله
شيرابه در زير پتوی يک زندانی کش گرفته بود و او راحت خوابيده
بود.
مسجد:
مسجد دو
کاره و شايد هم بگويم سه کاره است. هم جهت نماز و دعا و هم
برای خواب است. ساعت ۵/۱۱ شب که خاموشی است بيش از صد زندانی
در مسجد میخوابند و قبل از اذان صبح تا يک ساعت بعد از اذان
زندانيان را از مسجد بيرون میکنند که اکثراً در جلو توالتها
و دست شويیها و کوچهٔ توالتها میايستند اگر جايی پيدا کنند
پتوشان را انداخته و استراحت میکنند و سپس با همان پتو به
داخل مسجد بر میگردند. تقريباً ۵/۱ ساعت وقت تلف میکنند.
روزهايی که هواخوری شيفت صبح از ۱۰۲ است. ساعت ۵/۶ بيدار کرده
و از مسجد بيرون میکنند و روزهايی که شيفت بعد از ظهر
هواخوری متعلق به ۱۰۲ است اجازه میدهند که تا ساعت ۱۰ صبح
بخوابند تعدادی از زندانيان معتاد که مواد گيرشان نمیآيد و
قرص میخورند خيلی از مواقع زمان خواب ادرار میکنند و به اين
ترتيب حتّی مسجد که بايد مطهّر و پاکيزه باشد از تميزی دور
است.
کريدور:
کريدور
از يک سالن دراز به عرض چهار متر و طول تقريباً پنجاه متر
تشکيل شده است که در دو طرف آنچهارده اتاق و يک آرايشگاه و يک
مسجد و يک فروشگاه و درب ورودی و درب ورود به هواخوری و يک درب
ورود به کوچهٔ توالت تشکيل شده است. در داخل کريدور حدود دويست
زندانی میخوابند. زندانی چون از هر سانتی متر مساحت، حد اکثر
استفاده را میخواهد بکند لوازمشان را اکثراً داخل کيف يا
کيسهٔ پلاستيک از میلههای جلو اطاق آويزان میکنند. در دو
طرف کريدور يعنی ضلع شرقی و غربی دو عدد کولر آبی بزرگ تقريباً
۶۰ × ۶۰ مستقر میباشد که هوای داخل کريدور را در تابستان جا
به جا میکند. هميشه دو زندانی از فضای زير کولر که بر روی
چهار پايه قرار دارد استفاده میکنند و اين دو زندانی خيلی
خوشحال هستند که بهترين جا را دارند. تمام زندانيان که در مسجد
و کريدور میخوابند بايد به صورت کتابی بخوابند.
به تاريخ
۱۳ / ۰۳ / ۹۰ از بلند گو اعلام شد که به خاطر ازدحام جمعيت کسی
داخل کريدور شطرنج و تخته بازی نکند و در هوا خوری بازی کنند.
در داخل کريدور سيگار کشيدن ممنوع است امّا در نبود انتظامات
سيگار میکشنند. در داخل کريدور دعوا و فحش و کتک کاری جزئی از
زندگانی زندانيان است. گاهی فلاسک چای به سوی هم ديگر پرتاب
میکنند و گاهی هم تيزی به هم ديگر میزنند و هم ديگر را خونی
مالی میکنند. در زندان کارد و چاقو وجود ندارد. زندانيان از
هر فلزی مخفيانه جهت مصارف عادی و غير عادی تيزی درست میکنند.
اتاق:
مساحت
اتاق حدوداً ۳۰ متر مربع و دارای ۱۵ تخت است. در هر اتاق
حدوداً ۶۵ نفر زندگی میکنند که پانزده نفر تخت دارند. و هفت
تا هشت نفر کف اتاق میخوابند و ما بقی بايد در کريدور يا مسجد
و يا کوچهٔ توالتها استراحت کنند و بخوابند و حقّ آمدن به
داخل اتاق را ندارند مگر در موقع آمارگيری که در رديف ۵ نفره
نشسته و بر روی هر تخت نيز دو نفر نشسته و به اين صورت افسر
نگهبان يا جانشين افسر نگهبان، آمارگيری میکند. از هشت نفری
که کف اتاق میخوابند سه تا چهار نفر شهردار اتاق هستند که
هفتهای دو پاکت سيگار توسط نمايندهٔ اتاق به آنها داده
میشود و کسانی که در داخل اتاق زندگی میکنند هفتهای دو پاکت
سيگار به نمايندهٔ اتاق میدهند تا شهرداران اتاق را نظافت و
ظرفها را شست و شو کنند. بيرون از زندان اگر جامعه شديداً
طبقاتی و شرک آلود و پر از تبعيض است در زندان و در اتاق نيز
همين خصوصيات را دارد يعنی مجرمين و مواد فروشها و سارقان و
اختلاس کنندگان بزرگ و… در زندان از موقعيت برتر و بالاتری بر
خوردار هستند و هميشه زندانيان خلاف کار جزء را استثمار
میکنند. مثلاً آنها آشپز خصوصی دارند. يعنی غذای زندان را
نمیخورند و موادی که از فروشگاه خريداری میکنند به اين افراد
میدهند که برای آنها آشپزی کنند و برای هر نوبت آشپزی
هزارتومان مزد میگيرند که آن را جهت خريد سيگار و مواد
استفاده میکنند. جالب است خلاف کاران جزء در زندان هم به
کارشان ادامه میدهند. يعنی اگر سارق هستند در زندان هم سرقت
کرده و نيز از تجربهٔ ديگران استفاده میکنند تا در بيرون از
زندان بتوانند سرقتهای بزرگ انجام دهند و اگر مواد فروش هستند
ياد میگيرند که بعد از آزادی چه طور محمولههای بزرگ را جا به
جا کنند. خودم را به خواب زده بودم که يک زندانی برای زندانی
ديگر تعريف میکرد: «قبلاً موتور سيکلت میدزديدم و به قيمت
پايين به يک نفر مالخر میفروختم امّا اکنون بعد از آزادی
میخواهم موتور کهنهٔ سند دار خريده و سند آن را برای
موتورهای سرقتی نو جعل کنم». يکی پرايد دزديده بود. میگفت:
«بعد از آزادی میخواهم ماشينهای گران قيمت سرقت کنم».
رابطهٔ
افراد ساکن در اتاق با شهرداران بسيار ظالمانه است. اکثراً
میديدم زمانی که چيزی میخورند آشغال را خودشان در سطل زباله
نمیانداختند. بلکه يکی از شهرداران را صدا میکردند و به او
داده تا داخل سطل زباله بيندازند و من حقيقتاً خجالت میکشيدم.
يک بار به چشم خودم ديدم که نمايندهٔ اتاق در حمام لباسهای
چرکی را نياورد و به مسئول حمام گفت يک نفر را میفرستم که
بياورد و آن نفر يکی از همين شهرداران بود در حالی که وزن تمام
لباسها يک کيلو نمیشد. من تصوّر میکنم اين عادات نتيجهٔ يک
جامعهٔ ناسالم و محصول حکومت ناسالم ا ست. يکی از شهرداران که
نامش احمد سلطانی و بچهٔ خواجه ربيع بود دو بند انگشتش را در
اثر کشيدن ناخن و سياه شدن آن قطع کرده بودند. جرم او سرقت
موتور سيکلت بود. (من در کف اتاق و در آخر اتاق) میخوابيدم که
دو نفر پهلويم سارقان طلا فروشیهای مشهد و گرگان بودند و به
قول خودشان شصت کيلو طلا و به قول صاحبان طلا هشتاد و پنج کيلو
طلا سرقت کرده بودند. از يکی از آنها که مالخر بود پرسيدم،
چرا شما که میگوييد ماهی پنج ميليون تومان در آمد داشتيد،
مالخری کرديد؟ میگويد در ابتدا وضعم خوب نبود. بعداً که وضعم
بهتر شد ديگر رفقايم نمیگذاشتند که همراه آنها نباشم. از
رفيقش پرسيدم که چرا دست به اين کار زدی میگفت: بیکاری،
بیکاری، بیکاری. دست به هر کاری میزدم نمیگرفت تا اينکه
مجبور شدم شريک دزد طلا فروشها شوم. (پدرش نيز که پاسدار باز
نشسته بود به جرم خريد و فروش مواد مخدّر اعدام کرده بودند.
عمويش که سر دستهٔ باند بود میگفتند در حين فرار به اتومبيل
خورده و کشته شده) اين سه نفر سارق طلا فروش که در بند ۵ سالن
۱۰۲ بودند به اعدام محکوم شده بودند که رأی دو نفر شکسته شده
بود و رأی يک نفر به قوّت خودش باقی بود. يکی از دزدان طلا
فروش دو زن داشت. میگفت هر موقع به زنهايم تلفن میزنم
میگويند برای من کم و برای آن زن زياد گذاشتهای و يک نفر
ديگر که در کف میخوابيد به اتهام قتل شوهر خواهرش دستگير و
زندانی شده بود. چهار نفر شهردار نيز در کف میخوابيدند که
اکثراً از ورودیهای جديد بودند و مرتب توسط نمايندهٔ اتاق عوض
میشدند. همان طور که گفتم من تخت نداشتم و هر دو هفته يک
بار اعلام میکردند کسانی که نزديک يک سال کف خواب هستند جهت
تخت ثبت نام کنند که به تاريخ ۱۳/۰۳/۹۰ وکيل بند به من گفت
دستور است که به شما تخت داده نشود. و از اکنون برای شما نوبت
تخت محاسبه میشود در حالی که ۲۲ ماه سابقهٔ زندان داشتم و در
سيزده ماهگی تخت تعلق میگرفت. يک نفر زندانی عادی يک هفته بعد
از من از بند ۶⁄۱ به ۱۰۲ منتقل شد که بعد از يک شب کف خوابی به
او تخت دادند. البته يک هفته بعد هم اعدام شد. به وکيل بند
پيغام دادم که به حفاظت اطلاعات بگويد اگر مرا بر روی سيمهای
خاردار بخوابانند باز خواهم نوشت.
همان
طور که گفتم چون تخت نداشتم وسايلم را روی تخت رفيقم میگذاشتم
و بيشتر، روز از تخت استفاده میکردم. بعداً يک نفر آشنا پيدا
شد که سه نفری از تخت استفاده میکرديم. تختها سه طبقه بود و
تخت دوستم که مولوی اهل سنّت بود تخت وسط بود. فاصلهٔ دو تخت
آن قدر کم بود که بارها سرم به تخت بالايی خورده و هميشه پوست
سرم درد میکرد و بعضی مواقع چنان محکم میخورد که صدای اعتراض
تخت بالايی بلند میشد و میگفت چرا به تخت میزنی؟!!
در داخل
تختها چه میگذرد؟!!:
از
پانزده تخت دوازده تخت از ساعت يک بعد از ظهر که خطر حملهٔ
گارد کمتر میشد چراغ روشن میکردند. اشتباه نکنيد چراغ شعر و
فلسفه و موسيقی روشن نمیشد، بلکه چراغ مواد مخدّر از نوع
ترياک، شيشه، کريستال روشن میشد. چراغ تشکيل شده بود از يک
درب قوطی و يک تيغهٔ آهنی به شکل Z و دستمال کاغذی و روغن که
وارد جزييات ساخت آن نمیشوم تا بد آموزی کمتر شود. هر تخت،
چهار تا پنج مشتری داشت و کسانی را میديديم که به اتهام سرقت
زندان بودند و پولهای سرقتی را چگونه به مواد تبديل کرده و
دود میکردند. افرادی را میديديم که تا روزی ۷، ۶ بار جهت
مصرف مواد میآمدند زمانی که پول نداشتند، تا وارد اتاق
میشدند با فحش آنها را بيرون میکردند و هر چه خواهش که به
زودی کارت بانکم شارژ خواهد شد قبول نمیکردند. پول رايج زندان
سيگار و اجناس داخل فروشگاه بود. مواد هم از همه نوع فراوان
يافت میشد و قيمت آن ده برابر قيمت بيرون از زندان بود.
بارها اتفاق افتاد هنگامی که از تخت طبقهٔ بالا پايين
میآمدند پايشان را روی سرم که خواب بودم میگذاشتند. اگر چه
معذرت میخواستند امّا خيلی مواقع شديداً سرم درد میگرفت و با
خود میگفتم اين هزينهٔ دموکراسی است که پرداخت میکنی. اين
مواد را از طريق چراغ مصرف میکردند و آنهايی که نداشتند،
شورت و زير پوش را در داخل آب کريستال خوابانده و خشک کرده و
از هر طريقی که شده به زندان منتقل میکردند و در زندان تکه
تکه کرده و فروخته و آن را در آب حل کرده و به وسيلهٔ قاشق در
داخل بينی میريختند. بارها مرا تعارف کردند که مواد مصرف
کنم. به آنها میگفتم اگر شهر مشهد را با سند ششدانگ به من
هديه کنند که در ازای آن فقط يک بار مواد مصرف کنم حاضر نيستم.
يکی از زندانيان که در سن ۱۶ سالگی آدم کشته بود و بعد از
هيجده سال فراری دستگير شده بود میگفت: «مرا زياد تعارف
میکنند که مواد مصرف کنم و میگويند برای اينکه در زندان راحت
باشی بايد مواد مصرف کنی. اما من میدانم که آنها دلشان به
حال من نمیسوزد بلکه در ابتدا به من مواد مجانی میدهند سپس
زمانی که معتاد شدم آن وقت از من میخواهند که برای آنها مواد
تهيه کنم». روز که از تخت رفيقم استفاده میکردم اکثراً بوی
ترياک میآمد خودم را کج میکردم که کمتر بوی مواد به من برسد
میترسيدم شايد معتاد بشوم. اگر دو يا چند نفر را در زندان
میديدی که پچ پچ و در گوشی و آهسته حرف میزنند حتماً دارند
در بارهٔ قيمت و مبادلهٔ مواد حرف میزنند. خيلی مواقع در کف
اتاق دور من حلقه زده و بحث میکردند میگفتند در زندان هيچ
گونه امکانات تفريحی و ورزشی و سر گرم کننده نداريم. مجبوريم
مواد مصرف کنيم و اين حکومت است که ما را معتاد کرده است. راست
میگفتند تقريباً دو سال پيش که يک ماهی در اين بند بودم
خيلیها را میشناختم که معتاد نبودند امّا اکنون معتاد شده
بودند. اگر يک نفر شخصی را بکشد به جرم قتل او را اعدام
میکنند، امّا اگر دولت هزاران نفر را در زندان معتاد و به مرگ
تدريجی بکشد به زندان بانان پاداش میدهند. از آنها پرسيدم
مواد چگونه داخل زندان میشود؟ میگفتند از طريق کارکنان زندان
و خانوادهٔ زندانيان در هنگام ملاقات حضوری با زندانيشان و
زندانيانی که مرخصی میروند. زندانيان تعريف میکردند که يک
زندانی تا دو کيلو و دويست گرم مواد در معده و داخل انباری
(مقعد) جاسازی کرده و به زندان میآورد. میپرسيدم مشروب وارد
زندان میشود؟ میگفتند مشروب را نمیشود وارد کرد امّا
زندانيان از خرما و هندوانه مشروب درست میکنند. به خاطر همين
است که انگور و کشمش هيچ وقت وارد زندان نمیشود چون زندانيان
از آن مشروب درست میکنند. زندانيان به يک ديگر ياد میدادند
که در بيرون از زندان اگر از تو مشروب گرفتند بگو برای فروش
است چون اگر بگويی خودم نيز مصرف میکنم حتماً هشتاد ضربهٔ
شلاق نيز دارد و اگر مواد گرفتند بگو برای مصرف خودم هست تا
جرمت کمتر شود. يکی از زندانيان تعريف میکرد که يک کاميون
خاور مشروب از او میگيرند و زمانی که چادر را از روی ماشين
برداشته و آن همه مشروب میبينند از تعجّب نيروهای انتظامی
صلوات میفرستند.
يکی از
زندانيان از من میپرسد چرا در يک دعوای معمولی و عادی که نیّت
و نقشهٔ کشتن کسی را نداشتهام به قصاص محکوم شدهام و کسی که
قبلاً نقشه کشيده فرد يا چند نفر را کشته نيز به قصاص محکوم
شده است آيا عدالت است؟ البتّه از اين موارد بسيار ديدهام که
با نقشهٔ قبلی و بدون نقشهٔ قبلی آدم کشتهاند و به قصاص محکوم
شده بودند. فقط يک مورد سربازی را ديدم که به پرداخت ديه محکوم
شده بود و سربازی را ديدم که به جرم کشتن سربازی نزديک بيست
سال بود که در زندان بود و اگر چه به قصاص محکوم شده بود امّا
نه حکمش را اجرا میکردند و نه آزاد میکردند. البته زندانيان
بسياری ديدم و هستند که پانزده تا بيست سال زندان هستند و نه
قصاص میشوند و نه آزاد میشوند.
از
زندانيان مواد مخدّر میپرسم که اگر شرايطی شد که آزاد شديد
آيا ديگر به دنبال خريد و فروش مواد خواهيد رفت؟ يکی از
زندانيان که يک هفته بعد اعدام شد گفت: «يک مواد فروش چنان چه
مثلاً بعد از ۵ سال آزاد شد. چون کاری هم ندارد و قرض هم بالا
آورده است؛ زن و بچهاش میگويند تا کنون چون زندان بودی از تو
توقع نداشتيم و با هر ننگی بود زندگی را چرخانديم امّا اکنون
ديگر نمیتوانيم و زندانی چون کاری بلد نيست و سرمايهای ندارد
که يک در آمد معمولی داشته باشد و سنّی از او گذشته است. مجبور
میشود باز دنبال فروش مواد برود و سر انجام زندان، زندان، و
اعدام شود.
چه کسانی
تخت دارند؟!!
در اتاق، ۱۵ تخت وجود دارد که دوازده
نفر، يا متّهم به قتل هستند و يا حکمشان آمده و به قصاص محکوم
شدهاند. سه نفر ديگر يکی به جرم آدم ربايی و ديگری به جرم
اختلاس از بانک و سوّمی محکوم به اعدام در رابطه با موادّ مخدر
میباشد. يک نفر که به قصاص محکوم شده است میگفت من در زندان
تغيير کردهام و ديگر آن آدم نيستم و خودش را يک سر و گردن از
ساير زندانيان بالاتر میپنداشت. چندين جلسه با من بحث کرد و
به قول خودش شنيده بود که من زندانی سياسی هستم پس بهتر است
اطلاعات خود را بالا ببرد. او بسيار تلويزيون نگاه میکرد.
هنگام بحث با من در برابر هر جملهای که میگفتم چندين سئوال
مطرح میکرد و اجازه نمیداد که من حرفم را کامل بزنم. يک بار
ديدم که او هم ترياک میکشد. به او گفتم: «آيا مواد مصرف
میکنی؟» گفت: «بيرون از زندان هم تفريحی میکشيدم، داخل زندان
هم تفريحی میکشم». به او گفتم: «شما میگوييد تغيير کردهايد
ديگر نبايد حتّی برای يک بار هم ترياک بکشيد و بايد برای
زندانيان ديگر الگو باشيد». سکوت کرد. بعداً متوجه شدم که
معتاد است اگر چه خودش باور ندارد. او میگفت: «من فکر میکنم
و از خودم سئوال میکنم پس همه چيز میدانم». برای اينکه به
افکارش نظم دهد به او پيش نهاد کردم که کتاب بخواند قبول
نمیکرد. فقط فکر کردن را قبول داشت و تصوّر میکرد که با فکر
به تمام حقايق دست يافته است. فردی که در طبقهٔ سوّم و بالای
تخت دوستم بود به قصاص محکوم شده بود و زمانی که مواد گيرش
نمیآمد آن قدر قرص میخورد که همان طور که روی تخت نشسته
بود سرش آويزان میشد و میخواست به تخت بخورد. از آن بالا شهر
ديده میشد. يک بار گفت: «يک لحظه غفلت، اين همه بد بختی؟!!»
او هميشه چشم بسته از تخت پايين میآمد و من که در کف خوابيده
بودم پاهايم را لگد میکرد. چارهای نيست او مشتری زيادی دارد
و از نيمههای شب به بعد رفت و آمد زياد دارند که سر و صدای
ديگران را در آورده است.
يک دعوا و هزار معنی و تفسير:
در اتاق يک پدر و دو پسرش با هم زندانی هستند که پدر مظنون
به قتل پنج سال بلاتکليف در زندان است. ۶۵ سال سن دارد. فرزند
بزرگش ۳۲ سال سن و سه فرزند دارد و به جرم سرقت موبايل برادر
کوچک ترش به شش ماه حبس محکوم شده است. سابقهٔ زندان زياد دارد
و فرزند ديگر که ۲۸ سال سن و متأهل و يک فرزند دارد به جرم
خريد و فروش مواد مخدر به اعدام محکوم شده و در انتظار اجرای
حکم و يا تخفيف آن است يک روز که دو نفر را جهت اعدام بردند
بسيار خودش را باخته بود. امّا جان سالم به در برد. در يک ظهر
ناگهان بين پدر و پسر بزرگش به خاط يک کيف بیارزش دعوا سر
گرفت. ناگهان پسر رو کرد به من و گفت: «آقای خواستار ديگران هم
پدر دارند من هم پدر دارم!! او به من میگويد زنت فاحشه است
(از خوانندگان عذر میخواهم برای ادای مطلب چارهای جز بيان
همان کلمات ندارم) من هم میگويم مادرم فاحشه بوده است. دهانم
از تعجّب باز شد. امّا بر خود مسلّط بودم. چون میديدم برای من
که دنبال سوژه میگردم اين سوژهٔ خوبی است. هيچ نگفتم. امّا
چنان نگاه کردم که به آنها نشان بدهم دعوايشان برای من اهمیّت
دارد. سپس همان پسر برای اينکه زرنگیاش را نشان دهد گفت:
«همين ديروز برای يک زندانی بيست هزار تومان مادهٔ مخدّر شيشه
خريدم و به بيست و پنج هزار تومان فروختم». (پول رايج زندان
سيگار و کارت تلفن و اجناس فروشگاه است). بعداً به تدريج و
بدون اينکه کنج کاویاش را به وجود بياورم از او پرسيدم چند
بچه دارد و بچهٔ بزرگش چند سال دارد و آيا از خودش خانه دارد
که گفت: «در فلعه خيابان (فقيرترين منطقهٔ مشهد) مستأجر است و
سه بچه دارد که بچهٔ بزرگش دختر و سيزده سال دارد. در بيرون
زندان شديداً مبتلا به کريستال بوده و اکنون ادعا میکرد فقط
سيگار میکشد. جالب است بدانيد خيلی بيشتر از من از فروشگاه
خريد میکردند بيشتر غذاهای زندان را نمیخوردند و برای خودشان
آشپز داشتند. من نتيجه گيری را به پايان گزارش موکول میکنم
امّا فقط اين دو سؤال را مطرح میکنم. زن جوانش چه کار
میکند؟! دختر نوجوان سيزده سالهاش چه میکند؟! به نظر شما از
اين نوع خانواده چند ميليون در ايران هستند؟!!.
داستان
يک قتل و مشغولیّت شديد ذهنيم تا اين تاريخ:
تلاش کردم
سر گذشت هر کدام از زندانیها را بپرسم و پرسيدم. اما اين هم
اتاقی سر گذشت ديگری دارد که ذهنم را بسيار مشغول کرده است.
پسر عمويش يکی از مولویهای اهل سنّت در بند ۶⁄۱ با هم زندانی
بوديم انسان شريفی بود. اما بشنويد: «حدوداً ۳۵ سال سن دارم و
پدرم که فوت کرد ارثیّهٔ پدرم را به قيمت ارزان به برادرم
فروختم و با زن و بچه راهی شهر… شدم. خانهای اجاره کردم و با
وانت بين شهر و روستاها کار میکردم. بعد از مدّتی زمينی
خريدم و خانهای ساختم که آن را به نام همسرم کردم. مدّتی گذشت
در حالی که سه فرزند دختر داشتم و فرزند چهارمم که پسر بود در
راه بود. با دختری آشنا شدم. بعد از مدّتی همسرم فهيمد و
تقاضای طلاق کرد. در جلو دادگاه پدر زنم را که با دخترش به
دادگاه آمده بود کتک جانانهای زدم. زنم را چنان ادب کرده بودم
که جرئت نفس کشيدن نداشت. پدر زنم با وساطت برادرم با من آشتی
کرد. دستی را که نمیشود بريد بايد بوسيد. امّا همسرم هميشه
میگفت: «ترک دختره کن» و من به او میگفتم نمیخواهم او را به
عنوان همسر بگيرم فقط میخواهم عشق و حال کنم. سه سال به اين
صورت با دختر رابطه داشتم تا اينکه يک نفر آشنا به من گفت اگر
میخواهی اين دختر را به زنی بگيری به درد زندگی نمیخورد. در
جواب گفتم میخواهم عشق کنم (خيانت به همسر اسمش را عشق
میگذارند) بعد از مدّتی احساس کردم که دختر با شخص ديگری نيز
رابطهٔ عاشقانه دارد. به دختر گفتم، و او به دروغ خودش را به
گريه و شوک، شوک انداخت که من غير از تو کسی را ندارم. من يک
روز او را در پارک کنار مردی ديدم که با هم بستنی میخوردند و
به هم گل میگفتند و گل میشنيدند. خودم را نشان ندادم. تا
اينکه يک روز آن مرد را ديدم. او را دعوت کردم که داخل ماشين
بيايد و به او گفتم که تو با فلان دختر رابطه داری؟! گفت آری.
گفتم چه نشانی از او داری؟!. گفت در فلان جايش خال سياهی است.
درست میگفت. به او گفتم تا کنون هر چه قدر با دختر بودهای
نوش جانت امّا از اکنون خودت را کنار بکش که میخواهم با او
ازدواج کنم. او به من گفت تو هم عشقت را بکن، من هم عشقم را
میکنم به درد ازدواج نمیخورد. به او اخطار کردم که رابطهات
را قطع نکنی من میدانم با تو چه کنم. ضمناً او هم زن و دو
فرزند داشت. مدّتی گذشت تا اينکه دو باره ديدم که دختر با اين
مرد رابطه دارد! من به خانه رفتم و سيگار پشت سيگار همراه با
بنگ هر روز کشيدم و کشيدم و خود را میخوردم و فکر میکردم که
چه طور رقيب را از سر راهم بردارم. تا اينکه يک روز با ماشين
بودم چشمم به او افتاد که پياده داشت میرفت. ماشين را نگه
داشتم و از ماشين پياده شدم، بدون اينکه درب را ببندم به طرف
رقيب رفتم. من که کونگ فو کار بودم چنان با مشت به سر و صورت
او زدم که ناگهان ديدم نقش زمين شد و از گوشش خون میآيد.
ماشين را سوار شدم و جادّه را در پيش گرفتم که به داخل
افغانستان فرار کنم امّا در اوّلين پاسگاه مأمورين جاده را
بسته و ضمن ايست به ماشينم تير اندازی کردند. آنها مرا دستگير
و با مشت و لگد پذيرايیام کردند و به من گفتند آدم میکشی و
فرار میکنی!! دو دندانم شکست مرا تحويل زندان دادند تا اينکه
دادگاه تشکيل شد و به قصاص محکوم شدم. همسرم زمانی که فهميد
رقيبم را کشته و به زندان افتادهام و روزگارم سياه شده خانه
را تخليه و با وسايل زندگی به خانهٔ پدرش رفت. همسرم لباسهايم
را از عصبانيت و تنفر به داخل حياط خانه انداخته بود. زندانيان
هر سه هفته میتوانند با همسرشان ملاقات شرعی داشته باشند.
امّا هر چه پيغام و تلفن زدم همسرم حاضر نشد تا اينکه يک نوبت
به اصرار برادرم و برای بچهٔ چهارم که تنها پسرم است بعد از دو
سال حاضر شد که به ملاقات حضوری من بيايد. زندانی میتواند هر
شش هفته به مدت نيم ساعت ملاقات حضوری با خانوادهاش داشته
باشد. هنگام ملاقات که همسر و فرزند کوچکم رضا و برادرم بودند
به محض ديدن آنها فريادی (قيقی) از من بلند شد. سرم را روی
شانهٔ برادرم گذاشتم و زار، زار گريه کردم. شايد آنها تصور
کردند، به خاطر اينکه از دير وقت آنها را نديده بودم گريه
میکردم. امّا فرياد و گريهٔ من به خاطر اين بود که همسرم چنان
خودش را آرايش کرده بود که شب عروسی نکرده بود و من فهميدم او
با کسانی رابطه دارد. بعد از اين جلسهٔ ملاقات، ديگر به
ملاقاتم نيامد. يک بار به خانهٔ پدرش تلفن زدم. گوشی را همسرم
برداشت که خيلی سرد با من برخورد کرد. به او گفتم پسرم را
بياورد تا با او صحبت کنم. او گوشی را گذاشت تا پسرم را که به
گفتهٔ او درب حياط بازی میکند صدا کند. بعد از مدّتی گوشی را
پدرش برداشت و گفت چه میخواهی؟ ديگر حق نداری تلفن بزنی!! در
جوابش گفتم اگر مرا اعدام کردند که شانسيست و اگر زنده از
زندان بيرون آمدم تو و هر چه آدم از نسل تو هست را خواهم کشت!
و او گفت اگر آزاد شدی!! ديگر از آنها هيچ خبری ندارم.
خانوادهٔ مقتول با گرفتن مبلغ چهل ميليون تومان رضايت میدهند.
برادرم ده ميليون تومان با فروش گوسفندهايش تهیّه کرده و اگر
شما يا شخص ديگری اين سی ميليون را به صورت قرض به من بدهد من
تا آخر عمر سگ درب خانهٔ او خواهم شد و با يک نوبت که به
افغانستان بروم کريستال خريداری و به فروش میرسانم و اين پول
را به او میدهم». به او گفتم توانايی پرداخت اين پول را
ندارم. او در زندان معتاد است و انبار داری میکند. انبار دار
به زندانی میگويند که مواد را برای شخص ديگر هميشه داخل مقعدش
نگه میدارد که گرفتار گارد نشود و در ازای آن مزد دريافت
میکند اين اواخر که میخواستم آزاد شوم میگفت برادرش مبلغی
ديگر نيز تهیّه کرده و بقيهاش را قرار شده که به صورت اقساط
بگيرند.
سؤال يا سؤالها؟!!
برابری زن و مرد
يعنی چه؟!! اگر مرد به زنش خيانت میکند و برای خودش معشوقه
میگيرد چرا زن نمیتواند؟!! اگر زن برای خودش معشوق بگيرد چه
سرنوشتی پيدا میکند؟ چرا زن اکنون که آزاد و شوهرش زندانی است
انتقام میگيرد؟!! چرا مرد در بيرون از زندان گرگ و اکنون در
زندان گرگ هار شده است؟!! در چه جوامع و حکومتهايی اين افراد
رشد میکنند؟ آيا شما او را معلول و يا مقصر میدانيد؟ شايد هم
هيچ کدام؟ اگر او آزاد شود و در رابطه با همسر و خانوادهٔ
همسرش مرتکب جنايت شود چه کسی مسؤل است؟ اين زندان چه نوع
دانشگاهی است و چرا؟!! شما چه سؤالاتی میتوانيد بيان کنيد که
من جرأتش را ندارم؟!!
حال و هوای ۱۰۲:
بعد از
يکی دو روز به تک تک اتاقها سر زدم و احوال کسانی را که با
قيافه و يا با اسم میشناختم پرسيدم. آنهايی که قيافهٔ آنها
آشنا بود؛ من احوالشان را میپرسيدم و يا خود آنها آمده و
احوال مرا میپرسيدند و از اينکه آزاد نشدهام و مرا به ۱۰۲
فرستادهاند تعجب میکردند. برای زندانيان تعريف کردم زمانی که
حاجی صَفَر را جهت اعدام به داخل سوئيتهای بند ۶⁄۱ آوردند از
درز درب او را ديدم. پيرمرد هنگام اعدام ۷۸ سال سن داشت او
مواد را که از خانهاش گرفته بودند برای اينکه پسرش اعدام نشود
گردن گرفته بود. از اين قبيل زندانيان در زندان بسيار هستند و
بسيار اعدام شدهاند که برای نجات ساير افراد خانواده يکی به
گردن گرفته باشد. هم اتاقیهای صفر تعريف میکنند چون صفر
هنگام رفتن پای چوبهٔ دار خيلی بیخيال بود يکی از مأمورين از
او میپرسد: «حاجی صفر میدانی تو را کجا میبرند؟! میبرند تو
را اعدام کنند!!». او در جواب میگويد: «به… م». از سرنوشت
خليل پرسيدم: او دو دختر نوجوان داشت. گفتند همين تخت که در
اتاق ۱۲ میبينی متعلق به خليل بوده است. اعدام شد. بيش از يک
ميليارد از اموالش را مصادره کرده بودند. او از مرگ خيلی
میترسيد. راستی سرنوشت آن دو دختر نوجوان و همسر جوانش چی
شد؟! میخواهی بدانی چی شد؟!! در تير ماه ۸۸ زمانی که در بند
قرنطينه بودم جهت ملاقات کابين با خانواده از وسط سالن ۳ بند
قرنطينه که معمولاً معتادين هستند بايد عبور میکرديم و
زندانيان را مثل اسرا که به زندان میبرند به همان صورت خيلی
بشين و پاشو داشتيم و يک نوبت زمان گرفتم از زمان رفتن تا
برگشتن سه و نيم ساعت طول کشيد و من هميشه از اين فرصتها جهت
صحبت کردن با زندانيان استفاده میکردم. يکی از همين زندانيان
سالن ۳ بند قرنطيه تعريف میکرد: «دو دختر نوجوان دبيرستانی
پانزده و شانزده ساله از منطقهٔ سیّدی جنوب مشهد سوار موتور
سيکلت کردم که آنها را به باغی در جادهٔ کلات شمال مشهد برده
و… که در بين راه با تانکر تصادف و يکی از دخترها کشته شد و
ديگری هم پايش را در بيمارستان قطع کردند و اکنون به جرم قتل و
رابطهٔ نامشروع در زندان هستم». او معتاد و همسر دارد. آری
مردها اعدام میشوند تا زنها ارزان شوند و کنار خيابانها
منتظر باشند تا مردی آنها را سوار موتور سيکلت يا ماشين کرده
و برای مبلغی پول هر شب و هر روز را در آغوش يک يا چند مرد
باشد تا گذران زندگی کنند.
اينجا، شرافت ارزان، تن
عريان ارزان و دروغ از همه چيز ارزانتر، آبرو قيمت يک تکه نان
و چه تخفيف بزرگی خورده قيمت انسان. من نه از تعهّدی که دارم
شانه خالی میکنم و نه آرزوی مرگ میکنم و نه میتوانم سکوت
کنم. امّا مرگ برای انسانی که در چنين جامعهای زندگی میکند
به قول امام علی، رستگاری است.ای نسلهای آينده دلم به حال
شما میسوزد که چه طور و تا چند نسل میتوانيد اين دردها را
درمان کنيد. لطفاً دلتان به حال امثال من نسوزد که کار شما
بسيار دشوارتر از نسل ما است.
رييس بند، يک روز صبح
ساعت شش از داخل سالن بازديد میکرد تصادفاً اين حرف را شنيدم
که به وکيل بند میگفت اين سالن بايد صد نفر زندانی داشته باشد
نه هفت صد نفر.
هفت صد نفری که نصف آنها متّهم به قتل
و يا محکوم به قصاص شدهاند و نصف قتلها هم کشتن زنها
میباشد. اگر دفعهٔ ديگر به اين بند آمدم در بارهٔ زن کشی
تحقيق بيش تری خواهم کرد و مگر در سالنهای ديگر بند ۵ و همين
طور بندهای ديگر به غير از اين است؟!! سالن ۱۰۱ يعنی طبقهٔ زير
ما ششصد نفر زندانی دارد که میگويند پانصد نفرشان به اعدام
محکوم شدهاند.
احوال سيد جواد را میپرسم میگويند
خانوادهٔ مقتول با گرفتن ديه میخواهند رضايت دهند. او با
تصوّر اينکه خانهٔ خالهاش کسی نيست از ديوار بالا رفته که با
دزدی از خانه، هزينهٔ موادش را تأمين کند. امّا ناگهان با خاله
و دختر خاله و پسر خاله رو به رو میشود. پس چوبی را بر داشته
و چنان به فرق سر همهٔ آنها میزند که تصور میکند همهٔ آنها
مردهاند امّا دختر خاله بعد از دو روز به هوش میآيد و جريان
را تعريف میکند. در حالی که سيد جواد لباس سياه پوشيده و
عزادار خاله و پسر خاله در مسجد میباشد توسط پليس دستبند زده
و به زندان میفرستند. از احوال اکبر میپرسم که زن و مادر زنش
را با اسلحهٔ گرم زده که مادر زنش میميرد امّا زنش نجات پيدا
میکند و هنوز بعد از چهار سال از غرورش پايين نيامده و در اثر
غرور بیجايش دخترش که نزد اقوام میباشد به مدرسه نرفته و
بیسواد باقی مانده است.
و از حسين بگويم که زن اولش
مرده بود و خواهر زنش را گرفته و از هر دوی آنها بچه داشت.
اما بر سر اختلاف جزئی مادر زنش را کشته و بعد از چهار سال
میگفت رضايت میدهند که به زندگیاش برگردد.
به تاريخ
۰۶/۰۳/۹۰ از بلند گو صدايم زدند که جهت گرفتن محمولهٔ پستی به
سرپرستی مراجعه کنم. به دو قدمی مأمور پست که رسيدم وکيل بند
فوراً خودش را رساند که هيچ چيز طبق دستور حفاظت اطلاعات به من
نبايد داد و مأمور پست میگفت چيزی نيست يک کارت تبريک ساده
است و بالأخره امضا گرفتند و قرار شد بعد از رؤيت حفاظت
اطلاعات به من بدهند که هنوز میخواهند بدهند و بعداً زندانيان
گفتند که اسم شما را جهت گرفتن محمولهٔ پستی زياد میخواندند
امّا هيچ وقت و حتّی يک محمولهٔ پستی هم به دستم نرسيد.
محمولههای پستی بند ۶⁄۱ توسط بلند گوی سالن ۱۰۲/۱۰۱ خوانده
میشد. در ۲۴/۰۳/۹۰ آقای انوری، قاضی ناظر زندان از بند ۶⁄۱
ديدن میکند و دوستانم اعتراض میکنند که چرا خواستار را به
۱۰۲ فرستاديد و ايشان میگويند آقای خواستار که در بارهٔ زندان
نامه مینويسد او را به ۱۰۲ فرستاديم که از نزديک ببيند و تا
پايان حبس بايد در ۱۰۲ باشد.
به تاريخ ۲۵/۰۳/۹۰ از بلند
گو اعلام شد از کسانی که تيزی، چراغ و يا مواد گرفته شود تخت
آنها مصادره خواهد شد و فراموش کرد بگويد حتماً کسانی که از
درون زندان نامه بنويسند تخت آنها گرفته و تبعيد خواهد شد.
از خودم قرار نيست چيزی بنويسم امّا از همخرجیهای لجوجم
بگويم: تا سفرهٔ نان را باز میکرديم در جلو چشمان ما پنج، شش
بچه سوسک، خود را به سفره میرساندند. شايد سوسکها بوشناس
هستند. فکر میکنم در هر اتاق حد اقل يک ميليون سوسک با
زندانيان زندان بودند من تصور میکنم معرفت شپشها از سوسکها
بيشتر است. چون حد اقل شپشها در معرض ديد زندانی نيستند امّا
خدا نکند زندانی بر روی تختش که کمی تاريک است سفرهاش را پهن
کند حريف سوسکها نمیشود.
پيامبری که آواز میخواند،
جوک میگفت که مردم را شاد نگه دارد:
به تاريخ ۲۹/۰۳/۹۰
و ۲۰/۰۴/۹۰ گروه موسيقی که از زندانيان تشکيل شده؛ در ۱۰۲
ارکستر اجرا کرد که پيغمبر زمان هم در اجرای ارکستر مشارکت
داشته قبل از اجرای ارکستر کمی با او صحبت کردم. در بند ۶⁄۱ و
بند ۴ با پيامبر آشنا شدم او شديداً پای بند عقايدش بود. مرتب
از قرآن دلايل خاصّ خودش را میآورد و میگفت من عيسی مسيح
هستم که دو باره زنده شدهام. او جهت دليل و حجّت، پسر يازده
سالهاش را برای خداوند قربانی کرده بود و میگفت خداوند
قربانی را از حضرت ابراهيم قبول نکرد که حضرت اسماعيل را سر
ببرد امّا از من قبول کرد و بارها به او اعتراض کردم که نبايد
فرزندت را سر میبريدی!! میگفت آن دليل و حجّت من بود برای
اينکه مردم باورم کنند. از او پرسيدم چند نفر به تو ايمان
آوردهاند؟! میگفت تنها فرزند دخترم. همسرش از او طلاق گرفته
بود و زندانيان شديداً او را اذیّت و مسخره میکردند. او قبل
از زندان عکاس و فيلم بردار بوده است. از او پرسيدم پروندهات
به کجا رسيده؟ گفت مرا پزشکی قانونی بردهاند و پزشکی قانونی
نظر داده است که به بيماری شيزوفرنی (خود باوری) دچارم. برادرم
به قاضی گفته حالا که او بيمار است پس آزادش کنيد. قاضی گفته
نه حرفهايی هم میزند… پيامبر ميکروفن به دست چه قدر خوب آواز
میخواند و میرقصيد. من محو تماشای پيامبری که آواز میخواند
بودم. هم ترانههای مدل قديم و سنّتی و هم ترانههای جديد و
مدرن میخواند. او میگويد پيامبر بايد مردم را شاد نگه دارد.
(و به اين منظور جُک هم میگفت. يک لحظه به خود فکر کردم نکند
تو هم ديوانه هستی؟!! اگر ديوانهها نبودند انسان از غار خارج
نمیشد. تفاوت من با پيامبر داخل زندان اين است که هر دوی ما
ديوانه هستيم. امّا تصور میکنم من میدانم که ديوانه هستم و
او نمیداند که ديوانه هست).
زير پوست زندان:
زير پوست زندان همان میگذرد که در زير پوست روستا، شهر و
کشور میگذرد. با مطالعهٔ زندانيان متوجه میشوی که تعداد
زيادی از روستاها و به خصوص روستاهای حاشيهٔ شهرها که در
پايين شهر قرار دارند و همين طور قسمتهای بسيار زيادی از
حاشيهٔ شهرها و شهرها شديداً برای به دست آوردن پول (قسمتی
از دلارهای خونی و افيونی) خلاف میکنند. يعنی بچه به دنيا
میآيد به تدريج از بزرگترها ياد میگيرد چگونه دروغ بگويد!!
چگونه مواد حمل کند!! چگونه به او تجاوز کردهاند و اکنون
چگونه به ديگران تجاوز کند!! و… و… و….
يکی از زندانيان
به نام مراد خان از همين مناطق ۲۷ بچه داشت که هفت نفرشان با
او در زندان بودند و مادر زن يکی از زنهايش نيز در بند زنان
زندانی بود.
خانوادهها اصلاً اقتصاد ندارند. زمانی که
خانواده پايهٔ اقتصادی خوبی نداشت شغلی هم نداشت تا در آمد
داشته باشد، به جز خلاف، فحشا، دزدی، زورگيری، کلاه برداری،
تجاوز جنسی و… کاری ياد نمیگيرد. البته اين به آن معنی نيست
که قسمتهای ديگر شهر و روستا آلوده نيست. آلوده هست امّا چون
خانوادهها کوچک و در آمدشان متوسط و بالاتر از متوسط است.
اگر عضوی از خانواده، منحرف شد ساير اعضای خانواده تلاش
میکنند او را نجات دهند و بر عکس در اين نقاط اگر يک نفر از
اعضای خانواده سالم و منحرف نباشد بقيه تلاش میکنند که او را
با خود همراه کنند. در تير ماه ۸۸ در بند قرنطينه سه برادر
بودند که با هم زندانی بودند و برادر ديگر هم در تربت حيدريه
به حبس ابد محکوم شده بود. برادران چه قدر برای ريختن مواد
مخدر به داخل بينی به هم کمک میکردند.
به جوان چه
شخصيتی دادهايم که دنبال مواد مخدر و عرق سگی و… نرود؟ جوان
ما بیهويت شده است. برای هويت دادن به جوانان زمانی که
دموکراسی باشد NGOهای مختلف وجود دارد که هر کدام از آنها
میتوانند تعداد زيادی جوان را جذب کنند و از انرژی جوانی در
جهت سازندگی استفاده کنند نه در جهت تخريب و نابود ی خود و
خانواده و جامعه. مغزها بزرگ امّا حافظه و پردازش اطلاعات
ضعيف. اجازه ندادهاند که مغزها از دانش زمان پر شوند. تمام
اين بد بختیها نتيجهٔ دلارهای خونی و افيونی نفت میباشد که
به جای سازندگی و پس انداز، برای نسلهای آينده خانوادهها را
از هم پاشيده و فقر و فحشاء و بیکاری و تورّم به ارمغان آورده
است. چگونه؟!!
چه بايد کرد؟!!:
در يکی از
نامههای زندان اشارهای کرده بودم که حکومت میتواند با هزار
هکتار در نزديکی شهر مشهد، زندانيان را وارد چرخهٔ توليد کند و
در آمدی برای خود و خانواده و کشور خود کسب کنند. آن نسخه برای
اين حکومت بود که همان را نيز نمیتواند اجراکند و اکنون
همان نسخه را کمی بال و پر میدهيم و باز میکنيم. يکی از
زندانيان که مظنون به قتل و همسر آلمانی داشت در هواخوری
زندان، از چگونه ساختن آلمان بعد از جنگ دوم جهانی تعريفهای
جالبی میکرد. او از قول مادر زنش که در زمان جنگ جهانی دوم
حدود بيست سال داشته نقل میکرد که بعد از جنگ، مردان جوان
(حدود ده ميليون نفر) اکثراً کشته شده بودند. اين زنها بودند
که در کارخانجات، دامداریها، مزارع و… کمر همّت بسته و با
پشتکار زياد توانستند نه تنها شهر و روستا و کارخانجات را باز
سازی کنند؛ بلکه اتوبان و بزرگ راههای زيادی بسازند. در کشور
ما نيز هم زمان با تشکيل حکومت ملّی که حاصل دموکراسی باشد. در
ابتدا بايد اين نيروی عظيم انسانی بیکار را در ساختن اتوبان و
بزرگ راه و ساختمان سازی و نو سازی شهر و روستاها و همين طور
استفاده از روشهای نوين آبياری (که دانش و تکنولوژی آن را
تقريباً در اختيار داريم) برای مزارع به کار گرفته تا به تدريج
با امنيت پايدار که محصول دموکراسی است نه تنها کارخانجات فعلی
و دام داریها را نو سازی کرد بلکه خود به خود سرمايه گذار
داخلی و خارجی جرئت میکند که در بخشهای مختلف سرمايه گذاری
کند.
يک نکتهٔ اقتصادی:
ارزش دلار را نبايد با
تزريق ارز حاصل از نفت به بازار به صورت مصنوعی بالا نگه
داريم. چرا که اين شديداً به ضرر توليد کنندهٔ داخل و به نفع
واردکنندهٔ کالا میشود در نتيجه توليد کنندهٔ ما از هر قشر،
چه صنعت و چه کشاورزی و چه دامداری و حتّی بخش خدمات، ورشکست
میشوند. بلائی که امروز بر سر توليد کننده آوردهاند و با
بالا نگه داشتن ارزش ريال در برابر ارزهای خارجی باعث خدمت به
توليد کنندهٔ چينی و کرهای و… و وارد کنندهٔ ايرانی (به قول
طاهر احمدزاده که آقای… هر موقع نام تجار را میبرد، «تجار
محترم» میگفت) و نابودی توليد کنندهٔ ايرانی میشود. امروزه
شديداً دولت آمريکا به دولت چين فشار میآورد که ارزش يوان،
واحد پول چين را در مقابل دلار بالا ببرد تا به اين وسيله از
صادرات چين به آمريکا کاسته شود و بر عکس صادرات آمريکا به چين
افزوده شود. البته همين فشار را دولت آمريکا بر دولت ژاپن بعد
از جنگ جهانی دوم وارد کرد (با يکی از استادان اقتصاد صحبت
میکردم میگفت دلار نبايد هزار تومان باشد بلکه بايد هفت هزار
تومان باشد) همين مسئلهٔ اقتصادی را در مرداد ۸۸ در دادگاه به
رياست قاضی سلمانی باز کردم. او گفت اين از خودت هست؟!! در سال
۸۶ که تخلفات اداری آموزش و پرورش مرا محاکمه میکردند يک
روحانی جزءِ هيئت تخلفات به من گفت: «از تو مدرکش بالاتر در
آموزش و پرورش وجود ندارد که از معلمان دفاع کند؟!!» و اطلاعات
هم که بارها مرا متّهم کرده است که تو دوست داری مشهور شده و
بر روی سايتها بروی. در اردی بهشت سال ۵۴ زمانی که دو ترم
تحصيلی از دانشگاه محروم شدم. در مهر ماه کميتهٔ انضباطی
دانشگاه که از استادان وابسته به رژيم شاه تشکيل شده بود مرا
احضار کردند تا به سؤالات آنها پاسخ دهم که اگر صلاح دانستند
يک ترم بيشتر محرومم نکنند. يکی از استادان سؤال بسيار
موذيانهای کرد و آن اين بود که چه طور يک دانش جو در مدّت
کوتاهی تغيير میکند و برای اينکه ندانند که چه گونه تغيير
میکند و از طرفی جوابش را نيز داده باشم به او گفتم که اين
سؤال بسيار مشکلی هست بايد خيلی فکر و تحقيق کرد. در حالی که
يک جملهٔ کوتاه جواب آن بود: «مطالعه و هم نشينی با دانش جويان
مبارز». نتيجهای که از تمام اينها میخواستم بگيرم اين است
که هر دو رژيم نمیخواهند جوان و پير و به خصوص معلّم، سواد
داشته باشد و در نهايت مدرک داشته باشد کفايت میکند. فقط يک
جملهٔ ديگر میگويم؛ تفسير با خود شما. مقالهای خواندم که يکی
از نخست وزيران سوئد با آن سطح سواد بالای آن کشور ديپلم
نداشته است. چرا؟
باز هم چه بايد کرد:
من موافق
آزادی زندانيان خلاف کار نيستم. حدوداً چهار تا پنج ميليون
نفر، از راههای خلاف زندگی میکنند. اگر چه به جرأت میگويم
کمتر از ۱% خلاف کاران زندان هستند. امّا حکومت ملّی میتواند
با همين ۱% اصلاح خلاف کاران را شروع کند تا به تدريج آن ۹۹%
را نيز شامل شود. با اختصاص هزار هکتار درکنار شهر میتوان
تعدادی کارخانه و کارگاه و مزرعه و دام داری تأسيس کرد. از
طرفی برای تفريح و ورزش زندانيان نيز مکانهايی در نظر گرفت.
تمام احزاب و به خصوص NGO معلّمان بايد رابطهٔ نزديکی با
زندانيان و زندان بانان و انجمن حمايت از زندانيان داشته باشند
تا اين فرمول به نحو احسن انجام شود.
کار + آموزش +
ورزش ← توانايی ← آزادی + مراقبت دايم
به اميد روزی که
زندان و زندانی و زندانبان نداشته باشيم.
*نمايندهٔ
معلمان در کانون صنفی فرهنگيان خراسان.
از: جرس