چرا آمریکا دائم از جمهوری اسلامی شکست میخورد؟

پنجشنبه, 14ام اردیبهشت, 1396
اندازه قلم متن

حدود یک سال پیش، در مقاله ای که راجع به تحولات وقایع سوریه نوشتم به این مسئله که بسیار نظرم را گرفته بود، اشاره کردم که آمریکا در نبرد با جمهوری اسلامی، در عین داشتن برتری مادی و دستگاه های تبلیغاتی عمده و در دست داشتن و نگاه داشتن ابتکار عمل، دائم از حریف شکست خورده و چنین چیزی که اگر در تاریخ نظام بیسابقه نباشد، باید به نهایت نادرش به شمار آورد، اساساً لایق توجه است. در مطلب حاضر میخواهم به شکست دائم آمریکا از جمهوری اسلامی بازگردم که به تصور من به دو عامل مربوط است یکی فرهنگ استراتژیک این کشور که عامل ساختاری و بنیادی است و دیگری کیفیت فرماندهی که عامل موضعی است.

فرهنگ استراتژیک

ما هنگام تفکر در بارۀ جنگ، چه طرح و چه عمل و چه تحلیل، در قالب استراتژی و تاکتیک فکر میکنم. این زوج دو قطب اصلی سامان دهی اندیشه و گفتار و عمل مارا تشکیل میدهد.

طرح و تحلیل استراتژیک، همیشه قدری حالتی انتزاعی دارد. فرد امکانات خود و حریف را میسنجد و با در نظر گرفتن موقعیت کلی، طرحی میریزد و به مرحلۀ اجرا میگذارد. ولی ذهنیات طراحان و عمل کنندگان، حتی اگر بلافاصله در معرض دید قرار نگیرد، به همین وجه انتزاعی کار محدود نمیشود و بعدی فرهنگی نیز دارد که باید در نظر داشت.

اگر نظریه پردازی استراتژیک را وجه انتزاعی و به تناسب مجرد کار بشمریم، فرهنگ استراتژیک وجه تاریخی آن است. این فرهنگ تحت تأثیر تجارب مهم تاریخی شکل میگیرد و جمعی است نه فردی. نه به این معنا که همه را تابع جمع و رفتار همگان را قالبی میکند، به این صورت که کلاً بین آنها مشترک است و  هرچند تغییر و تحولش تابع اعمال انسانی است، به تصمیم فردی ممکن نیست، محتاج زمان و رواج بین جمع و بین چند نسل است. از اصطلاح «سنت» برای نامیدن این امر استفاده نمیکنم، چون سنت معمولاً به بخشی از فرهنگ که به دلیلی از باقی مجزا شده، اطلاق میگردد. فاصله گرفتن از سنت و بریدن از آن، اگر هم معمول نباشد، ممکن است، ولی بریدن از فرهنگ حتماً به آن آسانی نیست. مثلاً میتوان از فلان سنت برید و کماکان در چارچوب فرهنگ ایرانی باقی ماند، ولی بریدن از فرهنگ ایرانی، امر دیگریست.

اضافه کنم که فرهنگ استراتژیک، سواد فردی طراحان استراتژی نیست، فرهنگی کلی است مربوط به نظامیگری که در طول تاریخ ترکیب خود را پیدا کرده و تحول یافته و در تربیت ذهن نظامیان نقش اساسی بازی میکند. این پدیده چیزی نیست که بتوان عوضش کرد. البته در طول زمان تحول پیدا میکند، ولی نه با برنامه ریزی فردی یا حتی جمعی. آنرا میتوان به نوعی حد ذهنی، یعنی حد مطلق طراحی استراتژی و تاکتیک به شمار آورد.

نوع جنگ

به تصور من، فرهنگ استراتژیک آمریکا از دو جنگ تأثیر اساسی پذیرفته است. دو جنگی که باعث شده تا چیزی که ما به نام ایالات متحده میشناسیم، وجود و شکل امروز خود را پیدا کند.

اولی جنگهای استقلال است که این کشور را از قید استعمار انگلستان آزاد نمود. البته نه استعمار به معنایی که برخی از کشورهای جهان سوم تجربه کرده اند. اینها، سالها هدف بهره کشی و سرکوب دول قدرتمند غربی قرار گرفته اند و در کمال بیرحمی با آنها رفتار شده، چون مردمانشان، به هر دلیل و ترتیبی از انواع پست بشر به شمار آمده اند و هر رفتاری در حقشان موجه شمرده شده. استعمار آمریکا موردی به کلی متفاوت است. اینها همان مردم انگلیسی و کلاً اروپایی مهاجر بوده اند که خودشان قتل عام بومیان را بر عهده گرفته اند و به دلیل اختلافاتی که با دولت مادر پیدا کرده اند، از این دولت مستقل شده اند. یکی از خصایص جنگهای استقلال طلبانه و شاید مهمترین خصیصۀ آنها، این است که داوشان قابل تقسیم نیست و دو طرف نمیتوانند با توافق، هر یک بخشی از آنرا صاحب شوند. این بازی یک برندۀ مطلق و یک بازندۀ مطلق میتواند داشته باشد و بس.

مورد دوم، جنگهای انفصال است. پدران انقلاب آمریکا که خود اکثراً برده دار بودند، در هنگام نگارش قانون اساسی، مسئلۀ برده داری را مسکوت گذاشتند تا در وحدتشان خدشه نیافتد. ولی مشکل، بالاخره با توسعۀ این کشور و تفاوت شیوۀ حیات در بخشهای مختلف آن و البته بالا گرفتن تقابل ایدئولوژیک، به شدت هر چه بیشتر مطرح شد و کار را کشاند به جنگ داخلی. خاصیت این نوع جنگ هم، باز مثل مورد قبلی، این است که داوش قابل تقسیم نیست. حاصل کار، اجباراً برد یکی و باخت دیگری است ـ هر دو کامل.

خلاصه اینکه فرهنگ استراتژیک آمریکا، جای چندانی برای انواع و اقسام جنگهایی که نتیجۀ هیچکدام نه از نظر تئوریک و نه امکانات عملی، الزاماً باخت و برد مطلق نبوده، باقی نمیگذارد. به عبارت دیگر، عامل سیاست و تعیین هدف سیاسی که اصولاً باید در هر جنگی اساس باشد و نیروی نظامی را به خدمت خویش بگیرد، در دو جنگ شکل دهندۀ فرهنگ استراتژیک این کشور، باید همه چیز را به طرف برد و باخت کامل میبرده که برده، ولی در انواع دیگر جنگهایی هم که قرار نیست اصولاً چنین نتیجه ای داشته باشد و حتی انداختن کار به این راه میتواند نتیجۀ نامطلوب بار بیاورد، تمایل به همین طرز عمل دارد، طوری که گویی تحت الشعاع معیار صرفاً نظامی قرار دارد و هدف نهایی را نابودی نیروهای نظامی حریف میشمرد.

شیوۀ جنگ

جنگهای انفصال فقط باعث تحکیم آن بینشی نشد که از ختم جنگ و پیروزی در آن، تصویری بسیار محدود و در نهایت کم کاربرد به ما عرضه میدارد، بلکۀ شیوۀ جنگاوری را در آمریکا به طرزی اساسی متحول ساخت که تا به امروز بر جاست.

نیروی شمال صنعتی بر نیروی جنوب که از بابت صنعتی ضعیف بود و ناچار بود ملزومات نظامی را از اروپا و بخصوص انگلستان وارد کند، تفوق کامل داشت و این امر در پیروزیش نقش عمده بازی کرد و «جنگ ملزوماتی»، یعنی جنگی را که عامل اصلی در شکل دادن استراتژی و تاکتیک و نیز ترتیب اداره اش، اتکای به برتری ملزوماتی است، به شیوۀ اصلی جنگ آمریکا تبدیل نمود. وقتی به جنگهای انفصال نگاه میکنید، هنرنمایی های تاکتیکی و استراتژیک بیشتر از جانب جنوبی ها صورت گرفته است. در این گونه جنگاوری که هم میتوان سنتی تر و هم در دنیا رایجترش شمرد، نقش فرماندهان در آرایش جنگی نو و غافلگیری و خلاصه تمام امتیازاتی که میتوان در صورت برابری و احیاناً ضعف ملزوماتی و حتی نفراتی، از آنها بهره گرفت و به پیروزی رسید، بارز است. از این دیدگاه، رابرت لی فرماندۀ قوای جنوب و توماس جکسون دو چهرۀ شاخص جنگهای انفصال هستند. تصویری که همۀ ما از رهبران درخشان و پیروزمند جنگی در ذهن داریم به این نوع سرداران بازمیگردد. برخوردار نبودن از برتری کامل نفری و تسلیحاتی است که فرمانده را به سوی نوآوری و قبول خطر سوق میدهد. اگر این دو نبود، دلیلی برای این کارها نیست. حرکت کلاسیک و بدون ریسک، بهترین طرز عمل است.

در جبهۀ مقابل، گرانت که فرمانده بود، جنگ را با اتکای به امکانات مادی برتر، پیش برد و برد. طرح حمله به پشت جبهۀ جنوب و تخریب اساس اقتصاد حریف از او بود، هرچند انجامش توسط شرمن انجام گرفت و در اذهان عموم با نام این ژنرال پیوند خورد. این ترتیب رفتار که با حمله به غیرنظامیان، جنوب را به زانو درآورد، یکی از تبعات وجه ایدئولوژیک و آشتی گریز جنگ بود که صاحبنظران، ادراک آن توسط گرانت و اجرای بی تزلزلش را تحت فرماندهی وی، یکی از مهمترین وجوه کاردانی نظامی وی میشمرند. ماهیت نبرد فقط با ارجاع به کاربرد نیروی نظامی معین نمیشود، بر اساس معیارهای سیاسی معلوم میگردد. درک این امر بر هر طراحی نظامی مقدم است.

چهرۀ فرمانده

این دو خط شکل دهنده را تا به امروز میتوان به روشنی در شیوۀ جنگاوری آمریکائیان مشاهده نمود. حتی میتوان گفت که پخته شدن و جا افتادن آنها نیازمند زمان بوده است و اگر هم در جنگ جهانی اول بتوان مختصر ردی از این امر را مشاهده نمود، در جنگ جهانی دوم که بزرگترین پیروزی جنگی ایالات متحده است، میتوان رشد و تثبیت آنها را شاهد بود. از جمله با برآمدن فرماندهانی مناسب این شیوه نبرد.

از نظامیان این جنگ بسیار سخن رفته است، بخصوص که دستگاه تبلیغاتی عظیم دولت ایالات متحده، مثل بسیاری دیگر از اسباب نبرد، طی این جنگ بود که شکل گرفت و راه و روش خودرا پیدا کرد. یکی از مشکلات این دستگاه این بود که باید از فرماندهانی که عموماً مناسب جنگ ملزوماتی بودند، چهره ای قهرمانی و مردم پسند ارائه میکرد. از آنجا که هیچ ارتشی از قهرمان بی نیاز نیست، کوشش تبلیغاتی متمرکز بر این شد تا چهره هایی از سرداران آمریکایی عرضه کند که به آن تصویر رایج تاریخی از سردار نوآور و دلاور و پیروزمند شبیه باشد. یعنی آن نوع سرداری که فرهنگ استراتژیک ایالات متحده پس میزند و به هیچوجه تمایل ندارد تا در دامن خود بپرورد. بخصوص که ارتش آلمان از این بابت بسیار غنی بود و سرداران توانمندش به یک نفر و دو نفر ختم نمیشدند و تبلیغاتی بسیار قوی پشتوانه شان بود.

در ارتش آمریکا، استثنای اصلی پاتون بود که اصلاً تفاوت ذهنیتش با دیگران روشن بود و تربیت نظامیش به مقدار زیاد با مطالعه و توسط خودش انجام یافته بود و در عالم ذهنی جنگاوری کلاسیک و قهرمانی پرورده شده بود و نه فقط در دانشکدۀ نظام. به علاوۀ همۀ اینها، خود مایل بود تا تصویری ممتاز از خودش ارائه دهد، از جمله با لباس و رفتار و بخصوص طرز سخن گفتن و کلمات قصار جان وینی… چیزهایی که بسیار به مذاق هموطنانش خوش آمد و از وی چهرۀ تاریخی محبوبی ساخت که هنوز هم مورد احترام است و جذابیتی دارد که دیگر سرداران آمریکایی جنگ جهانی دوم، شاید به غیر از مک آرتور، از آن بی بهره اند.

ولی اگر دقت کنیم، در میان تمامی جنگاوران آمریکایی این جنگ، مارشال که رئیس ستاد بود و نبردی عظیم را در دو جبهه اداره کرد و به پیروزی رساند، نه فقط بزرگترین در بین سرداران آمریکایی جنگ دوم، بلکه شاید اگر قرن نوزدهم را به واشنگتن و گرانت وابگذاریم، بزرگترین سرداری باشد که ایالات متحده در قرن بیستم در دامان خود پرورده. مارشال صورت پخته و ساختۀ سردار آمریکایی است چنانکه فرهنگ استراتژیک این کشور حکم میکند. به هر صورت توانایی ها و نیز خصائل شخصی وی، ورای مقام و موقعش در قالب خاص فرهنگ استراتژیک آمریکا، از او چهره ای تاریخی کم نظیر و در هر حال شایستۀ بزرگداشت ساخته است. با اینهمه، نه طرز عمل مارشال مناسب پرداختن چهرۀ قهرمانی بود و نه خود وی مطلقاً تمایلی به این کار داشت. پس از گذشت سالها شاهدیم که به رغم اهمیت نقشی که بازی کرد، از وی چهرۀ کمرنگی در یادها مانده است.

شکل تثبیت شدۀ این روش

وقتی جنگ بر مدار ملزومات بگردد، پیشرفت تکنولوژیکی در آن اهمیتی بنیادی پیدا میکند. نه اینکه بتوان این بعد را در موارد دیگر نادیده گرفت. ولی در اینجا شاخص اصلی و نهایی برتری میشود، شاخصی که باید در بهترین حالت بتواند نتیجۀ کار را به تنهایی تعیین کند. از دوران هیتلر که بسیار به تولید سلاح های نوین دل و امید بسته بود، شاید هیچ ارتشی به اندازۀ ارتش آمریکا دلمشغول این آلات وادوات نباشد.

مجموعۀ نظامی ـ صنعتی ایالات متحده که بزرگترین در نوع خود است، در همین جنگ جهانی دوم شکل گرفت و تا به امروز برجاست و توسعه هم یافته است و به وزنۀ بسیار سنگینی در تعیین سیاست خارجی این کشور تبدیل گشته. اگر کسی مثل مک نامارا به این راحتی از ریاست کارخانه های فورد به وزارت دفاع میرود و چند سال در این حرفه انجام وظیفه میکند، فقط به این دلیل نیست که رفت و آمد بین بخش دولتی و خصوصی در آمریکا معمول است و مرز خیلی مشخصی بین این دو نیست، از این جهت است که نوع کار در این دو بنگاه بسیار به هم شبیه است.

اینرا نیز اضافه کنم که پیدایش سلاح اتمی، هم بعد ملزوماتی جنگ را بیش از پیش بر باقی غالب کرد و هم بحث کنشها و واکنشهای حریف را در جنگی که میتواند در چند دقیقه شروع و تمام شود، به صورت ریاضی درآورد و وجه روانشناسانۀ تقابل را عملاً به صفر رساند. این امر به خودی خود، موجد محدودیت و بی برگ شدن تفکر استراتژیک میشود.

ولی از اینها گذشته، یکی از اشکالات عمدۀ جنگ مبتنی بر برتری ملزومات، این است که تعریف پیروزی و درک و ارزیابی شکست را به طرزی نامطلوب تحت تأثیر قرار میدهد. پیروزی که باید همیشه به اعتبار هدف سیاسی تعیین شود، متمرکز بر نابودی نیرو و تسلیحات طرف مقابل میشود. شکست نظامی هم که ممکن است به دلیل داشتن برتری نفر و سلاح محسوس نباشد یا به معنای معمول واقع نگردد، جای شکست سیاسی را که اصل است و فقط به این عوامل مربوط نیست، میگیرد و مسئلۀ ختم جنگ را بسیار مشکل و مغشوش میکند. بسا اوقات، این توهم را نزد نظامیان آمریکا و حتی برخی سیاستمدارانش شاهدیم که تا مهمات و نفر داریم، جنگ را نباخته ایم و میتوانیم تا رسیدن به پیروزی ادامه اش بدهیم…

اینرا هم گذرا یادآوری کنم که نفس پیروزی مطلق نظامی هم که در فرهنگ استراتژیک آمریکا مقام مرکزی دارد، وقتی به دست بیاید، همیشه ادارۀ پیروزی بعد از جنگ را آسان نمیکند. البته این بحثی جداگانه میطلبد.

مرز کارآیی

در نهایت، جنگ به سبک آمریکایی، همین است که همه با آن آشنا هستند: به کار گرفتن امکانات و نفرات به بیشترین اندازه و با بیشترین کارآیی و با حداقل ریسک برای خرد کردن حریف. کاری که با در نظر گرفتن امکانات تسلیحاتی و نفری ایالات متحده، در اکثر موارد و البته نه همه، کارساز است. جنگهای کویت و عراق که ارتش آمریکا توانست نیروهای قابل ملاحظۀ دشمن را تقریباً بدون دادن تلفات نابود سازد و کشوری را تصرف نماید، نمونه های درخشان کارآیی این روش است.

اما این نوع کارآیی مرزی هم دارد و ضعفش در برابر آن چیزهایی که میتوان به معنای وسیع کلمه «جنگ انقلابی» خواند، هویدا میگردد. اگر روش آمریکایی را سیاست زدوده ترین نوع جنگ بشماریم، جنگ انقلابی نقطۀ مقابل آن است، یعنی سیاسی ترین نوع جنگ. جنگ انقلابی کاملاً با سیاست آمیخته و تابع آن است و هدفش گرفتن اختیار سیاسی یک کشور است نه اشغال آن با تأسیس پایگاه. برتری نفرات در آن صورت روشنی ندارد، میتواند به مرور بیشترین جمعیت یک کشور را وارد کارزار کند و در حقیقت از بابت توسعۀ نفری حد ندارد. مرز نظامی و سیویل در آن مشخص نیست و نیروهای نظامی درگیر در آن فقط دولتی نیستند. ملزومات در آن، مثل هر جنگی، اهمیت دارد، ولی عامل تعیین کننده نیست. در آن، برد و باخت نظامی همان اهمیت روشن و یکسره ای را ندارد که در جنگ کلاسیک و آخر از همه اینکه عامل نیروهای معنوی و اراده، در آن به بیشترین حد میرسد، چون سوخت اصلیش به این ترتیب تأمین میگردد. و آخر اینکه میتواند به مدت زیاد، از موضع ضعف  و با روشهای تدافعی ادامه پیدا کند و زمانی که موقعیت مناسب شد، صورت تهاجمی بگیرد و کار را یکسره کند.

جنگ ویتنام نمونۀ معروفی است، هم از جنگ انقلابی و هم از شکست ایالات متحده در برابر این نوع مبارزه ـ جنگ کره هم از این مثال دور نیست. در حقیقت آن چیزی هم که اکنون در عراق و سوریه جریان دارد، میتوان در زمرۀ جنگهای انقلابی جا داد یا حداکثر، نوعی جنگ دورگه به حسابش آورد، البته با احتساب اینکه اداره اش از نوع ادارۀ جنگ انقلابی است.

راه جایگزین

ایالات متحده در پردۀ اول جنگ عراق، به سبک معمولش و به نحوی بارز پیروز شد. ولی از این مرحله به بعد گرفتار شورش شد، توسط بخش قابل ملاحظه ای از جمعیت کشور که اشغال آمریکا را تاب نداشت. در پردۀ دوم، ایالات متحده از روشهای ضد شورش را به کار گرفت که در اصل ملهم است از روش کار فرانسویان در نبرد الجزیره و قبلاً هم در ویتنام از آن استفادۀ وسیع کرده بود. ولی وقتی در این زمینه هم شکست خورد و نتوانست به اشغال کشور، از جمله به دلیل مخارج زیاد کار و مشکلات سیاسی، ادامه دهد، میدان را خالی کرد و در عمل، آنرا به جمهوری اسلامی که هدف نهایی و اصلی اجرای طرح خاورمیانۀ جدید بود، واگذاشت. البته دیگر کشورهای منطقه نیز وارد بازی شدند تا هر کدام سیاست خویش را پیش ببرند، ولی هیچکدام آنها در برابر جمهوری اسلامی وزنۀ درخوری نبود و نیست.

از اینجا، آمریکا دست به دامن روشی شد که قبلاً در افغانستان به کار گرفته بود و کوشید تا حال که میرود، جایش خالی نماند و با کمک متحدانش، نیروهایی را وارد کار کرد تا به نیابت از وی، با طرف مقابل درگیر شوند و بکوشند تا با جلب پشتیبانی مردم، در برابر حریف عمل کنند، یعنی در جنگی که عملاً داخلی شده، نقشی مشابه طرف بازی کنند. بزرگترین طرح این گروه ایجاد داعش بود که با چند سال برنامه ریزی و صرف میلیاردها دلاری که همه هم از کیسۀ آمریکا خرج نشد، قرار بود کاری را که ارتش این کشور نتوانسته بود با اشغال عراق به انجام برساند، انجام دهد و تجزیۀ این کشور و سوریه را هم که در این میان و بعد از لیبی، به فهرست دولتهایی که باید نابود شوند، اضافه شده بود، به سرانجام برساند. این نکتۀ مهم را هم بگویم که کاربرد این نیروها، اختیار سیاسی ایالات متحده را بر جنگ کاهش داد، زیرا اینها شخصیت و بینش سیاسی خود را دارند و بر اساس آن عمل میکنند و نه فقط به دستور ـ از جمله با کوشش در جهت تحمیل تقسیمبندی شیعه و سنی به نبرد. راجع به دلایل هرز عمل کردن گروه های بنیادگرای سنی، قبلاً نوشته ام و مکرر نمیکنم.

فصل سوم شکست آمریکا و متحدانش، از جمهوری اسلامی بدین ترتیب آغاز گشت. ما چند سال است که شاهد این پرده از بازی هستیم که به زعامت جمهوری اسلامی پیش میرود و با دخالت مستقیم روسیه سرعت بیشتری هم گرفته است. در اینجا آمریکا با یک استراتژی روبرو شده که اصلاً در فرهنگ استراتژیک خودش نمیگنجد و به همین دلیل هم اصولاً حریف آن نیست؛ به علاوه چون خوب اداره میشود، نایب منابی را که آمریکا برای خود یافته، به شکست کشانده است. دلیل شکست دائم اتحاد آمریکایی در برابر نفوذ جمهوری اسلامی که از بابت نفرات و تسلیحات در موقعیتی بی نهایت ضعیفتر از آمریکا و متحدانش قرار دارد و به عبارتی با آنها قابل مقایسه هم نیست، همین است. البته نمیباید نقش روسیه را در این میان دستکم گرفت، نه از بابت سیاسی و دیپلماتیک در سازمان ملل و نه از بابت وارد کردن نیروی هوایی قوی. ولی طرح استراتژی کار کس دیگری است و اصل شکست داعش، قبل از دخالت روسیه شروع شده بود و خط تحول نبرد را معین کرده بود. دلیل عمیق شکست را باید در این تقابل دو فرهنگ متفاوت و محدودیت ساختاری یکی و نرمش و توانایی دیگری جست. در اینجا، از برتری مادی و حتی ابتکار عملی که هر چه باشد و هر شکلی بگیرد، باید در قالب فرهنگ استراتژیک معین، و در مورد آمریکا، ناکارآمد، عمل کند، کار چندانی برنمیاید و به هر صورت قادر به تغییر دادن سرنوشت مبارزه نیست.

آنچه گسترش نفوذ جمهوری اسلامی خوانده میشود و اسباب خشم و ناتوانی و انتقاد آمریکاست، پیامد سودای بی عاقبت و استراتژی سست آمریکا در حمله به خاورمیانه است و البته واکنش ناگزیر جمهوری اسلامی که چون خود را در خطر میدید، نمیتوانست از غائله بیرون بماند. در نهایت، درست عمل کردن حریف که همانقدر سیاسی بود که نظامی و از این بابت اصولاً به روش آمریکا سر بود، در عمل بر آن پیروز گشت. خالی از نمک نیست که آمریکا که تولد خودش در جنگی انقلابی صورت گرفته، این اندازه از درک و ادارۀ این نوع جنگ دور افتاده است و در مقابل آن اصولاً در موضع ضعف قرار دارد.

چهره سازی از دو فرمانده

تا اینجا از فرهنگ استراتژیک گفتیم و تأثیر ساختاری آن بر ترتیب استراتژی و تاکتیک. نکته این است که هیچ فرهنگ استراتژیکی برای تمام مشکلات ممکن پاسخ ندارد و محدودیت هایی دارد که به شریکان در این فرهنگ، تحمیل میکند. آمریکا از این بابت و در برابر جمهوری اسلامی دچار نوعی ضعف ساختاری است که قادر به جبرانش نیست. اما با تمام این حرفها، باید توجه داشت که هیچ عامل ساختاری، به خود خود موجد برد و باخت در جنگ نمیشود. جنگ امر انتزاعی نیست و شباهتی هم به حسابداری ندارد تا بتوان به طور ریاضی انجامش داد و نتیجه اش را پیش بینی کرد. سیری که پیدا میکند، در دل شرایط تاریخی و  توسط طرفهای درگیر و بخصوص فرماندهان تعیین میگردد. اگر فرماندهی موفقی در کار نباشد، هیچ امتیاز ساختاری به کاری نمیاید. اینجاست که میرسیم به عامل موضعی.

در خاورمیانۀ امروز، آمریکا دوباره دچار همان مشکلی در باب چهره سازی از سردارانش شده که در مورد جنگ جهانی دوم به آن اشاره کردم: با سرداری طرف شده که بسیار قابل است و چهرۀ قهرمانی دارد و نه تنها زمین را به او  باخته، چهره ای هم ندارد که بتواند در برابر او قرار دهد تا از بابت تبلیغاتی قافیه را نبازد. همۀ اینها در شرایط ناکارآمدی و شکست استراتژیش. در نبرد بر سر تفوق در خاورمیانه، قاسم سلیمانی چهرۀ شاخص فرماندهی از سوی جمهوری اسلامی است و طراح و مجری استراتژی خرد کردن داعش، اوست. وی از این بابت، یا به عبارت دقیقتر، از همان زمان تنگ کردن عرصه به آمریکا در عراق، نقشی بسیار مهم در منطقه بازی کرده است و به عبارت عامیانه حریف را ذلّه کرده.

سلیمانی چهره ایست منطبق با تصویر قهرمانی از فرمانده جنگی. کسی که با تکیه بر قابلیت خود، نه فقط ارتش آمریکا را در تنگنا گذاشته، بل نیروی های جایگزین این ارتش را که از پشتیبانی اتحاد آمریکایی برخوردارند، و در صدر آنها داعش را با طرح استراتژی درست و به اجرا گذاشتن موفق آن، به شکست کامل کشانده. علاوه بر اینها، با حضور به موقع در جبهه و در کنار سربازان، صاحب چهره ای شده که بسیار برای مردم منطقه جذاب است و درست آن چیزی است که فرهنگ استراتژیک امریکا پس میزند و به طور معمول نمیتواند تولید کند. به طور خلاصه، هم برتری استراتژیک و میدانی بر حریف پیدا کرده و هم تفوق تبلیغاتی که تأثیر اینرا هم در کارآیی عملیاتی را نباید از قلم انداخت، چون در جلب همراه و تخریب روحیۀ دشمن بسیار مؤثر است.

تحمل چنین فشاری برای ایالات متحده بسیار سخت است. وضعیت جنگی که معلوم است، پس باید دست زد به دامان تبلیغات. در جدولی که اخیراً روزنامۀ تایم، به رسم سنواتی، از شخصیت های تأثیر گذار جهان عرضه کرده بود نام سلیمانی آمده بود و نیز وزیر دفاع جدید آمریکا، جیمز متیس. در همین چند سطر میتوان کوشش در جهت کسب برتری تبلیغاتی را به خوبی مشاهده نمود.

یک نفر مأمور سابق سیا را که فعلاً در یکی از اندیشکده های نو محافظه کار مشغول است، آورده اند تا در بارۀ سلیمانی بگوید که رهبر گروه های تروریستی است که یعنی در جبهۀ باطل قرار دارد و به نادرست مدعی شود که از خودش سلفی میگیرد و برای تبلیغ پخش میکند، انگار طرف بچه فیسبوکی است. به علاوه کوشیده تا اعتبارش را به اقبال شیعیان محدود سازد و باقی کسانی را که وی از دست داعش رهانیده از این حوزه بیرون نگاه دارد. با این قبیل حرفها که شیعیان منطقه در وی مخلوطی از جیمز باند و رومل و لیدی گاگا میبینند! که اینهم در درجۀ اول بیانگر تصویری است که خود آمریکائیان از او دارند.

متأسفانه، برخی از مردم، که هر وقت یکی از نشریات معروف جهانی نام یکی از هموطنانشان را میاورد، ابراز خرسندی میکنند، از این خزعبلات که محل اعتنا هم نیست، چه رسد به اسباب سربلندی، ذوق کرده اند. این هم از مشکلات برخی مردم جهان سوم است که نگاهشان به دست همانهایی است که دائم مترصدند تحقیرشان کنند.

درست است آمریکایی ها از دست سلیمانی به تنگ آمده اند، ولی تا به حال، آنچه تبلیغ جهانی که برای سلیمانی شده، کار خود آمریکا بوده، نه کار خودش و نه جمهوری اسلامی که نه توان ذهنی و و نه ذوق استتیک این کارها را دارد و نه وسیله اش را تا اگر هم بخواهد از کسی چهرۀ جهانی بسازد، موفق شود.

زنگ حسادت را میتوان در همین سخنانی که در بارۀ سلیمانی میگویند، شنید. آمریکائیان، مثل همه، شیفتۀ این نوع سرداران هستند، ولی نه دستگاه نظامیشان به آنها پر و بال میدهد و نه نظام سیاسی شان. اما انجام این تبلیغات هم فقط نشانۀ مقر آمدن به قابلیت سلیمانی نیست و همیشه با این خیالها انجام میپذیرد که شاید به این ترتیب بتوان برایش رقیب تراشید، یا خودش را به خطایی کشاند، یا اینکه اگر هیچکدام نشد، اگر به هر صورت از میان رفت، بشود موضوع را جنجالی کرد و به عنوان پیروزی بزرگ به پای خود نوشت. همان خواب و خیالهای استاندارد آمریکایی در باب ژنرالهای جهان سوم…

مقایسه با چند سطری که رابرت گیتس وزیر دفاع سابق آمریکا در بارۀ متیس نوشته، هم در دورنمای تاریخی که در مطلب حاضر ترسیم شده، جا میافتد و هم مثال کوچکی است از کوششهای تبلیغاتی آمریکا که با هزار و یک وسیله برای بزرگ کردن نظامیانش و چهره سازی از آنها میکوشد و بخش خصوصی و دولتیش هم در این زمینه یک دل و یک زبان هستند تا آنچه را که در عمل موجود نبوده و نیست، با داستان پردازی جبران کنند و در این میدان مرزی نمیشناسند.

وقتی ترامپ خواست متیس را به وزارت دفاع بگمارد، در توجیه انتخابش گفت که در ارتش آمریکا نمیتوان کسی را یافت که از او به پاتون شبیه تر باشد. این حرف نه توصیف واقعیت بود و نه توجیه درستی برای این انتخاب. مردم آمریکا، طالب این قبیل چهره ها هستند و ترامپ هم که آدمی عامی و مقداری «عشق لاتی» است، همین ذهنیت را دارد و به احتمال قوی، آنچه از پاتون میداند، به فیلم معروف فرانکلین شافنر محدود میگردد. چون تصور اینکه این فرد، به غیر از کتب درسی که لابد ناچار بوده به آنها نگاهی هم که شده بیاندازد، در عمرش حتی پنج کتاب خوانده باشد، نامقدور است.

در واکنش به سخنان ترامپ، آنهایی که قدری به این مسائل آشنا هستند، تذکر دادند که پاتون افسر درخشانی بود، منتها برای فرماندهی میدانی، یا به عبارت دیگر صفی و اصلاً به کار ریاست ستاد یا وزارت دفاع نمیامد و هم خودش این را میدانست و هم دیگران. در جنگ دوم این کار، کار مارشال بود که به نحو احسن انجامش داد و از امثال پاتون، حال هر قدر هم قابل، برنمیامد… به هر حال، حاصل کار که بی نمک هم نبود این بود که یکی از بیسواد ترین رؤسای جمهور آمریکا، یکی از با سواد ترین افسران این کشور را، با توجیهی که ربطی به قابلیتها او نداشت، به وزارت دفاع گماشت.

متیس، شهرت خویش را به مقدار زیاد مدیون جنگ عراق است و در آنجاست که چندتایی کلمات قصار نوع پاتونی گفته که بسیاری را خوش آمده است و شهرتش را ساخته. لقب «سگ هار» (Mad dog) را هم در همانجا به وی داده اند، نه از بابت جنگ کلاسیک و فرضاً کاربرد قاطع نیروهای زرهی که تخصص پاتون بود، به خاطر عملیات انتقامی در فلوجه. کسانی که اخبار آن دوره را تعقیب کرده اند، به یاد دارند که در ابتدای اشغال عراق، چهار مزدور شرکت بلک واتر به طرز فجیعی در شهر سنی نشین فلوجه کشته شدند و جسدشان به ماشین بسته شد و در شهر گردانده شد. ارتش آمریکا تصمیم قطعی به زهر چشم گرفتن از مردم این شهر گرفت و مأموریت به متیس محول شد. میگویند وی مایل به پذیرفتن این مأموریت نبوده است. منطقی هم به نظر میاید که چنین بوده باشد. چون این گونه عملیات تنبیهی مترادف کشتار نامتمایز افراد مسلح و غیر مسلح است و هیچ فرماندهی که از نظامیگری تصویر والایی داشته باشد، مایل به انجام چنین کارهایی نیست. ولی ارتش هم جایی نیست که بتوان مأموریت را به میل خود انتخاب کرد و استنکاف، اگر هم در مورد فردی با این درجه، منجر به پیگیری اداری یا حقوقی نشود، ترفیع وی را مختل میکند و به حاشیۀ دستگاه نظامی میفرستدش. به هر حال متیس کار را انجام داد. اگر اشتباه نکنم بین هشتصد تا هزار نفر کشته شدند ـ رقم را از حافظه میگویم و به دقت آن مطمئن نیستم. اینرا هم اضافه کنم که نیروهای کرد، در فلوجه یاور نظامیان آمریکا شدند که واقعاً مایۀ انزجار بود. این عملیات که نوعاً جنایت جنگی محسوب است، راه ترقی متیس را باز نگاه داشت و بعد هم کسی از آن حرفی به میان نیاورد. امروز هم که وزیر دفاع شده.

حال که در مجلۀ تایم فرصتی پیدا شده، گیتس، در صدد تصحیح هدفگیری غلط ترامپ برآمده و در همان چند خطی که در مدح متیس نگاشته، وی را با مارشال مقایسه کرده و او را صاحب صفاتی که باید، برای مقام مدیریتی که به وی محول شده است، به شمار آورده. یعنی چهرۀ تبلیغاتی وی را که تا به حال از نوع به کلی متفاوتی بود، یکشبه، نه فقط با مقامی که به وی محول گشته، که با فرهنگ استراتژیک آمریکا، هماهنگ کرده است ـ بی رودربایستی و بی خجالت. یعنی طرف تا در میدان بود، پاتون بود، حالا که رفته ستاد، مارشال شده!  جل الخاق! همۀ اینها با لحنی که گویی دارد امر واقع را شرح میدهد و با اعتماد نفسی که چون من میگویم شما هم بپذیرید!

کلام آخر

همانطور که در ابتدا گفتم، سلسله شکستهای آمریکا در برابر جمهوری اسلامی که چند سال است شاهدیم و با خرد شدن داعش به نقطۀ عطف رسیده، تابع دو عامل است، یکی ساختاری و دیگری موضعی که در یک جهت هماهنگ شده و با قاطعیت تمام به ضرر ایالات متحده عمل کرده است. به نظر نمیاید که این وضعیت، لااقل در آیندۀ نزدیک و به احتمال قوی تا شکست کامل و در هم پیچیده شدن طومار طرح خاورمیانۀ نوین، تغییری بکند. با تبلیغات دروغ هم که هر کلمه اش توهینی است به شعور مخاطب، نمیتوان جنگی را برد.

حرف آخر را بزنم. تا به حال، آمریکا با سیاستهای نادرستش، بیشترین یاوری را به نظامی که چهل سال است که میخواهد از جا بکند، کرده است. اکنون به نظر میاید که از بابت نظامی هم به حد نهایی کارآیی خود رسیده است. تصور میکنم اگر از قبول حقیقت سر باز میزند، به این دلیل است که هنوز ملزومات دارد…

از: ایران لیبرال

دهم مه ۲۰۱۷


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.