نقدی بر خاطرات فریدون هژبری

ketab-dr.hojabri

نقدی بر خاطرات فریدون هژبری
دکتر ن. واحدی
Kayhanonline-London
■ بر آب و آتش، خاطرات و زندگینامه دکتر فریدون هژبری

فکرمی کنم حدود ساعت ده و نیم شب بود که زنگ تلفن به صدا درآمد و مرا که به اخبار روز توجه داشتم به زندگی روزانه باز گردانید. هنگامی که گوشی را برداشتم نگین دختر خواهرم بود که گریان درگذشت محمود شوهر خاله اش را گزارش می داد. متأسف از این خبر و بسیار غمگین گوشی را گذاشتم. دیگر حال و حوصله گوش کردن به اخبار را نداشتم.

تلویزیون را خاموش نمودم و به گذشته ها، روزهای خوش زندگی در تهران، در کنار پدر و مادر و بستگان خویش برگشتم و در آن فرو رفتم؛ در خیالی که یک حسرت بود، حسرتی آمیخته با آگاهی به حیاتی بی معنی و پوچ و فانی که سرنوشت همه ماست، سرنوشتی که به راستی آدمی را سرگردان و حیران می سازد.

فکر کردن آسان است. انسان در چند ثانیه تا عمق کهکشان ها می رود و برمی گردد. اما اگر بخواهد این سفر را بنویسد آن وقت تعجب خواهید کرد که چقدر این نوشتن دشوار است. انسان هر چقدر هم که توانا و ادیب و نویسنده زبردست باشد، هنگامی که میل دارد راجع به احوال خود و یا کرده ها و عوالم دیگران چیزی بنویسد به سختی می تواند کلامی را پیدا بکند که چون آئینه ای آن تأثرات ذهنی و خاطره های پر از احساس و عاطفه را منعکس سازد.

ناگهان صدای زنگ تلفن بار دیگر مرا به دنیای حقیقی بازگرداند. ساعت یازده شب بود. فریدون هژبری از ینگه دنیا، جائی که وطن دوّم غالب ایرانیان است سخن می گفت. بعد از تعارفات معمول این دوست چندین و چند ساله پرسید که آیا کتاب خاطراتش را خوانده ام یا خیر؟

حقیقت را اگر بخواهید از این پرسش سخت تکان خوردم زیرا چند لحظه پیش در برابر واقعیت تلخی به نام “فنا” یا “نیستی” قرار گرفته بودم که با همه ژرفایش با همین “هستی” ای که همه درآن گُم هستیم این همانی می کند. با این همه و در این وضع اکنون می دیدم که نازنینی با نوشته خویش می خواهد بر این “فنا” مُهر “بقا” بزند. او با بی باکی و شجاعت کلام هائی را برهم نهاده و برآنها دم خود را دمیده تا جان بیابند و در خود روح روحیه ساز برای خوانندگان، برای نسل های آتیه به ارمغان بگذارد. نه تنها این، بلکه او می خواهد گردش روزگار را در اذهان خوانندگان خویش ملموس کند و ایشان را با نقل حکایات زندگی خویش چون خود به هیجان آورد! شاید اطمینان به وجود ابدی این هیجان، این برخوردها که همه به صورت پرسش ازجامعه و پاسخ به این پرسش ها ارائه می شود، آنچه که خودش گونه ای دیالوگ با زندگانی است، به راستی نوعی جاودانگی باشد.

یادم نیست در این گفتگوی تلفنی چه گذشت و چه کلامی رد و بدل شد زیرا من در لاک خودم بودم و او در پیله زندگی خویش می کوشید تا طرح آن را زیبنده تر سازد. هنگامی که گوشی را نهادم متوجه شدم که لبخندی تلخ با خود به رختخواب می برم.

طبیعت ولی بسیار زود تأثرات و تألمات ازدست دادن نزدیکان را به فراموشی ای برآمده از فشار زندگانی می سپارد. نمی دانم چرا کتاب “بر آب و آتش” درست در این زمان که میان منگنه “فنا” و “بقا” گرفتار هستم مرا مجذوب خود ساخته است. شاید میل به زندگی است! یا نه، برای این است که بخشی از حکایت زندگی خودم را کسی ورق می زند که همیشه در زمره یارانم بوده است و من تشنه داوری وی هستم.

همان طور که اشاره کردم نوشتن سخت است. فکر می کنم شاید سخت تر از کار یک مجسمه ساز. مجسمه ساز با قلم خود
آن قدر با سنگ سخن می گوید تا آن لبخندی را که میل دارد بر چهره مجسمه منقوش سازد، ببیند. نویسنده ولی هلاک چنین لبخندی است. از این دید کسی چون فریدون که به تفصیل خاطراتش را به رشته تحریر درآورده است، شایسته تحسین است. آن هم کسی که کلام را به سختی می توان از دهانش بیرون کشید.

برخورد فریدون با زندگی یک دیالوگ است، یک گفتگو، یک پرسش و پاسخ است. آشکار است که هر پرسشی پاسخ درخور خود را نیز خواهد گرفت. در قدیم مردم وقتی به قهوه خانه ها می رفتند، یا هنگامی که دور معرکه گیر ها به تماشا می ایستادند کسی برایشان داستان سرائی می کرد. نام آن را نقالی می گفتند. فریدون نیز در این نوشته نقش یک نقال را بازی می کند. گاهی خودش “من نقال” است و گاهی هم از قول دیگران سخن پردازی می کند. در هر دو حال محور گردش سخن زندگی خودش می باشد. نه! شاید درست نگفتم، او یک کار مهّم تری را در کنار این نقالی نیز به عهده گرفته است. بدین معنی که ساعت زندگی وی بر مبنای ساعت جهانی کوک نشده است بلکه او حتی جرئت کرده طرز کوک کردن ساعت ها را نیز به هم بزند و آن را به میل خودش مطابق قانون نسبیت دیگری منظم نماید. گو اینکه “گونتر گراس” نیز هنگامی که کتاب “قرن من” را در سال ۱۹۹۹ منتشر می ساخت به چنین شیوه ای دست زد. کتاب “گراس” هم نقالی است، نقالی که محتوای آن خاطره های وی یا بهتر بگویم، وقایع عمده قرن بیستم هستند. وقایعی که تقریبأ همه در کشور آلمان رخ داده اند. اینها در واقع شناسنامه یک قرن تاریخ تحولات اجتماعی آلمان هستند. اما “گراس” همواره تناسب زمانی خود را در شرح این احوال حفظ می کند. یعنی ساعت تحولات جامعه ضمن اینکه با ساعت جهانی همزمان کوک شده در عین حال خطی نیز هست زیرا “گراس” برای هر سال یک ماجرای اجتماعی را آن هم از دهان کسانی که معرف قشرهای مختلفی از جامعه هستند بیان می دارد. در حالی که ساعت احوال زندگانی فریدون که با وقایع سیاسی، به ویژه ایران، تیک تیک می کند نه خطی است ونه با ساعت جهانی کوک شده است بلکه این ساعت زیر فشار جاذبه عجبیی گاه تند و گاه کند کار می کند. تنها چیزی که می توان کشف کرد این است که شدّت و حدّت این جاذبه تابع محل اقامت فریدون است که در واقع شامل همه جای این کره خاکی می شود.

نمی دانم، شاید فریدون می خواهد در پیش گفتار کتاب خودش این راز را نیز ضمنأ برملا کند. چرا که این پیش گفتار که بسیار علمی و خوب تهیه شده بیشتر به انگیزه نوشتن این “اتو بیوگرافی” یا ” خودزیستنامه” علاقمند است و آن را می پروراند. او این انگیزه را در شرح وقایع سیاسی به عنوان اسنادی که از دید تاریخ نویس، مورّخ، اهمیت دارند جستجو می کند. درست است که تاریخ صورتی یگانه ندارد، درست است که تاریخ حتی اگر مستند هم باشد به گونه ای داوری مورّخ را منعکس می کند. با این همه همین اسناد و مدارکی را هم که مورّخ برای نوشتن تاریخ مورد استفاده خود قرار می دهد از خاطره ها و روایات و حکایات برنمی گیرد زیرا تاریخ به وقایعی توجه دارد و آن را می پروراند که مولّد یک جریان کُهرانس باشند؛ بستری که تنها دنباله ای ازوقایع هم فاز را در خود پذیراست مانند وقایعی که همه به دلیل انقلاب مشروطه و یا انقلاب اسلامی در ایران رخ داده اند (دگرگونی پارادایم یا الزامات یک رژیم)؛ درست اینها همه وقایعی هستند که عینیت دارند. در حالی که “حکایات” و یا “خود زیستنامه” نه تنها ذهنی یعنی سوبژکتیو است بلکه اساسأ چنین وقایعی، یعنی آنها که صحنه ساز زندگی کسی هستند در شأن توجه و نگارش تاریخ نمی باشند.

ما ایرانیان تعبیر غلطی از این گونه نوشتارها داریم. تعبیری که خودش یک سرگردانی میان تاریخ و احوال جامعه می باشد. چه اهمیت و ارزش “زیستنامه ها” و “خود زیستنامه ها” در راستی، درستی و صداقت مطالب آن نیست بلکه در به هم پیوستگی روابطی است که مستقیم یا غیر مستقیم انعکاسی از ساختارها، ارزشها، معیارهای هنجاری، عادات و خلقیات مردم در یک جامعه را نشان می دهد. به عبارت دیگر هر “اتوبیوگرافی” مانند “قرن من” ” از ” گونتر گراس” یا “برآب و آتش” از “فریدون هژبری” هنگامی جالب و خواندنی می شوند که مجموعه ی ماجرا های مندرج درآن در رابطه ی مستقیم و یا غیر مستقیم با حکایت احوال جامعه در دوران زندگی نویسنده اش باشد. به این دلیل اثر “برآب و آتش” ارزش دیگری غیر از آنچه دارد که “فریدون” درپیش گفتار خودش به آن اشاره می کند. ببخشید، البته این پیش گفتار نوشتاری از “گوئل کهن” (ناشر و ویرایشگر کتاب) یکی از همکاران دانشگاهی “هژبری” است که درفرآیند مشاوره شکل گرفته است. “کهن” درهمین پیش گفتار بعضی از روایت های “فریدون” را زیر علامت آرمانخواهی محض می برد که می تواند گمراه کننده باشد.

بعلاوه مطالعه تاریخ معاصر برای نسل حاضر ممکن نیست. د رحالی که کسانی که در وضعیت حال زندگی می کنند و فعال و کوشا برای ایجاد وضعیت بهتر برای زندگی خویش هستند به این گونه برخوردهای اجتماعی نیازی وافر دارند. به ویژه آنها که به ساختار اجتماعی ایران و دگرگونی های آن توجه می کنند، چنین کتاب هایی برایشان به قول آلمانی ها یک معدن طلاست.

ملاحظه می شود که در مقایسه، “تاریخ” با “اتوبیوگرافی” هم ارزش نیست. تاریخ روایتی از سرگذشت یک ملّت است در حالی که “اتوبیوگرافی” انعکاسی از احوال جامعه است. اوّلی نسبت به زمان ساکن (گذشته گذشته است) و در رابطه با مکان متغیّراست زیرا کسان دیگری هم پیدا می شوند که جنبه های دیگری از همین تاریخ را به رشته ی تحریر می کشند. در حالی که دوّمی یعنی “اتوبیوگرافی” تابعی از زمان و مکان است. پیداست که “خود زیستنامه”ی شخص”اسدالله علم”، وزیر دربار محمدرضا شاه هرگز ارزش تاریخی ندارد. اما جواهری برای مطالعه روی احوال جامعه و وضعیت و کیفیت زندگی ملّتی است که در آستانه سقوط قرارداشت. “تولستوی” در رمان “جنگ و صلح” [۱] به ویژه طبیعت مرگ را زیر علامت سئوال می برد. او براین باوراست که مرگ برای ملت های متمدنی که مدام به سوی ترّقی در شتاب اند پدیده ای بیفایده و بی معنی است. این داوری آشکارا جامعه ای را که در دامان آن “خودزیستامه” “فریدون هژبری” شکل گرفته است شامل نمی شود.

با این توضیحات و از این دید تا اندازه ای مسئله غیرخطی بودن عقربه ساعت زندگی “فریدون هژبری” برایمان قابل فهم می گردد.

اما عنوان کتاب یعنی “برآب و آتش” خودش یک معماست زیرا آب و آتش تا آنجا که می دانیم با هم جمع پذیر نیستند چه برسد به اینکه کسی بتواند بر آنها پهنه زندگی خویش را بگستراند. این عنوان می تواند در شکل یک “کنایه” [۲] به کار برده شود. با این همه الزامأ خواننده انتظار دارد با این کنایه در جائی از کتاب مواجه شود که البته نمی شود.

از این مطلب که بگذریم شیوه نقالی در این کتاب نیز حائز اهمیت است. پیداست که این شیوه همانا شیوه نقالی “گونتر گراس” در رمان ” طبل حلبی” است. چرا که دراین رمان شخص نقال، یعنی “اسکار”، کودکی است که اصلأ قصد ندارد بزرگ بشود. از این موضع نیز این کودک احوال بزرگسالان را آن طور که دیده و فهمیده شرح می دهد. بعلاوه این کودک آنجا که خودش حضور نداشته، مانند وضع حمل مادرش، می تواند با کوبیدن طبل حلبی ای که به وی هدیه داده شده آن وقایع را برای همگان بازگو نماید. “فریدون هژبری” هم با همین روش کار می کند. فقط طبلی را که او به صدا در می آورد برداشت های روزنامه ها، کتاب ها و مجلاتی است که او آنها را خوانده و یا عکس هائی است که در اختیارش قرار داده اند. با این تفاوت که طنین “طبل” در رمان “گونتر گراس” حقایق را در عرصه عمومی چنان مخدوش می کند که ناسیونال سوسیالیسم می تواند با روش دمکراتیک به حکومت برسد. در حالی که طبل “فریدون” تنها یک طبل اشاره و نه طبل هشدار دهنده است. به عبارت دیگر این طبل تنها شیپور اعلام نبرد “داود” علیه “تالوت” است.

اما درآغاز کتاب همان طور که گفتم ساعت زندگی فریدون با وقایع اجتماعی ایران کوک شده است. بدیهی است که در دورانی که او هنوز به دنیا نیآمده است، درست بر مبنای آنچه گفته شد، عقربه این ساعت تند و غیر خطی می چرخد. او در طول این مدّت زمان به معرفی خانواده خودش می پردازد. اما دو نکته در اینجا، نه به دلیل این معرفی، بلکه از دید جامعه شناسی جلب توجه می کنند. یکی موضوع تجربه اندوزی و اصول گرائی است که درکنار ایمان صرف نظر از اینکه در آدمی تولید یک سری ابهامات ایدئولوژیک می کند و من فهم آن را به تیزهوشی خوانندگان واگذار می کنم، بنابر نظر “گرگوری بتسن” [۳] دانشمند بزرگ قرن بیستم چنین کلامی یک الگوی وابستگی است، الگوئی که حاکمیت ولایت فقیه نیز به آن سخت دلبسته است (این رژیم می خواهد همه مردم رفتارشان مطابق معیارهای دینی باشد). این الگو از نظر آزادی خواهی ضد روشنگری کانت می باشد؛ و به قول ماکس وبر مانع شکستن بندهای جادوئی این جهان است. بر این استدلال و با توجه به شناختی که من از فریدون دارم در انتخاب لفظ اصول گرائی به طور قطع دقت لازم به خرج نرفته است. همین طور جامعه ایران هیچگاه طبقاتی نبوده است. این واژه را حزب توده، مانند بسیاری از واژه های دیگری که با فرهنگ ایران نامأنوس اند، به زبان فارسی تحمیل کرده است.

نکته دوّم، ولی جهت گیری دینی پدر و مادر فریدون به ویژه در امر کشف حجاب رضاشاه است. با توجه با نطق محمد مصدق در دوره ششم مجلس شورای ملّی (دوران سلطنت رضاشاه):

” …….. عقیده ما مسلمین این است که حضرت رسول اکرم و پیغمبر خاتم (ص) پادشاه اسلام است. لذا سلطان ایران است و برهر ایرانی دیانت مندی و هر مسلمان شرافتمندی فرض است که در اجرای فرموده پیغمبر خدا که می فرماید : «الاسلام یعلو و یعلا علیه» از وطن خود دفاع کند. اگر فاتح شد عالم دیانت و ایرانیت را روحی تازه دمیده و چنانچه مغلوب و مقتول شد در راه خدا شربت شهادت را چشیده است……..” لازم نیست کسی غیبگو باشد. چرا که از جمع این اطلاعات معلوم می شود که “جامعه ایران به شدّت مذهبی است و عاقبت آن در یک فرصت مناسب ولایت فقیه خواهد بود”.

نوشته “برآب و آتش” “اتوبیوگرافی” ای است که زندگی را دیجیتال ورق می زند. یعنی آن را بریده بریده، قطعه قطعه به صورت حوادثی در می آورد که درعین بریدگی هم پیوندند. این پیوند ولی دو بُعدی است. یک بُعد آن همانا نویسنده ای است که عمرخود را ارزیابی می کند؛ پستی و بلندی های آن را از موضع عقل به عنوان یک “بوف بینا” می نگرد. بُعد دیگر، وقایع و حوادثی هستند که این “بوف بینا” به آنها ویژگی می بخشد، یعنی آنچه در مجموعه ای از سرگذشت های کوتاه ارائه می گردد. سرگذشت هائی که زندگی پرنشیب و فراز فریدون را در آئینه امید، لذّت و حسرت نمایش می دهد. زندگی ای با دو رویه تلخ و شیرین. این تلخی و شیرینی را خواننده با ولع می خواند، لذّت می برد و حیرت می کند. نه به دلیل اینکه این حوادث استثنائی همیشه بنا بر عادت ایرانی راه حل های استثنائی خودش را می جوید؛ و نه به دلیل اینکه این داستان ها مصادف با یک واقعه اجتماعی در ایران است؛ خیر! برای اینکه دراین سرگذشت های کوتاه روابط و ضوابط و دشواری ها و برخوردها همه با هم چنان گره خورده اند که خواننده را در یک اضطراب دائم نگه می دارند. اضطرابی که او را وادار می کند بی صبرانه خواندن خویش را ادامه دهد تا عاقبت کار را بداند، عاقبتی که می تواند آسودگی یا پژمردگی خیال بیآفریند. این مهارت و این هنرمندی را ما در رمان “بوف کور” اثر صادق هدایت هم می بینیم که به راستی نشان می دهد ما ایرانی ها میان خیال و واقع، یعنی حقیقت، نمی توانیم فرق بگذاریم. اتفاقأ فریدون هژبری نیز خوانندگان سرگذشت زندگی خویش را در پایان در ابهام باقی می گذارد. درست همین ابهام مورد انتقاد من است.

یاد “لسینگ” [۴] آلمانی افتادم که چون ابن سینا و ملا صدرا، اما در قرن هفدهم میلادی، به شدت مخالف وحی و اطاعت کورکورانه از کلام بود. هم اوست که با تراژدی نویسی خود انتقاد ادبی را در جامعه غرب معمول ساخت. “لسینگ” حکم مکند که هرکسی بنابر سلیقه خویش و با توجه به انتظارات خود، به طور منطقی، نواقصی را که می بیند می شمارد. از دید من کسی چون فریدون که خودش انتقادی می اندیشد، خودش هراتفاقی را زیر ذرّه بین عقل می گذارد، نباید با تعارف و یا گاهی دانسته از کنار موضوع های خاصی می گذشت و آنها را مبهم می گذاشت. برای ما دانشگاهیان مسائل عمده مملکت مسائلی هستند که چه از نظر اداری و چه از نظرجامعه استادان، به دانشگاه، مربوط می شوند زیرا دانشگاه دروازه ای به سوی آینده است. به این دلیل تعجب می کنم که ساعت عمر فریدون چرا با این گونه رخدادها مدرج نیست. چرا او فقط درباره شمار استادان و دانشیاران و استادیاران شمه ای می آورد ولی درباره کیفیت کار آنان، برخوردهای بی ثمرشان (ماساچوستی ها در برابر اروپا درس خوانده ها)، جهت گیری های سیاسی شان و فساد اخلاقی شان سخنی نمی گوید. به نظر می آید ما استادان دانشگاه برای ساختن و یا زیر علامت سئوال بردن ساختی و یا بافتی به ایران نیآمده بودیم که روال اساسی ترّقی است. به عنوان مثال ما هنوز که هنوز است ملّی کردن صنعت نفت را زیر علامت سئوال نمی بریم. با وجود اینکه قرائنی در دست است که ملّی شدن این صنعت را بی معنی می سازند. چرا؟

تا آنجائی که من به یاد می آورم ما ایرانیان درمقابل ساختن Construction فقط تخریب را می شناسیم (تخریب دروازه های تهران). به ویژه هنگامی که با ساخته های گذشته و تاریخی روبرو می شویم. ” ژاک دریدا” [۵] ولی در برابر کلام ساختن مفهوم Deconstruction را خلق می کند. کلامی که به معنی زیرعلامت سئوال بردن یک ساخته است. این کار برای تداوم پیشرفت ضروری است. “دریدا” به شدت با کسانی که این کلام را به معنی تخریب به کار می بردند مخالفت و ایستادگی کرد. درایران کسانی در دهه های ۴۰ و ۵۰ شمسی پیدا شدند که سعی می کردند با انتقاد سازنده و زیرعلامت سئوال بردن ساختارهای کهنه و بی ثمر جامعه، پدیده فرگشت را برای جبران عقب ماندگی ۴۰۰ ساله نسبت به جوامع غربی براه اندازند. اینان نه تنها از جانب مقامات امنیتی پشتیبانی نشدند بلکه مضافأ مورد تحقیر اساتید انقلابی دانشگاه ها نیز قرار گرفتند. از این رو فکر “دریدا” نتوانست به جای تخریب در فرهنگ ایران بنشیند. به این شکل فعالیت غالب اساتید جوانی که به ایران بازگشته بودند در مسیر اصلاح و پیشرفت مملکت قرار نگرفت. بلکه صرف تولید یک جامعه موازی شد. جامعه از ما بهتران، جامعه ای که باید همه چیز به دور میل ها و خواست هایش بچرخد. به این علت نیز دانشگاه آریامهر یا شریف امروزی هیچ گاه به اصفهان منتقل نشد. به این علت نیز این قشر از کم و کیف جامعه ایران بی اطلاع ماند.
به هرحال از این انتظارات که بگذریم، کتاب “بر آب و آتش” درنوع خودش کم نظیر است. من خواندن این کتاب را به همه توصیه می کنم زیرا خواننده با بسیاری از گرفتاری های جامعه ایران روبرو خواهد شد و بدون شک خودش را در این سرگذشت ها دوباره باز خواهد یافت.
مونیخ مارس ۲۰۱۳

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

خروج از نسخه موبایل