دویدن از «کف خیابان» تا اردوگاه پناهجویان:‌ پای صحبت بهاره گلشن

«بهاره (زهرا) گلشن»، پناهجوی ایرانی ساکن اردوگاه آپِلدورن در هلند، هم دونده است و صاحب مدال طلا در رشتهی سرعت و هم برای دستیابی به برابری حقوقی زنان و مردان در ایران دوندگی‌ها کرده است که مپرس! مسلماً بی هیچ مدال!

در طی راه، از گدار زندان زنان شیراز هم گذشته است. و حالا در آستانه‌ی سی‌سالگی در اردوگاه پناهجویان زندگی می‌کند و عقیده دارد که پیوند و همبستگی میان جامعه‌ی جهانی زنان راهکاری عملی برای حل مشکلات زنان است. او که سه سالی است بی‌سروصدا وارد خاک هلند شده، ‌خروش مبارزات سال‌های ۹۶ و ۹۷ و سکوت تظاهرات مدنی سال ۸۸ را تداعی می‌کند. بهاره یک «کف خیابونی» است. نه نام‌آشناست و نه آشنایی دارد ‌اما آشنایی‌اش با زبان هلندی در مدت کوتاه دوره‌ی اقامتش در کمپ پناهجویی، شگفت‌انگیز است. اولین پرسش مهم زندگی او در هجده‌سالگی و در هنگامه‌ی جنبش سبز بر ذهن و زبانش می‌نشیند:

«با اینکه سیاسی نبودم، وقتی اولین ‌بار آن حجم عظیم از اعتراض مردم را در خیابان‌‌ها و شهرهای گوناگون می‌دیدم که بسیاری از آنها زنان و دختران بودند، با خود می‌‌گفتم چه چیزی به آنان این‌همه جرئت داده که به خیابان بیایند؟ آیا نمی‌‌ترسند؟ چه چیزی تا این حد به آنها فشار آورده که بی‌‌پروا به خیابان آمده‌‌اند و فریاد اعتراض سر می‌دهند؟ عقیده‌ی من آن بود که شجاعتی وصفنشدنی لازم است تا زنی بتواند از سد خانواده و جامعه رد شود؛ از دستگیری، مجازات و زندان و از نظر بسیاری از مردم از بی‌‌آبرویی نترسد و برای بیان خواستههای خود شعار بدهد. چون من خودم دختر فردی متعصب و مذهبی بودم که هرچند پذیرش بسیاری از قوانین مطابق خواسته‌ام نبود اما جرئت مخالفت هم نداشتم. این‌گونه بار آمده بودم. اما رویدادهای آن روزها در ذهن‌ام ماندگار شد.»

این پرسش برای دختر جوانی که به‌تازگی در دانشگاه قبول شده بود، انگیزه‌ای می‌شود تا به‌رغم مخالفت پدر خانواده با انتخاب رشته‌ی روان‌شناسی،‌ در همان رشته ثبت‌نام کند و تأمین هزینه‌ی دانشگاه و زندگی خود را در ازای حفظ استقلالِ رأی و انتخاب به دوش گیرد.

«ورودم به دانشگاه و دنیای کار درس‌های زیادی به من یاد داد؛ منی که از دنیایی بسته می‌‌آمدم و تجربه‌ی زیادی نداشتم. اگرچه بسیاری از همین اندک تجاربْ تلخ بودند اما برای ساختن بهاره‌‌ای که امروز در این نقطه ایستاده، لازم بود. در ورزش بسیار پراستعداد بودم. با وجود کمبودهای بسیار و نامهربانی‌های فراوان از سوی فدراسیون بانوان استان فارس که همگی به دست مردان اداره می‌‌شد و نیز به‌رغم نگاه تبعیض‌‌آمیز به زنان ورزشکار، موفق به کسب مدال طلا در دوی سرعت صد متر و مدال نقره در پرش از مانع شدم. در آن زمان، جدال هرروزه‌ی من فهماندن لیاقت‌ها و استعدادهای خودم به افراد کج‌فهم و سلطه‌گری بود که تمایلی به دیدن بالندگی و موفقیت زنان نداشتند. در جریان تحصیل بیش از پیش به این پی بردم که در مقام یک دختر چه حقوقی از من سلب شده. فهمیدم اولین چیزی که از من گرفته‌اند، فردیتم است. یعنی من به عنوان یک زن می‌‌خواهم خودم تصمیم بگیرم چه بپوشم، چه کاری را در پیش بگیرم و در مقام یک انسان خودم برای زندگی خود تصمیم بگیرم. دوران سختی را پشت سر گذاشتم تا بتوانم خود را بازیابی کنم. با استناد به اینکه دانشجوی روان‌‌شناسی بودم و با روان‌‌شناسان متعددی در ارتباط بودم، سعی کردم که از خود بهاره‌‌ای دیگر بسازم، اگرچه این کاری آسان نبود.»

در مسیر آموختن و خودآموزشی است که به یاری چند دانشجوی دیگر و یکی از استادانش سمیناری درباره‌ی مطالبات زنان و دختران دانشجو برگزار می‌کند.

«در اوج ناباوری با اقبال تعداد بسیار زیادی از دانشجویان مواجه شدیم که ما را در راهی که شروع کرده بودیم، مصمم‌‌تر کرد. هرچند با کارشکنی‌هایی از طرف حراست دانشگاه و مدیریت مواجه می‌‌شدیم که سعی در زیر سؤال‌ بردن هدف ما از تشکیل این سمینارها داشتند و ما را تهدید به اخراج و حذف ترم می‌‌کردند؛ اما این امر سبب نشد که فعالیت‌مان را به‌طور کامل کنار بگذاریم. اگرچه اختیارات‌مان را بسیار محدود کردند.»

بهاره با احتیاط راه را ادامه می‌دهد و با ارائه‌ی پایان‌نامه‌اش با عنوان «رابطه‌ی خودباوری و اعتمادبه‌نفس و نقش آن در آینده‌ی زنان» فارغ‌التحصیل می‌شود. پس از آن در پی یافتن شغل به هر دری می‌زند و پاسخی نمی‌یابد. به قول خودش، شایسته‌سالاری در کشور ما فقط یک شعار است و معنای شایستگی بر حسب سلیقه‌ی مسئولان تعیین می‌شود. سرانجام، در مقام معلم مقطع پیش‌دبستانی و دبستان مشغول به کار می‌شود.

«هنگامی که به عنوان معلم در پیش‌دبستانی و دبستان کار می‌‌کردم، متوجه نظام پوسیده‌ی آموزشی‌ای شدم که خودم هم در آن رشد کرده بودم، نظامی که عزّت‌نفس و خودباوری دختران را هدف قرار داده بود تا از آنها در بزرگسالی افرادی مطیع و قانع و بله‌قربان‌گو بسازد. تصمیم گرفتم که از این نقطه شروع کنم. به لطف ارتباط دوستانه‌ای که با شاگردانم داشتم، به ساده‌ترین روش‌ها در قالب داستان و شعر کوشیدم تا ارزش‌‌ها، استعدادها و ظرفیت‌‌هایی را که خداوند در وجود آنها به عنوان یک دختر به ودیعه گذاشته، به آنها یادآوری کنم. خواستم به آنها نشان دهم با هویتی که به عنوان یک زن ایرانی برایم تعریف شده، موافق نیستم و می‌‌خواهم خودم هویت خود را بازیابی کنم. با آگاه‌ کردنِ دانش‌آموزان اعتراضم را به مسالمت‌آمیزترین شکل ممکن نشان دادم. من با فرهنگ‌سازی برای تغییر و حذف نابرابری قدم برداشتم زیرا عقیده داشتم که آگاهی اولین پایه‌ی تغییر است. بارها مورد تمسخر همکارانم قرار گرفتم و به مدیریت احضار شدم که چرا سعی در شست‌‌وشوی ذهنی دانش‌آموزان با افکار منحرف خود دارم. از نظر آنان من معلمی بودم با اختیارات بسیار اندک؛ وظیفه‌ی من تنها دیکته ‌کردن قوانینی بود که سال‌‌ها از انقضای آن می‌‌گذشت. نمی‌‌خواستم در این خیانت سهیم باشم. پس وقتی متوجه شدم که نمی‌‌توانم آنچه را در دانشگاه و جامعه آموخته‌ام و تجربه کرده‌ام به کودکان منتقل کنم، تصمیم گرفتم که مترسک نباشم و استعفا دادم.»

مترسک نبود. معلم بود و جوان، و مثل جوانانی چون خودش می‌خواست «جهان دیگری» بسازد. در جریان اعتراضات سال ۹۶، پنهان از پدر سخت‌گیر و متعصب اخبار تظاهرات را پی می‌گرفت.

«من بسیار تمایل داشتم که در جریان اعتراضات سال ۹۶ سهمی داشته باشم، به‌‌خصوص چون این تظاهرات اعتراضی در شهر من، شیراز، بسیار گسترده بود. اما به علت اینکه پدرم فردی نظامی بود، همواره از شرکت و حتی فکر به شرکت در تظاهرات هم منع می‌‌شدم.»

تا اینکه در سال ۹۷،

«پدرم را دستگیر و بازداشت کردند. پدرم نظامی بود و در محل کارش از یک رشته تخلفات باخبر شد و سعی کرد تا مقامات بالاتر را در جریان بگذارد. بعد از اینکه این تخلفات از سوی آن مقامات محرز شد، فرد خاطی را با خود بردند اما در کمال ناباوری این فرد که در جایگاهی بالاتر از پدرم مسئولیت اداری داشت، بعد از یک ماه برمی‌‌گردد و شروع به اذیت و آزار پدرم می‌‌کند که چرا این مسئله را عیان کرده. مدتی بعد هم پدرم را در محل کارش دستگیر می‌‌کنند و با خود می‌‌برند. ما چند هفته خبری از وضعیت او نداشتیم. در سال ۹۷ پس از دستگیری نابهنگام پدرم زندگی‌مان به‌کلی تغییر کرد. در حالی که هر روز ناامیدتر می‌شدیم، کسانی که باعث‌وبانی این دستگیری و بازداشت بودند، از ارائه‌ی هرگونه اطلاعاتی امتناع می‌کردند و برای مشوش‌کردن ما با تماس‌های وقت‌وبی‌وقت ما را تهدید و به ما توهین می‌‌کردند.»

بهاره، هرچند پدر را محترم می‌دارد اما در صحبت‌هایش از نقد او خودداری نمی‌کند. دستگیری پدر هرچند برایش سخت و ناباورانه است اما این دستگیری را فرصتی برای مشارکت در تظاهرات مردمی می‌شمارد. به خیابان می‌رود، ‌تنها نمی‌ماند. هم‌صدایی با معترضان و تجربه‌ی شورمند همگامی در عمل اجتماعی او را مصمم‌تر می‌کند.

«دوران زندان پدرم مصادف بود‌ با اعتراض‌‌ها و اعتصاب‌‌های سراسری مردم به علت وضعیت بد معیشتی و گرانی و بیکاری. پدرم نبود و من دیگر مانعی برای اعتراض عملی و شرکت در تظاهرات‌ نمی‌‌دیدم. در آن شرایط، فشار روانی زیادی را تحمل می‌کردم. در کنار جمعیت معترض حس می‌کردم که من تنها کسی نیستم که از این حکومت ضرر و زیان دیده و می‌‌توانم در کنار مردم برای مطالبه‌ی حقوق ازدست‌رفته‌ی ملت مبارزه کنم و خشم و نارضایتی از وضعیت کشور را در خیابان فریاد بزنم. دستگیری ظالمانه‌ی پدرم هم مزید بر علت شده بود.»

پابه‌پای مردم معترض و به‌جان‌آمده، خیابان را به تسخیر خود درمی‌آورَد اما‌ سرانجام در مرداد ۹۷ دستگیر می‌شود.

«در ۱۱ مرداد ۹۷ در تظاهراتی در خیابان زند شیراز دستگیر شدم. پس از آن، ما را به جایی منتقل کردند و مورد ضرب‌وشتم قرار دادند. روز ۱۲ مرداد ما را به اداره‌ی اماکن شیراز بردند و بازجویی کردند. به خاطر کتک‌هایی که خورده بودم، ظاهر به‌هم‌ریخته و آشفته‌ای پیدا کرده بودم. مدام حالت تهوع داشتم. با لحنی تحقیرآمیز گفتند: پایینِ اظهاراتت را امضا کن و انگشت بزن. به همراه آن، برگه‌ی سفید دیگری هم دادند که امضا کنم و انگشت بزنم. گفتند که خیلی کثیف و بدخط نوشتی و خط‌خوردگی داری، ما می‌‌خواهیم در این کاغذ سفید پاک‌نویسش کنیم. من هم همان‌کار را انجام دادم و به بازداشتگاه منتقل شدم، در حالی که بسیار تشنه و گرسنه بودم. دو روز در بازداشتگاه بودم، بدون اینکه خبری بشود و کسی سراغم بیاید تا اینکه دوباره مرا احضار کردند. فکر کردم که می‌‌خواهند آزادم کنند. ولی این بار فرد دیگری مرا بازجویی کرد. اتهاماتی به من می‌‌زد که هرگز نشنیده بودم. گوشی موبایلم را آورد که هنگام دستگیری ضبط کرده بودند. بعد، تمام عکس‌های شخصی من و پیام‌‌هایم را نگاه کرد و سؤال‌‌هایی پرسید که دیگر ربطی به شرکت در تظاهرات نداشت. باید راجع ‌به اینکه چرا در فلان مراسم فلان لباس را پوشیده بودم توضیح می‌‌دادم. بعد از همه‌ی حرف‌‌هایی که همگی مسئله‌ی شخصی من بود، دوباره رفت به سراغ شرکتم در تظاهرات. همه‌ی چیزهایی را که می‌گفت رد کردم. بعد برگه‌ای سفید را از لای پرونده‌ی جلوی خود بیرون درآورد و گفت چه جوری انکار می‌‌کنی، تو که قبلاً به همه‌ی اینها اعتراف کرده‌ای. برگه‌ای را به من نشان داد که امضا و اثر انگشت من پایینش بود و اظهاراتی از قول من که هیچ‌گاه آنها را بیان نکرده بودم. و تازه فهمیدم که منظورشان از پاک‌نویسِ دست‌خط بد، کثیف و خط‌خورده‌ی من یعنی چه! همان برگه، زمینه‌ساز بازجویی‌های بعدی و انتقالم به زندانی خارج از شیراز، «زندان پیر بنو» شد، در میان معتادان و مجرمان جرایم مختلف. یک ماه در آن زندان بودم و در این مدت، تنها یک بار با پادرمیانی عمه‌ام با وکیل ملاقات کردم. در زندان پیر بنو، زندان زنان شیراز، اصلاً تفکیک جرایم صورت نگرفته بود. مجرمان جرایم سنگین و سبک و زندانیان سیاسی و غیرسیاسی با هم در یک جا بودند و آن تعداد زندانی از حد و ظرفیت زندان خارج بود. در آنجا از سوی زندانیان خطرناک بارها تهدید به مرگ شدم. در آن مدت دو بار توانستم وکیلم را ببینم. یک بار در اداره‌ی اماکن شیراز و بار دیگر در زندان که او توانست با ارائه‌ی وثیقه نسبت به آزادی من اقدام کند. پس از آن، با کمک وکیل و ارائه‌ی وثیقه، به‌طور موقت آزاد شدم تا به‌محض دریافت احضاریه‌ی دادگاه خودم را تسلیم کنم، اتهاماتم را بپذیرم و اظهار ندامت و پشیمانی و طلب بخشش از رهبر انقلاب کنم. اما من در فرصتی که برایم پیش آمده بود، به صورت مخفیانه کشور را ترک کردم. تا ترکیه را زمینی رفتم. دو هفته در ترکیه بودم تا یک قاچاقچی گذرنامه برایم تهیه کند. از ترکیه با هواپیما به یک کشور اروپایی آمدم و از آنجا هم با تاکسی به هلند.»

اما چرا هلند؟ انتخاب بود یا اجبار؟ مسیر بود یا مقصد؟

«هنگامی که تک‌وتنها کشورم را ترک کردم، قصد کرده بودم به دورترین نقطه‌ی ممکن بروم که دیگر هیچ‌وقت امکان بازگشتم به ایران میسر نباشد. هنگامی که به هلند رسیدم، اصلاً نمی‌دانستم که به کدام کشور آمده‌ام چون قاچاقچی‌‌هایی که من را از ترکیه خارج کرده بودند، برای من تصمیم می‌‌گرفتند و من خبر نداشتم. به دلیل فشارهایی که در زندان تحمل کرده بودم، دچار لکنت زبان شده بودم. ضمناً نه قادر به انگلیسی‌ صحبت ‌کردن بودم نه زبان دیگری را به غیر از زبان بدن برای برقراری ارتباط داشتم. پس از سرگردانی و سپری‌کردن یک شب در خیابان، خودم را به اداره‌ی پلیس رساندم. مأموران پلیس پس از تلاش بی‌فرجام برای برقراری ارتباط با من، بالاخره با یک مترجم تماس گرفتند که تلفنی با من صحبت کند. پس از صحبت‌های بریده‌بریده با مترجم،‌ ایشان گفت: من مترجم شما هستم و در کشور هلند صحبت‌های شما پیش ما به عنوان امانت می‌‌ماند. تازه متوجه شدم که به هلند آمده‌‌ام.»

این بار، برخلاف حس عاملیت و استقلال سال‌های مبارزه، ‌به انتخاب قاچاقچیان تن داده و به هلند آمده است، اما پشیمان نیست. چون قرارش دور شدن از ایران و پناه‌ بردن به یک کشور اروپایی بوده است. هرچند سه سال است که در انتظار پاسخی روشن، چشم به دهان مسئولان اداره‌ی پناهندگی و مهاجرت هلند دوخته است.

«هرچند آمدنم به هلند بسیار شتاب‌زده بود و خودم در آن دخالتی نداشتم اما حس می‌کنم که اکنون در این کشور شانس زیادی برای تحقق‌بخشیدن به رؤیاهایم دارم. اکنون در کشوری به سر می‌‌برم که زنان، هم‌دوش مردان در بسیاری از فعالیت‌های اجتماعی، آموزشی، پژوهشی و سیاسی مشغول به ‌خدمت هستند و از قدرت خودباوری بالایی برخوردارند. کشوری که در آن، رسیدگی به نیازهای زنان مهم شمرده می‌‌شود و زنان برای بیان نیازهای‌شان با کمترین موانع روبه‌رو هستند.»

با رؤیاهایش چه می‌کند؟ ــ او که روزی می‌خواست معلم باشد و نه مترسک. حالا باید چگونه باشد تا مسئولان کشورهای دموکراتیک پاسخی درخور برای دستیابی به رؤیاهایش بدهند؟ هنوز با توشه‌ی رؤیاهای امیدبخش خود زندگی می‌کند و انتظاری منفعل را برنمی‌تابد. با جامعه‌ی هلندی درآمیخته تا در همین مجال اندک صدای زنان دیگر را بشنود و صدای زنان کشورش را به گوش زنان کشور میزبان برساند.

«تقریباً دو سال پیش بود که با آقای “یان” آشنا شدم. ایشان داوطلبانه برای آموزش زبان به کمپ می‌آمدند. در یکی از روزها که به همراه همسرشان بودند، با هم گفت‌وگو کردیم. در میان صحبت‌هایشان متوجه شدم با سازمان‌‌های روان‌‌شناسی و روان‌‌پزشکی زیادی در ارتباط‌ند. در واقع، کار آنها خدمات‌رسانی به زنان و کودکانی بود که از سوی والدین یا شوهر، به‌نوعی مورد خشونت قرار گرفته‌‌اند. همچنین سازمان ایشان با مراکز اسکانی در ارتباط است تا اگر کودکی دارای سرپرست بد باشد یا اگر زنی از سوی نزدیکانش احساس خطر کند و جایی برای ماندن نداشته باشد، در آنجا از آنها محافظت شود. همچنین این مرکز با اداره‌ی پلیس ارتباط نزدیکی داشت. از طرف این مرکز یکی دو بار در کلیسا و در محل مرکز درباره‌ی وضعیت زنان ایران و همدردی زنان جهان در مواجهه با خشونت سخنرانی کردم. نکته‌ی مهم برای من در دوران ارتباط و همکاری با این سازمان این بود که متوجه شدم حتی در جوامع پیشرفته هم زنان از بیان رنجی که بر آنان رفته، می‌ترسند و از بیان آن شرم دارند. دریافتم که لازم نیست حتماً در کشور دیکتاتورمحوری مثل ایران یا جامعه‌‌ای سنّتی و مردسالار باشی تا حقوقت در مقام یک زن پایمال شود. اینجا در اروپا هم زنان زیادی هستند که قربانی همین طرز فکرند؛ طرز فکری که به مردان اجازه می‌دهد که زن‌ها را شهروند و حتی انسان‌‌ درجه‌ی دو بدانند و به آنها زور بگویند، هرچند قانون این کشورهای پیشرفته به آنان اجازه‌ی این کار را نمی‌دهد.»

نظر او درباره‌ی سرانجامِ جنبش زنان ایران بسا امیدوارکننده است:

«می‌‌توانم بگویم برای اینکه جنبشی به بار بنشیند تلاش‌های بسیار شده، خون‌ها ریخته شده و افراد بسیاری به بند کشیده شده‌ یا به اجبار مهاجرت کرده‌اند. دست ‌‌یافتن به آزادی و حقوق برابر هیچ‌گاه آسان نبوده و نخواهد بود اما تا قدمی برداشته نشود، چگونه می‌‌توان به آزادی رسید؟ به حقوق برابر رسید؟ همین قدم‌‌های کوچک وقتی در کنار هم قرار بگیرند، قدرت می‌‌گیرند و دیگر نمی‌‌توان آنها را به‌راحتی از میدان به در کرد. اگر همه‌ی زنان در سراسر دنیا متحد شوند با هر نژاد و رنگ پوستی اما با هدفی یکسان، یعنی آزادی از قوانین و قواعد نابرابر مردسالار و مطالبه‌ی برابری، مسلم است که بهتر می‌‌توانند حرف خود را به کرسی بنشانند. من هم به عنوان یک زن جوان ایرانی، کسی که خودش از آن شرایط آسیب دیده است و آن اوضاع‌واحوال تبعیض‌‌آمیز را از نزدیک لمس کرده، می‌‌خواستم قدمی بردارم برای تغییر و حذف آن کلیشه‌ها و فرهنگ پوسیده، زیرا احساس می‌‌کردم که به دلیل وجود شمار زیاد زنان تحصیل‌کرده، جامعه ظرفیت پذیرش دیدگاه‌‌های جدید را دارد. من به حضور میلیون‌‌ها دختر جوان در دانشگاه‌‌ها، مراکز آموزشی و پژوهشی و سازمان‌‌های اجتماعی-اقتصادی و به‌طورکلی حضور در جامعه و پشتیبانی زنان باتجربه در زمینه‌ی مبارزه با قوانین و دیدگاه‌‌های تبعیض‌‌آمیز، امیدوارم. امیدوارم چون در جامعه‌ی امروز می‌‌توانیم با اتکا به همین حضور و مبارزه و پشتیبانی و اطلاع‌‌رسانی بی‌وقفه در راستای دستیابی به حقوق برابر و آزادی و حذف حجاب اجباری قدم برداریم و موفق شویم. من به دنبال شنیدن نیازهای زنانم؛ شنیدن دردهای آنان و ریشه‌یابی این دردها. تا ریشه‌ی دردی را پیدا نکنیم، نمی‌توانیم درمانش کنیم و حتی شاید با داروی اشتباه آن درد را بزرگ‌‌تر و عمیق‌‌تر کنیم. هدفم ریشه‌یابی صحیح معضلات زنان است که از نظر من ریشه در الگوهای غلط تربیتی‌ای دارد که در مدارس به کودکان دیکته می‌شود و از آنها بله‌قربان‌گو می‌سازد. هدفم بازیابی ارزش‌های زن ایرانی، بزرگداشت کرامت زن است، البته نه آن کرامتی که بلندگوهای جمهوری اسلامی در بوق‌وکرنا ترویج می‌‌کنند! هدف من برگرداندن شور زندگی به زنان و دختران ایران‌زمین و درخشش آنها در عرصه‌های مختلف است تا زنان بااستعداد ایرانی به علت تعصبات قومی، خانوادگی و قوانین تبعیض‌‌آمیز و مذهبی از دستیابی به آرزوهای خود باز نمانند. به امید آن روز.»

به حرف‌های پرشور و بی‌آلایش او گوش می‌دهم و در پسِ ذهنم به مقایسه می‌نشینم. این بار استثنائاً‌ از مقایسه‌ی کیفیت بالای زندگی اروپاییان با مردم ایران صرف‌نظر می‌کنم. این بار به مقایسه‌ی رؤیاهای بهاره گلشن و رؤیاهای هم‌نسلانش در اروپا می‌نشینم. این بار به شمردن هولناک بهارهای سوخته‌ای می‌نشینم که حاشالک، ترسالی‌های گلشن ایران را به خشک‌سالی واگذارند.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

خروج از نسخه موبایل