همگامی و همراهی با هر کس و به هر بَها میسر نیست!

mehrasaچندین سال پیش، چهارشنبه شبهای هرهفته در رادیو ایرانیان ارنج کانتی همراه با چند نفر از هممیهنان آگاه به امور سیاسی و اجتماعی از طیفهای گوناگون، در پشت میکروفون رادیو به بحث و تبادل نظر مشغول بودیم تا شاید راهی جهت همگامی و همراهی ی گروههای مختلف سیاسی در جهت ابراز مخالفت با حکومت آخوندی در ایران پیدا شود. متاسفانه پس از هفته ها بحث و گفتگو و تبادل اندیشه، معلوم شد آب در هاون می کوبیم و جلسات بدون اخذ هیچگونه نتیجه به شکست انجامید. هدف این نوشتار پیدا کردن علت و یا علتهای این گونه بی سرانجامیها و شکستهاست.

سخن اصلی در آن جلسات این بود که چون گروه های مختلف العقیده در سه اصل دموکراسی، جدائی دین از حکومت و رفع تبعیضهای گوناگون به یک نقطه مشترک رسیده اند و همگان آن را قبول دارند، لازم است حول این مشترکات همراه و همگام شوند تا نیروئی قویتر و کارآمدتر در مقابله با استبداد حاکم پدید آید.

بدیهی است این درخواست و ایده هم خردمندانه است و هم زیبا و اغواکننده. اما متاسفانه تجربیات سی و چند سال گذشته به ما درسی آموخته است که فاصله حرف تا عمل گاه به درازای محال است. سخنان نغز و شیرین می توان گفت و حتا می توان تصمیمی نیز بر آن مبنا گرفت؛ اما اجرای تصمیم و عملی کردنش به غیر ممکن منتهی می شود. زیرا ما تا درنیابیم و برایمان به درستی مفهوم نشود که دشمن مشترک مسئله ای است جدا از هدف مشترک، نمی توانیم علت تفرق را پیدا کنیم. ما همه دشمن مشترک را می شناسیم، اما هدف مشترک را نه. ما همه دشمن مشترک داریم، اما هدف مشترک نداریم. برعکس هدفها متعدد و خصوصی اند و هر گروه نیز هدفش را یا زیرکانه از دیگران پنهان می کند؛ یا می کوشد حریف را به بیراهه بکشاند. آنچه سبب پریشانی و آشفتگی در بین مخالفان حکومت فقاهتی شده است تفاوت و چندگانگی در هدف است؛ وگرنه دشمن معلوم و مشخص و یگانه است.

بی شک تمام گروه های سیاسی خواستار و آرزومندند دستکم در مرحله ی مقدماتی ی مبارزه، با دیگران همراه باشند. اما چون اهداف مغایر است در نهایت این همراهی می گسلد؛ و به دشمنی جهت کسب قدرت تبدیل می شود.
برای فهم بیشتر مطلب، لازم است به حوادثی در زمانهای نه چندان دور نظری بیفکنیم و کردار و رفتارمان را در گذشته به نقد بکشیم و از تجربیات سابقمان نیز سخن گوئیم.

در سال ۱۳۵۷ خورشیدی زمانی که مردم ایران در یک خیزش یک پارچه در اکثریّتی ملموس برضد استبداد و فساد حاکم برخاستند، فقدان حافظه تاریخی در اثر گذشت ۲ تا ۳ نسل، وقایع و رویدادهای بعد از پیروزی انقلاب مشروطیّت را از یاد برده بود. لذا دشمنیها، گروه بندی های تفرقزا، جنگ و جدال خونین و ترورهای کوری را که درفاصله ی بین سالهای ۱۲۸۵ و ۱۳۰۰ خورشیدی به وسیله پدران و اجدادمان یعنی همان سران مشروطه و معماران انقلاب به انجام رسیده بود، به کلی از حافظه شسته بودیم. ما و حافظه تاریخ مان جنگ و جدالهای آنها باهمدیگر به منظور رسیدن به مشروطه شان را دیگر بیاد نداشتیم. ما آن مردم عادی که تندروی های مشروطه خواهان آنان را از کرده پشیمان و از انقلاب بیزار کرده بود و دست بر آسمان منتظر منجی ئی بودند که آنها را از ناامنی و قحط و غلا برهاند، پاک به بوته فراموشی سپرده بودیم. شگفتا این آرزوی عوام را آن زمان دولت بریتانیا دریافت و با کودتای سوم اسفند ماه ۱۲۹۹ خورشیدی آن را به مرحله ی عمل درآورد.

هرچند خردمندان و روشنفکران از زمان آن کودتا تا کنون، حکومت رضاشاه را دوران استبداد مطلق و نابودکننده ی نظام مشروطیّت می دانند، اما متاسفانه یا خوشبختانه آن کودتا در نزد عوام و اکثریّت خاموش آن زمان موهبتی بود که نجاتشان را ازدست ناامنی و ستم گروه های سیاسی در آن جستجو می کردند؛ و لذا سبب خوشنودی عوام شد. آنها این دوره را زمان آزادی نامیدند. به طوری که درهمان زمان در کردستان ترانه ای به زبان کردی ساخته شده بود که تا بعد از انقلاب ۵۷ که موسیقی حرام شد به وسیله آوازخوانان کرد اجرا می شد. مصرع آخر ترجیع بند ترانه چنین بود:«دختر بیا ماچت کنم چون دوره آزادی رضاشاهی است»

نیک بیندیشیم و دقت کنیم، دوره ای که ما آن را استبداد مطلق می نامیم، برای عوام آن زمان فصل آزادی بوده است. زیرا او آزادی را در امنیّت می بیند و می شناسد. ایجاد امنیّت و رهائی از دست گروه ها و احزابی نظیر دموکرات و اعتدالیون و دیگر گروه های سیاسی و اجتماعی که ایران را به میدان نبرد تبدیل کرده و کوچه به کوچه، و خانه به خانه با هم می جنگیدند و همدیگر را حذف می کردند، در نظر مردم عادی عین آزادی است. این امنیّت را رضاخان برایشان تأمین کرده بود.

آن ناامنی ها و بلبشوی بعد از انقلاب مشروطیّت، در سال ۱۳۵۷ از خاطره ها رفته بود و پیر و جوان به طور کلی با آن بیگانه بودند. از سوی دیگر، برای تمام گروه های سیاسی و دگر اندیش، هدف یکسان و عبارت از برانداختن بساط سلطنت بود؛ تا بعد چه پیش آید…! درنتیجه همراهی و همگامی میسّر و ممکن شد. اما امروز پی آمدهای انقلاب ۱۳۵۷ هنوز در لوح محفوظ خاطره ها وجود دارد؛ و حتا جوانهای کنونی که بچه های آن روزگار بودند آن را لمس کرده اند. نکبت حاصل از سی و چند سال حکومت فقیهان نیز خیلی ها را به تأمل و تدبر در تصمیمگیری واداشته است.

ما نیک به یاد داریم که در نزدیک به دو سال اول انقلاب با استفاده از آزادی های نسبی که شروع شده و کم کم به فنا رفت، چه ترکتازی ها و چه گروه بندی هائی همراه با جنگ و جدال خونین در اکثر نقاط کشور ظهور کرد. حدود پنجاه گروه دینی و غیر دینی، کمونیست و ملیگرا چونان قارچ سر از زمین درآوردند و با شتابی حیرت انگیز، به تبلیغ و تنقید و تزویر و تفتین پرداختند. هر یک از این گروه ها با وجود بی تجربگی مطلق و بدون برآورد توان مالی و معنوی و انسانی خود؛ و بدون ارزیابی و نگاه دقیق به تعداد هواداران و میزان محبوبیت شان در میان اکثریّت مردم، به چیزی کمتر از رسیدن به حکومت و قبضه کردن کل حاکمیّت رضایت نمی دادند.

مرحوم مهندس بازرگان که جدا از باور مذهبی فردی بسیار دموکرات منش و سلیم النفس و نرمخو بود، به محض روی کار آمدن، دولت موقتش درزیر تازیانه ی انتقاد و عناد سه گروه کاملاً متمایز و متضاد قرار گرفت:

۱- آخوندهای تشنه ی حکومت و ثروت که حریصانه و عجولانه در سودای سروری و لفت و لیس بودند. چنان که در همان دولت موقت نیز بالاخره معاونت چند وزارتخانه را به دست آوردند و انقلاب را مِلک طلق خود می دانستند.
۲- اغلب هماندیشان و همراهان پیشین خود آقای بازرگان که بیشتر از فرنگ و تبعید برگشته بودند و هوای ریاست و مقام پرستی آنان را به عناد و نقادی تند و تیز از بازرگان وادار کرده بود؛ و چه شتابی داشتند که هرچه زودتر آقای بازرگان کنار رود و آنها به نیّت و هدف خود که همانا قبضه حکومت و قدرت بود برسند.
۳- مجاهدین خلق و گروه های کمونیستی و چپ که تعدادشان بالغ بر ۱۵ دسته بود و هر گروه با دیدی کاملاً متفاوت از دیگران، کمونیسم خود را توجیه و تفسیر می کرد و با بقیه مسئله داشت و وجه مشترکشان تنها دشمنی با امپریالیسم آمریکا بود.

شوربختانه گروه اول و سوم مخالفتشان به مانند گروه دوم تنها لفظی و شعاری نبود، بلکه چون هم به اسلحه دسترسی داشتند و هم کاربرد آن را به خوبی می دانستند، چند روز پس از ۲۲ بهمن، مسلحانه به جنگ دولت موقت و نهادهای وابسته به آن شتافتند(گروه محمد منتظری و فرقان و مجاهدین در بین دینمداران و گروه های کمونیستی در میان بی خدایان)
محمد منتظری را پدرش دیوانه معرفی کرد و مسئولیّت کارهایش را به عهده جنون گذاشت. ولی همین فرد دیوانه بعدها نماینده مجلس اسلامی شد و سرانجام در حالی که نماینده مجلس بود، در انفجار جلسه حزب جمهوری اسلامی جان باخت.

گروه های کمونیستی با سلیقه های مختلف(بجز حزب توده) در یک عقیده مشترک بودند که استانهائی از کشور را که گویش و زبانشان اندکی با زبان رایج فارسی متفاوت بود، بشورانند و ناامن کنند تا دولت بازرگان درمانده شده و سقوط کند. البته به این امید و خیال خام که حاکمیّتشان به زودی از همان نقطه آغاز و دولت از آن آنها خواهد شد… درنتیجه ترکمن صحرا باید شورش کند تا بتوان آن را به ترکمنستان شوروی وصل کرد. بلوچستان باید جدا شود. کردستان باید یا مستقل شود و یا یکی از جمهوری های نوظهور شوروی باشد. خوزستان یعنی منبع انرژی و حیات و محل درآمد کشور ایران جدا شده و عربستان نامگذاری شود. جالب اینکه همه ی این نواحی جدا شده باید تحت حاکمیّت کمونیستی اداره شوند.(جای هیچ انکار نیست که تمام آن بلواها و یا خیزشهای محلی رنگ و بوی کمونیستی داشت و حضرات تفنگچی همه کمونیست بودند) تا آن گاه اتحاد جماهیر شوروی برای حمایت از این رفقای حاکم در چند استان، همانند افغانستان، ارتش سرخ را بفرستد و ایران را درنوردد و شمشیر فرماندهان روسی در شنهای سواحل خلیج فارس فرو رود.

البته هممیهنان کمونیست ما در تمام این مدت از سردادن شعارهای ضد امپریالیستی و حمایت از زحمتکشان نیز غافل نبودند.
به وضوح دیدیدم که گروه فقیهان و شریعتمداران آزمند قدرت و صف کشیده در پشت سر آقای خمینی، در آن هنگام چون این گونه عملیات ایذائی و کشت و کشتارها را که سرانجام به تضعیف حکومت موقت و بعدها فلج ریاست آقای بنی صدر منتج می شد، در راستای اهداف و آرزوهای خود می دیدند، بسیار ساده و بی تفاوت از کنار آن گذشته و مقابله با آن را به زمان موعود یعنی دوران قدرتمندی خودشان موکول می کردند. آقای خمینی در یکی از گفتارهایش در برابر دوربین تلویزیون، گفت که مخالفان مانند آن داستان مولانا در مثنوی، می خواهند یک به یک ما را حذف کنند. در حالی که هدف خود خمینی چنین بود…

آن داستان مثنوی به اختصار چنین است:
«سه نفر دوست، یکی سید، یکی ملا و یک اُمی به درون باغ انگوری رفتند و مشغول خوردن انگور مفتی شدند. صاحب باغ آمد و دید از پس سه نفر برنمی آید. لذا به حیله متوسل شد. ملا و سید را به گوشه برد و به آنان گفت شما سید و اولاد پیغبرید؛ و شما نیز ملائید و بر ما حق دارید؛ اما این احمق امل چرا باید مال مرا بخورد؟ آن دو گفتند درست است و هرکار می خواهی بکن. باغبان که قوی و قلدر بود رفت و آن امی را به درختی بست. سپس سید را از ملا جدا کرد و در گوشه ای به او گفت تمام باغ مال جد مبارک شماست؛ ولی آیا رواست که این ملای گردن کلفت انگور مرا بخورد. سید گفت حق با توست. باغبان مُلا را نیز به درختی طناب پیچ کرد. آن گاه به سراغ خود سید آمد و گفت مردکه ی پفیوز جدت به تو گفته است که مال مردم را بخوری؟ با چوب به جانش افتاد و خونین و مالینش کرد و…»

اما برعکس، این خود خمینی بود که از مفاد این داستان بهره گرفت و مخالفان را یک به یک و اغلب توسط همدیگر حذف کرد.

درضمن، چون در برابر شعارهای ضد امپریالیستی حضرات چپ، ملایان دستشان خالی بود و شعارهایشان رنگ و بوئی نداشت، به بزرگترین فریب زمان دست زدند و نادرترین عمل را در جهان انجام دادند. یعنی حمله به سفارت آمریکا و گروگان گرفتن دیپلوماتهای امریکائی!!!

من از بی آبروئی ی حاصل از این حماقت در آن زمان و پی آمدهای زشت و بسیار زیانبار بعدی ی این جهالت حرفی نمی زنم و بحث در باره ی آنها نیازمند نوشتن کتابهاست و زیان آن را همه به چشم دیدیدم. اما شگفتی و اتفاق بی سابقه ای را نمی توان نادیده گرفت که ماه های متوالی این چیروان و چپگردان و مجاهدین خلق در مقابل دیوار سفارت آمریکا دست در دست فقیهان و حزب الهی ها شعار مرگ بر آمریکا سردادند و دولت بازرگان و ملی گرایان را که وادار به استعفا شده بودند نکوهش کرده و نوکر امپریالیسم نامیدند. واژه ی لیبرال که چون دشنامی رکیک و زننده نسبت به میهن پرستان و ملیون به کار می رفت، تخم لقی بود که هممیهنان کمونیست در دهان آخوندهای متحجر حاکم نظیر بهشتی و دیگران شکستند. به طوری که این واژه ناسزائی شد که در هر محفل و مجلس آخوندهای واعظ در خطبه ها و سخنرانی هایشان با آن ملیون را تازیانه زدند. تا به این وسیله و به زغم خود، میهن پرستان را در میان مردم منفور و سرشکسته سازند.

امروز به علت غلبه ی نیروی قاهر اسلامی، آن رفتار و کردار و تندروی های نابخردانه فروکش کرده است و زور ظالم و جور صیاد آشیان شبه عقابهای بلند پرواز و ضعیف کش را برباد داده است. اما متاسفانه هنوز آن خیانتها و ناجوانمردی ها را ارج می نهند و کسانی را که از آنها جلوگیری و انتقاد کرده اند ضد خلق می نامند. به عبارت دیگر عناد گروه های چپ نسبت به میهن پرستان و ملیون گرچه امروز مخفی است و سعی می شود فراموش شود، اما امری مسلم و بدیهی است و واقعیّتی انکار ناپذیر است که توسط حزب کمونیست کارگری و انشعاباتش مرتب تکرار می شود. از جانب دیگر هواداران سلطنت نیز کینه و دشمنی خود را نسبت به ملیگرایان پنهان نکرده و همواره ما را به عنوان جاده صاف کن انقلاب شماتت کرده و ناسزا می گویند؛ و این بی پرنسیبی در حالی است که علت العلل انقلاب، رفتار و کردار شاه و دربار پهلوی، و سازندگان انقلاب خود آنان بوده اند.

کمونیستهای جهان وطن حزب کمونیست کارگری و انشعابات حکمتیست و… می نویسند:«…شما همچنان دور افکار مصدق جانتان جمع شوید و … »

سلطنت طلبان می نویسند:«استخوان پرستان مصدقی هنوز قیام ملی ۲۸ مرداد را کودتا می گویند و….» و خیلی حرفها و حدیثهای دیگر در همین زمینه و به همین روال که بسیار تفرقزا شده اند.

با توجه به این محذورات چگونه می توان با چنین دشمنانی دست داد و معامله کرد؟ آیا می توان با فردی که یک بار قصد کشتنت را کرده است هم اطاق شوی؟ چه کسی حاضر است با کسی که بر رویش اسلحه کشیده و عده ای از دوستانش را هم کشته است همسفر باشد؟

من با کسانی که میهن پرستان و آزادیخواهان و فداکاران راه یک پارچگی ایران را به ناحق و ناروا قصاب بنامند ولی استالین و مائو را که کشتارهایشان زینت بخش تاریخ معاصر شده است رفیق و حامی زحمتکشان تبلیغ کنند، همراه و همگام نیستم. من با کسانی که هنوز نمی خواهند کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را قبول کنند، همراه نمی توانم شد.

کوتاه سخن این که «دشمن دشمن من الزاماً دوست من نیست» بلکه اگر دشمن باشد همچنان دشمن باقی خواهد ماند. من از دموکراسی و آراء مردم حرف می زنم؛ او به دیکتاتوری پرولتر و یا دینی معتقد است. من به رأی مردم دلبسته ام؛ او از قیام و انقلاب کارگری صحبت می کند. من از استقلال و یک پارچگی ایران پشتیبانی می کنم؛ او از جهان وطنی و مراجعه به آرای عمومی در میان اقوام میهن برای جداسری سخن می گوید. من به جمهوری معتقدم؛ او شاه خود را تعیین و اعلام کرده است.
بنابراین، ما دشمن مشترک داریم، اما هدف مشترک نداریم و هدفهایمان نه تنها متفاوت بل در نهایت متضادند.

دیگر تجربه ی این حکومت برود هرکه و هرچه آید بهتر است تکرار نمی شود… ضمناً پیامدها و نتایج انقلابات در کل جهان ثابت کرده اند که در انقلاب و بهم ریختگی در جوامع، شانس موفقیّت برای مستبدان و بدسگالان به مراتب بیشتر از نیک اندیشان و آزادیخواهان است. پس باید از هیاهو و جنجال و خراب کردن پرهیز کرد و محیط امنی جهت مراجعه به نظر مردم به وجود آورد.

هدف باید نجات مردم از دست استبداد و ظلم و سپردن کارها به نمایندگان واقعی مردم باشد؛ نه ساختن جهانی آرمانی و تخیلی – البته به هر وسیله و بها – که ناممکن و دور از دسترس است.

خلاصه کنم: من تنها با هماندیشان و دگراندیشانی که رأی و نظر مردم را بیشتر از استعمال اسلحه و زور ارج می نهند و به دموکراسی ایمان دارند، می توانم همگام و همسفر باشم. در آن صورت در طول راه از همراه و کنار دستی و پشت سری خیالم راحت است و فقط نظر به جلو دارم.

کالیفرنیا محمد علی مهرآسا ۷/۹/۲۰۱۳

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

خروج از نسخه موبایل