۷ رباعی تازه از م. سحر

7 robai taze

آنان که ترا هستی از ایشان فرسود

جز تار تباهی نتنیدند به پود

دنیای ترا از تو گرفتند ولی

آن آخرتی که وعده دادند نبود

ای شب زده دیری ست که در خواب دری

وز نیک و بد جهانِ خود بی‌خبری

خون در دل و جانم به لب آمد زین غم

کاینگونه تو با راهزنان هم سفری

هرچند ترا پیروی‌اش عار نبود

قدیس تو جز یکی تبهکار نبود

درداک به کاروان شبیخون آورد

در نیم شبی که خلق بیدار نبود !

ای کشور خویش را به دین باختگان

و ز جور و شقاوت عَلَم افراختگان

درخورد شما خوش‌تر ازین نامی نیست:

با نام خدا بر آدمی تاختگان

ای آنکه چوکرم در لجن می‌لولی

تاچند به گمراهی و تا کی گولی؟

دیریست که راه زی سراب است ترا

وز بی‌خبری به وهم خود مشغولی !

چونست که ایران به ستم معتاد است؟

ملت به پریشانی و غم معتاد است؟

با گوهرما چه رفته کاین هستی ما

گویی که به سایۀ عدم معتاد است؟

یک دل به میان سینه‌ام بریان است

چون ابر بهار، دیده‌ام گریان است

می‌بینم و باور نکنم کاین دوزخ

آن میهن آرمانی‌ام ایران است

م. سحر
۱۴/۹/۲۰۱۳

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

خروج از نسخه موبایل