شکنجه در خانه امن سپاه؛ یادداشت اختصاصی محمد شریفی‌مقدم از زندان تهران بزرگ

ایران وایر
محمد شریفی‌مقدم، فعال دانشجویی از دراویش گنابادی در ماجرای گلستان هفتم بازداشت و زندانی شد

در ماجرای گلستان هفتم واقعه به ضرب‌وشتم، اعدام «محمد ثلاث»، کشته شدن زیر شکنجه «محمد راجی» و زندان‌های طولانی‌مدت و تبعید شماری از دراویش گنابادی انجامید

محمد شریفی‌مقدم، فعال دانشجویی از دراویش گنابادی که در حال گذراندن حبس در زندان فشافویه (تهران بزرگ) است، طی یادداشتی که در اختیار «ایران‌وایر»‌ قرار گرفته، از شکنجه‌ای پرده برداشته است که در خانه امن قرارگاه ثارالله سپاه پاسداران به او اعمال شد. این واقعه مدتی پس از بازداشت او در ماجرای «گلستان هفتم» و نگهداری او در زندان، اتفاق افتاد؛ یعنی اواسط اسفند ۱۳۹۶. او در اول اسفند همان سال، در پی آن واقعه که به ضرب‌وشتم، اعدام «محمد ثلاث»، کشته شدن زیر شکنجه «محمد راجی» و زندان‌های طولانی‌مدت و تبعید شماری از دراویش گنابادی انجامید، بازداشت شد و هنوز در زندان به سر می‌برد.

در ادامه متن، یادداشت کامل محمد شریفی‌مقدم را می‌خوانید.

***

اواسط اسفند ۱۳۹۶ – مدتی پس از حبس در فشافویه 

سی نفری در یک سلول جایمان داده بودند. کتابی می‌خوابیدیم؛ صورت به صورت، رو به رو. شب شده بود. افسری به مقابل سلول آمده بود و صدایم کرد: «فلانی بیاد بیرون بره سر تیپ.» تازه از بیمارستان برگشته بودم. قرار بود دوباره برای عمل چشم به بیمارستان «فارابی» اعزام شوم. با همین خیال از سلول بیرون آمدم و از بند خارج شدم. 

بند ما در انتهای راهرویی بزرگ قرار داشت. از کله‌پزی‌ها [در زندان به محلی که سر هر بند قرار دارد و محل حضور افسر نگهبان است، «کله‌پزی» می‌گویند.] یکی‌یکی رد شدم و به سر تیپ رسیدم. من را تحویل دادند و افسر همراهم برگشت. یکی دیگر گفت: 

«بنشین، هنوز ماشین نیامده.» 

پرسیدم: «کجا اعزامم؟»

گفت: «نمی‌دانم. این‌جا زده ناجا. [نیروی انتظامی جمهوری اسلامی]»

 

مردی کوتاه‌‌قد که کلاهی هم بر سر داشت، وارد شد و با افسر کله‌پزی خوش‌وبش کرد، برگه‌ای داد و گرفت. افسر من را با انگشت به او نشان داد که «اون‌جاست.» مرد کوتاه‌قد هم به من اشاره کرد و گفت: «پاشو فلانی.» و من هنوز خیالی‌خوش داشتم که قرار است آن‌شب چشمم را عمل کنند. 

از در اول رد شدم، در دومی به محوطه خارج باز می‌شد. در باز شد، چشم‌بندی به قاعده دو کف دست روی چشمانم رفت؛ چشم‌بند بزرگی بود و کلفت. جنسش هم خوب به نظر می‌آمد. با چشم‌بندی که در بازجویی‌های قبلی به چشم داشتم، فرق داشت. ون سفیدی را قبل از چشم‌بند زدن دیده بودم. اما به راحتی نمی‌توانستم از پله‌هایش بالا بروم. شب بود؛ چشمم زخمی بود؛ عینک نداشتم و روی همه این‌ها هم چشم‌بند قرار گرفته بود. مامور از پشت سرم با یک هل به درون ون پرتم کرد. دست‌هایم را به پاهایم بستند. دستبند را از پشت‌ پابند رد کردند و قرار بود تا انتهای مسیر، سرم را در لای پاهایم نگه دارم. 

شاید دو ساعتی طول کشید؛ از فشافویه تا آن‌جا. حس کردم که اسکورت می‌شویم، فهمیدم که از خط ویژه رد شدیم. فهمیدم که در ون، فرد دیگری هم هست. همه این‌ها را از درز چشم‌بند دیدم. وقتی به آن محل رسیدیم، ماموران در حالی که با هم خوش‌وبش می‌کردند، من را از گردن گرفتند و بیرون پرتم کردند. به دیوار می‌خوردم که دوباره پرتم کردند کنار یک ستون و رویم نشستند. بعدها شنیدم که روی یکی از بچه‌ها در همین شرایط شاشیده بودند. اما روی من نشاشیدند. اما انگار آمادگی هر چیزی را داشتم یا پیدا کردم. 

شاید در آن شرایط چند چیز کمکم کرد. اولی را همان اولین‌بار که در دانشگاه صحبت کرده بودم، یکی از زندانیان قدیمی بهم یاد داده بود؛ در تمام پروسه بازجویی هرچه گذشت، فقط به خاطر داشته باشم که تمام می‌شود. رفیق دیگری در سلول بهم گفته بود، فوقش این است که نوشابه‌ای در ماتحت‌مان می‌کنند. آماده بودم؛ برای هر چیزی آماده بودم. همان وقت که گُرده‌ام زیر یکی‌شان بود و آن دیگری با شوکر و لگد کتکم می‌زد، همین روایت‌ها کمک کرد تا خودم را جمع کنم. 

درست حدس زده بودم؛ زندانی دیگری هم آن‌جا بود. صدای دادش را میان فریادهای خودم می‌شنیدم. مدتی کنار ستون رهایم کردند تا یکی آمد و من را به اتاقی برد در سمت راست و بعد به اتاق کوچکی وارد شدیم. گوشه روپوش سفیدش را در مسیر جابه‌جایی‌ها دیدم. باید لباس‌هایم را در می‌آوردم؛ با یک شورت و چشم‌بند منتظر مانده بودم. دو نفر وارد اتاق شدند و شروع کردند به توهین،‌ شوکر و لگد. مدام می‌گفتند که باید تا صبح همه‌چیز را بگویم؛ وگرنه کاری می‌کنند که خودم همه‌چیز را خواهم گفت. یکی از ماموران با پنسی در دستش کنارم نشست و موهای دست و تنم را می‌کند و دیگری گاهی با شوکر به جاهای مختلف بدنم می‌زد. همان‌موقع بود که صدای رادیو «آوا» از جایی در راهرو بلند شد. صداهایی که فریادهای دیگر را در خود حل می‌کرد. اوج فریادها گاهی در فرودهای آهنگ شنیده می‌شد. می‌دانستم دیگری را هم دارند حسابی کتک می‌زنند. در حالی‌که دستم را که هنگام بازداشت جراحت داشته بود و تازه عمل شده بود، محکم بسته بودند و چشمم هم بسته بود، از من برای پذیرش عکس گرفتند. 

فردی که با روپوش سفید بود، چشم‌بندم را برداشت و گفت: «بذار ببیندمان. من دکترم.» صورتی گرد، چشمانی روشن و موهای کم داشت. این‌طور که پیداست، چشم‌بند را زمانی برمی‌دارند که بخواهند بیشتر بترسانند. در واقع به معنی آن است که شاید دیگر هیچ‌وقت از آن‌جا خارج نشوم. نیم‌ ساعت یا شاید یک ساعت با سوال‌هایی که معلوم بود برای جواب دادن پرسیده نمی‌شود، با توهین و ضرب‌و‌شتم و کندن مو با پنس و شوکر گذشت. چشم‌بند را دوباره زدند و با همان شدت و حدت پیشین از راهرویی عبورم دادند. لخت بودم و سردم بود. دوباره من را کنار یک میز نشاندند و رفتند. چشم‌بند بر چشمانم بود و مرگ را در آستانه وجودم می‌دیدم. هرچند نمی‌دانستم چه بلایی قرار است سرم بیاید. حتی نمی‌دانستم قرار است لگد بعدی را از کدام سمت به تنم بزنند. 

از سرما می‌لرزیدم تا این‌که آمد. چشم‌بند را بالا داد و دست‌هایش را که خون روی آن بود، نشانم داد و گفت: «ترتیب آن یکی را که دادیم، دوام نیاورد.» چشم‌بند را گذاشت و یکی دیگر هم اضافه شد و من را به حیاط بردند. سر یک شوکر را به دستم دادند و گفتند دنبال آن بروم. سرما را بیشتر حس می‌کردم. هر چند قدم، به این طرف و آن طرف کشیده می‌شدم، شوکر فعال می‌شد و دستم را که ول می‌کردم، فرد دیگری شوکر را به بدنم می‌زد و فحاشی می‌کرد تا شوکر را ول نکنم. تا بالاخره گوشه‌ای نگه‌ام داشتند و متهم دیگری را هم وارد حیاط کردند. صدای فریاد‌هایش را می‌شنیدم. لااقل زنده بود. 

کمی بعد وارد یک ساختمان شدم. از پله‌ها و چند اتاق و راهرو عبور کردم. روی یک صندلی من را نشاندند و یک لباس طوسی‌رنگ بهم دادند. مردی بهم گفت: «از این‌جا به بعد صدای نفست هم بیاد، می‌کشمت.»

فهمیدم قرار است وارد سلول شوم و نمی‌خواهند باقی زندانیانِ در سلول‌ها بفهمند. چند بار جابه‌جایم کردند؛ هر بار در حالی‌که خم می‌شدم تا سرم به جایی نخورد، تنها گاهی کفش مامور یا پای خودم را از زیر چشم‌بند می‌دیدم. وارد سلول شدم. یک پتو بهم دادند. سلولم با دیگر سلول‌هایی که در بازجویی‌ها دیده بودم، تفاوت داشت. پشت یک دیوار توالت ایرانی داشت. دور تا دورش هم سنگ کار شده بود. سفید بود. 

شب روی پتو خوابیدم. در این فکر بودم که فردا یقینا بازجویی‌هایم شروع می‌شود. صدای هواساز سلول، سکوت مطلق فضا را می‌شکافت. غذا را از سوراخی پایین در تحویل دادند و صبح برای بازجویی برده شدم. چشم‌بند از همان سوراخ به دستم داده شد: «بزن، بیا بیرون.» چشم‌بند را زدم و از سوراخی نگاهم کرد و وقتی مطمئن شد چشم‌بند به چشم دارم، در را باز کرد و بیرون آمدم. 

دیگر خبری از بالا و پایین‌های بی‌خودی نبود. از چند راهرو رد شدم و تحویل دو نفر داده شدم. وارد اتاق شدم و روی صندلی رو به دیوار نشستم. صندلی از همان صندلی‌های دانشگاه بود؛ همان صندلی‌های امتحان؛ صندلی یک نفره با یک زیردستی. همان‌هایی که در همه بازجویی‌ها روی آن می‌نشستم. اما این‌بار دستی برای نوشتن پاسخ‌ها نداشتم، عینک هم نداشتم. یک چشمم هم بانداژ بود. بازجویی ملغمه‌ای بود از توهین، سوالات ابلهانه و بررسی آشنایان و دوستان. برای همه‌اش آماده بودم. از دانشجویانی که قبل‌تر بازداشت شده بودند، دوستانی که تجربه داشتند و وکلایم همان اولین‌باری که شماره ناشناس روی خطم افتاده بودم، پرسیده بودم. 

شب دوباره به سلول برگردانده شدم. غذا را می‌گرفتم و هم‌ می‌زدم؛ اما نمی‌خوردم. قصد اعتصاب غذا هم نداشتم. اما نمی‌خواستم غذای آن‌جا را هم بخورم. داروها را هم که مجبورمان می‌کردند جلوی خودشان با آب بخوریم، زیر زبان نگه می‌داشتم و آب را قورت می‌دادم و وقتی می‌رفتند، در چاه توالت خالی می‌کردم. نیمه‌شب بیدارم کردند و دوباره مراسم چشم‌بند و خارج شدن از سلول. این‌بار از ساختمان خارج و من را به همان حیاط بزرگ شب قبل برده شدم. هوا هنوز سرد بود؛ اما لباس به تن داشتم. وارد ساختمان دیگری شدم. لباس‌هایم را تحویلم دادند. 

در اتاق، یک برگه جلوی رویم گذاشتند. منتظر بودم تا کتک‌ها شروع شود. همان‌جایی بود که شب قبل کتکم زده بودند. در بازجویی می‌گفتند: «می‌کشیمت. هم خودت را هم بقیه را و می‌گوییم در دستگیری کشته شدی یا هر چیزی.» من منتظرم بودم. حتی عضلات سرشانه‌ام منقبض بود تا از بغل صورتم چیزی وارد شد. 

در برگه مشخصاتم را نوشته بودند. بهم گفت: «چشم‌بندت را یک‌کم بده بالا و چیزی را که می‌گم بنویس. این‌جانب فلانی، در تاریخ فلان در صحت و سلامت کامل این مکان را ترک می‌کنم و انگشت بزن.» سربرگ خالی بود. به سختی با دست بسته و باندپیچی شده، نوشتم و انگشت زدم. گفتم شاید می‌خواهند بعد از انگشت زدن، کتکم بزنند. دیگری را هم آوردند. ما را با دستبند و پابند و چشم‌بند سوار ون کردند. من در انتهای ون و دیگری را چند صندلی جلوتر نشاندند. روبه‌روی من مردی اسلحه به دست نشسته بود. گفت: «سر پایین.» 

خوابم برد و با صدای سگ‌ها بیدار شدم. بیشتر البته حالی مبهم داشتم. بازجویی و جواب‌هایی را که می‌خواستند. آن‌همه رعب و وحشت و سگ‌ها، همان سگ‌های فشافویه بودند. پیام‌آوران بازگشت به زندان. ماموران پیاده شدند. چند دقیقه‌ای گذشت که صدایی گفت: «فلانی، تویی؟» صدای آشنای دوستم بود. فهمیدم چه کسی در این مدت همراهم بوده. 

  • «آره؛ سلام خوبی؟ این‌ها سپاه هستند.» 
  • نه بابا؛ پرونده ما که دست وزارت است. 

 

مطمئن بودم که ضابط پرونده ما وزارت اطلاعات است. خیال می‌کردم به خاطر شدت برخوردشان گمان کرده اطلاعات سپاه ما را برده است. البته این را هم می‌دانستم که آن‌جا، نه دو الف بود و نه بندهای وزارت اطلاعات.

دوستم گفت: «من آرم سپاه را روی پتو دیدم.»

در ون باز شد. این‌طور که گفتند زندان ما را نپذیرفته بود. ماشین راه افتاد و من ذهنم تنها به جمله‌ای بود که چند ساعت پیش نوشتم: «در صحت و سلامت کامل…» در راه بازگشت خوابیدم. شب قبل نخوابیده بودم و از صبح بازجویی شده بودم. دوباره رسیدیم به همان مکان قبل و پیاده شدیم. دوباره لباس‌ها را عوض کردیم و از حیاط عبورمان دادند و در همان سلول قبلی برگردانده شدم. من هنوز به فکر آن برگه بودم. ناگهان به ذهنم رسید که برگه و خروج را ثبت کردند و حالا دست‌شان برای برخورد بدتر باز است. البته اگر چنین برگه‌ای هم احتیاج داشتند، بعد از کشتنم هم می‌توانستند از اثر انگشتم استفاده کنند. 

صبح فردا دوباره ما را سوار ون کردند. نیم ساعتی دور و اطراف چرخید و دوباره بازگردانده شدیم. روز بعد اما دو نوبت برای بازجویی برده شدیم. این‌بار تعداد بازجوها و سوالات هم بیشتر بود. همان‌ اول که وارد شدم یک آدم بزرگ‌هیکل ایستاده بود و شروع کرد به گفتن این جملات که «حاجی، من گفتم این‌ها آموزش دیده‌اند. این‌ها محارب‌ هستند.» منظورش به کلاس‌های باشگاه کنگ‌فوی من بود. 

بازجویی‌ها گذشت و من در بازجویی‌ها فهمیدم که دست سپاه هستیم؛ اما آن‌جا دو الف نبود. خون‌ریزی چشم‌‌هایم باعث شد که عصر بعد از بازجویی من را به بهداری ببرند. همان روپوش سفید روز اول به سراغم آمد. در بهداری حتی چشم‌بندم را برنداشتند تا چشمم را معاینه کنند. به بند برگردانده شدم.

شب گذشت و روز سوم همراه با بازجویی‌ها شروع شد. گفتند امروز یکی را آوردیم که با تو زندگی کرده است. احتمالا از بسیجی‌های دانشگاه بود؛ چون یک‌سری مسائل را از دوران دانشجویی مطرح کردند. باز به سلول برگشتم. تهدیدها، تصاویر و عکس‌های دوستان زخمی و بیهوشم را که به عنوان جنازه‌های‌ ایشان نشانم داده بودند، مثل فیلم از جلوی چشمانم رد می‌شد. اعلام مرگ دروغین و خودکشی دوستانم،‌ اعلام بازداشت اعضای خانواده و تهدید به بازداشت مابقی، همراه با شنیدن صدای داد و فریادهای بازداشتی‌هایی که در اتاق‌های دیگر بازجویی می‌شدند، کاری با من کرده بود که تنها خواسته‌ام بازگشت به زندان شده بود. 

شب روز سوم، دوباره برای خروج صدایم کردند و چشم‌بند را زدم. در حیاط تعداد زیادی مامور ایستاده بود که ضرب‌وشتم و فحاشی را شروع کردند. یکی گفت: «فقط صورت‌شان سالم بماند. بچه‌های آن‌ور می‌خواهند فیلم بگیرند.» سه نفر بودیم و سوار ون شدیم. به ما گفتند: «می‌خواهیم ببریم‌تان ناجا که آن‌جا بکشند شما را.» در ون هم شروع به زدن کردند و گفتند: «داریم می‌رویم کهریزک.» دو ساعت به همین منوال کتک خوردیم و فحاشی شنیدیم. 

این‌بار اما صدای سگ‌های زندان تهران بزرگ، ندای رهایی بود. ما را به زندان تحویل دادند. چند ماه بعد که در دادگاه حاضر شدیم و به‌جز وزارت اطلاعات، با معاون حقوقی قرارگاه ثارالله به عنوان ضابط دیگر پرونده روبه‌رو شدیم، جای تردیدی نماند که ما در قرارگاه سپاه و خانه‌های امن آن‌ها بودیم. 

توسط -

سایت ملیون ایران در تاریخ

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

خروج از نسخه موبایل