اكبر گنجي
مانيفست جمهوريخواهي
فصل سوم
مسائل،
مشكلات و بحرانها
از طريق «تحليل رفتاري»، ميتوان به
مشكلات وبحرانهاي كشور پي برد. رفتارهاي فردي و جمعي مشاهدهپذير،
مسائل اساسياي چون مشاركت سياسي و ظرفيت بالاي خشونت در جامعه
را برجسته خواهد كرد. چرا كنشگران اينگونه رفتار ميكنند؟ علل و
دلائل رفتارفردي و جمعي ما كدام است؟ نارضايتي و بيثباتي محصول
چه شرايطي است؟
3- بذل توجه به برخي از دستاوردهاي علوم اجتماعي در تحليل
وضعيتي كه در آن به سر ميبريم، ميتواند در فهم بحران و راههاي
خروج از آن، ما را ياري نمايد.هر گونه مدلي براي خروج از «بن
بست» بدون آنكه راه حلي براي مسائل زير نشان دهد، راه به
جايي نميبرد:
3-1- فساد سياسي زماني روي ميدهد كه يك كارگزار قانون را به
نفع خودش با قرباني كردن منافع اجتماعي حاصله از يك اصل حقوقي
نقض ميكند. به تعبير ديگر، سوء استفاده از قدرت عمومي به نفع
منافع خصوصي، فساد سياسي نام دارد. ارتشاء، حاميپروري و رانتجويي
سه مصداق مهم فساد سياسياند. حامي پروري نوعي از فساد است كه
به نصب غير قابل توجيه دوستان يا خويشاوندان به مناصب دولتي
يا نشان دادن رفتار تبعيضآميز نسبت به آنها اشاره دارد.
مريدپروري ( clientelism ) نوعي نظم اجتماعي مبتني بر روابط ميان
يك حامي ( patron ) و افرادمرتبط با وي كه تأكيد آن بخصوص در
حوزة سياسي بر بهرهمندي آزمندانه اعضا از اين روابط و امكانات
و نزد جمعي است كه با يكديگر ارتباط برقرار كردهاند. وقتي حامي
يك پست دولتي دارد و يا از كساني كه داراي مشاغل دولتي هستند
منافعي دريافت ميكند، حمايت و فساد بر هم منطبق ميشوند. رانت
وقتي پديد ميآيد كه در قانونگذاري، سياستگذاري، اتخاذ تصميمات
اجرايي يا اجراي قوانين و سياستهاي موجود امتياز ويژهاي براي
گروهي خاص در نظر گرفته شود. وقتي اين گونه امتيازها از طريق
فشار و چانهزني گروههاي ذينفع با قانون گذاران و حاكمان بدست
آيد، رانتجويي محقق ميشود. بنابراين، سهميهبنديها، نرخ گذاريهاي
ترجيحي، معافيتها، مجوزها و حتي بسياري از ممنوعيتها ميتواند
معطوف به منافع گروههاي ذينفع باشد. وقتي فرايند چانهزني
براي كسب سهم بيشتر از كيك اجتماع، فراگير ميشود، اقتصاد و جامعة
رانتي پديد ميآيد. اقدامات رانت جويانه معمولاً رقابت آزاد
واحدهاي اقتصادي و سازوكار بازار را مختل ميكند و منفعت عمومي را
كاهش ميدهد. سياستهاي رانتطلبي نه تنها كارايي اقتصادي ندارند
و زيان مصرفكنندگان را در پي ميآورند، بلكه به بدبيني عمومي،
صدمه زدن به مشروعيت دولت، عدم پذيرش نابرابريهاي درآمدي و
سرانجام رفتار ضد اجتماعي منجر ميشوند.
وقتي ارتشاء، حاميپروري، رانتجويي و سوءمديريت در بافت رژيمي
تنيده شد، حمايت مردم از رژيم زوال مييايد. رشد مستمر فساد، حاميپروري
و ناكارآمدي، پايههاي مشروعيت سياسي را اندك اندك تضعيف ميكنند.
در دهة 1960 برخي تحليلگران، چون هانتينگتون، در چارچوب نظريه
نوسازي، فساد را داراي كار ويژة مثبت در كشورهاي در حال توسعه
تلقي ميكردند. آنها مدعي بودند كه فساد در كشورهاي در حال توسعه
ميتواند انگيزه سرمايه گذاري بوجود آورده، كارآمدي را تشويق
كرده و به دور زدن تأخيرها و تشريفات اداري در ديوانسالاري ياري
برساند. فساد مانند روغني دانسته ميشد كه با ايجاد «انگيزه پنهاني»
كه جايگزين بيكفايتي رويههاي رسمي اداري ميشود به تقويت
همگرايي اجتماعي و نيز توسعه اقتصادي ياري ميرساند. در پايان
قرن بيستم هم مانوئل كاستلز بر اين نكته تأكيد مينهد كه فساد
يكي از اجزاي چهار ببر شرق آسيا (كره جنوبي، تايوان، سنگاپور و
هنگ كنگ) بوده است. ولي آن دولتها بسيار كارآمد و توسعه گرا
بودند. به نظر كاستلز «از نظر كاركردي، فساد تنها وقتي مانعي بر سر
راه كارايي است كه دستگاه اداري را از اجراي
وظايفي كه بر عهده دارد باز بدارد. و تنها در صورتي مانعي در
برابر مشروعيت به شمار ميآيد كه دولتي
دموكراتيك بر مسند امور باشد و در برابر جامعهاي مدني كه انتظار
دارد منافع عمومي بر منافع خصوصي مقدم شمرده شود، پاسخگو [باشد]».
با اين همه فساد از چندين مسير، رشد اقتصادي را كند ميسازد:
الف) چون به صورت نوعي ماليات يا هزينة سربار عمل ميكند و
موجب افزايش هزينة مبادله (transaction cost) يا همان هزينههاي
غيرقابل پيشبيني ميشود، سطح سرمايهگذاري را كاهش ميدهد.
ب) به تخصيص ناكارآمد منابع و استعدادها ميانجامد. چرا كه
پرداختها به افراد نه بر اساس كارآيي و ارزش افزودة آنها كه
براساس قدرت چانهزني آنها خواهد بود.
ج) منابع مالي بين المللي را از پروژههاي كمك رساني در
كشورهاي جهان سوم دور ميسازد.
د) درآمدهاي مالياتي حكومت را كاهش ميدهد كه عواقب وخيمي براي
بودجه به همراه دارد.
هـ) كيفيت خدمات زيربنايي و عمومي را تضعيف ميكند.
و) تركيب هزينههاي دولتي را برهم ميزند.
گزارش سازمان ملل از نقش دولتها در توسعه اقتصادي در قرن بيستم
نشان ميدهد كه حضور و مداخله گسترده دولتها در اقتصادهاي قرن
بيستم الزاماً به نتايج مطلوبتري، در مقايسه با عدم مداخله،
نينجاميده است. رويكرد عمومي اقتصاددانان - به ويژه اقتصاددانان
نهادگرا، طرفداران راست جديد و اقتصاددانان كلاسيك جديد - در دو
دهه اخير اين است كه قلمرو دولت بايد تا حداقل ممكن كوچك شود و
تا آنجا كه ممكن است مكانيسمهاي بازار بايد جايگزين نظارت اداري
شوند تا فساد تا حد ممكن كاهش يابد . دولت حداكثري به فساد
حداكثري منتهي ميشود و دولت حداقلي، فساد دولتي را به حداقل ميرساند.
فساد سياسي گسترده امري است كه نه تنها مخالفان، بلكه مسئولان
بلند پايه نظام نيز وجود آن را تأييد ميكنند. هر از گاهي برخي از
موارد كوچك فساد، بر اثر نزاعهاي جناحي به عرصه عمومي ميكشد .
اما مسأله فساد، ريشهاي و عميقتر از آن است كه در مطبوعات مطرح
ميشود . ايران در ميان 67 كشور جهان از نظر ميزان انواع فساد و
كارايي در جايگاه شصت و پنجم قرار دارد. مطابق جدول زير، عدد 10
نمايشگر حداقل فساد و حداكثر كارايي و عدد صفر نمايانگر حداكثر فساد
و حداقل كارآيي است.
رديف كشور شاخصفساد شاخصكارآيي شاخصكارايي شاخصكارايي
(1) مقررات اداري دستگاه قضايي ساختارحكومتي
(2)
(3) (ميانگين 1،2و3)
1 سوئيس 10 10
10 10
2 هلند 10 10
10 10
3 سنگاپور 10 10
10 10
4 زلاندنو 10 10
10 10
... ... ... ...
... ...
... ...
... ... ... ...
... ...
... ... ... ...
64 اندونزي
5/1 75/2 5/2 25/2
65 ايران 25/3 25/1
2 17/2
66 هائيتي 2 2 2
2
67 زئير 1 66/2
2 89/1
مأخذ:
Mauro,Paolo.``Corruption and Growth'' Quart J.Econ , Aug 1995.PP
681-712.``The Effects of corruption On Growth, Investment, and
Government Expenditure'' in Corruption in in the World Economy .
ed: Kimberly,A, Elliott. Washington Dc: Institute for International
Economics Forthcoming.
هر رويكردي براي خروج از بنبست، بايد تكليف خود را با فساد
سياسي روشن كند و نشان دهد كه چگونه وبا چه روشهايي ميخواهد
اين مرض سرطاني را درمان نمايد. اقتصاد دولتي مندرج در قانون
اساسي جمهوري اسلامي و دولت حداكثري، حل اين مشكل را
امكانناپذير ميسازد. رويكرد مشروطهخواهي چه راه حلي براي اين
مسئله دارد؟
در عين حال به گمان برخي، خودكامگي، امالفساد است و مرداب
استبداد، جز فساد و ديگر رذايل چيزي در انبان ندارد. لذا بايد ريشه
فساد، يعني خودكامگي را زد تا علفهاي هرزش نيز به همراهش نابود
شوند.
3-2- شكاف نسلي :به مجموعهاي از انسانها كه در اُبژهها يا
نمادهاي نسلي با يكديگر سهيم شدهاند، نسل گفته ميشود.
اُبژههاي نسلي، پديدههايي هستند كه براي ايجاد حس٧ِ هويتِ نسلي
به كار گرفته ميشوند و حكم چارچوب شكلدهندة نسل خاصي را
دارند. تقريباً هر بيست تا بيست و پنج سال نسلي جديد ظهور ميكند
كه از فرهنگ، ارزشها، پسندها، علائق هنري، ديدگاههاي سياسي و
قهرمانهاي اجتماعي، تعريفي جديد ارائه ميكند. اُبژههاي نسلي
عبارت است از شخص، مكان، شيء يا رويدادي كه از نظر فرد، نشانگر
نسل اوست و به ياد آوردنش احساسي از نسلِ خودِ او را در ذهنش
زنده ميكند. هر نسلي آن اُبژههاي نسلي، اشخاص، رويدادها و
چيزهايي را بر ميگزيند كه براي هويت آن نسل داراي معنايي خاص
است: مد لباس، نحوة تزئين اتاقها، نوع موسيقي، كلمات و تعابير
زباني، قهرمانان، سبك زندگي.
نسل جديد با نسخ پارهاي و با تجديدنظر و تفسير مجدد پارهاي از
اُبژههاي نسل قبل ظهور ميكند. به تعبير ديگر، دگرگوني صريح در
سليقههاي نسل قبلي، علامت ظهور نسل جديد است. اين رفتار،
نسلهاي قبلي را بهتزده ميكند. چرا كه انقراض، زوال و پيوستن
خود و اُبژههايش به تاريخ را برنميتابد. از اين رو برخي از
نسلها، جايگزيني نسل جديد را نوعي «غصب جايگاه» تلقي ميكنند و
باخصومت و توسل به آميزهاي از ترغيب و خشونت با نسل جديد
روبهرو ميشوند.
تفاوت نسلها كه امري كاملاً طبيعي است و نماد تفاوت برداشتي
است كه آحاد هر نسل از دوره و زمانه خود دارند، در ايران به
شكلي بارز در تفاوت نسل دهه 50 و نسل دهه 80 خود را نمايان
كرده است. بيش از نيمي از جمعيت كشور پس از انقلاب 57 به دنيا
آمدهاند. گفتمان وسبك زندگي نسل جديد بسيار متفاوت از نسل
انقلاب است. آرمانها، علائق و مطالبات اين دو نسل به طرز عجيبي
متفاوت از يكديگرند. دربارة شكاف نسلي و بيگانگي نسل جوان بسيار
بحث ميشود. نسل پيشين نگران نسل جديد است واز «بحران هويت»
سخن ميگويد. ولي سخن دقيق آن است كه هويت نسل جديد با نسل
دهه پنجاه متفاوت است وسخن دقيقتر آن است كه نسل جديد داراي
هويت واحدي نيست. اين نسل به سبكهاي مختلف زندگي خوشامد
ميگويد. نه تنها قهرمانانش جلال آلاحمد و شريعتي نيستند، بلكه
اساساً چهرههاي سياسي و ايدئولوگها، قهرمانان او نيستند. گروه
مرجع اين نسل بسيار متنوع ومتكثر است. معيارهاي اخلاقي گذشتگان
فروريخته است و اخلاق جديدي جايگزين آن نشده است. عصر نسل
دهه 50 سپري شده است و تداوم گفتمان آن نسل امكانپذير نيست.
نسل جديد، هنرپيشهها، خوانندهها، ورزشكاران و متفكران غربي را
به مراتب بيشتر از ميراث فرهنگي و ديني خود ميشناسد و گروههاي
مرجع خود را در ميان آنان جستجو ميكند.
در حاليكه اصليترين شكاف عرصه سياست، شكاف خودكامگي ـ خفقان
ودموكراسي ـ آزادي است ،مطالبات اصلي نسل جديد، آزاديهاي
اجتماعي است. موسيقي، كنسرت، فيلمهاو... غربي براي اين نسل از
كليه نزاعهاي سياسي بيشتر جاذبه دارد. خواستة اصلي اينان تغيير
زندگي است، نه تسخير قدرت. با قدرت خودكامه مخالفند، چون در
جستجوي تجربههاي شخصي اند و قدرت خودكامه راههاي خودآفريني را
مسدود كرده است. اما بهر حال وقتي نوبت به انتخاب در عرصه
سياست فرا ميرسد و عرصه اجتماعي ميخواهد با عرصه سياسي چفت
شود، نسل جديد از بين محافظهكاران و اصلاحطلبان حاكم، به
اصلاحطلبان رأي ميدهد. چراكه احساس ميكند اينان محدوديتهاي
اجتماعي ـ فرهنگي كمتري بر آنان تحميل خواهند كرد. (البته اين
حكم درباره آنها كه در انتخابات شركت ميكنند صادق است. و گرنه
ميليونها تن از اين نسل در انتخابات شركت نميكنند، چون آن را
نمايش بيهودهاي مييابند كه هيچ تأثير مثبتي در زندگي آنها
ندارد. فقط از آراء آنها براي سركوب مطالباتشان استفاده ميشود.)
از اينرو مسأله «شكاف نسلي» با هر مدلي براي خروج از بنبست،
ارتباط وثيقي دارد. رويكرد مشروطهخواهي نميتواند به مطالبات
اين نسل پاسخ بگويد. مطابق قانون اساسي جمهوري اسلامي، دولت
در بسياري از عرصههاي اجتماعي - فرهنگي به طور گسترده دخالت
كرده و اشكال خاصي را به همگان تحميل ميكند. رويكرد
مشروطهخواهي فقط به دنبال محدود كردن قدرت خودكامة سياسي است
ولي دربارة عرصههاي اجتماعي - فرهنگي نظريه مشخصي ارائه
نميكند. آيا مدل مشروطهخواهي، «دولت حداقلي» در عرصههاي
فرهنگي - اجتماعي را ميپذيرد؟ آيا اجراي احكام (مثلاً حجاب
اجباري) را وظيفه دولت نميداند؟ اگر نظرية مشروطهخواهي، اجراي
احكام را وظيفه دولت نداند، در آن صورت ابعاد شرعي (فقهي)
جمهوري اسلامي حذف ميشود و از آنجا كه ديگر دولت وظيفه اجراي
شريعت را به عهده ندارد، نيازي به فقها و ولايت فقيه هم ندارد.
از اينرو اگر نظريه مشروطهخواهي تا اين حد پيش رود، با جمهوري
اسلامي وداع كرده و لذا ديگر نظريه مشروطهخواهي نيست و اگر تا
اين حد پيش نرود، نميتواند به مشكل شكاف نسلي پاسخ بگويد.
3-3- انقلاب انتظارات فزاينده: تقاضاهاي عمومي فزاينده و
غيرقابل ارضا، يكي از مشخصات وضعيت كنوني كشور ما است. افزايش
آموزش و سواد، اعلام برنامههاي اصلاحي، طرح انديشههاي مدرن
عدالتطلبانه و مشاركتجويانه، مشاهده تحولات كشورهاي مشابه و
كشورهاي توسعه يافته و مقايسه آنها با عقبماندگي ما، منجر به
مطالبات گستردهاي شده است كه نظام، مطلقاً امكان پاسخگويي
بدانها را ندارد. همه ميخواهند به دانشگاه بروند، همگان طالب
اشتغال به شغلي آبرومند هستند، همه جوانها ميخواهند ازدواج كنند،
ميخواهند مسكن داشته باشند، خواهان تفريح و شادياند، خواهان
كاهش كنترل حكومت در روابط دو جنس هستند، خواهان عدم دخالت در
حوزه خصوصي هستند، كارمندان و كارگران خواستار افزايش حقوق و
امنيت شغلياند، و بالاخره خواستار كاهش نرخ تورماند. آزادي
ماهواره، اينترنت، ارتباط با شهروندان ديگر كشورها و... برخي از
ديگر مطالبات مردم است.
ولي دولت قادر به حل مسائل اجتماعي (بيكاري، فقر، فحشا، تورم،
اعتياد و...) و پاسخ به مطالبات شهروندان نيست. وقتي دولتي به
طور گسترده در زندگي مردم دخالت كند، نظام سياسي نهايتاً به
عنوان مسئول مشكلات اجتماعي شناخته ميشود و بايد هم شناخته
شود. دولت حداكثري در مقابل انتظارات فزاينده و حداكثري فلج
خواهد شد. تلاش براي انجام اصلاحات ناقص، انتظارات گستردهاي
براي حل همه مشكلات اجتماعي پديد ميآورد. تنها راه ممكن اقدام
به اصلاح ساختاري و بنيادين است. ولي ساخت سياسي اقتدارگرا به
دليل سرشت غيردموكراتيك خود فاقد ظرفيتهاي لازم براي جذب اين
انتظارات و پاسخ بدانها ميباشد و پيدا است كه اين وضع بالقوه
بحرانزا نيز ميباشد. «ناكارآمدي فزاينده» يكي از اوصاف نظامهاي
اقتدارگراست.
3-4- محروميت نسبي: اختلاف ميان انتظارات ارزشي و تواناييهاي
ارزشي، محروميت نسبي ناميده ميشود. انتظارات ارزشي، كالاها و
شرايط زندگياي هستند كه مردم خود را مستحق آنها ميدانند.
تواناييهاي ارزشي، كالاها و شرايطي هستند كه عملاً در اختيار مردم
است. اگر تواناييها نستباً ثابت باقي بمانند ولي انتظارات
افزايش يابند و تشديد شوند، با محروميت ناشي از بلندپروازي يا
محروميت آرزويي روبهرو هستيم. اگر همراه با افزايش شديد
انتظارات، تواناييها به طور همزمان شديداً كاهش يابد، با محروميت
پيش رونده مواجه هستيم. اگر انسانهايي كه به طور مداوم از
كالاهاي ارزشمند و شرايط مناسب زندگي محروم شدهاند، بر اين باور
باشند كه حكومت در صدد رفع محروميت آنها است ولي در عمل هيچ
اتفاقي نيفتد، بر مبناي نظرية محروميت نسبي، به طرف خشونت
سياسي متمايل خواهند شد. تمركز قدرت و منابع در دست دولت و تأثير
چشمگير رژيم بر زندگي اكثريت يا تمامي مردم، نارضايتيها را
سياسي خواهد كرد. اگر مردمِ شديداً ناراضي گمان برند كه نظام
سياسي ظرفيت و منابع حل محروميت آنها را دارد ولي در عمل،
مقامات هيچ اقدام مؤثري انجام نميدهند، احتمال توسل به
روشهاي غيرمسالمتآميز به منظور كنترل نظام سياسي و قرار دادن
آن در خدمت منافع و مطالبات افزايش خواهد يافت. مسدود كردن
راههاي مسالمتآميزِ طرح نارضايتي و بيان مطالبات از سوي دولت و
گروههاي قدرتمند اجتماعي، اعتراضكنندگان را بدان سو ميراند كه
توسل به خشونت براي دستيابي به اهداف و منافع ملموس شيوهاي
مفيد و مؤثر است. در حالي كه خط گسل ناشي از فعاليت نسل جديد
تنها لرزههاي خفيفي را در زيردستان آهنين اقتدار محافظهكاران
ايجاد ميكند، به محض اين كه شتاب سياسي فرآيند تجديد ساختار
اين فشار را كاهش دهد، امواج لرزههاي آن بنيانهاي اقتدارگرايي
را در هم خواهد كوبيد.
3ـ5ـ بحران مشاركت (Political Participation) : نكات پيشين،
نمايانگر ساخت سياسي به شدت متصلبي است كه تمامي راههاي
مشاركت عادلانه را مسدود كرده است. اين امر پيامدهاي زيادي به
دنبال دارد. يكي از پيامدهاي انسداد سياسي، بحران مشاركت است.
هر نوع اقدام داوطلبانه شهروندان، موفق يا ناموفق، سازمان
يافته يا بيسازمان، مقطعي يا مستمر براي تأثيرگذاري بر انتخاب
سياستهاي كلي نظام و عمومي كشور، ادارة امور عمومي يا گزينش
رهبران سياسي در سطوح مختلف حكومتي اعم از محلي و يا ملي، از
طريق بهكارگيري روشهاي قانوني يا غيرقانوني، «مشاركت سياسي»
نام دارد. مشاركت به معني تلاشهاي مردم عادي در هر نوع نظام
سياسي جهت نفوذ بر كارهاي حاكمان خود و گاهي تغيير دادن آنان
است. اين امر ممكن است بر دستور كار و خطمشيها، يا در سطوح
پايينتر، بر روي اجراي آنها متمركز باشد. اينك، انواع اعتراض و
خشونت سياسي، نوعي مشاركت به شمار ميآيد. وقتي فرومانروايان
سياسي، تقاضاها و رفتار افراد و گروههايي را كه خواستار مشاركت در
نظام سياسياند نامشروع و غيرقانوني تلقي كنند، يا اگر شهروندان
قدرتِ حكام را نامشروع بدانند، تعارضي بروز خواهد كرد كه بحران
مشاركت نام دارد.
اقتدارگرايان حكومت را حق ويژه خود ميدانند و تقاضاي مشاركت
سياسي ديگر گروهها را نامشروع و اجابت آن را مترادف با از دست
دادن قدرتِ غيرانتخابي خود ميدانند. اقتدارگرايان مطالبات و
ترجيحات مشاركتكنندگان سياسي را نامشروع قلمداد ميكنند و مانع
تحقق آنها ميشوند. اقتدارگرايان تمامي روشهاي مسالمتآميزِ بيان
مطالبات را براندازي خاموش مينامند. «حق تعيين سرنوشت» مورد
تأييد آيتالله خميني و قانون اساسي (اصل 56) مورد پذيرش نيست و
اگر فردي خواهان رفراندوم براي تعيين نوع حكومت شود، متهم به
براندازي ميشود. هيچكس با حرف زدن يا نوشتن مقاله برانداز
نميشود. براندازي مطابق قانون، قيام مسلحانهاي است كه از سوي
گروه يا يك سازمان متشكل صورت ميگيرد و نيازمند اسلحه و مواد
منفجره است (مواد 183 تا 188 قانون مجازات اسلامي). ولي فردي
كه خواهان رفراندوم دربارة نظام ميشود، عملي مسالمتآميز براي
تعيين سرنوشت را خواستار شده است. اين يك «تقاضا» است؛ تقاضايي
كه اگر امكان آن فراهم شود، به اقدامي مسالمتآميز بدل خواهد
شد.
اگر بين اقتدارگرايانِ حاكم و مخالفانِخواهان مشاركت بر روي
مشروعيت تقاضاها و اعتبار رويههاي نهادي (براي تامين تقاضاها)
توافق حاصل شود، به احتمال زياد بحران مشاركت حل خواهد شد. به
تعبير ديگر يك نظام سياسي وقتي ميتواند بحران مشاركت را حل
نمايد كه بين قدرتمندان و فاقدانِ قدرتِ طالبِ آن، اجماع يا
توافق گستردهاي حاصل شود و امكان گردن نهادن به رأي و خواست
مردم فراهم گردد. ولي اقتدارگرايان روشهاي محدودكننده و سركوب
را انتخاب كردهاند و بحران مشاركت را تشديد ميكنند. پروژه
قتلعام درماني (قتلهاي زنجيرهاي)، بستن فلهاي مطبوعات،
زنداني كردن فعالان سياسي ـ مطبوعاتي، حبس آيتالله منتظري در
بيت خود ، ناممكن شدن امكان تدريس اساتيدي چون دكتر سروش،
دكتر سي٧دجواد طباطبايي، دكتر محسن كديور و مهاجرت آنها و صدها
متفكر و انديشمند ديگر به مغرب زمين، حمله به كوي دانشگاه
تهران، حمله اوباش به تجمعات قانوني و بسياري از ديگر موارد،
نمونههايي از سركوب به منظور ممانعت از مشاركت است.
بحران مشروعيت نتيجه منطقي بحران مشاركت است. عدم مشروعيت،
عبارت از ميزانِ ناشايستگيِ يك حكومت و به معنايِ فراروي از
آستانه تحم٧لِ شهروندانِ آن است؛ بهطوري كه دولت، مستحق٧
اعتراض و مخالفت مردم ميشود. اختلاف ميان انتظارات مردم
درخصوص انواع ارزشهاي مشاركتي و امنيتياي كه رژيمهايشان بايد
فراهم كنند و آنچه واقعاً فراهم ميكنند، به عدم مشروعيت منتهي
ميشود. تصلب سياسي موجود دامنة بحران مشاركت و بحران مشروعيت
را گسترش ميدهد. اگر اين بحرانها واقعي است و تنها دورنماي
پيشِرو، بناپارتيسم يا انقلاب است، روشنفكرِ عرصه عمومي چه
دارويي براي درمان اين امراض تجويز ميكند؟
3ـ6ـ فروپاشي اخلاقي: جامعه ما قرنها بر مبناي اخلاقي ميزيست
كه با ديگر شئون معيشتي و معرفتي مان تناسب داشت. ورود
تكنولوژي و انديشههاي مدرن، و ضرورتهاي ناگزير زندگي در جهان
جديد و انطباق با آن، به فرسايش باورهاي گذشته منتهي شد. پس از
انقلاب، از طريق اجبارهاي دولتي، اعتقادات و اخلاق و فقه به
همگان تحميل گرديد. مجازاتهاي قانوني و غيرقانوني، تنها پشتوانه
دينداري قرار گرفت. پيامد ناخواسته ولي طبيعي اين فرآيند،
بيگانگي نسبت به فرهنگ ديني و مهمتر از آن فروپاشي اخلاقي
است. قصة ما، قصة آن پيرمرد مقدسي است كه همچنان در دنياي خود
ميزيست و از رويداد هولناكي كه در جهان رخ داده، بيخبر بود. ما
نيز همچون او به زرتشتي نياز داريم تا ما را از عمق فاجعه آگاه
سازد. وقتي مرد مقدس با زرتشت رويا روي شد:
زرتشت پرسيد: «قديس در جنگل چه ميكند؟»
قديس پاسخ داد: «سرود ميسرايم و ميخوانم با سرودن ميخندم و
ميگريم و زمزمه ميكنم: اينگونه خداي را نيايش ميكنم. با
سرود و گريه و خنده و زمزمه خدايي را نيايش ميكنم كه خداي
من است. اما تو ما را چه هديه آوردهاي؟»
زرتشت با شنيدنِ اين سخنان در برابرِ قديس سري فرود آورد و گفت:
«مرا چه چيز است كه شمايان را دهم! باري بگذار زودتر بروم تا
چيزي از شمايان نستانم!» و اينگونه پيرمرد و مرد، خنده زنان
چون دو پِسرك، از يكديگر جدا شدند.
اما زرتشت چون تنها شد با دلِ خود چنين گفت: «چه بسا اين قديس
پير در جنگلاش هنوز چيزي از آن نشنيده باشد كه خدا
مرده است!»
شايد ما آن نسلي باشيم كه با «فراموش كردن» تاريخ، پيام نيچه
دربارة «مرگ خدا» را درك خواهيم كرد.
گويي ديوانه در ميان ما ظاهر شده است:
«ديوانه ، آيا نشنيدهايد حكايت آن ديوانهاي را
كه بامداد روز روشن فانوسي برافروخت و به بازار دويد و پياپي
فرياد كشيد:
«من خدا را ميجويم! من خدا را ميجويم!» در آن هنگام بسياري
از كساني كه به خدا ايمان نداشتند در آن پيرامون ايستاده بودند
و، بنابراين، ديوانه خندههاي فراوان برانگيخت. يكي پرسيد: مگر
گم شده است؟ ديگري پرسيد: مگر همچون كودكي راه خود را گم كرده
است؟ يا پنهان شده است؟ مگر از ما ميترسد؟ مگر به سفر رفته؟ يا
مهاجرت كرده است؟ و همين طور نعره ميزدند و ميخنديدند.
ديوانه به ميانشان پريد و با نگاه ميخكوبشان كرد. فرياد زد: «خدا
كجا رفته؟ به شما خواهم گفت. ما ـ من و شما ـ
او را كشتيم . ما همه قاتلان اوييم. ولي چگونه
چنين كاري كرديم؟ چگونه توانستيم دريا را بنوشيم؟ كه به ما
ابري داد كه سراسر افق را با آن بزداييم؟ چه ميكرديم هنگامي
كه اين سرزمين را از خورشيد گسلانديم؟ اكنون زمين به كجا
ميرود؟ ما به كجا ميرويم؟ به دور از همه خورشيدها؟ پيوسته
سرازير در سراشيبي سقوط؟ به پس، به پهلو، به پيش، به هر سو؟
مگر هنوز زير و زبري هست؟ مگر در هيچي بيكران سرگردان نشدهايم؟
مگر دَم سرد تهيگي را احساس نميكنيم؟ مگر اين دَم سرد، سردتر
نشده است؟ مگر شب دم به دم بيشتر ما را در تاريكي فرو
نميپيچيد؟ مگر نياز نداريم بامداد تابناك فانوسها را روشن كنيم؟
مگر هنوز هيچ چيز از هياهوي گوركناني كه خدا را به خاك ميسپارند
به گوشمان نرسيده؟ مگر هنوز هيچ چيز از وا پاشيدگي الوهي به
مشاممان نخورده؟ خدايان نيز متلاشي ميشوند. خدا مرده است. خدا
مرده ميماند. ما او را كشتهايم.
«ما قاتلانِ سرآمد همة قاتلان چگونه خويشتن را تسلي دهيم؟ آنكه
جهان تاكنون مقدستر و نيرومندتر از او به خود نديده است زير
خنجرهاي ما آنقدر خون از دست داد تا مُرد: كيست كه اين خون را
از ما پاك كند؟ به چه آبي خويشتن را بشوييم؟ چه آيينهاي توبه
و چه بازيهاي آسمانيي ناگزير خواهيم بود اختراع كنيم؟ آيا عظمت
اين واقعه از حد ما در نميگذرد؟ آيا نبايد به صرف اينكه شايستة
آن بنماييم خود، خدا شويم؟ هرگز واقعهاي به اين عظمت نبوده
است، و هر كه پس از ما زاييده شود، به جهت اين واقعه به
تاريخي بالاتر از هر تاريخي تا امروز تعلق خواهد داشت.»
اينجا ديوانه خاموش شد و بار ديگر به شنوندگانش نگريست؛ آنان
نيز دم دركشيدند و شگفت زده به او نگريستند. سرانجام ديوانه
فانوس برزمين كوبيد؛ فانوس تكه تكه شد و فرو مرد. ديوانه گفت:
«من زود آمدهام. وقت [آمدن] من هنوز نرسيده است. اين رويداد
عظيم و دهشتناك هنوز در راه است، هنوز سرگردان است، هنوز به
گوش آدميان نرسيده است، رعد و برق نيازمند زمان است، نور
ستارگان نيازمند زمان است؛ رويدادها گرچه روي داده باشند، باز
براي اينكه ديده و شنيده شوند، نيازمند زمانند. اين واقعه هنوز
از ايشان دورتر از دورترين ستارگان است ـ و، با اينهمه
خودشان اين كار را كردهاند .»
و باز حكايت كردهاند كه ديوانه همان روز به زور وارد چند كليسا
شد و مرثيه خواند. ميگويند هنگامي كه به زور بيرونش بردند و
بازخواستش كردند، جز اين پاسخي نداد كه «اگر امروز همة كليساها،
مقبرهها و تابوتهاي خدا نيستند، پس چيستند؟ ». مراد نيچه از مرگ
خدا، البته، اين نبود كه خدا، به عقيدة ديروزيان، وجود داشته
است و ما امروز فهميدهايم كه آن عقيده خطا و كاذب بوده است و
خدايي وجود ندارد. سخن نيچه صبغهاي وجودشناختي ( ontological )
وعيني ( objective ) نداشت، يعني ناظر به وجود خدا در عالم واقع
نبود، بلكه ناظر به وجود خدا در اذهان و نفوس ما بود. منظور وي
اين بود كه خدا در ذهن و ضمير گذشتگان وجود و حضور داشت، ولي
امروزه اين حضور را در ذهن و ضمير ما از دست داده است و نتيجتاً
سخني روانشناختي ( psychdogical ) و ذهني ( subjective ) ميگفت.
آري، ما خدا را كشتيم و همراه با آن چسب حيات مشترك (اخلاق)
را نابود كرديم. «اعتماد» و «اطمينان» به يكديگر در همه عرصههاي
حيات جمعي زوال يافته و به جاي «وفاداري»، «عدم تعهد» و
«پيشبيني ناپذيري» سيطره يافته است. همگان بهدنبال آنند تا
در كوتاهترين زمان از فرصتهاي موجود استفاده كرده و بار خود را
ببندند. پديدههاي زير نشانگر آن است كه سنتها و قواعد رفتار
جمعي، كاملاً فرسوده و منهدم شدهاند:
افزايش خودكشي، افزايش طلاق، افزايش فساد و فحشا، افزايش فرار
دختران نوجوان از خانه، افزايش قتل و جنايت، افزايش مرگ و
ميرناشي از تصادفات و وضعيت كاملاً نابهنجار رانندگي، افزايش
بيماريهاي روحي ـ رواني، افزايش مهاجرت به خارج (فرار مغزها)،
افزايش باور نكردني اعتياد، افزايش چكهاي برگشتي ناشي از
اختلاف، افزايش جرايم اجتماعي (خصوصاً پديده زورگيري)، افزايش
سكتههاي ناگهاني، افزايش پرخاشگري و خشونت، افزايش ورشكستگيها،
افزايش قانون شكني و...
در جامعهاي با حكومت ديني و در شرايط نابهنجاري كه ذكر آن
رفت، نگاه مجدد به دين و سنجش عقلاني آن ضرورت تام يافت.
ولي نگاه عقلاني به دين، چيز زيادي از دين باقي نميگذارد.
پروژه عقلانيت، پروژه همه يا هيچ است. عقل فقط در خدمت دفاع
و تأييد نيست، بلكه بيش از آن به نقد و تحليل ميپردازد. ميهمان
تازه وارد «عقل خود بنياد نقدي» آن چنان فربه است كه جز خود
همنشيني باقي نميگذارد. همچون اسيد عمل ميكند. اعلام «تكافؤ
ادل٧ه» در متافيزيك توسط كانت، آغاز كار بود. بعد نوبت به «تكافؤ
ادل٧ه» در حوزه اديان فرا رسيد و اعلام شد كه هر ديني فقط براي
پيروان همان دين حق است و پيروان هيچيك از اديان نميتوانند
با دليل، حقانيت دين خود را اثبات نمايند. و اساساً «اثبات
عقلاني» امكانپذير نيست. آنگاه پلوراليسم ارزشي از راه رسيد و
اعلام شد هيچ برهاني دال بر قابل جمع بودن كليه فضايل اخلاقي
وجود ندارد.
آري قرنها «تعطيلات در تاريخ» پايان يافت و ما وقتي چشم
گشوديم و از خواب چند قرنه، همچون اصحاب كهف، بيدار شديم، با
جهان و دوران كاملاً جديدي (مدرنيته) روبرو شديم. گسست با دوران
كهن در شكل «بنياد ستيزي» نمايان شد ولي تنها چيزي كه نصيب
مان شد، رذايل و آفات و نابهنجاريهاي جوامع جديد بود. در اين
فرآيند تمامي بنيادهاي گذشته بيبنياد شدند. ويرانسازي كليه
بنيادهاي گذشته، پيامد ناخواسته پروژة عقلانيت انتقادي بود.
عقلانيت به معناي تبعيت محض از استدلال است. وقتي مدعايي با
ادلهاي تأييد شد، يا روشن شد قوت مدعيات آن از قوت مدعيات رقبا
بيشتر است، اگر فرد در مقام نظر بدان دلبستگي بيابد و در مقام
عمل به پيامدهاي آن پايبند باشد، وارد حوزه عقلانيت شده است.
پروژه عقلانيت وقتي وارد عرصه دين شد، تمام جنبههاي لوكال آن
را حذف نمود تا به جنبههاي گلوبال و يونيورسال دين دست يابد.
ولي در پايان اين پروژه چه چيز باقي ماند؟ براي دكتر سروش فقط
اينكه آدمي خدا نيست، سعادت اخروي مهمترين هدف اخلاق ديني
است و حفظ عقل و نسل و مال و جان مهمترين اهداف دنيوي دين
است. اما آيا همين مدعيات را ميتوان با برهان اثبات كرد؟ نبايد
اين تاكيد كانت را فراموش كرد كه ميگفت: «هنوز هم اين
بيآبرويي براي فلسفه مانده است... كه وجود چيزهاي خارج از خود
ما... بايد به صرف ايمان پذيرفته شود و اگر كسي در وجود آن
چيزها شك كند، ما نميتوانيم با هيچ برهان قانعكنندهايي با شك
او مقابله كنيم» .
به گفتة نيچه نيهيليسم بدين معناست كه «بالاترين ارزشها خود
را بيارزش ميكنند». انسان مسيحي كه به ضرورت كشف و بيان
حقيقت ايمان داشت، ناچار گشت حقيقت تاريخي همة باورها، مناسك،
و حتي متون مقدس خويش را مورد سؤال قرار دهد و بسياري از آنها را
به منزلة افسانه يا اسطوره طرد كند. تمامي حقايق و ارزشهاي
مشترك متلاشي شد، زيرا فاقد هرگونه بنيان متافيزيكي، عيني يا فرا
تاريخي دانسته شدند. به گمان نيچه راه غلبه برنيهيليسم، پذيرش
فعالانه اين امر است كه همة حقايق، دانستهها و ارزشهاي ما
اموري سراپا تاريخي و فاقد هرگونه بنيان مطلقِ طبيعي يا ماوراء
طبيعياند.
در جوامع سنتي معنابخشي به هستي و ارزش آفريني برعهده مذهب
است. وقتي در جامعهاي چون جامعه ما، به علل و دلايل مختلف،
تفسير مذهبي از جهان و ايمان و اعتقادات مذهبي سست ميشود، پيامد
منطقي و عملي آن براي افراد به ناگزير، تهي شدن زندگي از معنا،
بيهدف نمودن هستي، توجيهناپذيري ارزشها و در نتيجه پيروزي
نيهيليسم است. گسست با خدا و ايمان، پيامدهاي خطيري بهدنبال
دارد:
«بزرگترين رخداد روزگاران نزديك ـ [يعني] اين كه «خدا مرده
است»، و اين كه ديگر ايمان به خداي مسيحي هم ارزشي ندارد ـ
تازه نخستين ساية خود را بر اروپا افكنده است... سرانجام افق در
پيش روي ما گشوده شده است، اگر چه افقي روشن نباشد؛ سرانجام
دريا، درياي ما، فرا روي ما گشاده گشته است. چه بسا هرگز دريايي
به اين گشادگي در كار نبوده است ».
بايد به اين نكتة اساسي توجه داشت كه در جوامع ديني كه دين
پايه و مبناي اخلاق است، وقتي اعتقادات ديني فرسايش يابد، به
ناگزير اخلاق مبنا و متكاي خود را از دست خواهد داد. لذا در چنين
جوامعي، وقتي خدا از دل بندگان رخت بربندد و بميرد، آن گزارة
شرطيِ مشهور داستايوفسكي در رمان برادران كارامازوف مبناي عمل
قرار ميگيرد كه: «اگر خدا وجود ندارد، پس هر كاري مجاز است». هر
كاري مجاز است، چرا كه خدا مرده است.
نكته مهمي كه در اينجا فراموش ميشود آن است كه اگر به حسن و
قبح «ذاتي و عقلي» قائل نباشيم، علم مستقلي به نام «علم
اخلاق» وجود نخواهد داشت. ولي درك و فهم اين نكته براي اشعري
مسلكان، بسيار دشوار است و وجود اخلاقِ مستقل از دين و خدا،
غيرقابل تصور است. فيلسوفان مدرني چون راولز و هابرماس براساس
مباني ديگري، اخلاقِ سازگار با مدرنيته وضع كردهاند. ولي آن
اخلاق در ميان ما جايگاهي ندارد. اينك حكم «هر كاري مجاز است»
مبناي عمل ماست و اين امر منجر به انهدام سرمايه اجتماعي و
سرمايه انساني ما شده است. با اين همه اگر اخلاق را داراي
خاستگاه ديني و مذهبي ندانيم (نظر سنتي) و آن را ناشي از
عقلانيت همگاني هم نينگاريم (نظريه مدرن) و آن را فقط به عرف
و عادات و قراردادها نيز ارجاع و تحويل نكنيم (نظرية پست مدرن)،
باز هم ميتوانيم گفت كه شرط لازم يا، به تعبير ديگري، حداقل
اخلاقي بودن را ميتوانيم در اين گفته كه: «با ديگري چنان
رفتار كن كه خوش داري ديگران با تو رفتار كنند» بيابيم. گذشته
از تقرير كانتي اين گفته (چنان عمل كن كه انسان را، خواه شخص
خودت و خواه ديگران، همواره غايت بداني، نه هرگز صرفاً وسيله)
كتب مقدس همة اديان و مذاهب نيز بر اين قاعدة زرين وفاق
دارند. در كتاب مقدس آئين كنفوسيوس آمده است: آنچه را
نميخواهي با تو بكنند با ديگران مكن. در آئين بودا آمده است: با
آنچه تو را رنج ميدهد ديگر را رنج مده. در آيين چين آمده است
در شادي و رنج، در لذت و اندوه، ما بايد همة مخلوقات را چنان
بنگريم كه به خودمان مينگريم و بنابراين بايد از هر آزاري كه
اگر ديگران با ما بكنند ما را ناخوش ميآيد نسبت به ديگران
اجتناب كنيم. در آئين زرتشت آمده است: هر چه را كه براي خودت
خوشايد نيست با ديگران مكن. در آئين هندو آمده است: آن چه را
كه اگر با تو انجام شود به درد و رنجت ميافزايد با ديگران مكن.
در آئين يهوديت آمده است: آنچه مورد تنفر توست با ساير همنوعان
نكن. در آئين مسيحيت آمده است: آنچه ميخواهي ديگران با تو
بكنند تو نيز با ديگران همان كن. در آئين سيك آمده است: با
ديگران چنان رفتار كن كه خوش داري كه ديگران با تو همان كنند.
3ـ7ـ نقطه انفجار: در مرداد ماه سال 1384 (2005 ميلادي) دومين
دوره رياست جمهوري آقاي خاتمي پايان مييابد. اين سال به
دلايل زير سال انفجار اجتماعي است. مطالبات و درخواستهاي
گروههاي اجتماعي از دولت، بيش از ظرفيت حكومت است و نظام به
هيچ وجه توانايي پاسخ دادن به اين درخواستها را ندارد. اين
امر باعث بروز پديده «بار اضافي» ( overload ) در نظام سياسي
ميگردد.
الف) براساس آمار رسمي سازمان ثبت احوال ايران، طي دهة 1980
ميلادي (1368ـ1359) بيش از 21 ميليون كودك در ايران به دنيا
آمدهاند. طي سالهاي ( 65 - 1359) سالانه بيش از دو ميليون نفر در
اين كشور متولد شده است.
سال 1365 1364 1363
1362 1361 1360 1359
تعدادمتولدين 055/259/2 285/033/2 803/067/2 448/203/2
894/101/2 611/421/2 308/450/2
اين امر بدان معناست كه طي چند سال آينده سالانه حداقل دو
ميليون نفر وارد بازار كار ايران ميشوند. مطابق سرشماري، جمعيت
كشور در سال 1375، جمعيت پانزده تا نوزده ساله كشور در سال 80
حدود نه ميليون نفر بوده است. يعني در سه سال آينده نه
ميليون نفر جوان وارد بازار كار ميشوند و بدين ترتيب ما با پديده
انفجار بيكاري (لشكر بيكاران) روبهرو خواهيم شد. نظام مطلقاً
توان پاسخگويي به مطالبات اين نسل را ندارد. اكنون متولدين
نخستين سالهاي دهه 1980 ميلادي به سن اشتغال، ازدواج و باروري
ميرسند و نيازهاي جديدي از جمله كار و مسكن را طلب ميكنند.
دقيقاً به همين دليل است كه روند رشد نرخ بيكاري افزايش يافته
و فشارهاي مضاعفي بر عرضة مسكن وارد شده است. گذشته از همه
اين فشارها، رسيدن اين انبوهه به سن باروري، احتمال تكرار
انفجار مواليد دهة 1980 را درپي دارد؛ انفجاري كه در صورت عدم
پيشگيري از بروز آن ممكن است كشور را به شرايط هراسآور برساند.
خوشبختانه ميانگين سن در اولين ازدواج، رو به افزايش نهاده
است.
ميانگين سن در اولين ازدواج
سال مرد زن
آبان1345 0/25 4/18
آبان1355 1/24 7/19
آبان1365 6/23 8/19
آبان1370 6/24 9/20
آبان1375 6/25 4/22
آبان1380 27 24
حداقل سن ازدواج در شهرهاي بزرگ كه اينك براي آقايان به 27
سال و براي خانمها به 24 سال رسيده است، در آينده نزديك به
30 سال و 27 سال افزايش خواهد يافت.
ب) يكي از مهمترين چالشهاي پيش روي ايران عضويت يا عدم
عضويت در سازمان تجارت جهاني است كه عواقب بيشماري براي
آينده ايران بهدنبال دارد. عضويت در سازمان تجارت جهاني تا
حدود زيادي از قدرت دولت ميكاهد. با عضويت در سازمان تجارت
جهاني موانع غير تعرفهاي كلاً برچيده شده و موانع تعرفهاي با
زمانبندي معيني بايد سير كاهندهاي را تا نرخ صفر درصد در آينده
قابل پيشبيني طي كند. البته مقررات WTO براي كشورهاي توسعه
نيافته فرجه زماني بيشتري را بر حسب توافق اعضا قائل است. در
صورت عضويت، حق قانونگذاري به مواردي چون آموزش، بهداشت،
دفاع و امنيت ملي، حفظ محيطزيست و فرهنگ محدود خواهد شد. تقليل
قدرت دولت و آزاد گذاردن مردم در اكثر عرصههاي حيات جمعي به
نفع پروژه دموكراتيزاسيون است. هر كشوري كه به عضويت سازمان
تجارت جهاني پذيرفته شود بايد اصول 9 گانه زير را از لحاظ حقوقي
بپذيرد:
1. آزادسازي تجارت خارجي (آزادي ورود همة محصولات صنعتي و
كشاورزي، لغو محدوديتها در مورد ورود خدمات، حذف حقوق گمركي بر
محصولات صنعتي و كشاورزي وارداتي، آزادسازي صدور همه توليدات
داخلي) 2. آزادسازي نرخ كالاها و خدمات و حذف همة يارانههاي
غيرمستقيم 3. آزادسازي نرخ ارز 4. آزادسازي نرخ بهره 5. لغو
انحصارات دولتي و خصوصي 6. جريان آزاد اطلاعات 7. تخصيص بهينة
منابع بهوسيلة بازار 8. جداسازي دو مفهوم اقتصاد و تأمين
اجتماعي 9. ايجاد دولت ناظر به جاي دولت عامل در عرصة سياست و
اقتصاد.
ايران مجبور است تا سال 2005 به عضويت سازمان تجارت جهاني در
آيد. در سال 2005 قوانين و قواعد سازمان تجارت جهاني بهكار
افتاده و اعمال محدويتها براساس سياستهاي آن سازمان براي
كشورهاي غير عضو آغاز ميشود. يعني در آن سال براساس قواعد و
محدوديتهاي آن سازمان صادرات مان ممنوع، وارداتمان محدود و
اقتصادمان قفل خواهد شد. مسلماً امروز اگر آمريكا با عضويت ما
موافقت نمايد، شوراي نگهبان توافقنامه ايران و گروه كاري (به
نمايندگي از آن سازمان) را رد خواهد كرد. ولي در سال 2005 يا
مجبور خواهيم شد تمامي شرايط آن سازمان را يكجا بپذيريم و يا
اينكه از اقتصاد جهاني بهطور كامل حذف شده و پيامدهاي غيرقابل
تحمل آن را بپذيريم.
3ـ8ـ خطر نابودي: طي سالهاي پس از انقلاب «شعارهاي ايدئولوژيك»
آنچنان بر سياست خارجي تسلط يافت كه جايي براي تأمين «منافع
ملي» باقي نگذارد. در سالهاي آغازين، «صدور انقلاب» مسأله اصلي
سياست خارجي بود. عبور از ساحت تخيلات به دنياي ستبر واقعيات ما
را مجبور نمود تا با يك عقبنشيني متاثر از فشار روابط و ساختارهاي
جهان جديد، مدعي شويم كه صدور انقلاب به معناي به راه
انداختن انقلاب در ديگر كشورها نميباشد. بلكه به معناي ساختن
يك جامعه ايدهآل يا آرمانشهر در سرزمين انقلاب به منظور
الگوبرداري تمامي مستضعفان جهان از آن است. ولي چنان
آرمانشهري پديد نيامد. از نظر اقتصادي (توليد ناخالص ملي، درآمد
سرانه، رشد اقتصادي، بيكاري، فقر گسترده و...) وضع به مراتب
خرابتر از دوران پيش از انقلاب شد و از نظر فرهنگي، به گفته
جانشين رسمي علامه طباطبايي و مرحوم مطهري، از زمان خلقت آدم
تاكنون هيچگاه شرايط فرهنگي ايران تا اين حد بحراني نبوده
است. لذا شعار صدور انقلاب بطور كلي كنار نهاده شد اما «مصالح
ايدئولوژيك» همچنان روابط ايران و ديگر دول را بهدنبال خود
ميكشاند. اين رويكرد جايگاه ايران را در سطح جهاني و منطقهاي
به شدت تنزل داد (مقايسه موقعيت ايران با تركيه، عربستان و
پاكستان، قبل و بعد از انقلاب يكي از شواهد اين مدعا است) و
خسارات فراواني بر منافع ملي ما وارد ساخت (فقط خسارات مادي
جنگ تحميلي بالغ بر يك هزار ميليارد دلار برآورده شده است).
اشغال سفارت آمريكا، قطع روابط با آن كشور و تكرار مداوم شعار از
ياد نرفتني «مرگ بر آمريكا»، مشكل خاصي براي آمريكا ايجاد نكرد.
آمريكا در جهان تك قطبي به تنها ابر قدرت دنيا تبديل شد. در
حاليكه در دنياي دو قطبي گذشته امكان مانور بيشتري براي
كشورهايي چون ايران وجود داشت. در عين حال آمريكا با فشار
مداوم، ضربات چشمگيري بر منافع ملي ما وارد كرد. يكي از اين
موارد به جنگ ايران و عراق باز ميگردد كه خانم آلبرايت وزير
خارجه پيشين ايالات متحده در 17 مارس 1998 سياست كشورش در
تسليح و تشويق عراق به آغاز جنگ با ايران در سال 1980 را «كوته
بينانه» اعلام كرد. بلوكه كردن داراييهايي ايران، پس از اشغال
سفارت آمريكا و استفاده از آنها براي پرداخت خسارت به
خانوادههاي گروگان گرفته شده در لبنان توسط حزبالله، مورد
ديگري است كه نبايد ناديده گرفته شود. در سال 1985 ريگان، رئيس
جمهور وقت امريكا كشورهاي كوبا، ايران، ليبي، نيكاراگوئه و كره
شمالي را «اعضاي فدراسيون دولتهاي قانون شكن» ناميد. سياست
«مهار دوگانه» كه قصد داشت ايران و عراق را تحت كنترل نگه
دارد، خسارات مهمي بر ايران وارد كرده است:
الف ـ ممنوعيت انتقال تكنولوژيهايي كه قابليت استفاده در
اهداف دوگانه (نظامي و غيرنظامي) را دارا ميباشند. هم پيمانان
آمريكا، هنگام تجارت با ايران در اين رابطه بسيار با احتياط وارد
عمل ميشوند. تحريم فروش هواپيماهاي مسافربرِ آمريكايي و اروپايي
به ايران، باعث شده تا ايران از تكنولوژي عقب افتاده
هواپيمايي روسي استفاده كند كه سقوط آنها طي سالهاي گذشته منجر
به مرگ صدها انسان بيگناه شده است. از آن بدتر اينكه اخيراً
هواپيماهاي دست دوم و از رده خارج شده از كشور تركيه خريداري
ميشود. اسپانيا طي سالهاي جنگ ايران و عراق حتي از فروش سيم
خاردار به دولت ايران در بازار آزاد امتناع كرد. آنها اين سيم را
قابل كاربرد در مقاصد نظامي به حساب ميآوردند.
ب ـ كشورهاي تجارتكننده با ايران قيمت (و هزينه) كلي انجام
مبادله و تجارت با ايران را بالا بردهاند. رتبه اعتباري ايران
در بازارهاي مالي بسيار پايينتر از آن ميزان است كه كشوري
مانند ايران بايد داشته باشد. ايران بهخاطر رتبه بندي اعتباري
پايين و ريسك بالاي كشور، بايد نرخ بهره بالاتري بپردازد. ايران
قادر به خريد فنآوري مربوط به نفت به شيوه رقابتي نيست.
پ ـ استراتژي مهار دوگانه، سرمايهگذاري خارجي را از ايران دور
نگاه ميدارد. با همه تلاشهاي ايران براي ترغيب بازرگانان به
سرمايهگذاري در كشور يا مناطق آزاد تجاري، موفقيتي حاصل نشده
است.
ت ـ منحرف ساختن لولههاي نفتي و گازي خزر ـ آسياي مركزي از
راههاي ايران: ايران امنترين، كوتاهترين و عمليترين راه
اقتصادي براي صدور نفت و گاز خزر است. واشينگتن با برنامهريزي
فراوان، روي چند راه عبور لوله سرمايهگذاريهاي كلان كرده
است. اين برنامه شامل خطوط زير ميشود: خط باكو ـ جيهان از راه
گرجستان و تركيه؛ خط تركمنستان ـ پاكستان از راه افغانستان؛
خط روسيه ـ گرجستان از راه چچن؛ و يك خط لوله زيردريايي ميان
تركمنستان و جمهوري آذربايجان.
ث ـ حذف ايران از افغانستان: طي دو دهه گذشته نزديك به سه
ميليون نفر پناهجوي افغاني وارد ايران شده و مشكلات بهداشتي،
اقتصادي، سياسي و امنيتي دراز مدتي به همراه آوردند. اينك
ايران از سوي آمريكا متهم به اخلال در روند صلح در افغانستان و
حمايت از تروريستهاي القاعده ميشود تا بدين وسيله در آينده
همسايه خود هيچ نقشي نداشته باشد. آمريكا رياست نيروهاي حافظ
امنيت در افغانستان را به تركيه واگذار كرد. يعني درآينده
افغانستان، تركيه (پاكستان به جاي خود) بيش از ايران نقش خواهد
داشت.
ج ـ رژيم حقوقي درياي خزر: درباره چگونگي تقسيم منابع درياي
خزر بين پنج كشور روسيه، ايران، قزاقستان، آذربايجان و
تركمنستان اختلاف نظر وجود دارد. آمريكا در اين ماجرا با پشتيباني
از روسيه، آذربايجان و قزاقستان و تحريك آنها، به منافع ملي و
مرزهاي تاريخي ما آسيب جدي وارد ميآورد. وقتي در تابستان 2001
ايران از عمليات اكتشافي جمهوري آذربايجان در مناطقي كه ايران
متعلق به خود ميداند، جلوگيري بهعمل آورد، نه تنها آمريكا از
آذربايجان حمايت كرد، بلكه تركيه با به پرواز درآوردن
جنگندههاي خود برفراز باكو به ياري آذربايجان شتافت.
چ ـ جزاير سه گانه ايران در خليج فارس: در اختلافي كه بين
ايران و امارات متحده عربي برسر سه جزيره ايراني وجود دارد،
آمريكا از امارات دفاع ميكند.
ح ـ فشار بر روسيه جهت قطع همكاريهاي اتمي با ايران: آمريكا
به شدت به كرملين جهت پايان دادن به همكاريهاي تكنولوژيك و
نظامي روسيه با ايران فشار وارد ميآورد. اين در حالي است كه
ايران در منطقهاي قرار دارد كه برخي از رقيبان منطقهاياش
مانند هند، پاكستان، قزاقستان، روسيه و اسرائيل، سلاح اتمي در
اختيار دارند و برخي ديگر چون تركيه، مصر و عراق در اين راه گام
برميدارند. لذا اگر، به فرض محال، دولت ايران به دنيال
غنيسازي اورانيوم و دستيابي به سلاح هستهاي باشد، اين امر
نبايد چندان عجيب تلقي شود. يا ممنوعيت شامل اسرائيل، پاكستان،
هند و... هم خواهد شد و يا اينكه اگر رقباي ما حق دارند اين سلاح
بازدارنده را در اختيار داشته باشند، ايران نيز بايد از اين حق
بهرهمند باشد. در عين حال بايد بدين نكته توجه داشت كه روابط
استراتژيك روسيه با آمريكا (و ناتو) و منافع كلاني كه از اين
راه نصيب آن كشور ميشود، بر منافع ارتباط روسيه با ايران
ميچربد و لذا نميتوان بر روي ارتباط با روسيه حساب باز كرد
(اين حكم شامل ارتباط با چين نيز ميشود).
خ ـ ممنوعيت ورود ايرانيان به آمريكا
د ـ حمله به هواپيماي مسافربري ايران توسط ناو وينسنس در
ژوئيه 1988 و كشته شدن 290 سرنشين بيگناه ايراني.
اينها برخي از پيامدهاي سياست مهار دوگانه است. ولي سخنراني
سالانه «وضعيت اتحاديه» بوش در 29 ژانويه 2002 و معرفي ايران و
عراق و كره شمالي بهعنوان «محور شيطاني»، از نوع و سنخ ديگري
است. اين بار، «اصل محاصره»، جايگزين سياست مهار دوگانه شد.
آمريكا مدعي است: ايران از تروريسم بينالملل حمايت ميكند، به
سلاح كشتار جمعي دست يافته است، با روند صلح خاورميانه مخالف
است و براي اخلال در روند صلح يك كشتي حامل اسلحه براي
گروههاي فلسطيني ارسال داشته، پرونده بدي در زمينه حقوق بشر
دارد و در افغانستان عليه دولت حامد كرزاي فعاليت ميكند. بوش در
سخنراني ياد شده گفت: «ايران نيز با جديت، برنامه دستيابي به
اين سلاحها و صدور ترور را دنبال ميكند و در همين حال تعداد
انگشت شماري از افرادي كه منسوب و منتخب مردم اين كشور نيستند
اميد مردم ايران به آزادي را سركوب ميكنند... من منتظر حوادث
نخواهم شد چرا كه زمان به انتظار پليدي كه هر لحظه نزديكتر و
نزديكتر ميشود نخواهد نشست. ايالات متحده آمريكا به خطرناكترين
رژيمهاي جهان معاصر اجازه نخواهد داد كه با بهرهگيري از
مخربترين تسليحات ممكن به تهديدي براي ما بدل شوند... ما نبايد
كوتاه بياييم. اگر اكنون توقف كنيم و اردوگاههاي تروريستي را
سالم و دولتهاي ترور آفرين را بررسي نشده به حال خود رها
كنيم، آن گاه احساس امنيتمان را بايد دروغين و موقتي قلمداد
كنيم.» در پرتو اين سياست، آمريكا حمله نظامي به ايران را
طرحريزي ميكند.
برخي كودكانه شعار سر ميدهند كه ايران را براي آمريكا به
ويتنام تبديل ميكنيم. غافل از اينكه قرار نيست آمريكا به
ايران لشكركشي كند. تجربه حمله آمريكا به عراق، كوزوو و
افغانستان نشان ميدهد كه به حداقل رساندن تلفات خودي جزء
اصلي سياست نظامي آن كشور است. نابود كردن تمامي مراكز نظامي ـ
صنعتي ـ اقتصادي از راه بمباران هوايي، شليك موشك از زير
درياييها و ناوها، جنگ از راه دور نام دارد. بمبهاي هوشمند (
smart bombs ) به جنگ خواهند آمد، نه سربازان آمريكا. بمبهاي
«ديزي كاتر» كه همانند بمب اتمي داراي امواج ويرانكننده در
شعاعي يك كيلومتري است، فرصت رويارويي با نظاميان آمريكا را
ناممكن ميكنند.
در اين شرايطِ تماماً نابرابر، تحريك آمريكا براي حمله به
ايران، كاملاً نابخردانه است و فقط منجر به نابودي ايران
ميشود. نبايد فراموش كرد كه صربستان، قدرت چهارم نظامي اروپا،
در جنگي مشابه نتوانست بيشتر از چند ماه دوام بياورد. با تأكيد بر
اينكه «آمريكا هيچ غلطي نميتواند بكند»، مشكلي حل نخواهد شد چرا
كه تاكنون آمريكا«غلط»هاي زيادي، در رابطه با ايران، مرتكب
شده است و ميتواند با اتخاذ يك سياست كاملاً «غلط» به اقدامي
دست زند كه منجربه نابودي كامل سرمايههاي ملي ايران شود.
گمان نميبرم هيچ ايراني آزاده و وطن دوستي خواهان تحريك
آمريكا به نابودي اقتصاد و كشته شدن مردم بيگناه و مظلوم
ايران باشد. عدم تحريك و ندادن بهانه، حداقل كاري است كه
ميتوان انجام داد.
اما مسأله اساسي بازنگري بنيادين در سياست خارجي كشور و ترجيح
منافع ملي بر اولويتهاي ايدئولوژيك است. «مدل چيني» توسعه و
اصلاحات، مورد تأييد اقتدارگرايان ايراني، از چنين سياستي پيروي
ميكند. چين با آمريكا روابط گستردهاي دارد و به عضويت سازمان
تجارت جهاني درآمده است. حفظ بالاترين نرخ رشد اقتصادي از سال
1979 تاكنون، بدون تغييرات بنيادين امكانپذير نبود. كشور عقب
مانده سوريه نيز با آمريكا ارتباط دارد. آيا سوريه به صرف
ارتباط با آمريكا، استقلال خود را از دست داده و تابع سياستهاي
آمريكا شده است؟ يعني ايران حتي از سوريه ضعيفتر است و لذا
نگران آنيم كه اگر براي دفاع از منافع مليمان با آمريكا
مذاكره نماييم، استقلال خود را از دست خواهيم داد.
نبايد از ياد برد كه آمريكا اينك تقريباً در تمامي مرزهاي ما حضور
فعال دارد. آمريكا در كشورهاي آسياي مركزي حضور نظامي قوي دارد و
همسايگان شمالي ما از يكديگر سبقت ميگيرند تا تأسيسات و
پايگاههاي نظاميشان را در اختيار آمريكا بگذارند. آذربايجان از
پيش از جنگ افغانستان با همكاري امنيتي و نظامي با ايالات
متحده آمريكا موافقت كرده بود. تركمنستان مهمترين پايگاه نظامي
خود در پايتخت خود، عشقآباد، را براي مدت 25 سال به ايالات
متحده اجاره داده است. آمريكا در افغانستان پايگاههاي نظامي
دارد كه به گفته بوش و رامسفلد تا مدتي نامعين فعال خواهند بود.
در افغانستان وضع بسيار جالبي پيش آمده است. دولت آن كشور
براي ادامه حضور نظامي آمريكا، كار را تا التماس پيش برده است.
آمريكا به غير از تأمين امنيت، ميتواند به كمك شركتهاي خود نفت
و گاز آسياي مركزي را از خاك افغانستان عبور دهد كه اين امر
فوايد اقتصادي كلاني براي افغانستان دارد. ايران نه تنها خط
لوله نفت و گاز را از دست داده است، بلكه مجبور است حضور فعال
نيروهاي نظامي آمريكا را تحمل كند. تركيه عضو ناتو و يكي از
پايگاههاي نظامي آمريكا است. پاكستان، عربستان سعودي و امارات
متحده عربي تنها كشورهايي بودند كه طالبان را به رسميت شناختند.
آنها طالبان را بهوجود آوردند. نيروهاي امنيتي پاكستان مسئول
ايجاد، آموزش و در اكثر موارد جنگيدن در كنار نيروهاي طالبان
بودند. پس از حادثه 11 سپتامبر و به درخواست آمريكا، آنها با تغيير
جهت به آمريكا پيوستند. وقتي آنان با فرزند خود چنين ميكنند، با
رقيب منطقهاي خود (ايران) در زمان رويارويي با آمريكا چه خواهند
كرد؟ آمريكا با كمربندي از كشورهاي ميزبان نظاميانش، ايران را
محاصره كرده است.
اسرائيل بزرگترين مخالف بهبود روابط بينالملل ايران و آمريكا
است و در اين راه از هيچ اقدامي دريغ نمينمايد. حداقل احساسي
كه حمله نظامي آمريكا به ايران در همسايگان ما ايجاد خواهد كرد،
همان احساسي است كه حمله آمريكا به عراق، صربستان و افغانستانِ
طالبان در ما ايجاد كرد. گفته ميشود كه در جنگ ايران و عراق،
متحدان آمريكا در منطقه و در رأس آنها كويت و عربستان حدود 200
ميليارد دلار به عراق كمك مالي و نظامي كردهاند. لذا بايد مطمئن
باشيم كه در صورت وقوع جنگ، آنها به كمك آمريكا خواهند شتافت.
تكليف عراق نيز به زودي روشن خواهد شد.
تاكنون چندين فرصت تاريخي را از دست دادهايم. يكي از آن
فرصتها پيام وزير امور خارجه آمريكا مادلين آلبرايت به مناسبت
فرا رسيدن سال جديد ايرانيان در 25 اسفند 1378 بود، كه ضمن آن
تأييد كرد آمريكا در حمايتش از رژيم شاه اشتباه كرده است و به
نشانه حسن نيت، ممنوعيت واردات برخي كالاها از ايران را لغو
كرد. نميتوان تا ابد بار سنگين گذشته را به دوش كشيد. آيت الله
خميني گفته بود اگر از مسأله قدس و صدام و همه كساني كه به ما
بدي كردند (كه در رأس آنها آمريكا قرار داشت) بگذريم، از فهد
نخواهيم گذشت. ولي نه تنها از فهد گذشتيم بلكه او را در آغوش
گرفتيم و گسترش روابط با عربستان كاملاً به نفع منافع ملي
ايران تمام شد.
پس از سقوط هواپيماي مسافربري ايران توسط آمريكا، آيتالله
منتظري طي نامهاي به آيتالله خميني درخواست برخورد متقابل
كردند ولي ايشان اين پيشنهاد را نپذيرفت و نوشت: «انفجار
هواپيماي مسافربري، زنگ خطري است براي تمامي مسافرتهاي هوايي
بايد با تمام وجود تلاش كنيم تا چنين صحنههاي دردناكي پيش
نيايد.» پذيرش قطعنامه 598 توسط آيتالله خميني اقدامي كاملاً
عاقلانه بود.
اينك مردم ايران به تصميمي شجاعانه و عاقلانه، براي تأمين
منافع ملي خود نياز دارند. ولي در چارچوب ساختار سياسي فعلي اين
كار امكانپذير نيست. تا وقتي يك تن آزاد باشد و بقيه مطيع، تا
وقتي يك نفر براي همه و به جاي همه تصميم بگيرد، مشكل به
صورت لاينحل باقي خواهد ماند. هگل در درسهاي فلسفه تاريخ
ميگويد: «شرقيان تنها ميدانستند كه يك تن
آزاد است، و سپس يونانيان و روميان پي بردند كه برخي
از آدميزادگان آزادند، و سرانجام ما ميدانيم كه همه انسانها
آزادند و انسان به حكم طبيعت خود آزاد است.»
تنها حكومت دموكراتيك ميتواند از منافع ملي كشور پاسداري كند.
حكومت دموكراتيك چون متكي و مبتني بر رضايت
شهروندان است، از مذاكره با هيچ كس هراس ندارد. ولي
اقتدارگرايان از مردم خود و قدرتهاي خارجي ميهراسند، چون در هيچ
جا، پايگاهي ندارند. كليه كشورهاي اروپايي براي پيوستن يا
نپيوستن به اتحاديه اروپا به همهپرسي عمومي مراجعه و براساس
رأي شهروندان خود عمل كردند. بايد مسأله مذاكره يا عدم مذاكره و
ارتباط يا عدم ارتباط با آمريكا به همه پرسي عمومي گذارده شود.
آنان كه معتقدند تمام مردم ايران با مذاكره و ارتباط با آمريكا
مخالفند، نبايد از مراجعه به آراي عمومي هراس داشته باشند.
مذاكره درباره حقوق پايمال شده و منافع ملي ناديده گرفته شده
ايران، نه براي باج دادن. اما اين اقدام فقط و فقط از
نمايندگان منتخب مردم برميآيد. كساني كه در يك انتخابات
رقابتي تمام عيار انتخاب شده باشند.
مسدود كردن راههاي تحقق مطالبات مردم و ضعف نيروهاي داخلي، بر
نفوذ نيروهاي خارجي در تعيين سرنوشت آينده ايران خواهد افزود.
پس از انتخابات خرداد 76 پرسش اين بود كه آيا خاتمي گورباچف
ايران است؟ و اگر خاتمي گورباچف ايران است، يلتسين ايران
كيست؟ اما اينك، با توجه به مشخص بودن ظاهرشاهِ ايران، پرسش
اين است كه كرزاي ايران كيست؟ تغيير پرسش بدين معنا است كه
نگاهها از داخل بسوي خارج معطوف شده است و پرسشگران (مخالف و
موافق) نقش عامل خارجي را در سير حوادث ايران اساسي تلقي
ميكنند. اگر واقعاً اعتقاد داريم كه مسائل و مشكلات كشور بايد در
چارچوب ايران و توسط شهروندانش حل و فصل گردد، چارهاي جز
برگزاري رفراندوم جهت تعيين سرنوشت وجود ندارد.
به گفتة موافقان دخالت عامل خارجي، آن همه فيلسوف و
نظريهپرداز (ماركس، هگل، كانت و...) راهگشاي دمكراسي آلمان
نبودند، بلكه نظام سياسي آلمان با دخالت مستقيم آمريكا دمكراتيك
شد. ژاپن را هم ژاپنيها دمكرات نكردند، بلكه ژاپن به زور آمريكا،
دمكرات شد. لذا اينان به دمكراسيِ متكي به زور آمريكا خوشامد
ميگويند، چرا كه هيچ اميدي به ظرفيتهاي داخلي براي تأسيس
نظامي دمكراتيك ندارند. از سوي ديگر معتقدند كه عامل خارجي،
مستقل از خواستِ ما، اينك مهمترين عامل تعيينكننده سرنوشت
آيندة ايرانزمين است.
ادامه دارد