بازگشت به صفحه اول

هفت شاخه رُزِ سُرخ، دريا و آفتاب[i]

خليل رستم‌خانی

 امروز 10 آبانِ 1385 سومين سالگردِ درگذشتِ روشنک بود. وقتی دسته گُلِ سُرخ را به‌رسمِ هرساله رويِ خاک مي­گذاشتم، باز تصاويري از گذشته از ذهنم مي­گذشت. کم‌تر لحظه­اي بدون اين تصاوير مي­گذرد، هر‌چند مثلِ هميشه پَس و پيش هستند.


[i]  به نقل از کتاب «روشنک داریوش، یک زندگی» (ویراستار: ناصر زراعتی، آذر 1385، خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ – سوئد)

چيزي نگذشت که کاوه به سنِ دبستان رسيد، سالِ 1374. با‌هم توافق داشتيم که بايد به مدرسة دولتي برود و حتی اگر تواناييِ مالي داشته باشيم نبايد نامش را در مدارسِ «غيرِانتفاعي» ثبت کنيم، چون به‌نظرِ ما بايد همچون کودکانِ عادي و با آن‌ها بزرگ مي­شد. در دبستانِ مربوط به مُجتمعِ آموزشي‌که سابقاً انديشه نام داشت و اکنون هرتکه­اش ناميِ آشنا يا ناآشنا به‌خود گرفته بود و نزديکِ خانه­مان بود، نامش را نوشتيم. روزِ اولِ کلاسِ اولي­ها، هر‌سه با‌هم به مدرسه رفته بوديم. روشنک در حياطِ مدرسه مي­چرخيد، فيلم مي­گرفت و اشگ به‌چشم داشت. بعد هم در انتخاباتِ انجمنِ اوليا و مُربيان به عضويتِ انجمن انتخاب شد. تصور مي­کرديم مي‌شود و بايد کاري انجام داد. خيلي زود با برخي از اعضايِ انجمن درگير شد. يکي مي­خواست از انجمن برايِ عقدِ قراردادِ تعميرات در مدرسه استفاده کند و يکي‌ديگر به‌قصدِ استفاده از عنوانِ رياستِ انجمن، عضوِ آن شده بود.

بعد سالِ 1375 رسيد و دو بار بازداشت که در زندگينامه­اش اشاره کرده‌ام. خطر او را هم مثلِ ديگران تهديد مي­کرد. پاييزِ 1377 بود و نامِ روشنک هم در بعضيِ فهرست­هايِ مرگ در تهران منتشر شده بود. مقامات شماره ­تلفن­هايِ آقايان تاج‌زاده و حجاريان را به نويسندگان داده بودند تا در‌صورتِ لُزوم، تماس بگيرند.

زمستان سال 1370، اوجِ دوراني بود که به زندانيانِ سياسي با دست و دلبازي مرخصي مي­دادند. من و روشنک، همراهِ پرويز داريوش که برايِ من هميشه «آقاي داريوش» بود، رفته بوديم دفترِ رسمي‌که ازدواج کنيم! کاوه در خانه نزدِ نوشي، مادرِ روشنک، بود. نزديک به سه سال بود که کاوه وجود داشت. نوشي مي­گفت اولين کلماتي‌که به‌زبان آورده بود «بابا»، «دادگاه» و «اوين» بودند!  به‌هر‌رو، به‌علتِ وجودِ کاوه نمي­شد رسماً ازدواج کرد و بايد اقرار مي­­کرديم که خودمان ازدواج کرده­ايم و يک اقرارنامة ازدواج، با ذکرِ وجودِ کاوه در آن، تنظيم مي­شد. تا پيش از دستگيري در سالِ 1369، من فراري و مخفي و صاحبِ اسم و رسمِ جَعلي بودم و نمي‌توانستيم رسماً در دفتر ازدواج کنيم. اهميتي هم براي‌مان نداشت و قصدش را هم نداشتيم. اما دستگيريِ من و مسائل و مشکلاتِ مربوطه­ راهِ ديگري باقي نمي­گذاشت. در پاسخِ پُرسشِ سردفتر دربارة مهريه، روشنک گفت: «هفت شاخه رٌزِ سرخ!» سردفتر مبهوت مانده بود. مي‌گفت: «اين‌که نمي­شود، بايد چيزِ ديگري هم باشد.» و مهريه­اي به‌ميزانِ 100 هزار تومان پيشنهاد کرد. از او اصرار و از روشنک انکار. بالاخره، روشنک رضايت داد که يک حلقه هم اضافه شود. و دفتريار که طبعاً از واقعيت بي­خبر بود، نوشت يک حلقة طلا و هفت گُلِ رُزِ سرخ ايران، و با‌لبخنديِ پيروزمندانه در‌حالي‌که حسِ «همشهري‌گري»اش گُل کرده بود، به تُرکي به من گفت: «آمديم و دو روز ديگر گفت يکيش را از هلند مي­خواهم، يکيش را از آلمان...» و تازه پس از آن، تأکيد کرد که: «تماماً دريافت شده است!»

 

پيش از رفتن به بيمارستان در مارسِ 2003، چندي بود که حالش بدتر شده بود ولي متخصصِ پرتو‌درماني به او گفته بود بايد برايِ شروعِ درمان مدتی منتظر بمانَد. چند ماه پيش‌تر از آن، از رويِ نگراني و با‌توجه به زنداني بودنِ من، متني نوشته و سرپرستيِ کاوه را، در‌صورتي‌که برايِ خودش اتفاقي مي­افتاد، به خواهرش رخشانه و زن‌دايي و دوستِ مهربانش رِناته واگذار کرده بود. بالاخره به‌اصرارِ من از پُشتِ تلفن و به‌همتِ رِناته، به بيمارستان منتقل شد. از سنِ 11 سالگي که به آلمان رفته بود سال‌ها با داييِ خوبش سياوش، رِناته و پدر و مادرِ رناته زندگي کرده بود و از مادرِ مهربانِ رِناته که بسيار دوستش مي­داشت، آشپزي آموخته بود. وقتي پس از سال‌ها دوباره به‌اجبار در آلمان ماندگار شده بود، باز در طبقة بالايِ خانة سيا و رِناته زندگي مي­کرد. اين نزديکي به آن‌ها، يکي از دو دلخوشي­مان از ارديبهشتِ 1379 به بعد بود[i].


[i]  دومي و قطعاً مهم­تر، اعزامِ کاوه نزدِ او بود. اقداماتِ مختلف برايِ فرستادنِ کاوه به خارج در طيِ بازداشتِ من نتيجه نداده بود و پس از پايانِ بازداشتِ اوليه و شش­ماهة من در آبانِ 1379، و در‌حالي‌که در انتظارِ حکمِ دادگاه به‌سر مي­بُردم و گرچه جدايي از کاوه برايم بسيار دشوار بود، بالاخره پس از دوندگيِ زياد موفق شده بودم برايِ کاوه گذرنامة مُستقل بگيرم و او را به آلمان نزدِ روشنک بفرستم. پس از صُدورِ حُکم سنگينِ دادگاه، شادماني­مان از اين موفقيت دو‌چندان شد، چون کاوه حداقل با يکي از والدينش زندگي مي­کرد.

انگار خطر منتظر مي­ماند تا قُرباني تلفن کند! اما رويداد هايِ جالبي هم پيش مي­آمد. يک شب، حدودِ ساعتِ 2 بعد از نيمه‌شب، نوشي از طبقة پايين با‌عجله آمد بالا و گفت يکي از مهمانانش بعد از رسيدن به خانه تلفن کرده و گفته که يک جيپ بيرونِ خانه ايستاده و دو نفر در آن نشسته­اند. دويديم پُشتِ پنجره و مدتي با‌احتياط، از‌لايِ پرده، جيپ را زيرِ‌نظر گرفتيم. عجيب بود. شايد دو ساعتي مي­شد که درست زيرِ تيرِ چراغِ خيابان توقف کرده بود و دودِ سيگار هم از پنجره‌هایِ آن بيرون مي­آمد. بالاخره نوشي را فرستاديم پايين تا به پليسِ 110 تلفن کند؛ گرچه اميدي به پليس نداشتيم. نمي­دانم نوشي در تلفن چه گفته بود که خيلي زود مأمورانِ مُسلسل به‌دستِ پليس از چند اتومبيل ريختند بيرون و جيپ و مردِ راننده را که قصد داشت حرکت کند، متوقف کردند. اما درست دقايقي پيش از آن، دختري از جيپ پياده شده و کمي بالاتر واردِ خانه­اي شده بود! 

يادِ آخرين گفت­وگوي‌مان مي‌اُفتم. دوشنبه بود، 17 مارسِ 2003 (26 اسفندِ 1381). هر روز از ايران به او تلفن مي­کردم. از سه­شنبة پيش، 11 مارس، در بيمارستان بود. گفت: «فردا بعدازظهر قرار است ­نمونه­برداري کنند.» گفتم: «من فردا بايد بروم زندانِ ساوه مرخصي­ام را تمديد کنم[i]. عصر که برگردم، حتماً از اتاقِ عمل در‌آمده­اي ولي نمي­تواني حرف بزني. حالَت را از کاوه مي­پرسم و روزِ بعد به‌ت تلفن مي­کنم.» گفت: «بيا مرا ببر کنارِ دريا. من دريا و آفتاب مي­خواهم تا خوب بشوم. اما اين­ها مي­گويند بايد در بيمارستان باشي.» گفتم: «حتماً مي­آيم مي­برمت.» گفت: «والس هم با من مي­رقصي؟» گفتم: «البته.» اما سه هفته بعد، وقتي موفق شدم بالايِ سرِ او برسم که در اغما بود. دو ماه به‌همان حال ماند. ديگر نوميد شده بودم که چشم باز کرد و اطرافيانش و مرا نيز تشخيص داد، ولي ديگر ناتوان از گفت­وگو بود. يکي دو ماه بعد، دوباره حالش رو به‌وخامت گذاشت تا اين‌که به پايانِ راه رسيد.


[i]  نصيبِ من از کنفرانسِ برلين در سالِ 1379، حُکمِ 8 سال زندان در تبعيد بود که داستانش را روشنک در پيام­هايش به نشست­هايي در لندن و آمريکا نوشته و در همين کتاب آمده است.

بازهم مي­توان به اين فهرست افزود. اما خاطره­هايِ بهتري هم وجود دارد. «انسان­دوستي و خشونتِ» مرلوپونتي را ترجمه کرده بود. مطابقِ معمولِ سال­هايِ پيشتر، اولين خواننده و ويراستارش بودم[i]. اصلِ کتاب به فرانسه بود و او هم مثلِ هميشه آن را از آلماني ترجمه کرده بود. من که پيش از انقلاب، بخش­هايي از اين کتاب را از انگليسي ترجمه کرده و کناري گذاشته بودم، طبعاً گرايش داشتم که بخش­هايِ موردِ سؤال را با نُسخة انگليسي مقابله کنم. در اين فرايندِ تازه، باتعجب متوجه شدم که ترجمة انگليسي دارايِ بي­دقتي­ها و اشکالاتِ چندي است که حتی با دقيق خواندنِ متنِ انگليسي، بدونِ نياز به مُراجعه به نُسخة اصل يا نُسخة آلماني، منطقاً قابلِ تشخيص بود. ناشر هم باوجودِ اطلاعِ کم از زبانِ خارجي، فرصت را برايِ طرحِ شک و شُبهه­ دربارة صحتِ ترجمه مناسب ديده بود. روشنک بهدرستي تصميم گرفت ترجمه را برايِ مقابله با اصلِ فرانسه، به بابک احمدي بدهد. پس از اين مقابله، روشن شد که ايرادي در ترجمه نبوده و روشنک حق داشته است. کسانيکه با او در اين زمينه کار کردهاند مي­دانند که دربارة هر تغيير و اصلاحي سخت­گير بود و آن­قدر به بحث

 

از ژانوية 2000 او با بورسِ يک‌سالة انجمنِ قلمِ آلمان در مونيخ اقامت داشت. عيدِ 1379، من و کاوه به مونيخ نزدِ او رفتيم و 20 روز، آخرين دوران شادِ زندگيِ مشترك‌مان را با‌هم گذرانديم. سپس ما به‌سويِ ايران پرواز کرديم و او به‌سوي برلين رفت تا در کنفرانسِ برلين به کار ترجمه کمک برسانَد. پس از آن، رشته­اي ازمُصيبت­ها، يكي پس از ديگري آمدند. وقتي سومِ ارديبهشت از كاوه پرسيدم فكر مي­كند برايِ تولدش چه هديه­اي دريافت مي­كند، و او گفت مامانم را به من بده، زبانم بند آمد و اشک در چشمانم حلقه زد. پاسخي نداشتم. نمي­دانستيم خيلي زود از پدرش هم جدا خواهد شد. بِجي، مادربزرگِ نازنينِ روشنك، يک هفته بعد درکمالِ آرامش درگذشت. من 19 ارديبهشت بهخاطرِ كنفرانسِ برلين بازداشت شدم. بعد از آن منصور، خويشِ نزديكِ روشنك و همسرِ مادربزرگش كه در سالهايِ حبسِ قبليِ من همواره در نقشِ «راننده» روشنك و كاوه را به زندانِ اوين مي­بُرد و مي­آوَرد، مفقود شد. او دچارِ آلزايمر بود و ناغافل از خانة سالمندان، محلِ اقامتش، بيرون رفته بود. بعداً معلوم شد که جنازه­اش را گمنام در بهشتِ زهرا بهخاك سپرده­اند. نوشي تحتِ فشارهايِ توانفرسايِ ناشي از اوضاع، دو بار در بيمارستان بستري شد؛ يک بار در شهريورِ 1379 و يک بار هم در عيدِ 1380. پدرِ روشنک در اسفندِ 1379 درحاليکه چشمانتظارِ ديدارِ روشنک بود، در بيمارستان درگذشت. نهايتِ فاجعه هنوز در پيش بود: تومورِ مغزيِِ روشنک در طيِ اقامت در آلمان، يعني در فاصلة زمستانِ 1378 تا اواسطِ 1381، از يک تومورِ غيرِ‌بدخيم که از سالِ 1371 دو بار در سال کُنترل شده و بدونِ تغيير مانده بود، به يک تومورِ بهشدت بدخيم تبديل شد و اين را پس از نمونه­برداريِ آخر و خونريزيِ مُنجر به حالِ اغما فرو‌رفتنِِ او فهميديم.

کتابنامه:

کتاب­ها:

- تغييرات دراقتصادِ کشاورزيِ ايران دراثرِ انقلابِ سفيد (پايان­نامة تحصيلي)

- وضعِ زنان در جمهوريِ اسلاميِ ايران

- قطره اشکي در اقيانوس (مانس اشپربر)

- چرخدنده (ژان پل سارتر)

- يک زندگيِ سياسي (اشپربر و ديگران)

- در تبعيد (لئون فويشت وانگر)

- انسان­دوستي و خشونت (موريس مرلوپونتي)

- لنا، ماجرايِ جنگ و داستانِ دِهِ من (کِتِه رِشايس)

- قرنِ من (گونتر گراس)

 به آلماني (منتشر شده):

مقاله:

-  زنان در کنفرانسِ برلين

   - يادداشت­هايي از مونيخ

- تأملاتي دربارة وضعيتِ سياسي در ايران

- زبانِ خارجي، نوشته­هايِ زنانِ تبعيدي

مي­پرداخت تا قانع شود يا قانع کند.

بارها بهدرستي يادآوري مي­کرد که در هر زبانِ خارجي نيز کلمات و بيان­هايی برايِ يک مفهوم وجود دارد و بسياري مفاهيم و جملات را مي­توان بهطرقِ مختلف بيان کرد و لزومي ندارد اين تفاوت­ها در فارسي ناديده گرفته و جمله­ها و متن­ها همه يک نوع بيان شوند.

فکرِ کتاب از سرش بيرون نمي­رفت. متأسفانه تلاشِ معاش و نيز کمبودِ مترجمِ رسميِ خوبِ زبانِ آلماني باعث شده بود که او مدتهايِ طولاني ناگزير از فعاليتِ بيشتر در دارالترجمه بشود و از ترجمة کتاب بازبماند. همواره از اين وضع ناراضي بود. در همان سالها، چندين مقاله از مانس اشپربر ترجمه کرد. ترجمه­اي هم دربارة حقوقِ بشر دارد که برايم روشن نيست اثرِ چهکسي است. در سالِ آخرِ زندگي، تصميم گرفته بود کتابي دوجلدي از هانا آرنت باعنوانِ «کتابِ فکر»[i] ترجمه کند که روزنگارِ فلسفيِ آرنت بود. دريغ که مُجالِ آن را نيافت!


[i] Denkbuch


[i]  البته قطره اشکي در اقيانوس (مانس اشپربر) را پيش از آشنايي‌مان ترجمه و منتشر کرده بود. پس از انتشار، قرار شد ويرايشِ ديگري به‌قصدِ چاپِ دوم انجام بدهيم. من در اين زمينه مقداری کار کردم و مقداري هم يک دوستِ خوب. اما نسخة ويرايش­شده سال‌ها در انتظار ماند و به‌چاپ نرسيد. آخرين ترجمه­اش،  قرنِ من (گونتر گراس) را هم خوانده و ويرايش کرده بودم و شايد فقط چند داستان از صد داستانِ آن باقي مانده بود که بازداشت شدم.

قطره اشکي در اقيانوس را آقاي علي آذرنگ ويرايش کرده بود. ويراستارِ يک زندگيِ سياسي هم آقاي ناصر زراعتي بود. اما جالب اين‌جا‌ست که نامِ او فقط در چاپِ اول در شناسنامة کتاب ذکر شده است. يعني زماني‌که خودِ روشنک هنوز در انتشارِ آن دست داشت. اما ناشر در چاپِ دوم، نامِ زراعتي را حذف کرده است!

[1]  به نقل از کتاب «روشنک داریوش، یک زندگی» (ویراستار: ناصر زراعتی، آذر 1385، خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ – سوئد)

 [1]  نصيبِ من از کنفرانسِ برلين در سالِ 1379، حُکمِ 8 سال زندان در تبعيد بود که داستانش را روشنک در پيام­هايش به نشست­هايي در لندن و آمريکا نوشته و در همين کتاب آمده است.

 [1]  دومي و قطعاً مهم­تر، اعزامِ کاوه نزدِ او بود. اقداماتِ مختلف برايِ فرستادنِ کاوه به خارج در طيِ بازداشتِ من نتيجه نداده بود و پس از پايانِ بازداشتِ اوليه و شش­ماهة من در آبانِ 1379، و در‌حالي‌که در انتظارِ حکمِ دادگاه به‌سر مي­بُردم و گرچه جدايي از کاوه برايم بسيار دشوار بود، بالاخره پس از دوندگيِ زياد موفق شده بودم برايِ کاوه گذرنامة مُستقل بگيرم و او را به آلمان نزدِ روشنک بفرستم. پس از صُدورِ حُکم سنگينِ دادگاه، شادماني­مان از اين موفقيت دو‌چندان شد، چون کاوه حداقل با يکي از والدينش زندگي مي­کرد.

- برخي مقالات در نشرياتِ آلماني

به آلماني (منتشر نشده):

- کتابِ خاطراتِ 1371-1369 (حدودِ 200 صفحه) باعنوانِ هراس از مرگ[i]

- متن­هايِ دستنويسِ فراوان که هنوز محتوايشان بر من روشن نيست.

- ترجمه­هايي از بعضي داستان­هايِ فارسي

و نوشته­ها و مقاله­هايي از جمله:

- ­نامة سرگشادة زنانِ ايراني

- همگان مُقصرند مگر اين­که خلافِ آن ثابت شود

- چند گزارش­ دربارة بازداشت­هايِ نويسندگان

- گزارشي دربارة سفرِ نويسندگان به ارمنستان و حادثة اتوبوس

مقاله­هايِ ترجمه به فارسي ( منتشرنشده):

- ديالکتيکِ سازش و مقاومت (اشپربر)

- گِل در دستِ کوزه­گر (اشپربر)

- زمانة تحقير (اشپربر)

- دربارة نيرويِ جاذبة حکومت­هايِ خودکامه (اشپربر)

- دربارة استفادة معقول و نامعقول از خِرد (اشپربر)

- دربارة ارتباطِ حقوقِ بشر با دمُکراسي: درآغاز چهچيزي موردِ نياز است؟

×

و البته هنوز هم مطمئن نيستم که فهرستِ بالا کامل باشد.


[i] چند بند از اين خاطرات را خانم کارين کلارک در گفتارِ خود نقل کرده که در همين کتاب مي­بينيد.

 برای تهیهء کتاب با نشانی زیر تماس بگیرید:

 BOKARTHUS

 Safirgatan 9   #80

421 48 V. Frolunda

Sweden

tel & Fax: 0046 - 31 - 15 22 77

mobil: 0046 - 739 - 51 36 07

email: bokarthus@hotmail.com

 

   
  بازگشت به صفحه اول

ليست کتاب ها