بازگشت به صفحه اول

 

 
 

اینجا مراسم دومین سالگرد شهدای سبز است

 

مبادا در کهریزکِ فراموشیِ خود گرفتار شویم

 

راننده می پرسد : خانم جان ما را کجا آورده ای ؟ این چه مراسمی ست که انقدر مامور دارد ؟

 

از دیشب خودم هم نگران بودم که بروم یا همان پای فیسبوک بنشینم و خبرها را پیگیری کنم. از وقتی که همه را به خاطر هر تحرکی بازجویی می کنند بیشتر پای نت همدلی می کنیم. ولی صبح راه می افتم به یاد هجده تیر که همه از پای کامپیوتر با هم بلند شدیم و راه افتادیم.

 

می گویم : مراسم دومین سالگرد جوانان بی گناهی که همین ها با دست خودشان کشته اند ...

 

می گوید: از کهریزک چیز زیادی نمی داند.

 

با خودم فکر می کنم حتما خودش را به ندانستن می زند تا از حرف زدن طفره رفته باشد , شاید می ترسد که من هم مامور مخفی یکی از همان ها باشم !! من هم می ترسم ... که حرف زدنم مبادا به قیمت از دست دادن مراسم تمام شود . شاید هر دو حق داریم که از هم می ترسیم  ...

با این حال ادامه می دهم . هنوز به شرح عمق فاجعه نرسیده ام که جلوی در مسجد می رسیم و تصویر نگاه های معصوم محسن و محمد و امیر روی دیوار نفسم را بند می آورد . به راننده اشاره می کنم که ببین ! همین گلهای پرپر را می گفتم . آه می کشد. به وضوح حیرت می کند و مات و وارفته نگاه می کند . باورم می شود که بی خبری اش راست بود . باورم می شود که وای بر من و ما که هنوز نتوانسته ایم در مورد این جنایت آشکار و اعتراف شده حتی آگاهی رسانی درستی داشته باشیم .

 

دلم بیشتر از قبل می گیرد . نمی توانم به چشم های سرشار و محو شده از زندگی ِ روی دیوار نگاه کنم . سرم در مقابل عکس ها  پایین می اندازم و شرمنده از زیر نگاه هایشان رد می شوم . همزمان عکس ِ عکاس خبری ِ خبرگزاری مهر یا بی مهری یا نمی دانم هر جکای دیگر که آزادانه مشغول عکسبرداری از مراسم بود را خراب می کنم و  خشم ِ بی دلیل و با دلیلی عذر خواهی می کنم و پله های مسجد را دو تا یکی بالا می روم . پاگرد اول تمام نشده به گروه کوچک همدردی می رسم و لبخند گرمی تحویل هم می دهیم که یعنی : سلام , که یعنی : دو انگشت بالا , که یعنی : "وی " ...

 

زود آمده ایم . شاید آنقدر دلتنگ با هم بودنیم که ترافیک و گرفتاری و گرما و زندگی نمی دانیم و زود می رسیم . با خودم فکر می کنم اصلا خوش به حال آنها که پشت چراغ قرمز , زندگی را دور می زنند و هیچوقت نمی فهمند چقدر نگاه کردن توی چشم های مادر محمد کامرانی و محسن و سهراب و مصطفی و ... سخت است , چقدر خواهران داغ دار را در آغوش کشیدن و به سینه چسباندن سخت است , چقدر لادن مصطفایی ِ جوان را خمیده و رنگ پریده دیدن سخت است , چقدر واژه کم آوردن و به هذیان افتادن سخت است ...

 

خواهران ِ گم نامی که لباس مامور نپوشیده اند اما آماده باش در میان ما نشسته اند.. . مانده اند قرآن توی دستشان را بی هدف رج بزنند یا مسیر دست ها و نگاه ها و حرکت لب های ما را !؟ ... نگاه هایشان سرد است . نگاه های ما هم برای آنها مثل گلوله های برف است.

 

مادران صلح می آیند , دختران نادیده , همدردان  غریبه , همدردان آشنا ...

 

مانیتور ِ مسجد پدران قامت خمیده را در کنار هم نشان می دهد. کسی پشت بلندگو بی قاعده و پشت هم حرف می زند. هر چند جمله یک بار از حضور مقام های حکومتی و نماینده ی مقام عظمی ( !! ) تشکر می کند.  پیش خودم فکر می کنم شبیه به مجوزِ برگزاری مراسم است این تشکرهای پیاپی و بی توقف. مادر محسن خیره خیره نگاه می کند ؛ مادر محمد چشم هایش را می بندد و زار می زند , مادر امیر ... نیست اما ؛ مادر ِ سهراب و مصطفی و همه ی مادران دلریش برای امیر مادری می کنند ....

 

بابک برادر امیر جوادی فر و لبخند دختری که به عشق امیر همواره کنار این خانواده ایستاده است، همه را انگار سربلند می بینم که کنار دوستان و  یاران ِ امیر  کنج ِ خانه را شمع باران و امیر باران کرده اند و منتظرند ...

هرجا را نگاه می کنی امیر آغوش گشوده , امیر لبخند می زند , امیر دست تکان می دهد , امیر شاملو می خواند , امیر یار دبستانی ما می شود ...

 

" لبخند" ِ امیر , بی قرار دل پریشان می کند , بابک بغض ِ مادر و امیر را همزمان به درد آواز می کند و برای جمع از زنی می گوید که امیر محصول دامان اوست , پدر صدایش می لرزد ...

پدر صدایش می لرزد و از پلیس امنیتی که جلوی در خانه اش صف بسته اند و وسط مراسمش دوربین از غلاف بیرون کشیده اند ؛ بزرگوارانه تشکر می کند  و می خواند که " زخم عمیقی بر قلبش است و روزگار کماکان بر آن نمک می پاشد " ...

 

نگاه هامان بین پدر ِ امیر و پدر محمد مختاری ِ نشسته در گوشه ی سالن راه گم می کنند . یکی دردش را نجوا می کند , دیگری سرش را روی دست هایش می گذارد . یکی بغضش را پشت لرزش کلمات پنهان می کند , دیگری شانه های مردانه اش می لرزد ... ما به افتخارشان می ایستیم , ما به افتخار امیرهایمان شمع می شویم و قطره قطره می سوزیم ... ما چشم هامان را می بندیم و دل هامان را به هم گره می زنیم و هنوز که هنوز است داریم زیر لب با هم می خوانیم :

 

دوباره ... دوباره ... دوباره ...

دوباره " عاشقان ایستاده می میرند "

دوباره چشمانی ... که دیگر نمی بینند

دوباره خرداد و تیر غرق به خون

دوباره پوتین , گلوله , شکنجه , جنون

دوباره سهراب , هاله , هدی , امیر و ندا

ددوباره کهریزک ... همانجا , آخر دنیا

 

و نگاه راننده ای که می گفت نمی دانست کهریزک کجاست در جای جای این مراسم با ماست....یعنی شهر باخبر نیست از ما که به سوگ نشسته ایم زخم های کهنه کهریزک را؟ یعنی ما در کهریزکِ فراموشیِ  مردم اسیریم؟ دلم روشن است که شهر دوباره با ما همراه می شود روزی که  دیگر هیچ کس در هیچ مراسمی از چشم های ماموران و دوربین هایشان نهراسد...

 

 

 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به متفرقه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران