در تمام این دوران، آنچه به من و همکارانم نیرو میبخشید، خواست «شما» بود. اینجور وقتها، بیشتر مردم میگویند که «حتا فکرش را هم نمیکردیم» اما از همان شماره نخست، میدانستم که در قحطسالی رسانه، "صبح آزادی" اگر با دو واژهی «صبح» و «آزادی» پیمان ببندد، اقبال مییابد و ما به گواه 1000 صفحه نشریهای که از شهریور 89 به این سو منتشر کردیم، کوشیدیم تا آنجا که میشود به پیمان خود وفادار باشیم. باید به ما حق دهید که کار جانفرسایی بود چه، در این روزگاران بهسختی، با کنایه و لکنت زبان میشود از «آزادی» گفت اما ما سر نترسی داشتیم و در تلخی بیپایان روزها، تلاش کردیم، در منتهای شب، برای شما از صبح و امید سخن بگوییم. کوشش ما، کارگر افتاد، هر شماره بیش از شماره پیشین فروش رفت و تلفنها دفتر بیش از بیش بیقراری میکرد. بارها و بارها، در یک بعدازظهر غمگین، پس از روزی پرفشار به پایان "صبح آزادی" فکر میکردم اما تلفنی از کردستان، از تبریز، از اهواز، تماس آن هممیهن خونگرم از کنار رود کارون، ایمیل فراموشنشدنی مخاطبی از روستایی در نزدیکی ارومیه و پیام دانشجوی جوان شیرازی، هیچ درنگ و پرسشی را باقی نمیگذارد؛ "صبح آزادی" باید میماند تا شرمندهی اینهمه شور و اشتیاق مخاطبانمان نباشیم. وقت آن رسیده، برای همهی انگیزه و شور و شوقی که به ما بخشیدید، از شما صمیمانه سپاسگزاری کنم، این شما بودید؛ تکتک کسانی که نسخهای از "صبح آزادی" را در خانه دارند که هر بار با پشتیبانی دلگرمکنندهی خود به من و همکارانم، توان رویارویی با خیل مشکلهای تحریری و فنی، درونی و بیرونی را دادید. شاید اگر این تماسها، نامهها، ایمیلها و پیامهای فیسبوکی نبود، غزل "صبح آزادی" در همان شمارههای نخست به پایان میرسید اما ما نه مردان و زنانی هستیم که بر دُر گرانبهای «امید» چوب حراج زنیم، ایستادیم و در برابر مشکلها سرخم نکردیم برای آنکه امیدهای بستهی شدهی شما به این روزنه کوچک، خاموشی نگیرد.
در این میان البته «ماندن به هر قیمتی» مرام و روش ما نبود. در سختروزگار دوران، این روش مرسوم بسیاریست، یک اپیدمی میان روزنامهها و روزنامهنگاران، استوار بر این بنیان کلاسیک که «بودن بهتر از نبودن است» اما در کشاکش این بودن و نبودن، مرز «اصول» کجاست و ما تا چهمقدار مجاز هستیم بر سر باورها و دیدگاههای خود «معامله» کنیم؟ پاسخها نمیتواند، یکسان باشد. هر کس از دیدگاه خود اصول را تعریف و ارزش معامله را از زاویهای که به آن وارد شده، برآورد میکند. به همین سبب، بسیاری میتوانند، خیلی چیزها را ببینند و نگویند تا بمانند، بسیاری چیزها را بدانند و لب فرو ببندند تا بمانند، قربانی شدن اصول خود را به تماشا بنشینند و فریاد نزنند تا بمانند. «ماندن» برای آنها «اصل» است و «اصول» بر جایگاهی نازلتر مینشیند اما وقتی از دریچهی دیگری نگاه میکنیم، درمییابیم؛ «اگر از آدم اصولش را بگیرند، دیگر چیز زیادی باقی نخواهد ماند» و این شاید گمانهای سختگیرانه باشد اما من هنوز هم ترجیح میدهم، به «اصول» خودم وفادار بمانم.
این اصول، بنمایههای "صبح آزادی" را جان بخشید؛ باور «آزادی»، تلاش برای «دموکراسی»، دفاع از «حقوق بشر» و بازشناسی «لیبرالیسم». ده شمارهای که با شما گذشت، بسیار کوشیدیم که از اصول خود دفاع کنیم اما این نه به بهای قربانی کردن دیگر اندیشهها. در "صبح آزادی" هر نگاهی و دیدگاهی امکان بیان را پیدا میکرد و این خود جزیی از مرام آزادیست که البته راه ناهمواریست اما ما در آن سختجانی کردیم تا بمانیم. سنگاندازیها و تذکرها و فشارها هیچگاه نتوانست که تاثیری جدی بر کار ما و نتیجهی آن داشته باشد. بر این باور بوده و هستیم که آنچه باید گفته شود را باید گفت چه، حقیقت همان خورشیدیست که هرگز پشت ابر باقی نمیماند پس بهتر است که گفتنیها را ما با رعایت قانون و خطقرمزهای انسانی و اخلاقی و دینی و قانونی در داخل و در چارچوب مشخص بگوییم، به جای آنکه نگاه مردم متوجه آن سوی مرزها باشد. باید منصف بود و گفت؛ هرچند که جریان آزاد آگاهیرسانی، باریک و پر از فراز و نشیب است و در روزگار خسران مطبوعات زندگی میکنیم اما در مجموع ما «تحمل شدیم» و با وجود برخی مسالهها که تجربه کردیم، با "صبح آزادی" تا این شماره کنار آمدند؛ این بختیاری ما بود یا چیز دیگری، چراغ "صبح آزادی" به هر ترتیبی روشن ماند اما دست تقدیر گویی، جور دیگری ما را به چالش فرا خواند. مایی که ده شماره با تمام دشواریها به «اصول» خود وفادار ماندیم و از تیز گزند ایمن، به ناگاه در این شماره با هر چیز غیرمترقبهای که نباید، روبهرو شدیم. میشد با مشکلهای بیرون از مجموعهی "صبح آزادی" به گونهای کنار آمد اما وقتی کار به مشکل درونی و اختلافنظر میرسد، شاید نباید چندان به حل آن امید بست.
ما از شمارهی سوم با مشکلتراشی از درون برای خود و همکارانی که بدون کوچکترین چشمداشت و زحمت و رنج فراوان "صبح آزادی" را منتشر میساختند، روبهرو بودیم. دلیل بسیاری از تاخیرهای مستمر ما در انتشار هر شماره از مجله، همین سنگاندازیها از سوی کسانی بود که بیشک باید همراه و همدل "صبح آزادی" بودند و ما را در انتشار بهتر و وزینتر مجله کمک میکردند اما به جای کمک، به هر شکل ممکنی تلاش کردند تا ما نباشیم. من و همکارانم، جای هیچکسی را در "صبح آزادی" نگرفته بودیم چه، پیش از ما مجلهای وجود نداشت، در پی نام و نان هم نبودیم که میدیدید، جای نام «سردبیر» در هر شماره خالیست، اینها برای ما اهمیتی نداشت چه، ما "صبح آزادی" را «خانهی خود» میدانستیم، نه ملک دیگری اما بسیاری نشاید که توان دیدن. ناگفتهها بسیار است که در این آخرین سرمقالهام، بهتر میبینم، به جای کاشتن تخم کین و نفرت، هم فراموش کنم و هم ببخشم و شما را نیز با بازگویی آنها آزار ندهم. به همین کفایت میکنم، آنچه که سبب شد خانهی خود را رها کنيم، نه کمین برای درافتادن ما به دام توقیف است که ما گریزپایی را در پی سالها تجربه آموختهایم بل، فروافتادن به دامان «سهمخواهی» است و من "صبح آزادی" را شرکت سهامی خاص کسی یا گروهی نمیدانم، بنابراین بهتر دیدم که پیش از فرو افتادن از برج عاج، خود پایین بیآیيم و "صبح آزادی" باقی بماند برای آنها که جور دیگری فکر میکنند، ميتوانند پاي ميز بنشينند و شما مخاطبان را قيمت بگذارند و بفروشند.
در شمارهي دهم، رفتارهای غیرحرفهای، سلیقهای و دستوری بر مجموعه تحریریه تحمیل شد؛ در شمارههای گذشته نیز، همواره توصیهها و راهنماییهایی در کار بود که ما بخشی از آنها را با دیده مثبت مینگریستیم اما آنچه در این شماره رخ داد، جای هیچ شک و تردیدی باقی نمیگذارد که تداوم این همکاری، دستکم برای من در جایگاه سردبیر "صبح آزادی" دیگر میسر نیست. قرار ما با مخاطبانمان، پایبندی بر پیمان و استواری بر اصول است اما با شرایط موجود، بیم آن میرود که دخالتهای فزایندهی سلیقهای در کار تحریریه شناختهشدهی "صبح آزادی"، از سوي گروهي ناشناخته و در پي نان و آب، ما را به بیراهه کشاند و اجازه ندهد که "صبح آزادی" چون همیشه درخشنده و راضیکننده به دست شما مخاطبان رسد، بنابراین گویی جز جدایی از این مجموعه، تقدیر راه دیگری را پیش پای ما قرار نداده بود.
این تصمیم سخت و دشواریست. "صبح آزادی" با فکر و ایدهی نخستین من و همکاری بخش زیادی از دوستان و همکاران ارجمندم شکل گرفت. بسیاری میدانند که چه خوندلها خوردیم، رنج کشیدیم و بردباری به خرج دادیم تا "صبح آزادی" پا بگیرید و نقش سردبیر در این خوندلخوردنها، رنجها و بردباریها بیش از همه بود. روزنامهنگاری یک کار معمولی نیست که آدمها یک روزی بیآیند، یک روز هم همینجوری بروند؛ بیهیچ تلخی، اشک و اندوهی، روزنامهنگار به هر رسانهای که در آن کار میکند، دلبسته میشود؛ به میزش، به همکارانش، به فضای تکرارنشدنی تحریریه و برای همین خداحافظی با یک رسانه، همیشه کار دشواریست اما بدرود با "صبح آزادی" شاید تلخترینش باشد. اینجا، شبیه نوزادی بود که در دستان ما جان گرفت، رشد کرد، روی پای خودش ایستاد و اکنون که به رعنایی و زیبایی رسیده، باید فراموشش کرد، امیدوارم تلخی و سختی این جدایی را درک کنید اما شاید که باید انسان گاهی به این جور تلخیها و سختیها تن دهد تا «خودش» را، «اصولش» را، «هویتش» را حفظ کند، تلخی قربانی کردن خود آنقدر سهمگین است که شايد تلخی این جدایی در برابرش گوارا باشد.
در همین نزدیکیها، برای یک مجموعهای دربارهی «خاطرات روزنامهنگاران ایرانی» نوشتم؛ «در بيش از يك دهه كار حرفهاي، از مربيان فوتبال الگو گرفتهام، آنها كه ساكشان هميشه بسته است. عمر كارهاي حرفهاي ژورناليستي در ايران در بهترين شرايط ممكن، بيش از يكي، دو سال نيست؛ يا توقيف ميشويد، يا به زندان ميافتيد و اگر هم در امان بمانيد، مديران رسانه دچار تغيير باور ميشوند يا كمبود پول، گهگاهي هم بياخلاقيهاي رايج تحريريهها شما را دلزده ميكند. همهي اينها سبب دربهدري روزنامهنگاران ايرانيست، براي همين هم خيلي دلبسته به كار و جايگاهم در هيچ كجا نميشوم...» و اکنون گویی دوباره این تقدیر تکرار میشود. روزی که سنگبنای "صبح آزادی" را گذاشتیم، میدانستم که سرانجام، یک روزی، «امروز» فرا میرسد؛ امروزی که باید تصمیم بگیری یا بمانی و تسلیم شوی یا بروی و خاطره باشی و خب من آدمی هستم که باور دارم، همیشه بهتر است، آدم آسان برود، نباید به هر قیمت، به هر زور و به هر روشی باقی بماند.
پس از امروز، دیگر، "صبح آزادی" به شكل رسمي تمام ميشود. آنچه ميماند، يك اسم است مانند هماني كه پيش از شهريور 89 بود. من از تمام همکارانم خواسته بودم که کار را ادامه دهند و از اين رو در انتشار اين سرمقاله تاخير شد كه امیدوار بودم، شايد این مجموعه بتواند، بدون من، همچنان منتشر شود اما وقتي بياخلاقي از حد گذشت، همكاران من اخلاقيترين كار ممكن را انجام دادند؛ نماندند. جا دارد، در این آخرین سطرها از تمام دوستان و همکارانی که "صبح آزادی" بدون تک تک آنها، بیشک چیزی کم داشت، سپاسگزاری کنم، آنها در این ده شماره تا جای ممکن با من همکاری و همراهی و همدلی داشتند و بیشک، بیشترین سهم از موفقیت "صبح آزادی" از آن آنهاست(2). همچنین باید دوباره از مخاطبانی یاد کنم که ما را تنها نگذاشتند. دوست داشتیم، باز هم کنار هم باشیم و برای شما بنویسیم، شما هم ما از دیدگاههای خود بگویید، در حقیقت هیچ جزیی از روزنامهنگاری، لذتبخشتر از «دیدهشدن» از سوی مردم نیست اما باز هم «چراغهای رابطه» دارد خاموش میشود. اگر یادتان باشد، در نخستین سرمقالهی خود، در شمارهی یک نوشتم؛
«صبح آزادی" تلاشی دوباره از سوی آزمودهشدگانی جانسخت است که میخواهند بمانند و بنویسند و در حرفهی خود پایمردی کنند...ما تنها و تنها با پیروی از توتم قلم و رسالت سنگینی که بر دوش سوگندخوردگان به آن میگذارد، مینویسیم، مینویسیم برای شما و امیدواریم به ماندن، روشن ماندن این چراغ و باقی ماندن با شما» و به همین سبب هم شعار خود را «ماندن تا سپیدهدم» انتخاب کردیم. سپیدهدم 9 ماه با شما ماندیم تا به این جدایی تلخ و موقت رسیدیم اما هنوز باور داریم که میتوانیم، کنار شما باشیم و «بمانیم تا سپیدهدم». دهها، نام، اسم، مجله و رسانه آمدهاند و رفتهاند اما جریان روزنامهنگاری همچنان باقیست و البته ما روزنامهنگاران چه، این روزنامهنگار نیست که نیاز به رسانه دارد. روزنامهنگار میتواند در هر کجا، بر هر کاغذ و دفتری بنویسد و حرفهایش را بگوید اما رسانهها، بدون روزنامهنگاران تهی از هر بنمایهای میشوند و در حقیقت این رسانهها هستند که از هویت روزنامهنگارانشان مایه میگیرند. بارها و بارها این اتفاق در مطبوعات ایرانی افتاده، روزنامهنگاران از رسانهای کوچ کردهاند اما روزنامهنگار باقی ماندهاند. به همین سبب هم جدایی تلخ امروز را موقت میدانم چه، فردای دیگری، در جای دیگری، با اسم دیگری باز هم ما کنار هم خواهیم بود؛ کسی نخواهد توانست استقلال و قلم را از ما بگیرد؛ تنها میماند یک افسوس و حسرت بزرگ بر دل، آرزوهای ناکام، برنامههای عقیم و سپیدهدمهای بدون "صبح آزادی" که میتوانست جور دیگری باشد. افسوس كه نشد و نماند و مخاطبان ارجمند و وفادار ما بايد بدانند كه از اين پس هر "صبح آزادي" ديگري جعليست؛ تنها يك نام، بدون هويتي كه ما برايش ساختيم.
دیگر انگار حرفی باقی نمانده است. به این ترتیب امروز قصهی "صبح آزادی" هم به پایان رسید اما فراموش نکنید که قصهی "ما" هنوز شب درازی در پیش دارد.
پينوشتها:
نخستين شمارهي "صبح آزادي" با سردبيري من، در شهريور 89 منتشر شد. شمارهي دهم با پروندههايي دربارهي «اخراجيهاي دولت»، «بازشناسي هيتلريسم»، «مروري بر فايدهگرايي»، «ياد هوشنگ گلشيري»، «دفتر جمعآوري كتابها از نمايشگاه بينالمللي»، «بهداشت زنان»، «پيامدهاي اجتماعي بيكاري» و «خشك شدن درياچهي اروميه»، به همراه يك ويژهنامه درباره با «مرگ سه ملي-مذهبي؛ عزت و هاله سحابي و هدي صابر» بسته شده بود. در دوم خرداد 90، با ارسال نامهاي از سوي وزارت ارشاد، از انتشار شمارهي دهم مجله جلوگيري شد. مسالهي ارشاد براي جلوگيري از انتشار "صبح آزادي" گويا قطع مجله بود! كه پس از بيست روز پيگيري برطرف شد. تلاش كرديم با بهروز ساختن مجله، شمارهي دهم را براي ابتداي تيرماه منتشر سازيم اما اين بار صاحبان امتياز مجله براي انتشار آن مشكلتراشي كردند. با گرفتن دليلهاي واهي، كوشيدند تا "صبح آزادي" ديگر آني نباشد كه بايد. در ابتدا توافق شد كه با حل بخشي از اختلافنظرها، شمارهي دهم با همين سرمقاله(اندكي سختگيرانهتر البته) به عنوان آخرين شمارهي تيم ما انتشار يابد. متاسفانه اما حتا به همين توافق نيز پايبند نبودند و در نهايت بدون آنكه مجال خداحافظي با مخاطبانمان را بييابيم، با "صبح آزادي" خداحافظي كرديم. نقطهي اوج اختلاف ما با صاحبان امتياز مجله، دربارهي «كار حزبي» و «آمادهسازي فضاي انتخاباتي» بود كه روشن است، نه من و نه ديگر همكارانم تن به چنين سواستفادههايي از لگوي "صبح آزادي" نميداديم. بخشي از همكاراني كه جا دارد از آنها قدرداني كنم؛ سروش فرهاديان، ويدا خسروي، پوريا سوري، سميرا مرادي، عليرضا صديقي، مهسا امرآبادي، مهرداد بزرگ، نفيسه زارعكهن، نوشين جعفري، نيما راد، وحيده مولوي، جلوه جواهري، مريم كاوياني، محمدرضا باباجان و مجتبا حصامي نام دارند. روشن است كه نام بسياري از كساني كه در تكشمارهها، همراه ما بودند نيز از قلم افتاده كه از تمامي آنها نيز سپاسگذارم.