نامه‌ای از حسن میر اسداللهی، همسر فاطمه سمسارپور: «برای فاطمه‌ی شهیدم»

 

پنجشنبه, ۷ مهر, ۱۳۹۰

حسن میر اسداللهی، همسر فاطمه سمسارپور از کشته شدگان ۳۰ خرداد ۱۳۸۸ این روزها به شدت دلتنگ همسر و تنها یار و یاور زندگی اش است. بیش از دو سال از رفتن فاطمه گذشته و همسرش هنوز جای خالی او را باور ندارد. او روزها و شبهایش را با خاطرات همسر شهیدش می گذراند، آن طور که خودش از فاطمه سخن می گوید: “فاطمه شهیدم”. او هر روز عکسها و خاطراتی را که با فاطمه دارد مرور می کند و ناباورانه مرگ او را به سوگ نشسته است.

کلمه: فاطمه سمسار پور روز ۳۰ خرداد ماه و بعد از انتخابات پرمناقشه ریاست جمهوری دهم، درست مقابل منزلش با شلیک یک گلوله از پا در آمد. او در آن روز به همراه پسربزرگش و دیگر همسایگان ساختمان مسکونی که در آن زندگی می کرد، وقتی صدای شلیک پیاپی گلوله را در نزدیکی خانه اش شنید، مقابل در منزل اش که در یکی از کوچه های منتهی به خیابان آزادی قرار دارد، حاضر شد. فاطمه و دیگر همسایگان از بیم اصابت گلوله به لوله گاز خانه به کوچه آمده بودند؛ چرا که نیروهای لباس شخصی که سعی در متفرق کردن جمعیت معترضی داشتند که به این کوچه پناه برده بودند، بی توجه به هر چیز به ساختمانها شلیک می کردند. اما پاسخ یکی از ماموران لباس شخصی به اعتراض این زن خانه دار که حتی در تظاهرات آن روز هم شرکت نکرده بود و تنها مقابل خانه اش آمده بود تا با کلامی آرام به ماموران، درباره رعایت امنیت خانه اش تذکر دهد، تنها گلوله ای بود به قلبش. همچنین پسرش و یکی از همسایگان هم در جریان همین حادثه گلوله خورده و به شدت زخمی شدند. مرد همسایه و فرزند فاطمه از این حادثه جان سالم به در بردند، ولی فاطمه نیز همچون ندا در روز ۳۰ خرداد پر کشید و رفت.

حسن میر اسداللهی همسر این شهید که هنوز نمی داند قاتل یا قاتلان همسرش چه کسانی بوده و با چه انگیزه ای مادر دو فرزند را مقابل در منزلش به

شهادت رسانده اند، با ارسال چند خطی به کلمه از حال و روز این روزهایش سخن گفته است. او می گوید این روزها تنها به عشق دو فرزندش زنده است.

دلنوشته کوتاه او به همسرش را که در اختیار کلمه قرار گرفته با هم می خوانیم:

چه روزهایی است بی تو، فاطمه شهیدم،

خدایا!

این بنده ی تو هیچگاه اینقدر بی تاب نبوده است! این دل و دست و پا هیچ گاه اینقدر نلرزیده است و این اشک اینقدر مدام نباریده است! چه کنم با اینهمه تنهایی؟

خدایا تو خود آگاهی، در زندگی تنها رفیق و همراهم فاطمه بود. اما اکنون چه بگویم؟! اینهمه تنهایی را کجاببرم؟! اینهمه اندوه را با که قسمت کنم؟ گاهی فکر می کردم که فاطمه چطور می تواند این همه قوی باشد وقتی می دیدم به هیچ چیز دل نمی بندد، با هیچ تعلقی زمینی دل بسته نمی شود و هیچ جاذبه ای او را مشغول نمی کند، یقین می کردم که او زنی زمینی نیست و به زودی پر خواهد کشید او متعلق به اینجا نبود. روح محض بود… جان خالص. اما هیچگاه گمان نمی کردم تو را این گونه بی گناه از ما بگیرند. فاطمه شهیدم.

فاطمه دلی داشت استوار چون کوه، با صلابت چون صخره، تزلزل ناپذیر چون ستون های محکم و نامرئی آسمان. او دلی از گلبرگ داشت، نرم تر از حریر، شفاف تر از بلور و همواره حیرت می کردم که چه قدر یک دل می تواند نازک باشد، چه قدر یک انسان می تواند مهربان باشد. غریب بود خدایا! غریب بود! و من گاه از دل او راه به عطوفت تو می بردم.

زندگی دشوار بود و مشکلات بسیار؛ اما انگار من با فاطمه بر دیبای مهر فرود می آمدم، فاطمه در این دنیا برای من حقیقت بود، با وجود او سختی، کسالت و خستگی به راستی معنا نداشت.

اکنون با رفتن تو، من خستگی های گذشته را هم بر دوش خودم احساس می کنم. من این روزها مأمور به سکوت هستم به خاطر دو پرنده دلشکسته ام و گرنه از تو و شهادتت بیشتر می گفتم و مظلومیتت را همه جا فریاد می زدم و خواهان مجازات کسانی می شدم که این گونه تو را از ما ربودند.

فاطمه جان! چه طور بگویم؟! فراق تو سخت است، سخت ترین است، تاب آوردنی نیست، تحمل کردنی نیست، کارمان شده گریه ی حسرت آمیز و شیون حزن انگیز، گریه برای دوستی که خود به بهترین راه پا گذاشت و ما را تنها گذاشت.

ای اشک، همیشه ببار! ای چشم، هماره همراهی کن که غم از دست دادن دوست، غم یکی دو روز نیست، غمی جاودانه است. من سزاوارترین برای گریستن ام! که فاطمه، فاطمه ی من بوده است.

 

 

 

بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به متفرقه 

 

ارسال به: Balatarin بالاترین :: Donbaleh دنباله :: Twitthis تویتر :: Facebook فیس بوک :: Addthis to other دیگران