|
|
|||
"ترانه فقط ۱۶ سال و سه ماه داشت" (بخش نخست) مسعود نقرهکار سلسله مطالبی که خواهيد خواند اظهارات يکی از کارکنان سابق دستگاه قضايی حکومت اسلامی در شکنجهگاهها و زندانهای اين حکومت است. او بهعنوان شاهد تجاوز به دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانيان سياسی و عقيدتی، از گوشههايی از جنايتهای پنهانماندهی جنايتی به نام حکومت اسلامی پرده برمیدارد ترانه ۱۶ سال و سه ماه داشت . سه روز قبل از به قتل رساندن اش گشت منکرات او را در خيابان فرهنگ شيراز ، پشت اداره دارايی ، روبروی مدرسه دخترانه ناظميه (فاطميه امروز) دستگير می کند. ترانه زيبا بود و شيک پوش، زيبايی اثيری داشت اين دختر. آن روزها ، اواخر آبانماه سال ۱۳۶۰، روزگار شکار مجاهدين خلق بود. حسين بافقی که به گفته ی خودش ديوانه ی زيبايی اين دختر شده بود او را دستگير می کند و به زندان سپاه شيراز می آورد. بعد از بازجويی و تعزيرمسلم می شود او هيچ ارتباطی با مجاهدين و گروه های سياسی ندارد. من ترانه را روز دستگيری اش در راهرو ديده بودم، درست به ياد دارم غروب يک روز شنبه بود. رو به ديوار نشسته بود اما چشم بندش را بالا زده بود. به او نزديک شدم و گفتم: "دخترم چشم بندت را بيار پايين، اگر بازجوها ببينن اذيت ات می کنن" نگاهم کرد، با چشمانی که تا به امروز چشمی به آن زيبايی نديده ام. با ترس و لرز گفت: "آخه ازش بدم مياد" چشم بندش را می گفت. در همين موقع حسين بافقی، بازجو و شکنجه گرهم سررسيد. مکثی روی صورت ترانه کرد و با تشر از ترانه خواست چشم بندش را پايين بياورد. و ترانه اين کار را کرد. در نمازخانه نشسته بودم که حسين بافقی
وحشت زده خبر آورد ترانه خودکشی کرده است. با او و اطلاعات (اسم مسؤل
زندان بود) به طرف سلول ترانه رفتيم ، سلول مجرد شماره ۲ زندان سپاه
شيراز، که به پلاک ۱۰۰ معروف است. در راه به حسين بافقی و اطلاعات گفتم
که شما می دانستيد اين دختر ارتباط سازمانی نداشت و کاری نکرده بود چرا
آزادش نکرديد؟ جوابی نداند. اطلاعات هم نظرش اين بود که خودکشی کرده و گفت: "از اين اتفاق ها زياد افتاده و می افته، اول بار نيست". قضيه با حاکم شرع، محمد رضا بروجردی در ميان گذاشته شد. جسد را به درمانگاه برديم . من و حسين بافقی و حسينی (شکنجه گر) و گوهر (شکنجه گر) و اطلاعات و محمد براری (مسؤل درمانگاه که دو هفته بعد در جبهه کشته شد) بوديم. گوهر(۱) چشمان ترانه را بست و روی بدن نيمه عريان اش را پوشاند. حسين بافقی گفت: "توی آمار زندان نيست ، اگر اجازه بدين من دفن اش می کنم." اطلاعات هم کم کم شک کرده بود. حسين
بافقی را کناری کشيد و با او صحبت کرد. و حسين بافقی بالاخره واقعيت را
گفت: "زندانی رو طرف های ظهر تحويل گرفتم و قبول کردم از اون بازجويی
کنم. بردمش تو مجردی، اما حتی يک شلاقم بهش نزدم. من با يه نگاه عاشقش
شده بودم، می خواستم راضيش کنم زنم بشه، آخر شب رفتم سراغش که بکری شو
بردارم، وقتی متوجه نقشه من شد با کف دست زد توی صورتم، منم با مشت زدم
توی سرش و اون افتاد کف سلول. شورتش رو در آوردم و کردم توی دهنش و با
روسريش دهنش رو بستم، وقتی کارم رو می کردم تقلا می کرد، بی تابی می
کرد. وقتی کارم تموم شد ديدم ديگه تکون نمی خوره. روسری شو روی دماغشم
بسته بودم و راه نفس کشيدن نداشته، خفه شده بود." بعد ها دريافتم که ترانه دختر عبدالعلی بيات دبير دبيرستان های شيراز بود، دبيری که سال ها به دنبال جگرگوشه ی گم شده اش می گشت." *** زيرنويس: از: گويا
|
||||
|