بازگشت به صفحه اول

از شرق

 
 

خاطرات يك شاهد عينى
 

روزى كه شعبان دكتر فاطمى را چاقو زد
فريدون مظاهرى تهرانى
 

153702.jpg
 
چندى پيش تصادفاً كتابى به نام خاطرات شعبان جعفرى معروف به بى مخ به دستم رسيد كه خانمى به اسم هما سرشار در لس آنجلس با نامبرده مصاحبه كرده و در قسمتى از متن كتاب منكر مضروب كردن زنده ياد دكتر حسين فاطمى وزير امور خارجه دولت ملى دكتر مصدق شده بود.
اين موضوع براى من تداعى معانى شد و تصميم گرفتم مطلب را آن گونه كه شخصاً شاهد و ناظر بوده ام به شيوه نگارش درآورم.
انگيزه عدم انتشار موضوع تاكنون آن است كه در رژيم گذشته به خاطر اختناق سياه حاكم بر جامعه به وسيله نظام ستم شاهى كسى قادر به ابراز مطلبى خلاف منويات آن حكومت نبود. ولى چه همان موقع و چه بعد از انقلاب موضوع را اغلب به دوستان و آشنايان مورد اعتماد گفته بودم و حتى قرار بود مرحوم سرهنگ غلامرضا نجاتى نويسنده كتاب تاريخ ملى شدن صنعت نفت ايران و كودتاى ۲۸ مرداد مشاهدات مرا در يكى از كتب خود بگنجاند كه متاسفانه عمرش وفا نكرد. بگذريم و به اصل مطلب بپردازيم. به علت بچه محل بودن شخصاً و از نزديك  شعبان جعفرى را مى شناختم و عملاً در سه تاريخ جداگانه شاهد و ناظر عمليات ياد شده بوده ام كه ابتدا مطلب مهمتر را كه عنوان مقاله هم مربوط به آن است شرح مى دهم و سپس دو مطلب ما قبل و بعد آن واقعه را مى نگارم.
شعبان جعفرى ساكن محله يا گذر «درخونگاه» محاط بين گذر مستوفى و گذر باغخانه و گذر قلى  بود كه خيابان هاى اطراف آن جليل آباد (خيام فعلى) در شرق _ بوذرجمهرى در شمال و شاهپور (وحدت اسلامى) در غرب است و ما هم در همان نزديكى منزل وى ساكن بوديم.
در يكى از روزهاى اسفندماه سال ۱۳۳۲ خورشيدى (احتمالاً شش اسفند) درحالى كه نوجوان ۱۷ساله اى بودم و به علت معالجه بيمارى تراخم چشم مدتى بود ترك تحصيل كرده بودم جهت ديدار پدرم كه افسر شهربانى بود و در اداره كارپردازى آن موقع واقع در كاخ شهربانى كار مى كرد به محل ياد شده رفته بودم و به توصيه پدرم در تراس و پاگرد ورودى كاخ شهربانى قدم مى زدم و منتظر پدرم بودم كه ناگهان اتومبيل جيپى جلوى پلكان كاخ مذكور متوقف شد و درحالى كه يك نفر نظامى در جاى راننده و نفر ديگرى در كنار وى بود از عقب جيپ مذكور يك نفر غيرنظامى را كه ربدوشامبر تيره رنگ به بر و دمپايى به پا داشت و داراى ريش توپى سياه رنگى بود درحالى كه از جلو به دستانش دستبند زده بودند از جيپ پياده كرده و او را از پلكان به بالا آورده و سپس از در ورودى داخل سرسرا و هال كاخ شهربانى شده و به انتهاى هال رفته و از طريق پله هاى موجود در كنار اداره مستشارى آن موقع شهربانى ياد شده را به طبقه بالا (دوم) اتاق مخصوص رئيس كل شهربانى بردند. موقعى كه شخص دستگير شده را از كنار من عبور مى دادند متوجه رنگ زرد وى در قسمت گونه ها و پيشانى شدم و عده اى مى گفتند ياد شده دكتر فاطمى است. مدتى بدين منوال سپرى شد. سپس دكتر فاطمى را به همان وضع كه آورده بودند از طبقه بالا به پايين و هال و بعد به روى تراس و پله ها آوردند. ناگهان مشاهده كردم در خيابان جلوى پله ها كه آن وقت خيابان ملل متحد نام داشت شعبان بى مخ به اتفاق تعدادى از نوچه هاى خود كه من برخى از آنها را مى شناختم و چاقو كش هاى حرفه اى بودند درحالى كه نيم دايره اى تشكيل داده اند و هريك چاقوى برنده اى در دست دارند و به سبك مراسم عزادارى تظاهر به سينه زنى مى كنند بدون آنكه چاقو را به بدن خود فرو كنند شعار مى دادند: خدا، شاه، ميهن (واژه شاه را با كسره ه تلفظ مى كردند.) موقعى كه مامورين دكتر فاطمى را از پله ها پايين برده و وارد خيابان شدند و قصد داشتند او را سوار همان جيپ كذايى كنند و ببرند ناگهان شعبان بى مخ و يارانش با چاقوهاى برهنه به آن شادروان حمله ور شده و ضرباتى چند وارد كردند كه بغتتاً خانمى كه بعداً فهميدم خانم سلطنت  فاطمى خواهر دكتر فاطمى است و از طريق خبر راديو مطلع شده بود كه برادرش را دستگير كرده و به محل دفتر فرماندارى نظامى تهران كه آن موقع در داخل كاخ شهربانى بود آورده اند خود را به آن محل رسانده كه مصادف با حمله اوباش و چاقوكشان به دكتر فاطمى شده و خود را سپر بلا كرده روى برادرش افكند و از ۱۶ ، ۱۷ ضربه چاقوى حمله كنندگان شش ضربه به دكتر فاطمى و ۱۱ ، ۱۰ ضربه به خانم سلطنت فاطمى وارد شد. مامورين به صورت بهت زده ناظر جريان بودند و هيچ گونه اقدامى در جلوگيرى از عمل چاقوكشان به عمل نمى آوردند. در نتيجه مردمى كه در خيابان به مناسبت واقعه ازدحام كرده بودند وقتى كه فهميدند مضروب دكتر فاطمى است اعتراض و شروع به انتقاد از عمل مهاجمين كردند كه به ناچار چند مامور ديگر از داخل كاخ شهربانى خارج شده و به كمك مامورين قبلى دكتر فاطمى را درحالى كه روى زمين افتاده بود و خون از بدنش جارى بود با همان جيپى كه آورده بودند از محل دور كردند و خواهر دكتر فاطمى را عده اى از مردم از محل دور كرده و بعداً فهميدم به بيمارستان نجميه برده اند. توضيح آنكه شعبان بى مخ و همكاران چاقوكش اش در آن روز لباس ورزشى به صورت بلوز و شلوار داراى رنگ هاى نوارى آبى و قرمز و سفيد به تن و كفش كتان ورزشى به پا داشتند و نوار پهنى به صورت پرچم ايران دور سينه و شانه و كمر خود بسته بودند كه روى آن نوشته شده بود: «جمعيت جوانمردان جانباز!!» و يا به قول خودشان جوانمردان شاه پرست و شاهدوست. بقيه جريان را كه من شاهد نبوده ام در متون كتاب هاى تحقيقى و تاريخى شرح داده شده و موجود است. و اما بايستى اضافه نمايم كه در آن تاريخ رئيس كل شهربانى سپهبد مهديقلى علوى مقدم،۱ فرماندار نظامى تهران سرتيپ تيمور بختيار۲ و فرمانده گارد شاهنشاهى سرتيپ نعمت الله نصيرى۳ (ارتشبد بعدى معدوم) بودند كه با مواضعه و توطئه چاقوكشان حرفه اى و سرپرست آنها شعبان خان را خبر كرده بودند كه درجا كار دكتر فاطمى را بسازند و شايع نمايند مردم او را به قتل رسانده اند كه فداكارى خواهرش در آن مقطع تاريخى موقتاً وى را از مرگ حتمى نجات داد.
و اما ماجراى اول كه از آقاى بى مخ! به ياد دارم: سال ۱۳۳۱ و بعد از قيام تاريخى ۳۰ تير بود كه مرحوم دكتر مصدق، حسين مكى نماينده مجلس و عضو هيات خلع يد را با خود به آمريكا نبرده بود و همين موضوع باعث بروز كدورت شده آقاى مكى ملقب به «سرباز فداكار وطن سابق» و «سرباز خطاكار وطن» لاحق شروع به مخالفت با دكتر مصدق كرده بود. در آن موقع منزل ما در يكى از كوچه هاى خيابان ارامنه- پائين تر از مسجد حاج حسن منشعب از خيابان شاهپور (وحدت اسلامى فعلى) بود و خانه مكى نيز در همان خيابان ارامنه واقع و در پشت خانه اش هم به خيابان ظفرالدوله آن روز باز مى شد. در يكى از روزها نزديكى هاى غروب كه هوا تاريك مى شد، مكى، ميتينگى به اصطلاح در جلوى خانه اش تشكيل داده و عده اى به طرفدارى از او از پشت ميكروفن و بلندگو سخنرانى مى كردند و به قول معروف شعار مى دادند و عليه دكتر مصدق صحبت مى كردند و اين در حالى بود كه مكى سوار ماشين جيپى بود كه رانندگى آن را شعبان بى مخ به عهده داشت و كلى در داخل جيپ كه كروك آن را باز كرده بودند ايستاده و دستش را به ميله هاى كروك ماشين گرفته بود كه نيفتد و جيپ مرتباً حركت مى كرد و بالا و پائين مى رفت و روى آن هم بلندگو نصب كرده بودند و شعبان مرتباً به طرفدارى مكى و عليه مصدق در حالى كه رانندگى مى كرد و يك نفر در كنار او بلندگو را كنار دهانش گرفته بود شعار مى داد و رجزخوانى مى كرد. مردم با تداوم شعارها عليه مصدق ناراحت شده شروع به زمزمه هاى مخالف كردند و بعداً شديدتر اعتراض مى كردند كه ناگهان شعبون  خان! با جيپ ياد شده به طرف جمعيت جلوى در و جلوخان (در طرفين در منزل دو عدد سكو وجود داشت) به منزل مكى حمله برده و عده اى را مصدوم و مجروح كرد. جمعيت تعدادى متوارى و عده اى به زمين افتادند و من و چند نفر ديگر بر اثر فشار جمعيت به داخل جوى آب سيمانى عريضى كه در محل بود افتاديم و عنقريب بود كه از فشار جمعيت از پاى افتادگان در داخل جوى تلف شوم كه به كمك همان افتادگان و يارى بارى تعالى سينه خيز خود را به زير پل سيمانى همان جويى كه آب متعفنى هم در داخل آن بود رسانده و پس از آرام شدن جريان در محل، مردم من و ساير آسيب ديدگان را از جوى خارج كردند و با خراشيدگى و ساييدگى پاها و بدن به هر نحو بود نجات يافتم. و اما ماجراى سوم مربوط است به شهريورماه سال ۱۳۳۴. در سال تحصيلى ۳۴- ۳۳ من در دبيرستان تازه تاسيس و نوبنياد ابومسلم خراسانى واقع در بازارچه آقاشيخ هادى آن روز (ابوسعيد فعلى كه از شرق به خيابان بوذرجمهرى و از غرب به خيابان منيريه و لشكر سابق امتداد يافته است) در كلاس چهارم متوسطه تحصيل مى نمودم. برادرزاده شعبان خان هم به نام محسن جعفرى كه پدرش دكان بستنى فروشى داشت در خيابان شاهپور (وحدت اسلامى) نبش بوذرجمهرى جنب داروخانه  اديب، در كلاس سوم متوسطه همان دبيرستان ما درس مى خواند و محصل خوبى هم نبود و در چند درس تجديدى شده بود. در شهريورماه من به اتفاق عده اى از محصلين جهت آگاهى از نتيجه تجديدى ها و ديدار هم شاگرد ها به دبيرستان رفته بوديم و معلوم شد كه آقاى محسن جعفرى مردود شده است. در اثنايى كه با رفقا در صحن دبيرستان گفت وگو مى نمودم مشاهده كردم شعبان بى مخ در حالى كه عده اى از چاقوكشان حرفه اى و نوچه ها و همچنين عباس زندى كه مدتى قهرمان كشتى باستانى كشور و آن موقع افسر ارتش بود وى را همراهى مى كردند و دنباله رو او بودند وارد دبيرستان شده و به اتاق آقاى حجازى رئيس دبيرستان راهنمايى شدند.۴
ما محصلين هم روى حس كنجكاوى جلوى در ورودى اتاق آقاى رئيس ازدحام كرديم. خلاصه كلام آن كه شعبان خان از رئيس دبيرستان خواست پرونده و كارنامه قبولى محسن برادرزاده اش را بدهد. رئيس دبيرستان با زبان بى زبانى به شعبان خان حالى كرد كه نامبرده مردود شده ناگهان شعبان خان تظاهر به عصبانيت نموده و دست به جيب جهت بيرون آوردن چاقو برد.
آقاى حجازى در حالى كه رنگ از رويش پريده بود اظهار داشت شعبان خان ناراحت نشويد من از دبيران تقاضا مى كنم كه دوباره محسن جان! را امتحان و قبول كنند ولى ناگهان شعبان بى مخ چاقو را از جيب خارج و نوك آن را محكم به روميزى مخمل سبزرنگ و سطح چوبى ميز آقاى رئيس فرو كرد و با لحن عربده جويى و خشونت تمام اظهار داشت: من مى خواهم اسم محسن را در دبيرستان نظام بنويسم يا همين الان پرونده را و كارنامه قبولى محسن را مى دهى يا اين چاقو را در سينه ات جاى مى دهم. رنگ صورت جناب رئيس پريده تر گرديد به ناچار از توى كشوى ميزش كارنامه چاپى سفيدى بيرون آورد و به سرعت نمراتى روى آن منعكس و در حالى كه نظاره گر عملش بوديم آن را امضا و مهر نمود و دو دستى به جناب شعبان خان تقديم نمود و همگى ما محصلين آن روز را در بهت و حيرت زايدالوصفى فرو برد. شعبان خان پس از گرفتن پرونده و كارنامه قبولى محسن برادرزاده اش به همان ترتيبى كه آمده بود با كسانى كه او را ساقدوش مى كردند صحن دبيرستان ابومسلم را ترك نموده و يك خاطره تاريخى به ياد ماندنى براى ما به جاى گذارد. اين بود شمه اى از سه فقره رويدادى كه شخصاً شاهد و ناظر آن بودم. چون جنبه تاريخى داشت به رشته تحرير درآوردم.
پى نوشت ها:
۱- سپهبد مهديقلى علوى مقدم در اواسط سال ۱۳۳۹ در كابينه مهندس جعفر شريف امامى وزير كشور شد و در انتخابات دوره بيستم مجلس شوراى ملى معروف به انتخابات زمستانى كه بعداً به وسيله شاه باطل اعلام و مجلس منحل شد از داوطلبان نمايندگى مبالغ هنگفتى اخاذى نمود و در كابينه بعدى متعلق به دكتر على امينى كه بعد از شريف امامى در سال ۱۳۴۰ روى كار آمده بود تحت پيگرد قرار گرفت و مدتى زندانى شد و آقاى محمدباقر عطيفه كه ليسانس حقوق و سروان شهربانى بود و به علت پاكى و درستى و ندادن گزارش خلاف واقع مورد غضب علوى مقدم قرار گرفته بود و توسط كميسيون پنج نفرى اخراج شده بود. پس از بازداشت علوى مقدم نامبرده آگهى ذيل را در يكى از روزنامه هاى عصر تهران در آن موقع منتشر نمود: «آقاى مهديقلى علوى مقدم _ سپهبد بازنشسته _ بازداشت شما را به علت تجاوز به بيت المال و اختلاس و اخاذى به اصلاح طلبان كشورم تبريك مى گويم _ محمدباقر عطيفه»
۲- تيمور بختيار پس از آنكه به درجه سپهبدى رسيد در سال ۱۳۳۹ _ از كار بركنار و به دستور شاه به خارج از كشور تبعيد شد. مدتى در سوئيس بود و در لبنان به علت قاچاق اسلحه يك سال زندانى شد و سپس تحويل عراق داده شد و عاقبت به دست عمال ساواكى كه خود به كمك آمريكايى ها تاسيس كرده بود به دست عباس شهريارى معروف به مرد هزارچهره و يك نفر ديگر در شكارگاهى نزديك پادگان الرشيد شصت كيلومترى بغداد به قتل رسيد.
۳- نصيرى تا درجه ارتشبدى ارتقا يافت و مدت ۱۴ سال رئيس ساواك بود در جريان شرايط انقلابى سال ۱۳۵۷- به دستور شاه از كار بركنار و مدتى سفير در پاكستان بود. سپس احضار و زندانى شد و در جريان خيزش انقلابى روز ۲۲ بهمن سال ۵۷ هنگام فرار از زندان پادگان جمشيدآباد به دست مردم دستگير و سپس به حكم دادگاه انقلاب اسلامى اعدام شد.
۴- در مورد دبيرستان ابومسلم خراسانى بايستى اضافه كنم با وصف آنكه نوبنياد بود ولى به علت حضور عده اى از فرهيختگان و دبيران ارزنده كشور از كيفيت آموزشى بالايى برخوردار بوده و مثلاً به عنوان نمونه دبير زبان فارسى ما آقاى دكتر سيدجعفر شهيدى بودند كه آن موقع در كسوت روحانيت گلستان سعدى تدريس مى كردند و بعداً استاد دانشگاه و رئيس سازمان لغت نامه دهخدا شد و آقاى دكتر مهدى محقق هم كه در لباس روحانيت بود زبان عربى تدريس مى نمودند كه بعداً استاد دانشگاه و معاون دانشكده ادبيات دانشگاه تهران و رئيس فرهنگستان ايران شد و آقاى اسماعيل حجازى رئيس دبيرستان هم از فرهنگيان باسابقه بود و آقاى مدنى قائم مقام رئيس دبيرستان، كرمانى و برادر بزرگ دريادار احمد مدنى بود كه فرد اخيرالذكر در دولت موقت مهندس بازرگان پس از انقلاب مدتى وزير دفاع و استاندار خوزستان و فرمانده نيروى دريايى بود و آقاى شكيبا هم كه كرمانى بود پست نظامت (ناظم) دبيرستان را به عهده داشت كه هر دوى آقايان مدنى و شكيبا از فرهنگيان نخبه كشور محسوب مى شدند.
 

 

 
 
بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به نهضت ملی