|
|
|||
شصتمین سالگرد کشته شدن کسرویمادريد - رسول پدرام"دکتر بهزاد کشاورزی: نزدیک به شصت سال است که کسروی چهره در خاک کشیده است. با این همه بردن نام وی موجب خشم و وحشت گروهی از تاریک اندیشان میگردد و این سبب شده است که در این مدّت نسبتاً طولانی، پژوهشگران ما (به جز تعدادی اندک) به خاطر پرهیز از درد سرهای ناخواسته، از اظهار نظر در مورد وی خود داری کنند." وجود جّو خفقان و سانسور حاکم بر جامعه ايرانى در گذشته و حال، باعث شده است که کسان زیادی از زندگى و مرگ محقق، متفکر، مورخ و زبان شناس نامى و مبارز نستوه تاريخ معاصر ایران، احمد کسروى اطلاعى نداشته باشند. کسى مانند کسروى، اگر در نقطه ای غیر از ایران دیده به جهان گشوده بود، چه نشستهاى و سمينارهائى که در دانشگاهها و مجامع علمى درباره او برپا نمیگردید؟! و چه نیکو نوشته است دکتر بهزاد کشاورزی: "نزدیک به شصت سال است که کسروی چهره در خاک کشیده است. با این همه بردن نام وی موجب خشم و وحشت گروهی از تاریک اندیشان میگردد و این سبب شده است که در این مدّت نسبتاً طولانی، پژوهشگران ما (به جز تعدادی اندک) به خاطر پرهیز از درد سرهای ناخواسته، از اظهار نظر در مورد وی خود داری کنند. به اعتقاد این جانب، معرفی مردان آزاده و مبارز کشور ما وظیفهء کلیّه محقّقانی است که در راه آگاه ساختن مردم ایران میکوشند تا بدینوسله راه آنان را در پیش رهروان جوان و کم تجربهء کشور قرار دهند." زمانى که کسروى به کوشش برخاست صدى نود و نه همين آقايانى که امروزه در خارج از کشور سنگ مبارزات ضد آخوندى به سينه میزنند، آن هم با قرائت ابياتى - به قول خودشا ن از "خواجه" - يا اصلا به دنيا نيامده بودند و اگر هم آمده بودند، در پناه حمايت سر دمداران قرتى و نوکر مآب رژيم گذشته و ششلول بندهاى کت و شلوار مشکى سازمان جهنمى ساواک، کارى جز حفظ پستهاى ادارى و پر کردن جيب خود نداشتند. چندى پيش در نشستى، يکى از همين حضرات با لحنى مسخره و در حالى که گيلاسى مشروب در دست و اين بيت حافظ را بر لب داشت که میگويد: "به يکى جرعه که آزار کسش در پى نيست..." از من پرسيد که: "راستى فلانى منظور کسروى از اين آخشيج پاخشيج گوئىها چيست"؟. پاسخ دادم و گفتم که کسروى هفتاد سال پيش، و با همين به قول شما آخشيج پاخشيج گوئىها مطالبى را در داخل ايران و در سطح جامعه مطرح ساخت که شما و امثال شما هفتاد سال بعد در خارج، و آن هم دريک محفل خصوصى جرات و جسارت بر زبان آوردن يکصدم آن را هم نداريد. خاموش شد و ديگر چيزى نگفت. تا جائيکه به خاطر دارم تاکنون سابقه نداشته است که در رسانههاى همگانى داخل ايران (اعم از مطبوعات و راديو تلويزيون) در باره تجزيه و تحليل انديشهها و آرمان کسروى مطلبى منتشر شده باشد، و اگر گه گاه چيزى گفته و يا نوشته شده است جز اظهار نظرهائى ناآگاهانه و غرض آلود چيز ديگرى نبوده است. در عوض، نشريات خارج از ايران در برخى موارد گفتارهائى پيرامون اين مرد بزرگ به چاپ رسانيدهاند که از آن جمله است سلسله مقالاتى تحت عنوان "کسروى فرزند ارجمند ايران" که در شمارههاى سال هزار و نهصد و شصت مجله کاوه به مديريت آقاى عاصمى در برلين به چاپ رسيده است. دليل دشمنىبعضیها با کسروی روشن است، زيرا اين قوم در آثار او چيزى براى رونق بازار عوامفريبى و متاعى براى دکان رياکارى و فضل فروشى خود نمیتوانند بيابند. برخى از اين حضرات که ساعتها در باره ماترياليسم ديالکتيک داد سخن مىدهند ولىدر ماه محّرم سر در کانون جوانان حزب توده پرچم سياه میآویختند و يا امثال آنها که شعر "والا پيام دار..." میسرودند؛ بايد هم دشمن کسروى باشند و گفتههاى او را فاقد ارزشهاى آکادميک بنامند و در نشريات خود بر او بتازند. و يا از آن حضراتى که در ينگى دنيا مشروطه خواه شدهاند ولى زمانى که در ايران در مصدر قدرت بودند اجازه انتشار کتابهاى بزرگترين محقق جنبش مشروطيت ايران را نمیدادند چگونه میتوان انتظار داشت که حتى مجلسى ده نفره در باره بررسى افکارکسروى برگزار کنند. ناگفته نماند آخرين بار در رژيم گذشته، در زمان نخست وزيرى مرحوم على امينى و به دستور آقاى صدر حاج سيد جوادى ، دادستان وقت تهران، بى آنکه حکمى از طرف دادگاهى صادر شده باشد آثار کسروى را از کتابفروشىها جمع آورى کردند و به دادگسترى برده و سوزاندند .. و اگر در آن سالها کتابى از کسروى در اين سو و آن سو يافت میشد، کتابهائى بود که به صورت قاچاق و توسط معدودى از افراد علاقهمند (از جمله خود من) افست مىشد و در تيراژ بسيار محدودى در اختيار کتابفروشيهاى کنار خيابان قرار مىگرفت. تا پيش از روى کار آمدن مرحوم هويدا، دو کتابفروشى کوچک در تهران به چاپ و نشر کتابهاى کسروى اقدام مىکردند. يکى کتابفروشى پايدار، واقع در ايستگاه در دار خيابان رى چسبيده به منزل آيتالله فلسفى بود؛ متعلق به يک استوار بازنشسته نيروى زمينى به نام محمد على پايدار. اين شخص به طورى که از طريق روزنامهها باخبر شدم، در اوائل انقلاب اسلامى همراه پسرش پرويز دستگير شد و ديگر اطلاعى از او ندارم. کتابفروشى ديگر "چاپاک" نام داشت و وابسته به خود باهمادآزادگان (حزب پيروان کسروى)بودکه در خيابان ايرانشهر و درست در نزديکى اداره مرکزى آن موقع ساواک قرار داشت. با آغاز نخست وزيرى مرحوم هويدا و اوج گيرى قوّالى و قرتى بازى در سطح کشور و تعطيل تمامى روزنامهها و مجلات غير وابسته به دستگاه(حتى روزنامه فکاهى توفيق)، به فعاليت هر دوى اين کتابفروشيها نيز خاتمه داده شد. کسروى علّت عقب ماندگى و تيره روزى ايرانيان و شرقيان را تشخيص داده بود و يک تنه و بى آنکه دستى از او حمايت کند و دستگاهی پشت سرش باشد به پيکار بر خاست و سرانجام نيز سر بر سر آرمان خود نهاد. بعضیها نوشته اند که رضا شاه به طور غير مستقيم از کسروى حمايت مىکرد، بى آنکه دليلى بر اثبات ادعاى خود ارائه کنند و تنها به همين نکته اکتفا میکنند که اداره سانسور سراغ او نمیرفت. غافل از اينکه پيش از به سلطنت رسيدن رضاشاه، کسروى در مقالهاى که در حبل المتين به چاپ رسيده است، نوشت: " سردار سپه با رفتارى که تاکنون کرده است پيداست که به مشروطه و مجلس ارجى نمیگزارد و پيداست که اگر به شاهى رسد اين ارج نگزاردن بيشتر خواهد بود. اينست بايد انديشه آينده را کرد." سپس زمانى که کسروى قاضى بود پروندهاى در دادگاه تحت رياست او به طرفيت دربار رضا شاه به جريان میافتد و کسروى عليه دربار رأى صادر مىکند که در نتيجه، مرحوم على اکبر داور، وزير وقت عدليه طى حکمى کسروى را منتظر خدمت مىسازد و وى در پاسخ مینويسد: "آقاى داور، خدمت منتظر کسروى است و نه کسروى منتظر خدمت." از ديدگاه کسروى، که میهن پرستی بود بدون ابتلاء به بيمارى شووينسم، زمانى ايرانى میتواند از کشور خود سرزمينى پيشرفته و سربلند بسازد که ميهن پرست خود را دوست داشته باشد و ميهن پرستى نيز با بودن اين همه انديشههاى آلوده و بيمارگونه که در ژرفناى پيکر جامعه ريشه دوانيده است نمیتواند امکان پذير باشد. شعا کسروی این بود که: "ایران باید چراغ آسیا گردد" از نظر کسروى جامعه ايرانى با اندیشههای زهر آگینی که بر آن حاکم میباشد به حوض پرلجنى میماند که ما بخواهيم با ريختن عطر و گلاب بوى بد آنرا بزدائيم. پس نخست میبايست اين حوض را از لجن و آب آلودهاى که در آن است پاک کنيم، آنگاه هر عطر و گلابى که در آن بريزيم، بوى خود را خواهد داد. چگونه میتوان به آينده جامعهاى اميد داشت که در آن پیروان فلان مذهب به دستور بنياد گذاران کيش خود حق شرکت در سرنوشت سیاسی آنرا ندارند، و خراباتيان و صوفيان هر آنچه را که در آنست هيچ در هيچ مىدانند،و شيعيان نيز زندگى در آنرا پلى به سوى رفتن به بهشت و نشستن در کنار حوض کوثر میپندارند؟!...با وجود بدآموزيهاىاينهمه شاعران بى عار و بيکار و گردن کلفت که قرنها ريزه خوار سفره قاتلان و آدمکشان بودهاند کدام ملت میتواند راه نيکبختى خود را بجويد؟!. خود کسروى اين دردها را کشيده بود و میدانست که آموختن اين انديشههاى زهر آلود به جوانان، نتيجهاى جز فرسودن و تخدير جان و تن و خرد و روان آنها نمیتواند داشته باشد. او زمانى يک تنه به ريشه کن کردن اين بيماريهاى انديشه کش و غيرت بر افکن همت گماشت که سردمداران رژيم حاکم از نخست وزير گرفته تا اميران، پستى و دريوزگى و لااباليگرى را با صدور احکام رسمى حکومتى تشويق و در اين راه با هم چشم و هم چشمى مىکردند. خود کسروى در اين مورد مینويسد: "در دماوند روزى داستانى رخ داد که چون نمونه نيکى از بدخواهى سررشته داران (حاکمان) است در اينجا مینويسم (کتاب زندگانى من): روزى از بازار میگذشتم سيدى را ديدم بلند بالا و چهار شانه، دستارى سبز و کوچک به سر بسته. رختى نزديک به رخت افسران به تن کرده. شمشيرى با دسته سيمين از کمر آويخته، شلاقى با دسته سيمين به دست گرفته، با يک ناز و گردنفرازى از پيش روى ما راه میپيمود. من به او مینگريستم و ديدم به کسى رسيد و از پشت سر شلاقى به دوش او زد. آن مرد جست و چون بازگشت و سيد را ديد خم شده دستش را بوسيد و پولى را که ندانستم چند تومان بود در آورده به او داد. من ديدم چيستان (معما) اندر چيستان است. اين سيّد کيست؟!. چرا او را زد؟!. چرا او به جاى پرخاش دست اين(را) بوسيد؟. چرا پول در آورده به او داد؟!. مأمور عدلّيه که پشت سرم میآمد چون ديد من در شگفت شدهام جلو آمد و گفت: "اين آقا نظر کرده حضرت عبّاس است... هرکسى که از دست ايشان شلاق خورد تا يکسال بلا نخواهد ديد". یکی دیگر از توصیه نامههای نخست وزیر مملکت بر گرفته از سایت کسروی ww.kasravi.info ... به دادگاه رفتم. پس از نيمساعت از دور ديدم آن سيّد با يکى ديگر همچون خودش میآيد و از در عدلّيه پا به درون گذارد. من دانستم که میآيند به من شلاقى زنند و پولى گيرند. اين بود همانکه نزديک شدند نهيب زده گفتم: "چه میگوييد؟!.. آنان تکانى به خود دادند ويکى دست برد و از بغلش کاغذى درآورد و داد به من. بازکردم و ديدم با مارک و مهر اداره حکمرانى (استاندارى) مازندرانست. به کدخدايان سرراه دستور مىدهد که: "چون آقا سيّد ابراهيم خراسانى نظر کرده حضرت ابوالفضل عليهالسلام و عازم آن صفحات مىباشد احترام و مساعدت فروگذارى ننماييد". در شگفت شدم که چرا اين نوشته را به دست سيّد گدائى دادهاند. چون خواندم و سر بلند گردانيدم کاغذ ديگرى داد و ديدم از حکمران (فرماندار) آمل است. باز ديگرى داد ديدم از وزير عدليّه (مشارالسلطنه) است. باز ديگرى داد ديدم از نخست وزير قوام السطنه است. همچنان پياپى کاغذ به دست من مىداد. من به خشم افزوده گفتم: "اينها چيست که به دست من مىدهى؟." به مأمورين دستوردادم بگيريد اينهارا، گفتند: "مارا بگيرند؟." گفتم: آرى شمارا بگيرند. تا مأموران پيش آيند يکى گريخت. ولى يکى را گرفتند و گفتم به اطاقى انداخته درش قفل کردند. کمى نگذشت ديدم نمايندگانى از حکمران و از رئيس دارائى آمدند و چنين پيام آوردند: "اينها سادات صحيح النسب اند. مستجابالدعوهاند. صلاح نيست از شما آزارى ببينند. شما جوانيد. از نفرين ايشان بترسيد". همچنان کسانى از بزرگان دماوند براى ميانجيگرى آمدند. گفتم اينها ولگرد و کلاه بردارند و من بايد آنهارا به بازپرسى کشم و کيفر دهم... من آن زمان نمىدانستم واکنون ميدانم که در اين کشور کوششهايى هست که اينگونه رسواييهاى پست رواجش بيشتر باشد و از ميان نرود. چنانکه ماننده همين نوشتهها را به تازگى از ساعد مراغهاى ديدم که با مهر و مارک نخست وزيرى به دست سيّد گدائى به نام سيّد محمد على داده که به دست افتاده بود و در يکى از روزنامهها به چاپ رسيد." من خيلى زود يعنى زمانى که هنوز در کلاس اول دبيرستان تحصيل مي کردم با آثار کسروى آشناشدم. انگيزه اين آشنائى نيز علاقهاى بود که در آن هنگام به فارسى سره نويسى داشتم. يعنى همان تبى که بر اثر تعصّبات بى مورد بر وجود برخى از ماها عارض مىگردد. پس از پايان سال سوم دبيرستان، ازآنجائي که امکان ادامه تحصيل در شهر زادگاهم (تکاب) وجود نداشت، در شهريورماه ۱۳۴۲ راهى تهران شدم و دردبيرستان علميّه تهران ثبت نام کردم. آرزوى من اين بود که به محض رسيدن به تهران به باهماد آزادگان بپيوندم و همين طور هم شد. ولى هرگز پيمان نبستم و عضو رسمى آن نشدم زيرا برخى از عقايد کسروى را که آشکارا بوى فاشيسم مىداد نمىتوا نستم بپذيرم، از قبيل برگزارى جشن کتاب سوزان و يا اين حرف کسروى که مىگويد: " هرپسر شانزده ساله تواند زن گرفت و هيجده ساله بايد زن گرفت." حتى يکى از اعضاى باهماد را که افسر ژاندرمرى بود و درجه سرگردى داشت به عّلت مجرد بودن از باهماد، اخراج کردند. ما در نقاط مختلف تهران، جلسات هفتگى منّظمى داشتيم و در آغاز کار با اينکه تعداد زيادى از اعضاى حزب توده ( به ويژه افسران جوان) درميان ما نفوذ کرده بودند ولى نه ساواک و نه شهربانى کارى به کارمانداشتند و دو دليل براى اين عدم مداخله ذکر مىکردند. يکى اينکه از حوادث پانزده خرداد مّدت زمان درازى نمیگذشت، و باآزاد گذاشتن فعالّيتهاى ما، تيمور بختيار (رییس وقت ساواک) مي خواست به ملاها دهان کجى کرده باشد و از طرفى ديگرى مىگفتند که تيمسار مبصّر (رییس وقت شهربانی) نسبت به ما سمپاتى دارد. امسال درست 60 سال از کشته شدن کسروى مىگذرد. و کسروى درست شصت سال پيش يعنى ساعت ۱ صبح روز دوشنبه بيستم اسفند ماه ۱۳۲۴ برابر با يازدهم ماه مارس ۱۹۴۶ هنگام ادعاى توضيحاتى در بازپرسى شعبه ۷ تهران به اتفاق منشى خود شادروان حّداد با شليک سه گلوله و بيست و هفت ضربه کارد به دست حسين امامى و برادرش از اعضاى فدائيان اسلام به قتل رسيد. خود کسروى در باره احضارش به دادسرا نوشته است: " خداراسپاس که پس از ۵۸ سال زندگانى، يک باررا هم به شعبه بازپرسى افتاده وآنهم گناهم کتاب نوشتن و باخرافات جنگيدن است. اين پرونده مرابه راهى میاندازد که اگر پيش رود، مرا همپايه سقراط و مسيح خواهد گردانيد. سقراط و مسيح نيز به همين گناه محکوم گرديدند." شادروان جعفررائد که خود مدتى رياست سگالاد (کميته مشورتى) باهماد آزادگان را به عهده داشت مینويسد: " کسروى معتقد بود که براى تکان دادن مردم بايد تند نوشت و شديد تاخت و مثال میآورد، کسى که جائى را آتش مىزند، اگر با ملايمت بخواهى از آن کار خطرناک بازش دارى، نتيجه نمىگيرى، بايد بر سراو فرياد برآورد، چون تُندَر غريد و نهيب زد تا از آن کار زشت خانمان سوزش دست بردارد. اين کارکسروى تبريزى، محيط ساکت مذهبى را به هيجان آورد.استخر راکد اجتماع ايران را متلاطم ساخت و در اثر سنگهائى که به ميانش پرتاب مىکرد، موجهائى بر انگيخت، موجهاى کوه پيکر سهمناک. بالاخره فتواى قتلش صادر شد و هيئت حاکمه چشم بر هم نهاد که اجراء گردد." چندی پیش کتابی در کشور فرانسه با عنوان Ahmad Kasravi: L’home qui vouler sortir l’Iran de l’obuscurantisme (کسروی مردی که میخواست ایران را از تاریک اندیشی برهاند) به قلم آقای علیرضا مناف زاده، چاپ و منتشر شده است. خود من نیز سلسله گفتارهایی را به زبان اسپانیایی پیرامون زندگی و آثار کسروی در مطبوعات اسپانیا منتشر خواهم کرد. از دیگر دانش پژوهان نیز انتظار دارم که در شناساندن این بزرگ مرد در کشورهای محلّ زندگی خود دریغ نورزند. کشتن کسروى و منشى او در واقع دومين عمل تروريستى بود که به دست فدائيان اسلام صورت مىگرفت. سوء قصد نخست اين گروه نيز عليه جان کسروى بود که در ارديبهشت همان سال (۱۳۲۴) ولى آن بار وسيله خود رهبر گروه (نواب صفوى) به انجام رسيده بود ولی بر اثر مداخله به موقع هواداران کسروى نافرجام ماند. درآن حادثه، کسروى کشته نشد. بلکه نواب صفوى پس از شليک دو تير در خيابان حشمتالدوله (که از پشت قفسه سينه وارد و ازقسمت جلو خارج مىشود) توسط گروهى از جوانان محاصره مىشود وشادروان حسين يزدانيان تپانچه را از دست او مىگيرد. دراين هنگام بوده است که به توصيه پزشکان، کسروى براى نخستين بار در زندگى، گوشت مىخورد و پس از بهبودی راهى را که درپيش گرفته بود ادامه مىدهد. پس از ارتکاب اين جنايت، ملايان اجازه نمىدهند که اجساد کسروى و منشىاش در گورستانهاى عمومى تهران دفن شود. در نتيجه گودالى در گلاب دره شميران مىکنند وآن دو را در درون آن مىاندازند. دريکى از روزهاى ماه خرداد و پس از پايان امتحانات نهائى کلاس پنجم دبيرستان من و يکى از دوستانم که از افسران نيروى هوائى بود تصميم گرفتيم هر طورى که شده به محّل دفن کسروى را برویم. با نشانههائى که دردست داشتيم به سوى آن محّل راه افتاديم. به جائى رسيديم که تک درختى خشک در آنجابود . در اطراف آن درخت به جستجو پرداختيم. من و دوستم با يک تکه چوب و بانوک کفش خاک را به هم مىزديم تااينکه به مقدارى ملات آهک و سيمان بر خورديم. آرامگاه مردى که عمرى را صرف مبارزه با خرافات و موهومات و خيانت و عوامفريبى کرد در آن جا قرار داشت. يادش گرامى باد.
|
||||
|