بازگشت به صفحه اول

 

 
 

محمد مصدق در گفت و گو با محمود مصدق:

انگليسي ها نقطه ضعف آمريکايي ها را مي دانستند

دانا شهسواري
mailto:dana.%20shahsavari@yahoo.%20com

۲ شهریور ۱۳۸۵

محمود مصدق، فرزند دكتر غلامحسين مصدق و نوه دکتر محمد مصدق، اكنون در تهران مشغول طبابت است. 53 سال پس از آن كودتاي غم انگيز، با او از"پدر بزرگ" گفته ايم.

مي گفتند پدر بزرگ شما با كمونيست ها كنار امده و حزب توده را آزاد گذاشته است. نظر شما در اين مورد چيست؟
اين اصلا درست نيست. در ايران كسي او را متهم به دوستي و كنار آمدن با كمونيست ها نمي كند. اتفاقا پدر بزرگ من در طرف نقد كمونيست هاي ايران قرار دارد. اما آمريكا و انگليس همواره اتهام كنار آمدن با كمونيست ها را به او مي زدند. اين اتهام ابتدا از سوي انگليسي ها مطرح شد و بعد تحت تاثير آنها، آمريكايي ها هم دنبال قضيه را گرفتند.

يعني آمريكايي ها مي گفتند مصدق ايران را كمونيستي خواهد كرد؟
امريكايي ها به شدت از كمونيسم هراس داشتند. پس از فاشيسم، كمونيسم بزرگترين خطر براي آنها بود. و اين در حالي بود كه هنوز خاطره فاشيسم زنده بود. انگليسي ها هم که نقطه ضعف آمريكايي ها را مي دانستند، روي آن انگشت گذاشتند و گفتند مصدق ايران را به دامن شوروي مي برد. آمريكا روي همين امر اقدام به همكاري با انگليس كرد. پس از 28 مرداد من در آمريكا يك كنفرانس خبري گذاشتم كه در روزنامه "بوستون گلوپ" چاپ شد. در آن كنفرانس اعلام كردم پدربزرگ من که يك مالك بزرگ بود، چطور مي تواند كمونيست شود. اين مصاحبه چاپ شد و با استقبال آمريكايي ها مواجه شد. در حقيقت مردم آمريكا با مصدق دشمني نداشتند، زيرا دليلي هم براي اين دشمني نمي ديدند.

  • دكتر محمد مصدق، پدر بزرگ شما چه خصوصياتي داشت؟*
    بايد اعتراف كنم كه تاكنون كمتر كسي را مثل او ديده ام. او ويژگي هاي خود را داشت. حرف بيخود نمي گفت. خيلي نكته سنج بود. براي هر كاري مشورت مي كرد. ديگر اينكه در برخورد با دزدي و اسراف، رشوه و اختلاس هيچ گذشت نداشت. واقعا انسان نمونه اي بود. اما حالا مي بينيم که محل تبعيد او هم مورد بي توجهي قرار گرفته. حتي در چند نوبت زمين آنجا از سوي روستاييان مورد تجاوز قرار گرفته. خيلي تاسف آور است. از او به کسي ضرر نمي رسيد.

  • لااقل به شاه كه ضرر رسيد.*
    اينطور نيست. باور كنيد به شاه هم ضرري نرساند. پدر بزرگ من نمي خواست شاه را بردارد، برعكس هميشه مي گفت من قسم خورده ام كه سلطنت را برندارم. البته كساني بودند كه به او پيشنهاد داده بودند اما او مي گفت: من اين كاره نيستم. او آدم با پرنسيپي بود و حرفش، حرف بود.

آقاي دكتر شما از كودكي با پدر بزرگ بوديد؟
بله، از زماني كه از تبعيد اول بيرجند او را با وساطت محمد رضا شاه به احمد آباد منتقل كردند، من آن موقع پنج سال داشتم، همواره با او بودم. من با او بزرگ شدم و وقتي هم كه در دانشگاه تحصيل در طب را انتخاب كردم خيلي خوشحال شد. همواره آرزو داشت پزشك شوم و بيمارستان نجميه را اداره كنم. من ابتدا علوم سياسي خواندم اما بعد به دانشكده طب هاروارد رفتم. پدر بزرگ وقتي اين خبر را شنيد خيلي خوشحال شد. به هرحال صحبت اين بود كه من همواره با او بودم. تا آخرين لحظات. در بيمارستان نجميه هم او را تنها نگذاشتم.

آخرين جملاتش چه بود؟
او ديگر از زندگي خسته شده بود. همواره مي گفت "خدايا من را زود تر ببر". اصلا ديگر دوست نداشت زنده بماند. ديدن دوباره برخي از افراد و يا شنيدن نام آنهابرايش زجر آور شده بود.

نمي گفت چرا از زندگي خسته شده است؟
نه. او دچار افسردگي خيلي عميقي شده بود. بخصوص وقتي مادربزرگم درگذشت، بيشتر افسرده شد و پس از آن حتي نتوانست يكسال دوام بياورد.

پدر بزرگ در آن لحظات آخر چيزي به شما نگفت؟
نه. او اصولا كم حرف مي زد. با ما زياد حرف نمي زد. حرف زدن هم برايش سخت شده بود. ديگر حوصله چيزي را نداشت. مدام بي تابي مي كرد.

پس با چه كسي حرف مي زد؟
بيشتر با خودش. او كسي را نداشت. خيلي تنها بود. حتي اجازه نمي دادند از قلعه بيرون برود. در سالهاي آخر خيلي به او بد گذشت.

پدربزرگ شما مذهبي بود؟
بله، او خيلي اهل دين بودواعتقاد شديدي داشت. من امروز دينداري بالاتر از او نمي بينم. لااقل از بسياري از آدمهايي كه امروز ادعاي ديانت مي كنند مذهبي تر و ديندارتر بود. اصلازندگي روزانه او نمونه كامل زندگي يك انسان با خدا و مسلمان بود. خيلي قرآن مي خواند. با تمام ثروتش اهل اسراف نبود. غذايش از غذاي هر آدمي ساده تر بود. غذاي سرايدار و كاركنانش از غذاي او بهتر بود.

به نظر او بزرگترين دشمن ايران چه بود؟
انگليس. از كينه او به انگليسي ها تعجب مي كرديم. خيلي با انگليس عناد مي ورزيد. كينه عجيب و عميقي نسبت به انگليس داشت. همواره مي گفت انگليسيها مي خواهند كشور ما را تحت سلطه خود بگيرند.

روز 28 مرداد شما كجا بوديد؟
در آن زمان من در حال تحصيل در هاروارد بودم و نتوانستم تحولات را از نزديك ببينم اما اخبار را از روزنامه ها پي گيري مي كردم. بعد از سه سال روزي كه از زندان لشكر 2 زرهي آزاد شد و به احمد آباد مي رفت من نيز وارد تهران شدم ومستقيم از فرودگاه به ميدان آزادي فعلي سر راه رفتن ايشان به احمد آباد آمدم و با اتومبيل ايشان به احمد آباد رفتم. در صندلي عقب كنار ايشان نشستم.

در راه به شما چه گفت؟
از هر دري صحبت كرديم. اما چيز زيادي يادم نيست. سر ظهر همان روز در حال نهار خوردن دراحمد آباد بوديم كه متوجه سر و صداي بسياري در بيرون قلعه شديم. آن موقع چهار گوشه قلعه چهار برج نگهباني بود. من بالاي يكي رفتم و ديدم كه افرادي با چند اتوبوس آمده و شعار هايي مي دهند. مي گفتند آمده ايم تا خونبهاي كشتگان خودرا از مصدق بگيريم. از تيپ آدم هاي شعبان جعفري بودند. من با تفنگم چند شليك كردم و آنها هم از ترس رفتند؛ اما پس از نيم ساعت دو سرهنگ از سازمان امنيت با نامه اي آمدند و گفتند كه شما اينجا امنيت نداريد و از دولت درخواست كنيد كه به شما تامين جاني بدهد. ايشان هم نامه اي نوشت و داد به من خواندم. از فردا چند ماموردر قلعه مستقر شدند و اتاق گرفتند. تا روزي كه ايشان درگذشت آنها آنجا بودند.

تمام اين اتفاقات همان روز اول ورود به احمد آباد رخ داد؟
بله. تنها به فاصله يكي دو ساعت. او هم خيلي سريع با قضايا كنار مي آمد. اصلا سير زندگي اين آدم درس عجيبي است. خلاصه او آدم وي‍ژه اي بود. خيلي خوب تار مي زد. شاگرد استاد درويش خان معروف بود. گاهي براي خودش تار مي زد. خيلي ماهر بود در تار زدن.

حساسيت او نسبت به مسايل ملي چگونه بود؟
در اين مورد هم خيلي حساس بود. مي گفت هويت آدم بايد مشخص باشد. به ما كه در خارج بوديم همواره مي گفت تابستانها به ايران بياييد تا فارسي صحبت كردن فراموش تان نشود. هزينه سفر مان را هم به ما مي داد.

امروزشما در مورد پدر بزرگتان چه وظيفه اي احساس مي كنيد؟
اينکه نسل امروز بدانند مصدق كه بود و چه مي خواست. اهدافش را بايد براي نسل امروز تبيين كرد. من هيچ نقش ديگري ندارم.

شما تاكنون گريه هم كرده ايد؟
بله، زياد گريه كرده ام. پدربزرگ من هم زياد گريه مي كرد.

شما مي دانيد چرا گريه مي كرد؟
فشار اعصاب بود. يك مقداري هم ما به لحاظ ژنتيك روي گريه حساس هستيم. او زياد تحت تاثير احساسات داخلي بود و اين منجر به گريه مي شد. اين غير ارادي است.

هنوز هم گريه مي كنيد؟
بله

شما 14 اسفند بيشتر گريه كرديد يا 28 مرداد؟
28 مرداد خيلي گريه كردم اما نه به خاطر سقوط دولت پدر بزرگ. بلكه اول صبح در ايستگاه مترو مجله نيويورك تايمز را ديدم كه تيتر اولش اين بود "پسر دكتر مصدق را در بازار تهران با سرنيزه تكه تكه كردند". من پايم سست شد و همانجا نشستم.

خبر دروغ بود؟
بله دروغ بود. كسي كه كشته شده بود شبيه پدر من بود. اما بالاخره تيتر يک روزنامه اين بود.

در 14 اسفند چطور؟ گريه كرديد؟
بله، خيلي گريه كردم. گريه هايم چندين روز ادامه داشت. چون زماني كه مرد دستش در دست من بود. تا لحظه آخر من با او بودم.

ساعت چند بود كه درگذشت؟
حدود يازده شب. او سه روز در كما بود. بعد هم مشكل تنفسي پيدا كرد. خونريزي معده داشت. ما هم كاري نمي توانستيم بكنيم. خودش هم مي خواست زودتر برود. من حالا كه به عقب نگاه مي كنم مي بينم عمرش را براي مردم گذاشت. او اصلا از زندگي اش هيچ لذتي نبرد. به عنوان يك انسان تمام امكانات را داشت اما با حداقل ها زندگي مي كرد.

من شما را به عقب بردم و متاثر شديد.
بله درست است. چون واقعا دوران خوبي بود. او هم آدم منحصر به فرد و جالبي بود. با او بودن لذتي داشت.

 

 
 
بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به نهضت ملی