|
|
|||
گفتگو با تختی
تختی سحر شد برخیز ! صبح از
کران سر بر زد باز این فلک می چرخد ، باز
این زمین می لرزد در سکر روًیا راهی ، تا گور
تو طی کردم بر خوابگاهت دستم ، انگشت
غم بر در زد برخیز و این مردم را راهی
به کارستان کن وقت سفر شد آنک خورشید
غمگین سر زد از اشک و از همدردی یک
کاروان در پی کن فرش و گلیم و چادر چیزی اگر
می ارزد ـ من ، خفته ی سی ساله؟
سنگم بسی سنگین است بر جای مغزم اینک ماری سیه
چنبر زد
آیا به یادم داری؟ آن روز؟
آری ، آری
روزی که مهرت مهری بر صفحه
ی دفتر زد می رفتی و دنبالت یک کاروان
همدردی مرغ دعا از لب ها ، تا
آسمان ها پر زد دستان مرد از یاری ، جوینده
در همیان زد زن آتش بیزاری ، در طوق و
انگشتر زد بر درد ها درمان ها ، از
سوی یاران آمد بر زخم ها مرهم ها ، دستان
یاریگر زد... ای خفته سی ساله ، برخاستن
نتوانی باید دم از این معنا ، با
تختی دیگر زد ای تختیان بر خیزید ، با
روح تختی همدل وقتی هزاران کودک ، بر خون
خود پرپر زد... |
||||
|