|
|
|||
بمناسبت
یکصد و بیست و پنجمین سالروز تولد
دکتر محمّد
مصدّق
دو شعر با یاد
بزرگ مردی که
برای رهائی
ملّت های شرق برخاست
و جان بر سر
این کار گذاشت.
فریدون
مشیری آواز ِآن پرندهء غمگین
هر چند پای ِباد
درین دشت بسته است ؛ روزی پرنده
ای خواهد گذشت از سر
ِاین خانه های تار ، خواهد شنید قصهء
خاموشی تو را از زاری ِ خموش ِ
درختان ِ سوگوار
«» «»
«» بر بال ابرهای
مسافـر خواهد گریست در
دشت. همراه باد های
مهاجر ، خواهد پرید در
کوه. آنگاه آن پرنده
از چشم های گمشده
در اشک از دست های بسته به
زنجیر از مشت های پر شده
از خشم آوازهای غمگین ،
خواهد خواند.
«» «»
«»
آواز های او را
جنگل برای دریا
دریا برای کوه
تکرار می
کنند
وان موج نغمه ها
جان های خفته را
در هر کرانه ای
بیدار می
کنند.
«» «»
«»
البرز
،
این شاهد صبور ،
که آموخت
؛
زآن روح استوار تر
از کوه ،
درس شکوهمندی
،
با یاد رنج های تو
، سیلاب ِ دَرد را تا سال های سال /b>
بر گونه های
سوخته
خواهد
راند.
«» «»
«»
بعد از تو ، تا
همیشه ،
شب ها و روزها
،
بی ماه و مهر می
گذرند از کنار ما.
اما ،
پشت دریچه ها ،
در عمق سینه ها ،
خورشید ِ قصه های
تو همواره روشن است.
از بانگ راستین تو
، ای مرد ، ای دلیر
آفاق شرق تا همه
اعصار پر صداست.
«» «»
«»
نام بزرگ تو
این واژهء منزه ،
نام پیمبرانه
آن " صاد" و " دال "
ُمحکم
آن " قاف"
آهنین
ترکیب خوش طنین ،
تشدید ِ دلپذیر ِ
مُصدّق ،
مصداق صبح صادق
؛
یاد آور طلوع رهائی
،
پیشانی سپیدهء فردا
است !
«» «» «»
نام بزرگ تو
در برگ برگ یاد درختان ِ این دیار>
در قصه ها و زمزمه
ها و سرود ها
در هر کجا و هر جا
تا جاودان به گیتی
خواهد ماند.
هر چند پای باد
درین دشت بسته است !
اسفند 1346
فریدون مشیری
2
یک گرد
باد آتش
در سوگ مرد ِ مردان
،
از درد می
گدازم.
اشکی نمی
فشانم.
شعری ، نمی توانم
!
جان ، نه ، که این
دوار ِ جنون است در سرم
خون ، نه ، که شعله های مذاب
است در تنم
«» «»
«»
اینجا هزار صاعقه
افتاده ست.
اینجا هزار خورشید
، ناگاه
خاموش گشته است
اینجا هزار مرد ،
نه ، صد ها هزار مرد
از پا در آمده است
!
در سوگِ مردِ
مردان
از درد می
گدازم
آن جان تابناک
نباشد ؟
باور نمی
کنم.
«» «»
«»
از قلّه های شرق
مانندِ آفتاب بر
آمد
تنها.
تنها تر از تمامی
تنهایان
فرهاد وار تیشه به
کف ، راه می گشود ،
هر واژهء کلامش ،
یک شاخه نور بود ،
هر نقطهء پیامش ،
یک گِردباد آتش
!
«» «»
«»
می رفت برج و باروی
بیداد بشکند.
می رفت توده های
پریشان خلق را
از تنگنای رنج
اسارت رها کند.
«» «» «»
اهریمنان عالم ،
همداستان شدند !
توفان و سیل و موج
و تلاطم
شمشیر می زدند که
: تاراج
!
فریاد می کشید که : ـ « مَردُم »
!
«» «» «»
بسیار تیر ها که
رها شد به پیکرش
بسیار سنگ ها که
شکستند بر سرش
او ، همچنان رهائی مردم را
فریاد می
کشید.
«» «» «»
در دره های شرق
خود کامگان
ظلمت
خورشید را به بند
کشیدند
خورشید در قفس
!
چون شیر می
خروشید
تا آخرین
نفس.
«» «» «»
فریاد های او
در لحظه های آخر
در های و هوی
سنگدلان گم بود.
امّا
،
هنوز ، بر لب لرزانش .
یک حرف بود ،
آن هم :
مردم بود !
«» «» «»
در سوگِ مردِ مردان
شعری نمی
توانم.
اسفند 1346
فریدون
مشیری
|
||||
|