بازگشت به صفحه اول

 

 
 

برگرفته از تارنمای "دنیای ما"

منبع اصلی:  شماره 42 نشریه "چشم انداز ایران"

پس از 52 سال : دست نوشته متن دفاعيه؛

مرحوم دکتر حسين فاطمی

دکتر فاطمی در يكي از آنها مي‌نويسد: به وسيله‌اي از آقاي دكترمصدق سوال شود كه وظيفه ما در اين محاكمه چيست؟ آيا اينها را به افتضاح بكشانيم يا معتدل عمل كنم. من كه هرگز حاضر نيستم به اعتدال رفتار كنم. زيرا حساب مي‌كنم اگر چنانچه جان خود را در اين راه از دست بدهم در مصرف عقيده خود صرف كرده‌ام. اين موضوع را در نامه ديگري هم بعد از محكوميت به اعدام به من نوشتند: كه الساعه يك ساعت از حكم فرمايشي اعدام مي‌گذرد، ولي به جد اطهرتان اگر كوچك ‌ترين اثري در روحيه من بخشيده باشد، دوباره در آنجا تكرار مي‌كند كه چنان‌چه در اين راه از دست بروم دقيقاً در مصرف حقيقي صرف شده است.

گفت‌وگو با احمد صدرحاج‌سيدجوادي

ندا حريري

چشم‌انداز ايران

پس از 52 سال :دست نوشته متن دفاعيه مرحوم دکتر حسين فاطمی

در آستانه پنجاه‌وششمين سالگرد قانون ملي‌شدن صنعت نفت ايران قرار گرفته‌ايم؛ فصلي مهم و تأثيرگذار در تاريخ معاصر كشورمان. در اين دوران قهرمانان و مرداني درخشيدند كه برگ‌هاي تاريخ كشورمان به‌نام آنان زينت گرفته. هرگاه كه به‌ ملي‌كردن نفت ايران مي‌انديشيم، مردي را به خاطر مي‌آوريم كه در كنار دكترمصدق ايستاد، مقاومت كرد، همچون ستاره‌اي درخشيد و شهيد شد؛ دكترسيدحسين فاطمي. مردي كه به گفته خود دكترمصدق، براي نخستين‌بار پيشنهاد ملي‌شدن نفت ايران را مطرح كرد. مطلبي كه در پي مي‌آيد متن دفاعيه مرحوم دكترحسين فاطمي است كه پس از 52 سال انتشار مي‌يابد. در ابتدا گفت‌وگويي در همين زمينه و در راستاي چگونگي دستيابي به اين يادداشت‌ها توسط خانم ندا حريري با آقاي دكتراحمد صدر حاج‌سيدجوادي صورت گرفته و پس از آن، متن دفاعيه دكترفاطمي ـ كه براي نخستين‌بار چاپ مي‌شود ـ و نامه‌هاي زندان به آيت‌الله زنجاني، ارتباط براي دفاع در دادگاه نظامي آمده است. در پايان، نشريه چشم‌انداز ايران بر خود لازم مي‌داند كه از جناب آقاي دكتراحمد صدر حاج‌سيدجوادي به جهت در اختيارگذاشتن اين متن، سپاسگزاري نمايد.       

در ايام يادبود قانون ملي‌شدن صنعت نفت بار ديگر صفحاتي از تاريخ زنده مي‌شود که اگر چه با گذشت روزگاران شايد غبارآلود شده باشد، اما با رشادت‌ها و فداکاري‌هاي بزرگاني چون مرحوم دكترحسين فاطمي كه بنا به گفته دكتر مصدق پيشنهاددهنده ملي‌كردن صنعت نفت ايران بود، هنوز از پس زمان زنده و تازه مي‌نمايد.      

متن حاضر بر اساس اصل دست نوشته دکتر فاطمي است که در ايام حبس و در آخرين روزهاي حيات به خط ايشان نوشته شده و تاکنون اين متن (بر اساس اين دست‌نوشته) منتشر نشده است و اکنون پس از 52 سال از نوشته‌اي کهنه و قديمي به سندي تازه و زنده تبديل مي‌گردد.        

دکتر فاطمي اين مطالب را در رد ادعانامه دادستان نظامي که عليه او ترتيب داده شده بوده نگاشته است و جريان‌هاي سال‌هاي 1330 تا 1332 را به تفصيل توضيح داده که اين حوادث (در دست نوشته موجود) از جريان ترور ناکام او در سال 1330 آغاز و تا حوادث پيش از کودتاي 28 مرداد 1332 ادامه مي‌يابد. دکتر فاطمي هدف خود را از بيان اين مطالب اين چنين بازگو مي‌کند: «اينها که من عرض مي‌کنم براي تملق و چاپلوسي شخص يا اشخاصي معين نيست، جنبه انابه و استغفار هم ندارد، بخصوص که بعضي قرائن و دلايل نشان داده است که چگونگي دفاع و قدرت استدلال و ارائه مدرک و دليل در اتخاذ تصميماتي که گرفته شده يا گرفته مي‌شود چندان موثر نخواهد بود ... پس هر چه عرض شده و مي شود صرفاً از اين نظر است که حقايقي روشن گردد و عقايدي بر اثر تبليغات سوء و دروغ‌ها و اغراض، معکوس جلوه نکند ...»  

اين دست نوشته توسط جناب آقاي احمد صدر حاج سيد جوادي، وزير دادگستري دولت موقت و سرپرست دائره‌المعارف تشيع ارائه گرديده است. براي آشنايي با تاريخچه اين دست‌نوشته و چگونگي رسيدن آن به دست آقاي صدر حاج سيد جوادي گفت‌وگويي با ايشان انجام شده که ابتدا بدان پرداخته و سپس متن دفاعيه دکتر فاطمي در ذيل آن مندرج مي‌گردد.

●● آقاي دكتر! لطفاً بفرماييد اين دست نوشته چه زماني و چگونه به دست شما رسيده است.
● اين دست‌نوشته حدود 29 سال پيش و توسط مرحوم آيت‌الله حاج سيد رضا زنجاني به دست من رسيده است.
●● قدري در مورد زندگي آيت ا... زنجاني و سابقه آشنايي خود با ايشان توضيح دهيد.

● در سال 1332 و بعد از کودتاي 28 مرداد و سقوط دولت مردمي دکتر مصدق، آيت‌الله زنجاني و عده‌اي از فعالان سياسي، سازمان نهضت مقاومت ملي را محرمانه تشکيل دادند. بعد از آن‌که نهضت مقاومت فعاليت خود را به‌صورت زيرزميني و مخفيانه آغاز کرد، به من هم پيشنهاد شد که شما هم عضو باشيد و هسته ادارات را تشکيل دهيد و من هم به فعاليت در نهضت مقاومت ملي و همکاري با آيت‌الله زنجاني و ساير اعضاء مشغول شدم. در آنجا افراد گرد هم جمع ميشدند و کار تنظيم اعلاميه‌ها و برنامه تظاهرات و... را انجام مي‌داديم.       
●● چگونه دست نوشته دکتر فاطمي در اختيار آيت‌الله زنجاني قرار گرفته است؟       

● بعد از کودتاي 28 مرداد، در زمان نخست‌وزيري زاهدي و فرمانداري نظامي سرتيپ تيمور بختيار، آيت‌الله زنجاني ضمن اعلاميه‌اي دستور اعتصاب و تعطيل بازار را مي‌دادند و در نتيجه بختيار هم ايشان را احضار و براي مدتي توقيف کرد. آيت‌الله زنجاني را به زندان لشکر 2 زرهي بردندکه اتفاقاً دکتر فاطمي هم در سلول ديگري در همان زندان حبس بوده است. آيت‌الله زنجاني ابتدا با استفاده از يادداشتي که زير چند عدد ميوه مخفي کرده و براي دکتر فاطمي مي‌فرستد، از ايشان مي‌خواهد تا فردي را معرفي کند که واسط بين آنها باشد، اما دکتر فاطمي اظهار مي‌کند که واسطه مطمئني سراغ ندارد. پس خود آيت‌الله زنجاني فرد مطمئني را پيدا کرده و او را استخدام مي‌کند تا رابط دکتر فاطمي و آيت‌الله زنجاني باشد. اين يادداشت‌ها در بسياري مواقع روي پاکت سيگار نوشته مي‌شده که جلب توجه نکند، اما گاهي نوشته‌هاي مفصل‌تري مثل همين دست نوشته دفاعيه دکتر فاطمي بين آنها رد و بدل مي شده است و بدين صورت اين دست‌نوشته‌ها و مکاتبات ديگر در همان ايام (سال 1333 ﻫ.. ش) در اختيار آيت‌الله زنجاني قرار گرفته است.       

●● بر سر اين دست‌نوشته‌ها چه آمد؟       
● بعدها آيت‌الله زنجاني بخشي از آن دست‌نوشته‌ها را به من سپردند و بخشي را هم در اختيار امام جماعت قلهک قرار دادند که بعد از فوت ايشان (امام جماعت قلهک) معلوم نيست آن نوشته‌ها چه شد.  

●● آيا همه آن دست‌نوشته‌ها و مکاتبات هنوز هم نزد شماست ؟     

● پس از آن‌که مرحوم زنجاني دست‌نوشته دفاعيه دکتر فاطمي و مقداري نوشته‌هاي ديگر ايشان را به من دادند، من آنها را در اختيار يکي از آشنايان قراردادم تا آنها را تايپ کند که قسمت عمدهاي از آن هم تايپ شد، اما متأسفانه در جريان دستگيري تعدادي از فعالان سياسي، منزل شخصي اينجانب نيز مورد تعرض قرار گرفت و بخشي از دست‌نوشته دفاعيه دکتر فاطمي و قسمت تايپ شده آن به همراه يک‌سري نوشته و مطالب ديگر برده شد که با وجود پيگيري من براي بازگرداندن آنها به من مسترد نشد. اين دست‌نوشته‌هايي که باقي‌مانده و هم‌اکنون چاپ مي‌گردد، لابه‌لاي پوشه‌اي در کتابخانه قرار داشته که اتفاقاً در آن روز ديده نشده و من بعدها آنها را پيدا کردم. به‌همين‌دليل صفحات اوليه آن ناقص است و متن دفاعيه از صفحه 16 شروع مي‌شود.       

●● اميدواريم که روزي همه آن دست‌نوشته‌ها پيدا شود و در اختيار علاقه‌مندان قرار گيرد. از شما هم به خاطر تلاش براي نشر دست‌نوشته‌هاي موجود سپاسگزاريم.

  ***

متن دفاعيه دکتر فاطمي (از صفحه 16) با عنوان «در رد ادعا نامه»:   

.... مرگ را با تمام خصوصيات افسانه‌اي‌که از روز اول خلقت بشر تا امروز درباره‌اش گفته‌اند و نوشته‌اند من به‌چشم خود ديدم، ولي وحشتي از آن به خود راه ندادم، زيرا مرگ نبايد که وحشت‌‌‌آور باشد. وحشت مرگ ساخته و پرداخته آنهايي است که به زندگي دلبستگي زياد دارند و براي حيات خود بيشتر از حيات اجتماع خويش ارزش و اهميت قائل هستند و آن کساني‌که وجدانشان آرام است خيلي به‌سادگي و آساني مي‌توانند از زندگي چشم بپوشند و براي آنها مردن از آب‌خوردن سهل‌تر است چنان‌که‌"اپيکتت"[اپيكور
epicure))] حکيم و فيلسوف معروف رواقيون مي‌گويد: «... موجب تشويق مردمان نفس حوادث نيست، بلکه طرز تلقي حوادث است مثلاً در مرگ هيچ دهشتي نيست وگرنه «سقراط» را دهشتناک همي نمود، اما هول مرگ در اين است که ما آن‌را هولناک تصور کنيم پس چون به تشويشي، رنجي و خلاف ميلي دچار بشويم بايد که جز خويشتن گناه بر کس ننهيم، هرچه هست از انديشه و حکمي است که ما در آن حوادث رانده باشيم.» از محلي که گلوله را دريافت کردم تا جايي‌که اتومبيل من ايستاده بود بيشتر از صد قدم فاصله بود جماعتي آمدند مرا سر دست برگيرند و به ماشين برسانند، چون خطر اين کار را از نظر عملي که گلوله انجام داده بود مي‌‌دانستم، ملاطفت ايشان را با تشکر رد کردم. زير بازوي مرا گرفتند و به طرف وسيله نقليه رفتيم، در ضمن جماعتي نيز «ضارب» را که راديو لندن همان روز لقب «قاتل» به او بخشيد، در ميان گرفته کتکش مي‌زدند از آنها نيز تمنا کردم آن... را نزنند و به دست مأمورين انتظامي‌اش بسپارند. سوار اتومبيل شده از شميران به شهر آمديم، در فاصله راه به‌تدريج درد طاقت‌فرسا مي‌شد، من به دوستاني که تسليت و دلداري‌ام مي‌دادند به‌عنوان وصيت نهايي دو مطلب بيشتر نگفتم : يکي اين‌که به همسرم که تازه دو ماه از ازدواج ما نمي‌گذشت و بر سر طفلي که امروز دوسال از عمر او مي‌گذرد باردار بود، خبري ندهند و ديگر اين‌که روزنامه‌ام را به همين شيوه‌اي که در جهاد بر ضد اجنبي دارد نگهدارند و انتشار آن را موقوف نکنند. تا آن وقت من هرگز در بيمارستان بستري نشده بودم. مزاجي قوي بر اعصابي ناراحت تسلط داشت، ولي حوادث ايام اشغال کشور ضربت موثري به اعصاب من زده بود بخصوص که پس از پايان جنگ جهاني دو سه سال مملکت ما ميدان جنگ سرد دول قوي قرار گرفت و مسئوليت علاقه‌مندان به وطن را سنگين‌تر کرده بود.

در هر حال وقتي از من پرسيدند به کدام بيمارستان برويم گفتم غير از بيمارستان شماره 2 به هر مريضخانه ديگر برويم مانعي ندارد، اما نمي‌دانم چطور شد که اسم «بيمارستان نجميه» به خاطرم آمد و از همراهانم خواستار شدم که مرا به آنجا هدايت کنند. اتومبيل مقابل بيمارستان ايستاد، من در حالي‌که از شدت درد به خود ميپيچيدم، ولي هنوز از حس و حرکت نيفتاده بودم، پياده شدم و با پاي خود از پله‌هاي راهروي اطاق عمل بالا رفتم و روي تختخواب با لباس افتادم و در انتظار جراح باقي ماندم بعد از آن خودم خاطرهاي ندارم زيرا خون‌ريزي زياد و درد شديد مرا از هوش برد و فرداي آن روز که بعد از عمل جراحي و بيهوشي شب چشم باز کردم، اولين کسي را که پيش از همه نزديکان و کسان خود ديدم جناب آقاي علا وزير دربار بود که از طرف اعليحضرت همايوني به احوالپرسي من آمده بودند.

سه‌ماه‌ونيم ايام اقامت «نجميه» طول کشيد و به جراحات و زخم‌هاي ناشي از گلوله درد سوختگي تمام قسمت ماهيچه‌هاي پاي راست نيز که بر اثر غفلت يا تحريک يک پرستار حادث شده بود اضافه گرديد که اين جراحت اخير بيشتر از عذاب گلوله آخرين رمق مرا گرفت. ايامي که در بيمارستان بودم به‌جز يکي دو ماه اول که از هر گونه فعاليت سياسي محرومم ساخته بودند گاه و بيگاه رفقاي «جبهه ملي» و دولت به عيادتم مي‌آمدند و طبعاً گفت‌وگوي سياست مطرح و مذاکره مي‌شد و من از آن‌وقت که بر حسب اجبار دور از معرکه بودم ولي بهتر ميتوانستم صحنه را تماشا کنم. خوب مي‌ديدم که دست بيگانه چطور براي تفرقه و تشتت عناصر موثر داخلي کار ميکند و مقالاتي که از روي تخت بيمارستان نوشته‌ام شاهد اين احساس است. بيشتر آن مقالات را با اشک چشم به پايان مي‌بردم و شدت تأثر، تب مرا براي چند روز يکي دو درجه بالا مي‌برد. خلاصه مجلس هفدهم باز شد، ولي من نتوانستم شرکت کنم و چون طول مدت کسالت ضعف و فتوري در روحيه‌ام وارد آورده بود، کسانم از يک‌سو و جناب آقاي دکتر مصدق ازسوي ديگر تصميم گرفتند مرا براي باقيمانده عمل و معالجه سوختگي به آلمان بفرستند و چند روز بعد اين تصميم به مرحله اجرا درآمد. چون با همان حالت نقاهت و بي‌حسي و ضعف مربوط ناچار بودم جهت انجام کارهاي خصوصي خود يکي دو نوبت چند ساعت از بيمارستان بيرون بيايم فرصت را غنيمت شمرده براي کسب اجازه حضور شاهانه نيز شرفياب شدم و يادم است در همان جلسه به مناسبت بعضي مسائل احساس کدورتي بين دولت و دربار کردم آنچه به نظرم مفيد براي «تحبيب» مي‌رسيد عرض کردم و با همان حالتي که عرض شد خدمت جناب آقاي دکتر مصدق هم که عازم لاهه بودند رسيدم و عرايضي هم به ايشان عرض کردم و دو روز بعد با همان هواپيمايي که هيئت نمايندگي ايران براي دفاع از حقوق کشور به ديوان دادگستري بين‌الملل مي‌رفت، من و همسرم نيز عازم هامبورگ شديم. قريب چهار ماه نيز معالجاتم در آلمان طول کشيد. در اواخر آن ايام آقاي مکي که از آن راه به آمريکا مي‌رفتند و در آن وقت غير از همکاري سياسي رفاقت شخصي ايشان هم براي من گران‌قيمت بود به سراغم آمدند و ضمن تشريح اوضاع سياسي روز گفتند که اعليحضرت همايوني فرمودهاند به فلاني ـ يعني من که امروز به نام ضديت و مخالفت با سلطنت مشروطه در صندلي اتهام نشسته‌ام ـ بگوييد زودتر برگردد و يکي دو روز بعد هم تلگرافي از تيمار سرتيپ شيباني که آن موقع رياست شهرباني را داشتند به اشاره دريافت کردم که حاکي از اين معني بود. همسرم را که ناگزير بود به زايشگاه برده از آلمان به سوئيس آورده در «برن» گذاشتم و با کمال نگراني خاطري که از وضع ايشان داشتم به طرف تهران حرکت نمودم، آنوقت بيشتر [از] دو ماه از وقايع سي‌ام تيرماه 1331 نگذشته بود و طبعاً در نخستين شرفيابي که همان روز ورودم يا فرداي آن‌روز صورت گرفت آن مسائل که بيش و کم صورت اطلاع را داشت مطرح شد. بيش از اين توضيحي درباره آن جلسه ندارم. يک هفته بيشتر از ورود من نگذشته بود، يکي از روزها که خدمت جناب آقاي دکترمصدق رسيدم به من فرمودند آقاي نواب وزير خارجه استعفا داده است. به نظر شما چه کسي مناسب براي اين کار است. دو سه نفر که به نظرم مناسب مي‌آمدند عرض کردم ايشان هم يادداشت فرمودند روز بعد صبح زود ايشان تلفن کردند که خدمتشان برسم. پس از اين‌که حضورشان رفتم اظهار کردند که من ديشب فکر کرده‌ام و اين‌طور مصلحت مي‌دانم که خود شما وزارت خارجه را قبول کنيد. من ضمن تشريح وضع مزاجي‌ام که پزشک آلماني گفته بود «حداکثر تا دو سه سال روزي دو ساعت بيشتر نبايد کار کني» عرض کردم شما فرمانده عالي اين مبارزه و جهاد بزرگ ملي هستيد و من مانند يک سرباز ساده و بي‌آلايش هميشه در اختيار نهضت مقدس ملت ايران بوده‌ام. هر نوع مقتضي و مصلحت مي‌دانيد عمل کنيد.

پس از چند ماه دوري از وطن براي انجام وظيفهاي که مردم تهران بر روي دوشم گذاشته بودند برگشتم. يک سال بود زندگي‌ام از هم گسيخته و همه کارهاي شخصيم معوق مانده بود و حالت مزاجي‌ام نيز يک استراحت طولاني به من تحميل ميکرد، اما اگر تصور کنيد به قدر بال مگسي به اين چيزها انديشيدهام اشتباه کردهايد. همان‌طوري‌که به نخست‌وزيرگفته بودم خودم را سربازي ساده در اختيار نهضت ميدانستم. به قول ارسطو: «...سعادت و خوشي را مردم در امور مختلفه مي‌پندارند ازجمله برخي به لذات راغب‌اند و بعضي به مال و جماعتي به جاه و جلال، اما چون درست توجه کنيم هيچ وجودي به غايت خود نمي‌رسد، مگر اين‌که همواره وظيفه‌اي که براي او مقرر است به بهترين وجه اجرا کند و انجام وظيفه به بهترين وجه براي هر وجودي فضيلت است پس سعادت از فضيلت جدا نيست، بلکه خود اوست و کمال هر وجودي عبارت از نيل به درجات فضيلت و وصول به غايت حقيقي حيات که همان سعادت است مي‌باشد.» من که به‌دنبال آن‌گونه سعادتي که «ارسطو» تعريف کرده هميشه بوده‌ام به‌هيچ چيز جز انجام وظيفه وطني خود نينديشيدم و از وکالت مجلس استعفا کرده براي معرفي به سعدآباد رفتم. پس از انجام مراسم معرفي، اعليحضرت همايوني جناب آقاي کاظمي را که نايب نخست‌وزير بودند مرخص کردند و اولين جمله
اي که پس از رفتن ايشان به من فرمودند ضمن ابراز ملاطفت اين بود که: «از امشب مي‌توانم راحت‌تر بخوابم زيرا سياست خارجي مملکت به دست مطمئني سپرده شده است... » از مطالب ديگر مي‌گذرم، ولي به‌طور خلاصه عرض ميکنم در طول نه ماه يا ده ماه تصدي وزارت‌خارجه غير از انجام تکاليفي که به من محول بود هر وقت احساس «تکدري» بين دربار و دولت ميشد آنچه قوه داشتم به رفع آن ميکوشيدم. پيش از وقايع نهم اسفند و پس از آن لازمه مجاهدت را به عمل آوردم و همه اينها به‌خاطر حفظ وحدت و يگانگي بود که براي به ثمر رسانيدن نهضت ملت، موثر تشخيص مي‌دادم. در جريان نهم اسفند هم اتفاقاً تنها کسي‌که آن روز در خانه نخست‌وزير بود من بودم که براي مذاکره درباره جريان مصاحبه مطبوعاتي خدمت جناب آقاي دکتر مصدق رفته بودم، شاهد عيني تمام حوادث و وقايع شدم بعد هم مرحوم افشار طوس به آنجا آمد و ما سه نفر از راه خانه وصل به خانه 109 بيرون آمديم. سرلشکر شهيد به شهرباني رفت و جناب آقاي دکتر مصدق و من به ستاد رفتيم و بعد هم در جلسه مجلس شرکت نموديم و پس از آن‌که جناب آقاي دکترمصدق به منزل آمدند آقاي مکي و من تا ساعت سه يا چهار صبح به اتفاق سرتيپ وفا فرماندار نظامي در آن حوالي بوديم و پس از اين‌که اطمينان حاصل شد که خطري نيست من به منزل خود رفتم. جريان اين‌طور اتفاق افتاده که در هر حادثهاي‌که پيش آمده تا دقيقه آخر در کنار دکتر مصدق باقي بمانم و اين دفعه که من در روز دوم مرداد از ايشان جدا شدم براي اين بود که در راديو به دروغ خبر قتل مرا انتشار دادند با کسب اجازه از خود ايشان خواستم به کسانم که تلفن‌شان قطع شده بود سري بزنم ولي همين‌قدر که بيرون آمدم صفحه طور ديگري چرخيد، به هر حال بعد از نهم اسفند وقايع پشت سر هم اتفاق افتاد ولي من از اواخر فروردين چون قبلاً قول داده بودم که رياست هيئت ايراني در جشن تاجگذاري اعليحضرت فيصل دوم را شخصاً خواهم داشت ناگزير شدم موجبات سفر را فراهم آورم و تهران را ترک گفتم، در اولين ساعت ورود به بغداد تلگراف رمزي با امضاي جناب آقاي دکتر مصدق به دستم رسيد تعجب کردم که چه مطلب مهمي اتفاق افتاده که در مدت کمتر از 24 ساعت ايشان تلگراف کرده‌اند. مضمون آن حکايت مي‌کرد که در موقع بازجويي از چندتن از متهمين به قتل افشار طوس آنها اظهار داشته‌اند که نقشه بعدي اين بوده که وزيرخارجه و رئيس ستاد را هم برباييم و به همان سرنوشت دچار سازيم و بعد چون در مطبوعات انتشار يافت که وزير خارجه به بغداد مي‌رود تصميم گرفته شد که «کَلَکِ» آن مومن را در همان جا بکنيم ... از وزارت خارجه هم گويا در اين زمينه به آقاي «نواب» که سفير کبير بودند دستوري داده شده بود، ايشان هم مراقبت بيشتر از پليس عراق خواسته بودند و حال آن‌که بنده چه در بغداد و چه در تشرف به عتباب مقدسه نجف اشرف، کربلاي معلا و کاظمين همه جا در ميان سيل ازدحام مردم بودم، هميشه فکر کرده‌ام که دست ناتوان بشر وقتي از مشيت الهي محروم باشد قادر نخواهد بود پشه‌اي را از ميان ببرد چنان‌که گلوله «کُلت» دشمن و بسياري از تحريکات بعدي او نقش بر آب گرديد. همان‌طوري‌که اشاره شد پس از سفر عراق به مناسبت خستگي و تکان شديد اتومبيل درد محل جراحي سابق که تا امروز هميشه کم و بيش مرا رنج داده است شدت پيدا کرد. چند روز در منزل بستري شدم و چون نظر پزشکان ايراني و جراح آلماني بيمارستان راه‌آهن به تجديد عمل جراحي بود براي بار دوم تصميم به مسافرت آلمان گرفتم. به‌زودي چمدان سفر را بستم و با همان حالت زار که داشتم براي کسب اجازه مرخصي در کاخ سعدآباد به حضور ملوکانه شرفياب و موقع توديع، اعليحضرت همايوني نشان همايون و فرمان آن را که تا آن وقت امضاء هم نشده بود مقابل خود توشيح و به من مرحمت فرمودند چون تاريخ فرمان مزبور ششم خرداد است روي اين حساب من روز هفتم خرداد علي‌الطلوع از تهران به هامبورگ رفتم و چون چگونگي جريان بازگشت خود را توضيح دادم تکرارش لزومي ندارد. تمام اينها عصاره افکاري بود که در همان يک ساعت تنهايي در اتاق توقيفگاه پاسدارخانه سعدآباد از مخيلهام ميگذشت و خيلي قضايا و حوادث ديگري که در کنار اين تاريخچه کوچکي که عرض کردم رخ داده بودند در مغزم به سرعت ميآمدند و محو مي‌شدند، من از خود مي پرسيدم با اين سوابق، با آن همه خلوص نيت و ايمان و عقيده‌اي که به وحدت موثر بين قوم داشتم و در راهش صميمانه جانفشاني مي‌کردم اين پرده حيرت‌انگيز ديگر چيست؟ چرا با اين وضع قرون وسطايي مرا دستگير کردند، مگر همه قوانين اساسي و عادي مملکت از اعتبار و ارزش افتاده است؟ وانگهي اين کاخي که علي‌الاصول بايد پناهگاه ستمديدگان و مرجع شکايت محرومين باشد، چرا امشب صورت زندان آن هم زندان يک وزيري که قانون به او مصونيت داده به خود گرفته است. اگر قانون‌اساسي و اصول آن بايد مورد احترام و اجرا باشد هرگز نمي‌توان اجراي يک يا چند اصل آن را از جامعه‌اي خواست، بلکه احترام به تمام آن اصول واجب و ضروريست، ولي اگر اين قرارداد بزرگي که ميان اجتماع و قواي ثلاثه مملکت است از يک جهت نقض شد نبايد انتظار داشت که از جهات ديگر سالم بماند. يادم آمده بود که « ارسطو» در کتاب سياست خود درباره تحولات يونان باستان اينطور اظهار عقيده کرده است که: «...علت‌العلل تحولات اجتماعي در سوء استفاده از اصولي است که حکومت مبتني و موسس بر آن است، بنابراين زعماي هر حکومت و اولياي هر دولت که به حفظ و بقاي خود علاقه دارند و در صدد جلوگيري از هرگونه عصيان و طغيان ميباشند به‌جاي اين‌که از قدرتي که براي اداره مملکت و تامين و فراهم کردن رفاه ملت در دست دارند بد استفاده کنند بايد از عدم رضايت عمومي انديشه نمايند و از اقدامات افراطي که بر خلاف سنت و اصول است احتراز و اجتناب نمايند، زيرا عدم اعتدال در همه چيز و همه جا باعث بروز و ظهور وقايع و حوادث ناگوار ميشود.» اين فيلسوف بزرگ يوناني که پدرش طبيب دربار بود و خودش در بيستوچهار قرن پيش معلم اسکندر بود با کمال صراحت در جاي ديگر اثر جاويد خويش گفتهاست: «اساسي‌ترين نکته‌اي‌که در آيين مملکت‌داري بايد همواره نصب‌العين زمامداران قرار گيرد آن است که قانون بالاخص حاکم بر امور باشد و هيچ‌يک از اولياي کشور و عمال دولت و قضات نتوانند به ميل و اراده خود در قطع و فصل و حل و عقد امور اقدام کرده و به اصول و قوانين بي‌اعتنا باشند.»       

ببينيد آقايان، امروز توقع زياد از شما نداريم. ما ميگوييم آن چيزي را که دو هزار و چهار صد سال قبل، يعني قرن‌ها پيش از دوره‌اي‌که به قرون وسطي معروف است عمل مي‌کرده‌اند اکنون که آغاز نيمه دوم قرن بيستم است در حق ما روا داريد.

من همچنان غرق در اين افکار بودم و به اين‌گونه تئوري‌هاي دور از دماغ شرقي که در کتاب‌ها خوانده بودم يا در مدرسه متأسفانه به ما ياد داده‌اند، فکر مي‌کردم که افسر نگهبان کاخ درب اتاقي را که من در آنجا محبوس بودم باز کرد و سه نفر ديگر وارد نمود. آقايان مهندس حق‌شناس و مهندس زيرک‌زاده را که به همان وضع من دستگير ساخته بودند با خنده استقبال کردم ولي نفر سوم را نشناختم. من از تنهايي بيرون آمدم بنابراين رشته افکارم از دست رفت و صحبت هاي آنان مشغوليات تازهاي شد، ولي مراقبين داخل و خارج اتاق ما را از حرف زدن هم ممنوع ساختند. ممکن بود در نظر اول ذکر دورنمايي از حوادث در چند سال گذشته زائد به نظر آيد، ولي من از نقل اين عصاره حوادث که در نهايت اختصار گفته شد دو منظور اساسي داشتم، اول اين‌که خدا را به شهادت ميطلبم که از اولين روز تحصن تاريخي مهر 1328 که جناب آقاي دکتر مصدق و ياران ايشان به دربار براي تظلم پناه بردند و همچنين پس از تشکيل «جبهه ملي» و مبارزات طولاني ملت ايران که منجر به روي کار آمدن ليدر اقليت مجلس شانزدهم شد و تا آخرين لحظات حکومت، هرگز احدي از ما ضديتي با رژيم سلطنت نداشت، بلکه به جهاتي کمال موافقت را ميداشت و يکي از آن علل اين بود که ما ملت ضعيفي هستيم، فقر، جهل، اوهام و ظلم و ستمگري نيز به ضعف ملت ما کمک بيشتر کرده و شالوده‌هاي محکم و اساسي که براي بقا و پايداري ساير ملل وجود دارد متأسفانه ما از آن چندان برخوردار نيستيم و يک تند باد کوچک سياست خارجي ـ چنان‌که چهار سال پيش ديديم ـ قادر است همه سازمان‌ها و تشکيلات ما را به هم بريزد و ملل عاقل و دانا کمتر به بادهايي که سياست‌هاي موافق در آستين آنها مي‌اندازند توجه و عنايت مبذول مي‌دارند زيرا خوب مي‌دانند که دعواي اقويا هميشه بر سر سهميه‌ايست که از تقسيم ضعفا ادعا مي‌کنند. همين‌قدر که بر سر بلعيدن آنان بين ايشان توافق نظر به‌عمل آمد، نه به قراردادها و تعهدات اعتنا دارند و نه تضمينها و قول و قرارهاي محرمانه را محترم ميشمارند. جريان جنگ اخير که بسياري از کشورهاي کوچک و بزرگ را قرباني اين اوهام و تخيلات کرد به گمانم براي هر ملت هوشيار بهترين درس تجربه و عبرت است. مگر يادتان رفته است که چگونه عهدنامه‌هاي دوستي را به آتش انداختند، پيمان‌هاي عدم تعرض را زير چکمه سربازان افکندند و به عوض دفاع از ممالکي که تماميت خاک آنها تضمين شده بود، فقط يک اتاق مبله در يکي از مهمانخانههاي «لندن» در اختيار سران فراري «حکومت‌هايمهاجر» گذاشتند ولي مردم لهستان يا چک اسلواکي، بلژيک يا فرانسه زير بمباران هوايي و تانک‌هاي مهاجمين جان ميدادند. پس آنها که معتقد به حفظ آب و خاک وطن خويش هستند از افکار افراطي که ممکن است مملکت را به تجزيه و تفرقه اندازد و جاي پاي اجانب را براي مداخله باز کند احتراز مي‌کنند. من اين عقيده را هميشه نوشته و گفتهام که انقلاب يک ملت کوچک که در جوار کشوري بزرگ قرار گرفته اگر بدون هدف معين و نقشهاي دقيق و صحيح صورت بگيرد قهراً به نفع آن کشور قوي که در مجاورت اوست تمام خواهد شد بخصوص که آن کشور در ايجاد طغيان‌ها و انقلابات بزرگ تجربه و مهارت و ورزيدگي‌هاي خاص داشته باشد، چرا از کشوري مثل ايران خودمان حرف بزنيم، کشوري عظيم و پهناور مثل چين که در حقيقت خود يک قاره وسيع جهاني به‌حساب مي‌آيد با جمعيتي که بيشتر از يک‌چهارم جمعيت دنيا را تشکيل مي دهد (طبق آخرين احصاييه 603 ميليون) بر اثر کشمکش و جنگ خانگي به طرف سياسي همسايهاي گراييد که از لحاظ جمعيت کمتر از ثلث او ولي از حيث سياست صاحب يک هدف معين و يک رژيم مشخص و تشکيلاتي مجهز و آماده است. اينها که من عرض مي‌کنم براي تملق و چاپلوسي شخص يا اشخاص معين نيست، جنبه انابه و استغفار را هم ندارد. بخصوص که بعضي قراين و دلايل نشان داده است که چگونگي دفاع و قدرت استدلال و ارائه مدرک و دليل در اتخاذ تصميماتي که گرفته شده يا گرفته مي شود چندان موثر نخواهد بود و اگر آياتي چند از کتاب مقدس آسماني را نيز مؤيد دفاع خود قرار دهيم در جواب، به‌قول «اديب‌الممالک فراهاني» خواهند گفت: «قرآن نخورده تمبر و نخواهد شدن سند» پس هرچه عرض شده و مي‌شود صرفاً از اين نظر است که حقايقي روشن گردد و عقايدي بر اثر تبليغات سوء و دروغ‌ها و اغراض معکوس جلوه نکند. در شرايط و موقعيتي که ايران در آن موقع داشت به هم زدن وضعيت و توليد انقلاب و به قول «ادعانامه» واژگون ساختن رژيم نه به نفع شخص ما بود و نه به نفع عمومي کشور، از اين جهت تمام سعي و مجاهدت ما در اين راه صرف مي‌شد که آرامش و سکون حفظ شود و خود همين تيمسار سپهبد زاهدي در اوقاتي که در کابينه جناب آقاي دکتر مصدق، وزير کشور بودند شاهدند که در اين مورد بخصوص در جلسات هيئت دولت با اين‌که من سمت معاونت نخست‌وزيري را داشتم و مسئوليت مستقيمي به عهده من نبود چگونه و با چه صراحت اظهار نظر مي‌کردم و در روزنامه نيز به عناصري که هر روز به عنواني تشنج و اختلال به پا مي‌کردند مي‌تاختم و صريحاً مي‌نوشتم که از توليد هرج‌ومرج جز سياست خارجي، ديگري بهره‌برداري نخواهد کرد. در آن موقع اتفاقاً دو سياست متضاد و رقيب هر دو طالب آشفته‌ساختن اوضاع کشور بودند و کساني که گاهي از طرز عمل عوامل اين دو سياست که هماهنگي از خود نشان مي‌دادند در حيرت و تعجب فرو مي‌رفتند و آن را دليل سازش شمال و جنوب مي‌شمردند، قضايا را عميقانه مطالعه و تجزيه و تحليل نميکردند. سياست شمالي مثل هميشه راهي را که در همه کشورهاي سرمايهداري تعقيب ميکند پيروي مينمود، از کوچک‌ترين فرصت به نفع خود استفاده مي‌کرد، حريف او هم که از ملت ما ضربت مهلکي خورده بود به قدر سر سوزن علاقه به آرامش و نظم اين مملکت نداشت، بلکه از هر راه که ميسر بود مي‌خواست دولتي را که خار سر راه اوست از پيش پا بردارد و منافع سنگين از دست رفته را دوباره به چنگ آورد. صد برابر آنچه در داخله ايران عمل مي‌کرد در خارجه تبليغ مي‌نمود که کمونيست‌ها به‌زودي در ايران تسلط پيدا خواهند کرد و کودتاي آنها قريب‌الوقوع و حتمي‌الوقوع است. از اين تبليغات هم دو نظر داشت يکي اين‌که نظر کشورهاي غيرکمونيست و مخصوصاً آمريکا را به نفع خود مساعد نمايد و ازسوي ديگر هول و هراسي در دل خريداران نفت ملي شده ايران توليد کند، زيرا هيچ تاجر سرمايه‌داري حاضر نيست با علم و اطلاع قبلي حتي به قدر نيم درصد سرمايه خودش را به خطر بيندازد و چنان‌که ديديم در قسمت اول بالاخره توفيق پيدا کرد و در قسمت دوم اگرچه موفقيت کاملي نيافت، ولي مشکلات فراوان براي دولت ايران فراهم کرد. پس چه از نظر سياست بين‌الملل، چه از جهت سياست داخلي که ما تعقيب مي‌کرديم و جان خود را عملاً در راه اجراي اين سياست به خطر انداختيم. مصلحت ما به هيچ روي ايجاب نمي‌کرد که محيط را آشفته سازيم و اساس حکومت را به هم بزنيم و آن‌چنان مغروق در دفع شر اجانب بوديم که يک ثانيه استراحت فکري براي هيچ‌يک از رفقاي ما ميسر نبود تا چه برسد به اين‌که در آن گيرودار بنشينيم و براي «تغيير و ترتيب وراثت تخت و تاج» بينديشيم. اين تشخيص بنده بود که به هر قيمت شده بايد وحدت فکر ميان عناصر موثر کشور را حفظ کرد و تمام آنچه را بطور ايجاز بيان کردم از نظر دليل‌تراشي براي برائت نبود، براي اين بود که بدانيد بيست‌وهشت ماه با چه خون جگري‌ها اين وحدت ـ لااقل براي يک مدت طولاني ـ کم‌وبيش حفظ شد. نمي‌شود گفت حس‌نيت هم وجود نداشت، هر جا صحبت مي‌شد همه اظهارشان اين بود که ميل دارند اين مبارزه به نتيجه خوب منتهي گردد و بر اثر اختلاف، آن همه فداکاري و زحمات ملت از ميان نرود، اما در عمل غالباً اشتباهات و شايد تحريک غرورها نمي‌گذاشت که نيت خوب از حرف تجاوز کند.
خوب هم که فکر کنيد مقدار زياد از اين سوء‌تفاهمات به‌طور طبيعي ايجاد ميشد. ما تا قبل از مبارزات دامنه‌دار «نهضت ملي» به اين طور حرف‌ها خو نگرفته بوديم. سياست‌هايي که مشرق زمين را تيول و مستعمره ابدي خود ميدانستند در تخدير اعصاب و شيوع اوهام و جلوگيري از رشد ملتهاي شرقي درطول يکي دو قرن لازمه مجاهدت را به‌کار بردند و بسياري از آنها را به روز سياه نشانيدند و حتي استقلال ظاهري ايشان را نيز سلب کردند ولي ملت ايران از جنبش مشروطه به بعد، به‌طور مثبت يا منفي با اين دسايس جنگيد و کمتر در زير بار تحميلات، او قيافه تسليم و رضا به خود گرفته است.
با اين وصف انکار نميتوان کرد که تجربه مبارزات طولاني و مقاومت‌هاي شکننده ممالک جلو رفته را در خنثي‌کردن نقشه‌هاي اقويا ندارد. خلاصه کلام با تمام کوششهايي‌که براي حفظ وحدت عناصر موثر سياسي مملکت به‌کار رفت فاصلهاي عميق پيدا شد و آن سياستي که مدت‌ها در کمين چنين وقتي بود چنان‌که ديديم حداکثر استفاده را براي خود گرفت.

من نه ‌تنها ضديت با سلطنت مشروطه نداشتم، بلکه بر اساس اعتقاداتي که شمهاي از آن را شرح دادم در آن موقع ايمان کامل و ثابت من اين بود که اگر گرد و غباري نيز بر دل‌هايي نشسته است همه را در فرصت بزرگي که براي کشور پيش آمده بود فراموش نمايند و چون تني واحد بايستيم و کاري را که شروع کردهايم به پايان برسانيم و از بذل مجاهدت نيز در طي اين راه ذره‌اي دريغ نکردم که اگر بخواهم تمام موارد آن را بگويم ممکن است کساني حمل بر ضعف من در دادگاه يا حمل بر تمکن و چاپلوسي يا استرحام و تضرع نمايند، به همين مناسبت دو سه نمونه‌اش را عرض کردم و آنچه از 25 تا 28 [مرداد 1332] گذشت صرفاً جهت تحريک اعصاب فرسوده يک مريضي که يکسال و چند ماه از دو سال را در بيمارستان‌ها گذرانيده بود و نيمه‌شب او را با آن رسوايي به پاسدارخانه سعدآباد بردند، هيچ‌چيز ديگر نبود و اين شاخ و برگ‌هايي‌که در رد ادعانامه بدان بسته‌اند فقط براي زينت دسته‌گلي است که تيمسار آزموده براي ما به آب دادهاند. واژگون‌کردن اساس يک حکومت با حرف؟ کدام حکومت؟ اعليحضرت که به خارج رفته بودند، مجلسين هم که منعقد نبود، پس مي‌فرماييد ما خودمان بر ضد خودمان توطئه داشتيم. به‌هم‌زدن حکومت معني‌اش اين نيست که شخصي در روزنامهاي مقالهاي بنويسد يا در ميتينگي حرفي بزند، حکومت يک مملکت استوار بر نحوه مالکيت، مذهب و همچنين رژيم اقتصادي، اجتماعي و سياسي اوست. يک کشور سرمايه‌داري وقتي راه خود را تغيير ميدهد و سوسياليسم يا کمونيسم را گردن ميگذارد آن‌وقت ميگويند اساس حکومت آن سرزمين عوض شده است يعني تمام شئون آن کشور به کلي تغيير شکل داده است، منظور قانونگذار هم از «به‌هم‌زدن اساس حکومت» به‌وسيله «سوء قصد» مسلماً جز اين چيز ديگر نيست، مقصودش اين است که «سوء قصدي» به‌وقوع پيوندد که اين مقصود را به‌بار آورد چنان‌که در محاکمه «حريق رايشتاک» که اکثريت مجلس آلمان را نازي‌ها برده بودند ادعا مي‌شد که اينها خواسته‌اند از راه آتش‌زدن پارلمان آن اکثريت را نابود سازند تا «ديمتروف» و رفقاي او رژيم کمونيسم را به ملت تحميل کنند. اگر اين‌قدر ساده و آسان بشود «اساس حکومت» را با نوشتن دو سر مقاله در يک روزنامه به هم زد بفرماييد در کجاي دنيا ميشود از يک چنين مخاطره‌اي «حکومت» را محفوظ نگه‌داشت؟ اين ماده 317 استنادي تيمسار آزموده به‌طوري‌که سابقاً هم اشاره کردم همان‌قدر مي‌تواند با اساس اتهام بستگي پيدا کند که في‌المثل ما را به‌عنوان راهزني مسلحانه طبق مواد 408 يا 409 آيين دادرسي و کيفر ارتش به اينجا مي‌کشانيدند منظور اصلي و اساسي ايشان را استناد به آن دو ماده هم تامين مي‌کرد زيرا مقصودي جز اين در ميان نبوده که با تشبث و توسل به آن ماده بتوانند مرا به آن صورتي که همه مردم و بلکه دنيا مسبوق و آگاه شد دستگير کنند بعد به پادگان نظامي ببرند و مجلس ما را در آنجا قرار دهند که هيچ نظامات و مقرراتي در آنجا رعايت نشود، مريض مشرف به موت را دور از کسان و بستگانش و حتي پس از بازجويي به بهانههاي غير وارد از ملاقاتي که راهزنان و قاتلين هم استفاده مينمايند محرومش کنند، اگر في‌المثل ماده «317» که ناظر بر استعمال «سلاح گرم» است در کتاب قانون دادرسي ارتش پيدا نمي‌شد فصل ديگر و ماده‌اي ديگر را مي‌جستند و ما هم مثل حالا هر چه داد مي‌زديم که محکمه نظامي صالح براي رسيدگي به اين اتهام نيست و ماده استنادي مثل خود اتهام پر و پايه‌اي ندارد کسي گوشش به حرف ما بدهکار نمي‌شد چنان‌که با صدها دليل و موارد قانون و توضيحات روشن و کافي اين حقيقت را گفتيم و آن‌که البته به‌جايي نرسيد فرياد ما بود، در کجا ما بر حقوقي که مواد قانون‌اساسي آن را حقوق ملت شمرده و «اساس حکومت» قهراً بر آن متکي است «سوء قصد» کرده‌ايم و آيا مي‌توان «سوء قصد» را در عالم وهم و خيال اجرا کرد؟ کلمه «سوء قصد» در زبان فارسي تا سي‌ چهل سال پيش اصلاً سابقه ندارد، کتاب‌هاي شعر و نثر ما را برداريد و ورق بزنيد ببينيد اگر اين کلمه را به‌کار برده‌اند در چه مواردي بوده است. اين کلمه درست ترجمه لغت ATANTAT فرانسه است يعني قصد کشتن يا از ميان بردن فرد يا جماعتي را به مرحله عمل در آوردن. از اين‌که بگذريم حالا مي‌خواهم از آقاي نماينده تيمسار آزموده سئوال کنم که چگونه با مقاله روزنامه و صحبت در ميتينگ مي‌شود «ترتيب وراثت تخت و تاج» را به‌هم زد. «ترتيب وراثت تخت و تاج» ايران را اصل سي‌وششم و سي‌هفتم و سي‌وهشتم متمم قانون اصلاح شده در 21 آذر 1304 به‌وسيله مجلس موسسان اين‌طور مقرر داشته است. اصل سي‌وششم: سلطنت مشروطه ايران از طرف ملت به‌وسيله مجلس موسسان به شخص اعليحضرت شاهنشاه رضا شاه پهلوي تفويض شد و در اعقاب ذکور ايشان نسلاً بعد نسل برقرار خواهد بود. اصل سي‌وهفتم: ولايتعهد با پسر بزرگتر پادشاه که مادرش ايراني‌الاصل باشد خواهد بود در صورتي‌که پادشاه اولاد ذکور نداشته باشد تعيين وليعهد برحسب پيشنهاد شاه و تصويب مجلس شوراي‌ملي به‌عمل خواهد آمد مشروط بر آن‌که وليعهد از خانواده قاجار نباشد، ولي در هر موقعي که پسري براي پادشاه به‌وجود آيد حقاً ولايتعهد با او خواهد بود.
تفسير اصل 37 متمم قانون‌اساسي مصوب 4 آبان 1317 نيز راجع به مادر ايراني‌الاصل اين است: ماده واحده: منظور از مادر ايراني‌الاصل مذکور در اصل 37 متمم قانون‌اساسي اعم است از مادري‌که مطابق شق دوم از ماده 976 قانون مدني داراي نسب ايراني باشد يا مادري که قبل از عقد ازدواج با پادشاه يا وليعهد ايران به اقتضاء مصالح عاليه کشور به پيشنهاد دولت و تصويب مجلس شوراي‌ملي به موجب فرمان پادشاه عصر صفت ايراني به او اعطا شده باشد. اصل سي‌وهشتم: در موقع انتقال سلطنت، وليعهد وقتي مي‌تواند شخصاً امور سلطنت را متصدي شود که داراي بيست‌سال تمام شمسي باشد، اگر به اين سن نرسيده باشد نايب‌السلطنهاي از غير خانواده قاجار از طرف مجلس شوراي‌ملي انتخاب خواهد شد.
اين بود تمام آنچه که در متمم قانون‌اساسي راجع به «ترتيب وراثت تخت و تاج» ذکر گرديده حال بفرماييد کدام «سوء قصد» براي به‌هم‌زدن اين ترتيب انجام شده است؟ آيا يکي از اعقاب ذکور پادشاه را ما از بين بردهايم؟ آيا وليعهدي که برحسب پيشنهاد شاه و تصويب مجلس شوراي‌ملي وجود داشته مورد «سوء قصد» ما قرار گرفته است؟ آيا پسري براي پادشاه به‌وجود آمده که حقاً ولايتعهدي با او بوده و من او را «ترور» کرده‌ام. آيا وليعهدي وجود داشته که سن او به بيست‌سال تمام شمسي نرسيده بود و نايب‌السلطنه‌اي از غير خانواده قاجار از طرف مجلس شوراي‌ملي انتخاب گرديده که من آن «نايب‌السلطنه» را کشته باشم؟ کلمات و الفاظ حتي در اغراق‌هاي شاعرانه نيز معاني و مفاهيم مخصوصي دارند که بايد جامعه‌اي که به آن زبان تکلم مي‌کند چيزي از آن کلمات و الفاظ درک کند، اگر به‌اصطلاح معروف «المعني في بطن الشاعر» باشد که پايه اسرار و رموز و عرفان به آنجا کشيده خواهد شد که هرکس براي خود صاحب فلسفه و عرفان مخصوص خواهد بود. آن‌وقت هم به تنظيم‌کنندگان ادعانامه بايد گفت: «اسرار ازل را نه تو داني و نه من.» آقايان! قانون را براي عرفا و صاحبان رموز و اسرار نمي‌نويسند، يکي از شرايط اصل هر قانون اين است که صريح و روشن و در خور فهم همه‌کس باشد تا جاي تعبير و تفسير براي اجراکنندگان باقي نگذارد و جز مجلس شوراي‌ملي که حق تفسير قوانين را دارد، اگر ديگري اين کار را انجام داد مرتکب جرم شده است. اتفاقاً اين ماده «317» مرموز و مهم نيست که براي بازپرس يا دادستان يا دادگاه ايجاد ترديد و شبهه کند. در فصل معين آنجا که درباره «سوء قصد» نسبت به حيات شاه يا وليعهد صحبت کرده بلافاصله نسبت به سوء قصدي که يکي از سه منظور مذکور در آن ماده را در بر داشته باشد حرف ميزند و بهترين دليل ارتباط ماده 316 و317 با يکديگر که کاملاً منظور مقنن را از ماده 317 نشان ميدهد توجه به ماده 319 است که مي‌گويد «هرگاه اشخاصي مرتکب توطئه‌اي شوند که منظور از جنايات مذکور در سواد 316 و 317 اين قانون باشد درصورتي‌که براي تهيه مقدمات جنايت امري انجام يا شروع کرده باشند محکوم به اعدام مي‌شوند» يعني نوع جنايت مذکور در ماده 316 و 317 يکي است و کلمه «سوء قصد» که در ماده مزبور استعمال شده يکسان است نه اين‌که اولي معني واقعي سوء قصد را داشته باشد و دومي صورت «سوء قصد» را پيدا کند. هر دو مسلماً و منجزاً «سوء‌قصد» به حيات، يعني دست به اسحله [بردن] به منظور کشتن است و هر تعبير ديگر جز مغالطه، جز پنهان‌کردن نظر مقنن و جز وسيله تشبث براي مداخله در اتهامي که اساساً در صلاحيت مراجع نظامي نيست چيز ديگري نخواهد بود. گفتيم ماده 317 سه جزء دارد که به تشريح جزء اول «به هم زدن اساس حکومت» و جزء دوم «ترتيب وراثت تخت و تاج» پرداختيم و اينک درباره جزء سوم که «تحريض مردم به مسلح‌شدن بر ضد قدرت سلطنت» باشد مي‌پردازيم. در اينجا بايد اين توضيح را عرض کنم که نويسندگان ادعانامه همه‌جا «سلطنت» را جاي «سلطان» گرفته‌اند درصورتي‌که قانون هرگز اين اشتباه را نکرده است. «سلطنت» با «سلطان» يا «پادشاه» از نظر قانون تفاوت کلي دارد چنان‌که مجلس با وکيل مجلس، ارتش با افسر ارتش، دادگاه با دادرس، کاملاً متفاوت است، يعني براي اهانت به مجلس، قانون يک مجازات و براي توهين به وکيل مجازات ديگري معين کرده است: في‌المثل اگر خداي ناکرده متهمي به دادگاه اهانتي روا داشت مقنن کيفري را براي او مقرر داشته که چنانچه به قاضي پرخاش نمود مسلماً از آن ماده براي مجازات او نميتوان استفاده کرد. اين امثله براي روشن‌شدن ذهن آقايان بود تا نسبت به مطلبي که ميخواهم عرض کنم «خالي‌الذهن» نباشد. نويسندگان و مصنفين سياسي و علماي حقوق هر جا وارد به مباحث تاريخي يا بحث در اطراف رژيم‌هاي سياسي شدهاند آنجا که درباره «انواع سلطنت» سلطنت مطلقه، سلطنت مشروعه، سلطنت انتخابي و غيره صحبت کرده اند، «سلطنت» را با شخص سلطان مخلوطه ننموده‌اند و براي هر يک تعريف جداگانه‌اي قائل شدهاند. از چند قرن قبل از ميلاد، يعني آن دورهاي‌که «هومر» در منظومه‌هايش نام شاهان يونان را ميبرد و حکومت «جباران» جاي آنان را ميگيرد تا آن دوره‌اي‌که قانون‌اساسي «کيلورک» در اسپارت مورد اجرا و عمل بود و در رأس حکومت دو پادشاه هم شأن و هم قدرت به وظايف خود عمل مي‌کردند مفهوم «سلطنت» و «سلطان» تفاوت داشته است. افلاطون در مؤلفات خود و همچنين ارسطو در تشريح انواع حکومت و طبقه‌بندي آنها موضوع «سلطنت» را از ابهام و پيچيدگي که در آثار پيشينيان وجود داشته بيرون آورده است. تاريخ رم قديم نيز نشان مي دهد که تا مقارن 510 قبل از ميلاد تشکيلات سلطنتي داشته است و پادشاه که
Regis ناميده ميشده در رأس سازمان‌هاي دولتي بوده و آخرين آنها "سوپر بوس" (Super bus) تبعيد شد. منظورم اين است که تفاوت دو کلمه «سلطنت» و «سلطان» يا پادشاه در طي يک سابقه سي‌قرني کاملاً مشهود بوده و اتفاقاً در قرن يازدهم ميلادي بر اثر اختلافي که بين قدرت روحاني کليسا و قدرت مادي سلطنت در اروپا درگرفت تا دو سه قرن بازار اين مبحث گرم بوده و کتاب‌هاي زيادي درباره جزييات رژيم سلطنتي و قدرت روحاني نوشته شده و علماي بزرگ آن عصر را ناگزير به اظهار عقيده نموده است. عقايد آنها در اينجا مورد سخن نيست، ولي اتفاق نظر در اين است که بين «سلطنت» با شخص پادشاه در همه‌جا تفاوت در لفظ و معني ـ هر دو ـ قائل شده‌اند که اگر محتاج باشد نمونه‌هايي از آنچه را که حاکي از اين حقيقت است ممکن است براي جلسات آينده دادگاه قرائت کنم، اما چون در قوانين اساسي و دعاوي ايران و حتي در همين فصل دوم از کتاب قانون دارسي وکيل ارتش نيز ضمن ماده 316 و 317 در اولي صحبت از «حيات اعليحضرت همايوني شاهنشاهي يا والا حضرت ولايتعهد» و در دومي سخن از «بر ضد قدرت سلطنت» به ميان آورده که کاملاً مشخص مي‌گردد که در جمله نخستين به شخص معين و در عبارت ثاني به رژيم حکومت قانونگذار نظر داشته است، زيرا اگر لازم مي‌بود در اينجا هم بايد مي‌نوشت «خواه تحريض مردم به مسلح‌شدن بر ضد قدرت اعليحضرت همايوني شاهنشاهي» يا بالعکس درباره 316 به‌جاي «هرکس که نسبت به حيات اعليحضرت همايوني شاهنشاهي الخ» مي‌گفت «هرکسي‌که نسبت به «مقام سلطنت» سوء قصد نمايد محکوم به اعدام است و اين خود نشان مي‌دهد که مقنن به تفاوت بارز اين دو کلمه آشنا بوده و هرگز اين تفسير و تعبيري که ادعانامه حاضر مدعي آن است از ماده 317 برنمي‌آيد.» حالا ببينيم قانون‌اساسي، در اين مورد چه نظر دارد. در اصل دهم مي‌گويد: «در موقع افتتاح مجلس خطابه‌اي حضور همايوني عرض کرده الخ» در اصل يازدهم ضمن قسم‌نامه مي‌خوانيم که: «... و نسبت به اعليحضرت شاهنشاه متبوع عادل مفخم خودمان صديق و راستگو باشيم و به اساس سلطنت و حقوق ملت ايران خيانت ننماييم الخ.» در اصل شانزدهم نوشته شده است: «کليه قوانين که براي تشييد مباني دولت و سلطنت در انتظام امور مملکتي الخ.» همچنين در اصل 28، 29، 30 و 45 موارد استعمال اين دو کلمه از هم جداست. در آخرين اصل قانون‌اساسي، يعني اصل پنجاه‌ويکم مي‌خوانيم: «... مقرر آن‌که «سلاطين» اعقاب و اخلاف ما حفظ اين حدود و اصول را که براي تشييد مباني دولت و تأکيد اساس «سلطنت» و نگهباني دستگاه معدلت و آسايش ملت برقرار و مجري فرموديم وظيفه «سلطنت» خود دانسته در عهده شناسند.» در اصل متمم قانون‌اساسي ابتدا کليات، بعد حقوق ملت ايران، سپس قواي مملکت و حقوق اعضاي مجلسين آنگاه حقوق سلطنت ايران ذکر شده و در اولين اصل حقوق سلطنت ايران مي‌خوانيم: «سلطنت وديعهاي است که به موهبت الهي از طرف ملت به شخص پادشاه مفوض شده» با صراحت کامل و درخشاني اين اصل که سلطنت و شخص پادشاه را در دو کلمه جداگانه آورده گمان نميکنم به ذکر موارد و شواهد ديگري که در قوانين خود ما از دهها تجاوز ميکند و يکي از آنها ماده بيست قانون مطبوعاتست بدين شرح: «هرکس به‌وسيله روزنامه يا مجله سلطنت يا شخص شاه توهين کند الخ»، حاجتي باشد. حالا که اين قسمت مسلم گرديد به آخرين قسمت از ماده استنادي ادعانامه اگر توجه فرماييد: «تحريض مردم به مسلح شدن بر ضد قدرت سلطنت»، ملاحظه خواهيد کرد که قصه «خسن و خسين هر سه دختران مغاويه‌اند» در اينجا کاملاً صدق پيدا مي‌کند زيرا در تمام طول ادعانامه حماسي و هجايي و مبالغهاي، تيمسار محترم يک‌جا نفرموده‌اند که اين «شياد، راهزن، جاني، بيشرم الخ» ـ معذرت مي‌خواهم اگر اين کلمات را در دادگاه استعمال مي‌کنم، ولي متأسفانه عين حرف‌هايي‌ است که در ادعانامه خطاب به متهمين ايراد شده است ـ اولاً در کجا در مقاله يا در ميتينگ يا در تلگراف، مردم را تحريض به مسلح‌شدن به‌طور عموم نموده تا چه رسد به اين‌که بگويد اسلحه را در دست بگيريد و بر ضد «قدرت سلطنت» اقدام نماييد. کجا از عنوان «سلطنت» نام برده جز اين‌که گفته است موضوع تغيير رژيم در کار نيست. تيمسار آزموده مطلبي مي‌خواستهاند بفرمايند و فقط آن را در يک‌جاي ادعانامه بدون اين‌که توجهي دقيق بدان کرده باشند تنها حرفي را که داشتهاند صاف و صريح گفتهاند و آن اين عبارت است: «... سپس با وقاحت و بيشرمي هرچه تمام تر به مقام با عظمت اعليحضرت شاهنشاه فقيد رضا شاه کبير و اعليحضرت همايوني شاهنشاهي "اهانت" روا داشته الخ» اما غافل بودهاند از اين‌که نتيجه‌اي‌که از اين مقدمه حاصل مي شود، تطبيق با ماده 317 نيست بلکه ماده 81 قانون مجازات عمومي کيفر اهانت را اينطور بيان ميکند : «هرکس نسبت به رئيس مملکت به هر نحوي از انحاء توهين نمايد از سه ماه تا سه سال محکوم به حبس تأديبي خواهد شد.» يعني مي‌فرمايند نويسندگان ادعانامه و آن تيمسار بازپرس که جرم را با مواد قانوني تطبيق مي‌دهند از ماده 81 خبر نداشته و نميدانستند وقتي گفته ميشود «به هر نحوي از انحاء» اعم است از مقاله يا نطق يا تلگراف. به علاوه وقتي از قلم مبارک خودشان کلمه «اهانت» جاري مي‌شود ديگر «سوء قصد» چرا پيدا شده است. دوباره ناچارم عرض کنم که هم تيمسار کيهان خديو و هم تيمسار آزموده هر دو قانون مجازات عمومي را خوانده‌اند و مي‌دانند مخصوصاً که در مورد اين قبيل ادعانامه مشاورين بسيار به ايشان کمک فکري و قلمي کرده‌اند و اگر اتفاقاً ماده قانوني از نظرشان فراموش ممکن بود بشود متذکر ايشان مي‌ساختند، ولي اينجا همان نقطهايست که «تجاهل العارف» مصداق پيدا کرده است، چنانچه اتهام را با ماده 81 قانون مجازات عمومي تطبيق مي‌دادند ديگر چطور ممکن بود بنده را با آن رسوايي تاريخ دستگير کنند بعد با آن‌که دست عزراييل بودم به پادگان و از آنجا به بيمارستان و از نو به پادگان و ايضاً به بيمارستان و بعد هم در مجرد بي‌خبر از همه‌کس و همه‌چيز نگه دارند ماده 81 به فرض اينکه من وزير نبودم و ديوان کشور نميبايست به اتهام من رسيدگي کند محاکمه مطبوعاتي با تشريفات مقرر در قانون‌اساسي و هيئت‌منصفه تشکيل مي‌شد و دست تشکيلات دادستاني و دادرسي که انشاءالله دور از انتقامجويي هستند به‌جايي نمي‌رسيد و فيض زيارت مکرر تيمسار آزموده و تيمسار کيهان خديو و درک محضر مغتنم آنان هرگز نصيب بنده نمي‌شد. تيمساران محترم همه اين حقايق را کاملاً مي‌دانستند و همچنين مطلع بودند اين سه اتهامي را که به من نسبت داده شده نه‌تنها در ادعانامه جناب آقاي دکترمصدق آورده‌اند، بلکه در رديف جرايم سيزده‌گانه منتسب به معظمله [در] دادگاه بدوي و تجديدنظر نظامي در احکام صادره قيد کردهاند چنانچه در حکم دادگاه فوق‌العاده بدوي در رديف الف ـ اعمال ارتکابي متهم رديف يک قسمت پنجم مي‌خوانيد: «صدور تلگراف به سفراي ايران در خارجه داير به عدم ملاقات و نگرفتن تماس با اعليحضرت همايوني شاهنشاهي» و تعجب اين است که در حکم محاکمه‌اي يک چنين مطلبي قيد شود بدون اين‌که تصريح گردد آن «تلگرافات که به سفراي ايران در خارجه» مخابره شده کدام و کجاست و غير از تلگرافي که به بغداد مخابره شده اگر دومي داشته است کو و مضمون آن چيست. موضوعي را که در ادعانامه و همچنين در چند مورد تيمسار آزموده روي اين تلگراف اساس صحبت خود را قرار دادهاند اين است که در مضمون تلگراف "آن کس" يا "کسي‌که" ذکر شده و حال آن‌که تاکنون اين دو کلمه در زبان فارسي هرگز عنوان "اهانت" و جنبه "تحقير" يا "تخفيف" نداشته است. "آن‌کس" را در زبان فارسي حتي در مورد ذات لايزال پروردگار به‌کار بردهاند ضرب‌المثل معروف ميگويد: «هر آن‌کس که دندان دهد نان دهد» و يا سعدي در يکي از بهترين اشعار خود گفته است «کس در نيامده است بدين خوبي از دري/ ديگر نياورد چو تو فرزند مادري» در مصرع ديگر مي‌گويد«کسي‌که روي تو ديده است حال من داند» هاتف اصفهاني در ترجيع‌بند معروف خود مي‌گويد: «اول "آن‌کس" که خريدار شدش من بودم/ باعث گرمي بازار شدش من بودم» خيام در اين مقاله گفته است: «خون "کسان" مي‌خوري و ما خون رزان / انصاف بده کدام خونخوارتريم» يا در شعر معروف: «اسيروار بود آدمي به خير کسان/ مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان». بنده اگر بخواهم تمام شواهدي را که شعرا و نويسندگان ما درباره اين کلمه ذکر کردهاند در اينجا ياد کنم يک "جنگ" شعر جاي دفاع را خواهد گرفت همين‌قدر کافيست که عرض کنم روي يک کلمهاي که ابداً در مورد "تحقير" تاکنون به‌کار نرفته است و داد سخن دادن چندان ضرورت نداشته، اما در مورد کلمه "کودتا" چنان‌که آقايان مستحضرند روز بيست‌وپنجم ابلاغيهاي صادر شد و همچنين معني را حاکي بود و بر خلاف آنچه در ادعانامه ذکر گرديده، جناب آقاي دکتر مصدق ضمن تحقيقات اولين جلسه دادگاه بدوي در جواب پرسش رئيس دادگاه فرمودهاند: «...رئيس: نظرتان هست مفاد آن اعلاميه که آن‌روز صبح صادر گرديد چيست؟ دکترمصدق: بله من اعلاميه را که دادم برايتان مي‌خوانم ـ رئيس ـ بسيار خوب چه ساعتي اين اعلاميه را تنظيم نمودند. دکتر مصدق ـ والله نمي‌دانم همين شخص که اکنون در دادگاه حضور دارد (گويا منظور ايشان آقاي سرتيپ آزموده باشد) به من در موقع بازپرسي يادآوري کردند و اين موضوع را نيز پرسيدند.... باور بفرماييد من به ايشان هم گفتم که دعوت هيئت وزرا را فراموش کردم در چنين روزهايي، مسائلي ممکن است به خاطر نماند و جريان کارهايي است که به خاطر نميماند، در آن روزها اين مطلب مهمي نيست که شخص به خاطرش بسپارد. اين آقا که تذکر دادند من متوجه شدم و اعلاميه را خود تهيه کردم» و همچنين کلمه «فرار» نيز در تلگراف ستاد ارتش به اين مضمون: «چون فرار شاه باعث انزجار و نفرت عمومي است مردم را بايد با احساسات خود واگذار کرد دخالتي نکنيد.» رسماً عنوان شده و من چيز تازهاي جز اين‌که «تماس مورد ندارد» به تلگراف سفير ايران در بغداد نيفزودهام و گمان ميکنم با مختصر توضيح علت آن هم معلوم شود. آقايان ميدانند که اعليحضرت همايوني بدون هرگونه تشريفات و اطلاع قبلي به خارج رفتند، [من] کار به دولت هم که علي‌الاصول بايد حتما" از اين مسافرت اطلاع ميداشت تا مجال تعبيرهاي مختلف پيش نيايد و همچنين علي‌الرسم وزارت دربار در اين‌گونه موارد چند روز قبل و گاهي چند ماه قبل براي اطلاع عامه بايد ابلاغيه ميداد تا عزيمت ناگهاني شاه توليد اضطراب و وحشت ننمايد، ندارم. بسيار خوب، اراده فرموده بودند که اطلاع و تشريفات صورت نگيرد، اما وزيرخارجه حتماً ناگزير بود در جريان باشد زيرا از شخص اول مملکت تا مأمورين عادي دولت هنگام مسافرت خود از تذکره سياسي يا خدمت استفاده ميکنند چنانچه در نهم اسفند نيز که اعليحضرت قصد مسافرت داشتند قبلاً فهرست همراهان را جناب آقاي علاء در حضور جناب آقاي دکترمصدق به من دادند براي اعليحضرت همايوني و علياحضرت ملکه و همچنين ملتزمين گذرنامه سياسي صادر و تقديم گردد، به‌علاوه براي عزيمت شاهنشاه يک روز قبل به آقاي نواب سفير کبير در بغداد شخصاً تلفن کرده دستورات لازم را جهت تشريفات ورود دادم در ضمن تلگراف مفصل محرمانه نيز که الان در وزارت‌خارجه موجود است براي اين‌که از هر حيث پيش‌بيني‌هاي لازم شده باشد براي تهيه موجبات استراحت ملتزمين و اتاقهاي آنان، جزييات مطلب را متذکر گرديدم. در اين دفعه اعليحضرت همايوني بي‌خبر صبح زود از رامسر پرواز کردند، سفير اطلاع نداشت که تشريفات استقبال انجام شود، روز بيست‌و‌‌پنجم مرداد مطابق تلفن و تلگراف‌هايي که در وزارت خارجه موجود است و حتي تا موقع دستگيري رونوشت بعضي از آنها در جيب من بود که به‌دنبال ساير اوراق و لوازم زندگي که در آن اتاق داشتم همه آنها نيز به ماده پنج گرفتار آمدند، سفير به من خبر ميدهد که افواهاً شنيده مي‌شود شاه و ملکه به بغداد وارد شدهاند اين خبر گويا ساعت ده به وزارتخانه رسيده بود، ولي چون من از کسالت و رنجوري حوادث شب پيش در منزل استراحت کرده بودم زودتر از ظهر خبردار نشدم. فقط با تلفن يا حضوراً مراتب را به استحضار جناب آقاي دکتر مصدق رسانيدم، بنده شخصاً که نمي‌توانستم به سفير بگويم شرفياب شود و مطلب را به عرض برساند، دولت هم که هنوز تشکيل جلسه نداده بود و قضايا هنوز از صورت ابهام خارج نگرديده بود و هرگونه دستور صريحي در اين باب امکان نداشت، ناگزير بايد در انتظار دستور دولت باقي ميماند. مطلب اساسي اين است که تلگراف در روز 26[مرداد] صادر شده و حال آن‌که گمان ميکنم مقارن ساعت هشت يا هشت‌ونيم روز 25 هواپيماي شاهنشاه در فرودگاه بغداد بوده است. اين مقارن يکي دو ساعت بعد از موقعي است که از زندان پاسدارخانه سعدآباد مرا تيمسار کياني نجات داده بودند در فاصله روز 25 تا 26 که تلگرافي و دستوري به سفير داده نشده بود از طرف اعليحضرت هيچ‌گونه دستوري داير به شرفيابي سفير صادر نگرديده که او از شرفيابي امتناع نمايد يا متعذر به تلگرافي که هنوز فرستاده نشده بود بشود و بهترين دليل اين‌که اين موضوع "عدم تماس" براي اين بوده که با دولت مطلب را در ميان گذاشته و کسب نظر بشود اين است که هيچ دستوري به سفارتخانههاي ديگر مثلاً به سفارت ايران در ايتاليا صادر نگرديده است. حالا بر ميگرديم به اين مطلب که در حکم دادگاه فوق‌العاده بدوي و همچنين در تجديد نظر مخابره اين تلگراف را طبق همان جملاتي که عيناً نقل شد در رديف جرايم انتسابي به جناب آقاي دکترمصدق گذارندهام و حکم محکوميت روي آن صادر کرده‌اند با اين وصف در ادعانامهاي که براي بنده صادر شده تيمسار آزموده در دلايل اتهام قسمت هشتم نوشته‌اند: «حسين فاطمي روز بيست‌وهشتم مرداد 1332 متن تلگراف سفارت کبراي شاهنشاهي ايران در بغداد و عين دستوري را که به سفير کبير ايران در بغداد داده و تکليف او را مشخص و معين نموده است در اختيار خبرنگاران داخلي و خارجي گذاشته است الخ...» بعد مي‌نويسد: «از حسين فاطمي سئوال شده است. شما که به سفارت ايران در بغداد تعليم داده‌ايد.... الخ و مي‌گوييد به‌عنوان وزير امورخارجه اين دستور را دادهايد آيا اين عمل شما مستلزم اطلاع مقاماتي بود يا نه؟ آيا کسب نظر مقاماتي را نموديد يا خير؟ بالاخره اين دستور به ابتکار شخص خودتان و بدون مشاوره با اشخاصي صادر گرديده يا جريان به نحو ديگر بوده است؟» و پس از آن‌که اينجانب طرز تهيه مطالبي را که در جلسات مصاحبه‌هاي روزانه مطبوعاتي در اختيار مخبرين گذاشته ميشد، گفته‌ام اضافه نمودهام که «آنچه من يادم مي‌آيد اين قسمت هم به عرض جناب آقاي دکترمصدق رسيده، ولي ممکن است به مناسبت کثرت گرفتاري و مشغله‌اي که آن سه روز جناب ايشان داشته‌اند فراموش کرده‌اند، ولي ايشان صريحاً بفرمايند که چنين مطلبي را به ياد دارند به عرضشان نرسيده، بنده شخصاً مسئوليت آن را قبول مي‌کنم» ادعانامه اين بحث را بدين نحو ادامه ميدهد: «... در اينجا به حسين فاطمي اخطار مي‌شود که آقاي دکترمحمد مصدق به کرات که همه مردم استحضار پيدا کردند در دادگاهها گفت که از اين تلگراف اطلاع ندارد. جواب شما به شوخي و تعارف بيشتر شبيه است. مرحله تحقيق مرحله مجامله و تعارف نيست حال بگوييد ببينم به فرض اين‌که دکترمصدق نه‌تنها از آن تلگراف اطلاع داشته، بلکه شخصاً آن را تنظيم کرده و به شما امر کرده است که مخابره نماييد آيا شما خودتان را در برابر اين‌که دستور داده‌ايد آن تلگراف مخابره شود و حتي به مخبرين داخلي و خارجي و در نتيجه به سراسر دنيا اعليحضرت شاهنشاه مملکت را "آن‌کس" خطاب کردهايد و به سفير کبير ايران با اين استدلال که چون اعليحضرت مثلاً از شما اجازه نگرفتند که به خارج از کشور بروند آن دستور را داديد الخ ...»      

آقايان ميدانند که ادعانامه جناب آقاي دکتر مصدق را هم تيمسار آزموده امضا کردهاند و نيز ايشان نه‌تنها در دادگاه فوق‌العاده بدوي شخصاً حضور پيدا کردند و ده روز در اطراف ادعانامهشان توضيح دادند، بلکه به دادگاه تجديدنظر هم تشريف بردند و آنجا نيز در همين حدود صحبت کردند و ذيل هر دو حکم رويت قانوني را نوشتهاند و کاملاً در موقع بازپرسي از من مستحضر بودند که هر دو دادنامه موضوع تلگراف را به عنوان جرم انتسابي به جناب آقاي دکترمصدق تصريح نمودهاند و اين تجديد مطلع ساختن موضوع به عکس آنچه تيمسار آزموده گفتهاند که يا من يا جناب آقاي دکترمصدق يکي دروغ ميگوييم ثابت مي‌کند که يا آن دو حکم بر خلاف حق و حقيقت صادر شده و ايشان يعني تيمسار آزموده از خلاف حقيقتي دفاع کردهاند و بيگناهي را گناهکار جلوه دادهاند يا اين‌که در مرتبه شافي ميخواهند گناهي را که به پاي يک نفر نوشته شده و مجازات آن را هم ديده و ميبيند از نو براي ديگري بنويسند و به آن صورت از دلايل مجرميتش شناسند. در حکم دادگاه فوق‌العاده بدوي نه‌تنها در رديف دلايل سيزدهگانه مجرميت جناب آقاي دکتر مصدق در شماره (5) آمده، بلکه در متن حکم نيز در چند مورد بدان اشاره شده و حتي توضيحاتي هم به اين مضمون بدان افزوده شده است. «.... و چون از عزيمت اعليحضرت همايون شاهنشاهي به خارج از کشور اطلاع يافتند به سفارتخانههاي ايران تلگراف کرده اند تا شاهنشاه در معاشرت و عمل خود محدود گردد تلگراف بدين مضمون مخابره شده است» (در اين جا عبارت تلگراف در متن حکم ذکر گرديده است) حالا بايد ديد آن چه تيمسار آزموده در ادعانامه جناب آقاي دکترمصدق آوردهاند صحيح است، آنچه در دادگاهها در اين مورد بيان ادعا کردهاند منطبق حقيقت بوده است و آنچه در احکام دادگاه‌ها درباره تلگراف گفته شده با واقعيت مطابقت دارد يا هر آنچه را که در کيفرخواست موجود [است] گفته‌اند؟ ظاهر امر اين است که روي اظهارات اوليه ايشان محاکم بدوي و تجديدنظر رأي دادهاندکه از نظر تيمسار آزموده آن احکام قطعي شده پس تلگراف را به حق يا ناحق در حساب جناب آقاي دکترمصدق گذاشته‌اند و طرح مجدد آن دراين دادگاه از دو صورت خارج نخواهد بود يا اين است که بايد اعتراف صريح کنند که جناب آقاي دکترمصدق از مخابره آن تلگراف بي‌خبر بودهاند و هر دو دادنامه به خلاف عدالت يا عدم اطلاع از موضوع در رديف جرايم انتسابي ايشان گذارده و بدين‌سبب موجبات اعاده دادرسي ايشان فراهم گرديده است يا اگر نخواهند چنين مطلبي را تصديق نمايند، گمان مي‌کنم آن‌وقت مشکل است که بتواند يک‌بار ديگر از اين دادگاه هم براي مجازات تلگراف چيزي مطالبه کنند و اگر توفيقي در اين راه نصيبشان شد بايد انتظار داشت که به‌عنوان اين يک تلگراف افراد بسياري را روي صندلي اتهام بنشانند، چون وقتي مأخذ اتهام، صرف اظهار باشد به آساني مي‌شود تمام ساکنين يک شهر را به روزگار جناب آقاي دکترمصدق و بنده انداخت. در اينجا آدم به ياد گفتار معروف "پاسکال" دانشمند معروف فرانسوي مي‌افتد: «آنچه در اين طرف "پيرنه" (سلسله جبال معروف اروپا) حقيقت است در طرف ديگر خلاف حقيقت مي‌باشد»، يعني در آن دادگاه‌ها حقيقت را اين‌طور جلوه دادند که حتي در متن احکام صادره به شرحي که عرض شد جرم تلگراف به حساب نخست‌وزير وقت بدون هرگونه ابهام گذاشته شده است به عبارت ديگر آنچه در سالن باشگاه افسران لشکر زرهي که محل انعقاد جلسات دادگاه فوق‌العاده بدوي جناب آقاي دکترمصدق بود عنوان حقيقت بدان بخشيده بودند در چند قدمي آن محل، اتاقي که فعلاً دادگاه ما را تشکيل داده است، خلاف حقيقت جلوه مي‌کند. بدين صورت که به‌خاطر همان اتهام شخص ديگر به همان مضمون و با همان عبارات به‌وسيله همان دادستان تحت تعقيب قرار گرفته است، حالا اگر در ادعانامه يا در احکام محکوميت جناب آقاي دکترمصدق يک جايي براي "اگر" و "اما" باقي گذاشته بود يا لااقل نوشته بودند که ايشان به من دستور دادهاند و از نظر اطاعت امر ايشان من مرتکب اين عمل شدهام باز ميسر بود گفته شود هرکدام از اين دو نفر روي اين اتهام بخصوص نحوه عملشان طوري بوده که قسمتي از جرم انتسابي را انجام داده‌اند، ولي به‌طوري‌که عبارات متن حکم خوانده شد به‌هيچ‌وجه محل ترديد و تأمل باقي نگذاشته که جناب آقاي دکتر مصدق مخابره‌کننده تلگراف بودهاند و حتي جايي براي استعمال اصطلاح معروف آقاي "تقي‌زاده" هم که درباره قرارداد 1933 در مجلس پانزدهم گفت "آلت فعل و امضاي او بوده او را پاي قرارداد گذارده اند." احکام صادره از دو دادگاه در مورد تلگراف مورد بحث براي بنده باقي نگذاشته اند همچنين است درباره تشکيل ميتينگ که قسمت دوم از "دلائل اتهام" مرا تشکيل مي‌دهد، در حکم دادگاه فوق‌العاده بدوي جناب آقاي دکتر مصدق که در تجديد نظر هم با مختصر تغيير عبارات مورد تأييد قرار گرفته قسمت هفتم جرايم منتسب به ايشان شرح زير است «دستور تشکيل ميتينگ با وسايل تبليغاتي دولتي براي اهانت به مقام سلطنت و رژيم مشروطيت و پخش جريان ميتينگ به‌وسيله راديو ...» تا چه حد اين اتهام در مورد جناب آقاي دکترمصدق صدق پيدا مي‌کند بحثي است جداگانه که مسلماً در جريان رسيدگي پرونده در ديوان تميز آشکار خواهد گرديد که دليل دادستان ارتش و احکام صادره بر وفق موازين قانوني و منطبق با اصول بوده است يا خير، اما چنان‌که عرض کردم آن احکام از نظر آن دادستان که تميز نخواسته قطعيت دارد و وقتي دو دادگاه نظامي اين‌طور صريح و روشن "دستور تشکيل ميتينگ" را به‌حساب رئيس دولت وقت گذاشته دليل‌تراشي براي من که از تشکيل‌دهندگان ميتينگ قلمداد شوم ضرورتي نخواهد داشت بخصوص که در روزنامه‌هاي عصر روز يکشنبه 25 مرداد اعلاميه فراکسيون نهضت‌ملي و اعلاميههاي احزاب و اصناف منتشر گرديده و دعوت‌کنندگان آن جلسه معلوم و معين هستند و در جريان بازجويي‌ها نيز احدي نگفته است که من خواستار تشکيل ميتينگ يا برپا کننده آن بودم، عجيب اين است که در ادعانامه هم قسمتي از اظهارات مرا در اين مورد ـ البته مثل ساير قسمت‌هايي‌که به‌طور ناقص استفاده کرده ـ اين‌طور نقل ميکند: «... مقارن دو بعدازظهر اطلاع پيدا کردم که در ساعت شش يا پنج بعدازظهر در ميدان بهارستان ميتينگي خواهد بود از همان ساعت تصميم گرفتم که در ميتينگ شرکت کنم نزديک ساعت پنج‌ونيم به محل سخنراني رفتم الخ» به اين اظهارات آقاي دادستان ارتش افزودهاند: «... که بدين‌ترتيب هر يک از متهمين معترف به برپا ساختن ميتينگ و حضور خود در ميدان بهارستان و سخنراني در آن ميدان بوده که اين عمل را تنها به منظور به‌هم زدن اساس حکومت انجام دادهاند. آيا يک نفر که زبان فارسي را بتواند بخواند و بنويسد از آن اظهاري که من کردهام اين نتيجه‌اي را که آقاي سرتيپ آزموده گرفتهاند ميگيرد؟ من ميگويم مقارن دو بعدازظهر اطلاع پيدا کردم، ادعانامه مي‌گويد «معترف به برپا ساختن ميتينگ» است اصلاً چه لزومي داشته است که مسائل را به هم مخلوط کنند، فراکسيون نهضت ملي، اصناف و احزاب اعتراف کرده‌اند که دعوت تشکيل «ميتينگ» از ناحيه آنهاست. در حکم دو دادگاه به‌حساب جناب آقاي دکترمصدق نوشته و در ادعانامه حاضر پاي مرا هم به ميان کشيدهاند، مطالب بي‌مورد انبارکردن و جنبه اغراق و مبالغه ادعانامه را بالابردن، که مدرک و دليل معتبر شناخته نخواهد شد. من در ضمن همان اظهارات گفته بودم که در آن روز بر اثر حوادثي که شب پيش رخ داده بود اصلاً آماده براي صحبت نبودم، ولي در ضمن سخنراني جناب آقاي دکتر شايگان، مردمي که از حضور من در جايگاه ميتينگ اطلاع حاصل کرده بودند مرتباً از ميدان شعار مي‌دادند و درخواست داشتند من هم چند کلمه‌اي بگويم، من به وضع روحي و خستگي اعصاب و ناراحتيهايي که داشتم آشنا بودم به علاوه نظريه رفقا هم بيشتر مرا مصمم کرد که حرفي نزنم و چنانچه به نوار "ضبط‌صوت" آن ميتينگ گوش داده باشيد يا اگر عيناً آن را روي کاغذ آورده باشند ملاحظه خواهيد فرمود که بين فرمايشات جناب آقاي دکتر شايگان و اظهارات بنده يک ناطق ديگر ـ يعني جناب آقاي مهندس زيرک‌زاده ـ وجود داشتهاند و در اين فاصله علي‌رغم تمام شعارهايي که داده ميشد من مقاومت کردم و به تصميم خود براي صحبت نکردن باقي بودم چون عرض کردم کنترل آن اعصاب فرسوده، اعصابي که در مدت يک‌سال‌ونيم روي تختخواب بيمارستان‌هاي ايران و آلمان از درد و رنج چندين جراحي ضربت اساسي ديده بود و نيمه شب قبل از روز ميتينگ هم يک ضربه خيلي موثر و بلکه مهلک کار او را ساخته بود، امکان‌پذير به نظر نمي‌رسيد، اما فريادها مرتباً بلندتر مي‌شد و ناطقين ديگر را به زحمت انداخته بود، حتي گويا خود همين آقاي دکترشايگان از آن سروصداها در وسط صحبتشان بلند شده بود قدري احساس ناراحتي کردند و به‌صورت تند خطاب به جمعيت فرمودند: «بگذاريد من حرفم را تمام کنم» يا جمله‌اي که اين معني را در بر داشت. ميان نطق آقاي مهندس زيرک‌زاده وضعيت بدتر شد تا بالاخره من ناگزير شدم که در "بالکن" محل سخنراني حضور پيدا کنم و چنانچه به خاطرم مانده در ابتداي صحبت خود نيز گفتم که حالت مزاجي من اقتضاي صحبت ندارد. هنوز سه چهار دقيقه صحبت من بيشتر طول نکشيده بود که حالت رعشه و تشنج دست داد، مطلب را فوري درز گرفته و به اتاق ديگر آمدم و نقش بر زمين شدم، چند نفر به طبيب تلفن کردند آمدند و همين جنابان آقايان دکتر شايگان و مهندس رضوي و دوستان ديگر که در آن اتاق تشريف داشتند تا آمدن پزشک اشخاصي را که در اتاق بودند بيرون کردند من ديگر نفهميدم در چه وضعيتي هستم تا موقعي که آقاي دکترمحمدحسين مصدق و آقاي دکتر ملکي نماينده سابق تبريز و يکي دو نفر از پزشکان ديگر را بالاي سر خود يافتم که مشغول تزريق آمپول بودند. اين مطالبي که به‌طور اختصار عرض شد يک کلمهاش براي دفاع در محکمه ساخته نشده بلکه حقيقت محض است و ممکن است دادگاه از کساني‌که آنجا حضور داشتهاند و يا از آقايان اطبايي که اسم بردم تحقيق کنند تا معلوم شود مطلب غير از اين است که در ادعانامه ذکر کردهاند. اين حرف‌ها به خدا يک کلمه‌اش صحيح نيست، به من بگوييد کدام فردي که قوي‌ترين اعصاب را ميداشت و ماه‌ها رنج گلوله و عملهاي پي‌درپي جراحي را نيز تحمل نکرده بود، اگر به آن رسوايي و خفت نيمه‌شب از خانه‌اش سر و پاي برهنه در ميان شيون و فرياد زن و بچه‌اش بيرون مي‌کشيدند به‌کلي تمام موازنه‌اش را از دست نمي‌داد و صداي اعتراض را به آسمان بلند نمي‌کرد؟ 

       ***

نامه‌هاي زندان به آيت‌الله زنجاني
ارتباط براي دفاع در دادگاه نظامي
     

مقدمه
در زندان لشكر 2 زرهي، آيت‌الله حاج سيد رضا زنجاني موسس و از رهبران نهضت مقاومت ملي را به علت صدور بيانيه به امضاي خود ازجانب اين نهضت به مناسبت سالگرد قيام ملي 30 تير و اعلام تعطيل عمومي مدتي در سال 1333 بازداشت كردند. سلول دكترحسين فاطمي و آيت‌الله زنجاني كنار هم قرار داشت. با وجود سخت‌گيري‌هاي شديد زندانبانان، آيت‌الله زنجاني توانست با دكترفاطمي باب مكاتبه برقرار كند. در پي فشارهايي كه ازسوي مقامات روحاني به دولت كودتا وارد مي‌شد، فرماندار نظامي ناگزير گرديد آيت‌الله زنجاني را از زندان آزاد كند. در اين فاصله، ايشان پيامي روي جلد پاكت سيگار نوشت و براي دكترفاطمي فرستاد. متن پيام به شرح زير بود:     
"من به‌زودي آزاد مي‌شوم. شخص مورد اعتمادي را معرفي كنيد تا بين ما واسطه باشد و شما با دنياي خارج در ارتباط باشيد."     

دكترفاطمي در پاسخ اين پيام چنين نوشت: "من شخص قابل اعتمادي را در اينجا سراغ ندارم." آيت‌الله زنجاني به‌طوري كه در خاطرات ايشان منعكس است، در آخرين روزهاي دوره زندان، واسطه مطمئني از بين مراقبان زندان پيدا كرد. دكترفاطمي چندين نامه كه بيشتر آنها روي كاغذ جلد سيگار نوشته شده ـ تا شامگاه پيش از اجراي حكم اعدام ـ براي آيت‌الله زنجاني فرستاده است. در اين بخش پس از درج خاطرات آيت‌الله زنجاني در پاسخ به چند سوال احمد صدر حاج سيدجوادي مجموعه كامل نامه‌هاي زندان با يادداشت‌هايي در حاشيه درج شده است!                

متن خاطرات آيت‌الله زنجاني از "يادنامه دكترحسين فاطمي به مناسبت چهل‌ويكمين سالگرد شهادت" به كوشش محمد تركمان گرفته شده است. متن نامه‌ها، از مجموعه‌اي كه آيت‌الله زنجاني در اختيار آقاي بهرام افراسيابي قرار دادند، با اضافه كردن برخي يادداشت‌ها و انطباق با ساير منابع جهت تدقيق متون، نقل شده است و نيز با توجه به اين‌كه در كتاب افراسيابي تقدم و تأخرها مشخص نشده و تاريخ تحرير ندارند، كوشش كرديم حتي‌الامكان با توجه به محتواي هر نامه به اين مجموعه نظم تاريخي دهيم. شماره‌هايي مانند "مكتوب شماره..." هر جا ديده شود به معناي تقدم و تأخر نيست، مربوط به شماره‌هايي است كه در اصل روي هر نامه به دلايل ديگر وجود داشته و ما آن را حفظ كرده‌ايم. شماره‌هاي رديف و مطالبي كه بين [...] قرار دارد از ماست. مأخذ تمام نامه‌هاي زندان، كتاب"خاطرات و مبارزات دكترحسين فاطمي" به كوشش بهرام افراسيابي، (چاپ اول، تهران، انتشارات سخن، 1366) است كه مجموعه آن را مستقيماً از شخص آيت‌الله زنجاني براي درج اين كتاب دريافت كرده‌اند.       

خاطرات آيت‌الله زنجاني  

صدر حاج‌سيد جوادي ـ بسم الله الرحمن الرحيم، روز سه‌شنبه 20 شوال المكرم 1403 قمري مطابق با 18 مرداد 1362 هجري شمسي خدمت حضرت آيت‌الله زنجاني شرفياب و تقاضا كردم راجع به مرحوم دكترفاطمي چنان‌چه خاطراتي دارند بفرمايند تا در تاريخ ضبط شود.   

آيت‌الله حاج‌ سيدرضا زنجاني ـ بسم الله الرحمن الرحيم. من با مرحوم دكترفاطمي در زمان وزارت خارجه ارتباطي نداشتم. اولين برخورد من با ايشان زماني بود كه در سال 1333 در زمان انتخابات مجلس سنا، نهضت ملي 75 نفر كانديدا معرفي كرد.       

در يكي از همان روزها در نزديكي ظهر كه به منزل مي‌آمدم در داخل كوچه جواني قدم مي‌زد. از من سوال كرد منزل آقاي زنجاني كجاست؟ جواب دادم همين‌جا، گفت آقاي زنجاني شما هستيد؟ گفتم بله، پاكتي به دست من داد و زماني كه پا كت را باز كردم ديدم پاكتي ديگر در داخل آن وجود دارد به‌نام نهضت مقاومت ملي. آن را در هيئت مركزي نهضت مقاومت باز كرديم. آقايان، دوستان و همكاران همه حضور داشتند.

آقاي دكترفاطمي سه موضوع را در نامه ذكر كرده بود كه موضوع اول را فراموش كرده‌ام. دوم اين‌كه شكايت كرده بود كه چرا اسم ايشان در ليست كانديداها ذكر نشده است و سوم اين‌كه اگر نهضت قادر است ايشان آمادگي دارند روزنامه باختر امروز را نوشته و نهضت منتشر كند. در مجمع آقايان كه اين نامه خوانده شد، ملايم‌ترين سخن از طرف آقاي بازرگان گفته شد، كه گفتند "ولش كنيد برود"، ولي دكتربختيار حرف‌هاي كثيف و فحش‌هاي ركيك نثار مرحوم دكترفاطمي كرد و تصميم جمع بر اين شد كه به اين نامه جوابي ندهم، ولي من ايستادگي كردم و جواب موكول به نظر من شد. من جواب به شرح زير دادم: كه مصلحت شما را در آن تشخيص داديم كه عملاً شما را فراموش كنيم، ولي روزنامه راه مصدق را داريم و استعداد نشر روزنامه ديگري را نداريم. چنان‌چه از مطالبي كه در زمان تصدي وزارت‌خارجه ذخيره كرده باشيد به ما كمك بنماييد ما منتشر مي‌كنيم. من اين جواب را نوشتم و رابطه ما ديگر قطع شد تا تاريخ 30 تير ماه سال 1333.

در آن روز من به امضاي شخصي اعلاميه تعطيل عمومي دادم شهر را مملو از تانك و سرباز كرد و ظهر آن روز مرا پيش [تيمور] بختيار [فرماندار نظامي تهران] بردند، عده‌اي ديگر هم در آنجا بودند. بختيار نيم‌خيزي روي صندلي كرده يكي از اعلاميه‌هايي كه در دست داشت نشان داد و گفت اين اعلاميه را آقا صادر كرده‌اند؟ گفتم بله. گفت به چه مناسبت؟ جواب دادم فضولي موقوف، امري است قانوني. در مقابل افراد ديگر جمله فضولي موقوف به بختيار برخورد و دستور توقيف مرا داد. مرا به لشكر دوم [زرهي] بردند. در بين راه بنده خدايي كه يك خربزه و نان سنگك، يك بسته كوچك ماست براي خانه‌اش مي‌برد و به علت اين‌كه من تصميم داشتم غذاي زندان را نخورم، خواهش كردم آنها را به من بدهد و پول بگيرد و او آنها را به من داد ولي پولي نگرفت. من را اول به اتاقي بردند كه در آن يازده‌نفر از اعضاي حزب‌توده زنداني بودند و ناهار خورده بودند. خربزه را بريده و با نان سنگك خوردم، بعد از آنها خواهش كردم كه خربزه ضايع مي‌شود ميل كنيد. گفتند اگر اجازه مي‌دهيد خربزه را به سلول ديگر بدهيم و دادند. شب را با آنها گذرانديم و روز بعد نزديك غروب، دكتر زندان از من پرسيد اگر ميل داريد جايتان را تغيير بدهيم؟ جواب دادم اختيار خود را در خانه گذاشته‌ام و در اينجا اختياري ندارم، ولي موقعي كه بيرون مي‌رفت اشاره‌اي كردم و او متوجه شد و مرا به اتاقي ديگر [برد] كه نسبتاً بزرگ بود كه البته فرش هم نداشت، ولي موجودي به‌نام دكترطباطبايي در آنجا حضور داشت. شب را گذراندم و بعد متوجه شدم كه در آن طرف راهرو اتاق كوچكي وجود دارد و با يك پرده نازك از راهرو جدا شده است كه در آن اتاق مرحوم دكترفاطمي خوابيده بود. شب كه شد آن آقا را احضار كردند و من تنها ماندم و بعد متوجه شدم كه خانمي از پشت اتاق مرحوم دكتر در حال رفت‌وآمد است و براي او نان مي‌برد. من آن خانم را صدا كردم و پرسيدم گويا شما وسايل چايي داريد؟ جواب داد بله، گفتم من چايي‌خور هستم... يك استكان چاي درست كنيد و بياوريد. او چاي را كه آورد من متوجه شدم كه در آن اتاق ديگر مرحوم دكتر هستند. من از آن خانم خيلي عذرخواهي كردم كه موجب زحمت او شده‌ام. او يك‌باره گفت قربان جدت بروم. من چيزي نگفتم، با تعجب نگاه كردم و گفتم شما مسلمان هستيد؟ گفت بله، گفتم جداً؟ گفت: بله، گفتم آن جد من نيست جد آن هم هست. در دو راهه جهنم و بهشت قرار گرفته‌ايد. مبادا راه جهنم را انتخاب كنيد. گفت خدمتگذار آن هم هستم. در اين بين اجازه دادند براي من از منزل ناهار آوردند، بين آنها مقداري گوجه درشت بود. من يك نعلبكي از آن خانم گرفته و در يك كاغذ سيگار براي دكترفاطمي نوشتم: "آقاي محترم من مدت زيادي اينجا نخواهم ماند، يا تبعيد مي‌شويم و يا آزاد. ميل دارم بين شما و دنياي بيرون رابطه برقرار كنم، چه كسي مورد اعتماد شماست به من معرفي كنيد." آن كاغذ را تا كردم و زير چند گوجه گذاشته و به آن خانم گفتم ببرد براي آقاي دكتر. گفت آقا آن بيچاره نمي‌تواند چيزي بخورد، هر چه مي‌خورد قي مي‌كند. گفتم خوشحال مي‌شوم اين گوجه‌ها را براي او ببري، برد. چند دقيقه نگذشته بود كه ديدم يك كاغذ مچاله‌شده به پرده اتاق خورد. دكتر مرد هوشياري بود. من حس كردم اين نامه جواب من است. سربازي را هم كه در راهرو قدم مي‌زد فرستادم دنبال ساقي كه مرد خوبي بود، من كاغذ را برداشتم، نوشته بود:
1ـ دويست تومان پول مي‌خواهم، 2ـ من به هيچ‌كس اعتماد ندارم، 3ـ به دوستان بگوييد محاكمه من نزديك است، والسلام.   
سعي كردم، به فضل خداوند شخصي را يافتيم و آنجا استخدام كرديم كه همه‌روزه نامه ايشان را به من برساند و همچنين نامه من را به ايشان. به اين شرط كه به خانه من هم نيايد. از آن تاريخ تا آخرين مرحله كه نامه آخري ايشان كه دوساعت بعد از شهادت ايشان به دست ما رسيد، اغلب روزها نامه داشتيم. اين نامه‌ها غالباً روي كاغذ سيگار نوشته شده بود كه به شكلي مخفي بشود و پيدا نشود، ولي بعدها كاغذهاي بزرگ‌تر هم فرستاده شد، آن كاغذهاي سيگاري قابل عكسبرداري نشد، ولي مابقي الحمدالله عكسبرداري شده حالا هم نسخه‌‌هايش موجود است. من نوشتم به ايشان كه شما با اعتماد به من به اين شخص اعتماد كنيد. دويست تومان دادم و نوشتم، بعد از اين هفته‌اي پنجاه‌تومان به شما خواهد رسيد و ماوراي آن موكول به درخواست شماست و شما با اطمينان به اين شخص نامه را بدهيد. اين جريان ادامه يافت تا آخرين مرحله. بعد نامه‌هاي بزرگ‌تري هم از ايشان به دست من رسيد كه مطالب خوبي در آنها مطرح شده بود. در يكي از آنها مي‌نويسد: به وسيله‌اي از آقاي دكترمصدق سوال شود كه وظيفه ما در اين محاكمه چيست؟ آيا اينها را به افتضاح بكشانيم يا معتدل عمل كنم. من كه هرگز حاضر نيستم به اعتدال رفتار كنم. زيرا حساب مي‌كنم اگر چنان‌چه جان خود را در اين راه از دست بدهم در مصرف عقيده خود صرف كرده‌ام. اين موضوع را در نامه ديگري هم بعد از محكوميت به اعدام به من نوشتند: كه الساعه يك ساعت از حكم فرمايشي اعدام مي‌گذرد، ولي به جد اطهرتان اگر كوچك‌ترين اثري در روحيه من بخشيده باشد، دوباره در آنجا تكرار مي‌كندكه چنان‌چه در اين راه از دست بروم دقيقاً در مصرف حقيقي صرف شده است. از آنجا كه اين آقايان وفات كرده‌اند اين را هم عرض مي‌كنم كه مرحوم دكتر در نامه شكايت كرده است از مرحوم شايگان و مرحوم رضوي. از من درخواست مي‌كند اگر بتواند از راه خانواده آنها به اينها تذكر بدهيد كه پيش هر سرباز گريه نكنند و پيش هر افسر مصدق بزرگ را تخطئه ننمايند و من محكوم به اعدام هستم. آنها كه بالاخره پس از چندي آزاد خواهند شد، چرا نهضت ملتي را به باد مي‌دهند. اين هم مضمون يك نامه مرحوم دكتر بود(1) و نامه‌هاي ديگري است كه به تفصيل ديگر نمي‌توانم تعريف كنم، ولي بعضي مطالب برجسته آنها را مي‌توانم يادآوري كنم. در يكي از نامه‌هايي كه به مرحوم خواهرش نوشته بود، من شب آن خانم را خواستم به علت اين‌كه عينك همراه نداشت، نامه را براي او خواندم. نوشته بود: خواهر عزيزم، محاكمه من نزديك است، قطعاً احتياج به پول خواهد شد، من‌ كه چيزي ندارم، ميل دارم از برادرم مصباح‌السلطان تقاضايي نشود، زيرا اين برادر در زندگي بيش از سيصدهزار تومان براي من خرج كرده است. ديگر از يك برادر چقدر مي‌توان متوقع شد، همين‌طور ميل دارم متعرض پدر زنم نشويد او سربازي بيش نيست و نزديك به يك سال است كه معاش همسر و فرزندم را متكفل شده است. بهتر است به شمشيري(2) و احمد(3) توانگر مراجعه بكنيد اگر از آنها هم نتيجه‌اي حاصل نشد به برادرم سيف‌پور بنويسيد كه از امريكا بفرستد. اگر آن هم عملي نشد به فلاني [آيت‌الله زنجاني] مراجعه كنيد. خداوند اين شخص را در زندان در عوض پدر به من عطا كرده است. من خجلت نمي‌كشم كه از ايشان درخواست نمايم. بعد از خواندن نامه ديگر جاي آن نبود كه من آن خانم را جاي ديگري براي طلب پول بفرستم. اين بود كه گفتم خانم هر چقدر خرج محاكمه باشد برعهده من، ولي اگر بنا باشد كه پولي به اشخاص داده شود من قول كمك در آن مي‌دهم، ولي تقبل همه‌اش را نمي‌كنم. زماني‌كه موقع محاكمه رسيد سرهنگ بواسحاقي بود كه با من از زمان پهلوي ارتباط داشت و گاهي هم از من قرض مي‌كرد، او را خواستم به او گفتم شما را من گفتم دكترفاطمي معرفي كند، ولي نه قبول كن و نه رد كن تا من ببينم. به مرحوم دكتر هم اين را نوشتم. او نوشت من به او اعتماد ندارم، ولي شما امر مي‌كنيد اطاعت مي‌كنم. يك روز صبح متوجه شديم آقاي سرهنگ رفته‌اند... و بعدازظهر متوجه شديم كه يكي از اقوام ايشان به تهمت توده‌اي زنداني بوده، سرهنگ رفته و با وضع بسيار بدي استعفا داده است كه من ننگ دارم براي اين شخص... از اين‌طرف هم آن شخص [وكيل] مدافع شايگان و رضوي بود در محكمه. براي من محضوري بود و يكي از سخت‌ترين روزها گذشت تا نگذارم اين اظهارات در اطلاعات منتشر شود. مرحوم سرتيپ قلعه‌بيگي معرفي شد. تلفن كردم آمد. به آن مرد جليل و شريف پيشنهاد كردم با كمال اطاعت و با كمال افتخار پذيرفت. گفتم حق‌الزحمه را شما چكار مي‌كنيد. خدا شاهد است گفت: همه‌جا پول؟ من ايراني نيستم؟ من مسلمان نيستم؟ ديناري نگرفت. بعد ايشان از من درخواست كرد كه اتومبيلي در اختيارش قرار دهند كه برود موكلش را ببيند، با كمال تأسف در تهران كسي حاضر نشد اتومبيلش را در اختيار او بگذارد و به زور، من 1000 تومان در جيبش گذاشتم گفتم آقا تاكسي را نگهدار آنجا. بعد با احتمال به اين‌كه ايشان معلومات قضايي‌شان ضعيف باشد از آقاي شهيدزاده وكيل رسمي عدليه درخواست كردم شب آمد آنجا ،5000 تومان آماده كرده بودم كه به ايشان بدهم به صفت مقدمه و بيعانه، نه تمام پول كه ايشان هم قبول نكرد. اين مرد جليل هم ديناري نگرفت.       

صدر حاج‌سيدجوادي: شهيدي يا شهيدزاده؟

آيت‌الله زنجاني: شهيدزاده. بعد نوشته‌هايي كه در دفاع ايشان نوشته بودند... آنها را هم يك نفر پيدا كرديم و آورديم در خانه تايپ بكند. يكي از مشكل‌ترين كارها اين بود كه من براي احتياط موقعي كه تايپ‌كننده مي‌رفت ميل داشتم بگويم جيب او را بگردند تا مبدا نسخه‌اي را بيرون ببرد. اين را هم به اين شكل...
خدا آن مرد را رحمت كند. مرد شريفي است. من پيش از اين‌كه دولت مصدق ساقط شود، شش يا هفت ماه قبل از آن از بس راجع به ايشان حرف‌هاي مختلفي شنيده بودم، من به آقاي دكترمصدق راجع به اين شخص پيغام دادم كه آن مقدار كه انتظار داريد مردم به اين شخص [دكترفاطمي] اعتماد بكنند اظهار اعتماد نمي‌كنند مرحوم مصدق به من ابلاغ كرد "من كمال اعتماد را دارم." اين حكايت آن مرحوم است كه به صورت اجمال عرض شد.   

صدر حاج‌سيدجوادي: بسيار متشكرم از محبت‌تان.

يادداشت‌ها:
1ـ لازم به ذكر است كه دكتر علي شايگان و مهندس احمد رضوي در دادگاه نظامي، شجاعانه از نهضت ملي ايران و رهبر آن دكترمحمد مصدق دفاع كردند.       
2ـ حاج حسن شمشيري از رهبران اصناف تهران وابسته به نهضت ملي بود. او بخشي از ثروت خود را وقف بيمارستان نجميه كرد كه توليت آن با دكترمحمد مصدق بود. وجوه مزبور صرف توسعه اين بيمارستان و ازدياد تخت‌هاي آن گرديد.       
3ـ احمد توانگر نيز از روساي اصناف تهران وابسته به نهضت ملي بود. 

نامه دكترفاطمي از مخفي‌گاه به نهضت مقاومت ملي ايران*   

30/10/32 پيشگاه مقدس نهضت مقاومت ملي ايران     
فرصت را مغتنم شمرده بسي افتخار دارم كه بدين‌وسيله مطالبي را به عرض ياران وفادار برسانم. پس از كودتاي خائنانه عمال انگلستان (28 مرداد) كه مستقيماً ضربه ناجوانمردانه خود را بر پيكر نهضت ملي ايران وارد ساخت و ارتش شاهنشاهي!! يأجوج‌آسا بر هواداران نهضت يورش برد، فدايي نهضت كه سه‌شب پيش از آن مزه باطوم سرنيزه‌هاي گارد سلطنتي!! را به‌خوبي لمس كرده بودم براي گريز از چنگال افعيان درنده به وضعي بسيار خوفناك و به همت عده‌اي از ياران فداكار به‌حمد حق توانستم جان سالمي را به در برم.  
البته در خلال اين مدت دشمنان نهضت و چتربازان داخلي انگليس به انواع و اقسام وسايل و تبليغات زهرآگين از "قبيل فاطمي در دربار است!! در سفارت روس يا احياناً انگليس است!! فاطمي در منزل ميراشرافي است!!" و بسياري از اين قبيل نزهات كوشيده و هنوز هم مي‌كوشند كه با ايجاد سوءظن در جبهه نهضت‌ملي ايران شكاف اندازند.
* متن كامل در سايت نشريه موجود است.

 
 
 
بازگشت به صفحه اول

ساير مطالب مربوط به نهضت ملی