|
|
|||
به یاد سرهنگ بزرگمهر، وکیل تسخیر ناپذیر مصدق دکتر پرویز داورپناه روزی که بر من و تو وزد باد مهرگان / آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست او هم رفت. عاشقی به معشوق پیوست. وکیل مصدق، جلیل بزرگمهر را می گویم؛ روانش شاد باد. باید عاشق شد و رفت. ناراحت نباشید، شما هم می روید. هیچکس در این دنیا جا خوش نمی کند. دنیا فانی است. آدمی برهنه و عریان زاده می شود و همه چیز را می گذارد و برهنه و عریان از این دنیا میرود؛ اگر چیزی از آدمی بماند، تنها نام نیک است و همه، سعادت نکو نامی را ندارند. خوشا به حال انسانهائی که همهء هم و غمشان بهروزی مردم است و زندهء جاوید با نام نیک از این دنیا می روند و بدا به حال موجوداتی که پس از یک عمر آسیب رسانی به همنوعان و نوکری بیگانگان و خیانت به وطن و هموطنان خود در خفت وخواری می میرند. دوّم مهرماه ۱۳۸۶، شمع وجود جلیل بزرگمهر در سن نود و سه سالگی خاموش شد، مردی که عمری را در پاکی و شرافت زیست. سرهنگ جلیل بزرگمهر، از افسران شرافتمند و وکیل مدافع تسخیری شادروان دکتر محمّد مصّدق، رهبر بزرگ نهضت ملی ایران دربیدادگاه نظامی رژیم کودتائی شاه – زاهدی بود. سرهنگ جلیل بزرگمهر، انسان شایسته و دارای شخصیت والائی بود و هرگز اعتقاد راستین به آزادی و حقوق مردمان را رها نکرد. جلیل بزرگمهر، نویسندهء کتاب «محمدمصدق در محکمهءنظامی»، متولد 1293 در آستارا، سرهنگ ستاد (بازنشسته) و و وکیل دادگستری بود. در خرداد سی و یک دورهء فرماندهی و ستاد دانشگاه جنگ را تمام کرد و از مرداد سی و یک عهده دار فرماندهی هنگ پیاده نادری (معروف به سربازخانهء قصر) در تهران شد. ازشانزده شهریور سی و یک به فرمانداری آبادان (پس از خلع ید از انگلیسها) منصوب شد. در نیمهء اردیبهشت سی ودو به سبب فارغ التحصیلی از دانشکدهء حقوق و علوم سیاسی به دادگاه عالی انتظامی قضات در دستگاه دگرگون شدهء ادارهء دادرسی ارتش که طبق لوایح قانونی دکتر مصدّق بنیان گذاری شده بود به نام دادیار منتقل گردید. سرهنگ بزرگمهر در خاطرات خود می نویسد: «اطلاع داده شد که در ساعت ده روز پنجشنبه سی و یک اردیبهشت ماه سی و دو (21 می) به جناب آقای دکتر مصدق مراجعه نمایم. سرساعت وارد اتاق شدم. گفتند می خواهیم به آقا یک کار کشوری مراجعه کنیم آقا سابقهء کار اداری دارند(؟) عرض کردم تا حالا کار کشوری نکرده ام. گفتند می خواهم کار غله را به آقا رجوع کنم. اطلاعی در کار غله دارید(؟) گفتم از کار غله کوچکترین اطلاعی ندارم جز چند کیلونانی که هر روز در منزلمان مصرف می شود. گفتند پس با این ترتیب این کار را قبول می کنید(؟) عرض کردم اکثر ما افسران در نوع کار اظهار نظر نمی کنیم و امر مافوق را اطاعت می کنیم و پی کار می رویم و این کار را هم قبول می کنم. مشغول کار می شوم اگر از عهده ام ساخته بود که چه بهتر والا یا خودم اظهار عجز می کنم و کنار می روم یا جنابعالی مرا از کار برکنار می فرمایید. فرمودند بله آقا این طوری که تحقیق کرده ام شما شخص درستکار و جدّی هستید همینها کافی است می روید در غلّه اشخاصی هستند که از کار غلّه اطلاع دارند با آنها مشورت می فرمایید همه که فاسد نیستند راهنماییتان می کنند. از آقای دکتر پرسیدم برنامه کارم را اگر ممکن است مشروحتر بفرمایید. گفتند توضیحی ندارم بگویم خودتان می روید آشنا می شوید.چیزی که در نظرتان باشد این است اداره را بهم نریزید. همه فاسد نیستند. به طور کلی آقا، مردم سه دسته بیشتر نیستند یکعده مردان درست و صالح هستند که در اقلیتند و هیچ وقت کار بد نمی کنند، یکعده هم مردان فاسد بالفطره هستند اینها هم در اقلیتند اکثریت مردم بین این دو دسته هستند اگر مردان درست و صالح در کارها رخنه کردند و وارد شدند اکثریت طرف آنها می رود، اگر برعکس این شد از ناچاری اکثریت متمایل به مردم فاسد می شوند، که وقتی دیدند شما خوب کار می کنید نظر شخصی ندارید اکثریت به طرف شما می آیند. باید آنهایی را که فاسدند به تدریج از مشاغل حساس برکنار کنید.لازم نیست بیکار کنید و از نان خوردن بیندازید.» بعد از این ملاقات سرهنگ بزرگمهر به وزارت دارایی با سمت رئیس کل غله و نان منتقل شد. در کتاب خاطرات جلیل بزرگمهر می خوانیم: «در قلیل مدت سه ماهه کار غله، نخست وزیر را غرق در عشق به خدمت مردم دیدم. کلمهء مردم از زبانش نمی افتاد و تکرار رعایت حال مردم را به من تذکر می داد، درس اخلاق و مماشات و رعایت اعتدال و نبریدن نان و پرهیز از ایجاد جنجال را توصیه می کرد. یک بار به صراحت گفتم وقتی که می بینم شما با این سن این همه کار می کنید برخود فرض می بینم شب و روز کار کنم. گفت آقا خدا می داند روزها از ساعت شش صبح که مشغول کار می شوم و یکی دو ساعت ظهرهای تابستان بیشتر استراحت ندارم و تا ساعت ده شب و یازده شب کار می کنم چنان خسته و فرسوده و گرفته می شوم که وقت خواب فکر نمی کنم که فردا صبح قادر به کار باشم، ولی صبح بعد روی قدرت ایمان و خدمت به مملکت با روحی بشاش و نشاط فراوان پا می شوم کارهایم را می کنم و باز ساعت شش صبح حاضر به کار هستم و اضافه کرد آقا من که از عمر لذت هوی و هوسی ندارم، مرگ بهترین آرزوی من است، آقا همین ایمان و عقیده به خدمت است که مرا زنده نگاهداشته است همین.» «حدود سه ماه و سه روز در ادارهء غله بودم. سه روز بعد از بیست و هشت مرداد 1332، گویا با تلقین سید ضیاء الدین طباطبائی به سپهبد زاهدی، نخست وزیر زمان، و خطرناک معرفی کردن من در سمت ریاست ادارهء غله مرا از ادارهء غله بیرون کردند؛ پس از برکنار شدن از ادارهء غله، کماکان در حال انتصاب به وزارت دفاع ملی باقی بودم و عمدهء اشتغالم رسیدگی به کار بنّایی در یوسف آباد، کوچه مجلسی بود. شرح این ساختمان و سرهم کردن چهار اطاق کوچک در زمین 314 متری و فروش قالی و قالیچهء جهیز عیال و نقره آلات، و قرض از بانک سپه و قرض از دوستان و خویشان و گرو گذاشتن انگشتر و زیورآلات در بانک کارگشایی و کارهای دیگر خود داستان مفصلی است که بی پولها بخوبی بر آن آگاهند.» بزرگمهر در يك خانوادهء مذهبي در تهران بزرگ شده. ثمرهء ازدواجش، دو دختر و يك پسر بود كه هر سه در قيد حيات هستند. علاقهء بزرگمهر به نهضت ملي باعث شد تا با ازدواج دخترش با مسعود حجازي (يكي از اعضاي شوراي مركزی جبههء ملي) موافقت كند. پس از كودتاي 28 مرداد و سقوط دولت مصدق، وقتي از او خواستند تا وكيلي براي خود برگزيده و معرفي كند، دکتر مصدق می گوید: «من نيازي به وكيل ندارم.»اين چنين شد كه دادگاه خود، سرهنگ جلیل بزرگمهر را به عنوان وكيل تسخيري معرفي كرد. از شروع دادگاه بدوي تا قبل از دادگاه تجديدنظر متن دفاعيات مصدق به وسيلهء بزرگمهر تنظيم و در اختيار او قرار ميگرفت. رفتار و عملكرد اين وكيل شايسته باعث شد تا مصدق در دادگاه تجديدنظر، او را به عنوان وكيل خود معرفي كند. بزرگمهر از طريق آشنايي با مصدق به نهضت ملي علاقهمند شد. تا اينكه او را از ارتش بازنشسته كردند و ديگر به ارتش بازنگشت و فقط در كنار مصدق به كار قضايي و وكالت مشغول شد. برجستهترين و ارزشمندترين كار بزرگمهر تنظيم و انتشار دفاعيات مصدق بود. در کتاب رنجهای سیاسی دکتر محمد مصدق، یادداشتهای جلیل بزرگمهر به کوشش عبدالله برهان، نشر ثالث، تابستان 1377 تهران، در صفحهء پنجاه و هفت در یادداشتهای شنبه اول اسفند 1332 سرهنگ بزرگمهر، گفت و شنودی دارد با دکتر مصدق در بارهء کمونیسم، حزب توده، حکومت کودتا، در زندان که عینا: نقل می کنیم: سرهنگ بزرگمهر: اشخاص بی طرف اغلب بزرگترین ایرادی که می گیرند این است که آقای مصدق در اواخر دورهء زمامداری خود به توده ای ها خیلی میدان داده بود. به طوری که آنها همه را تهدید می کردند، اهانت می کردند. این اشخاص این طور نتیجه می گیرند که اگر وقایع بیست و هشت مرداد سی و دو نبود، ایران یک تنه به طرف شوروی رفته، پشت پردهء آهنین قرار می گرفت. آن گاه نه از ایران و نه از ایرانی نشانی می ماند. دکتر مصدق: «اینها که این طور فکر می کنند، فهم و شعور سیاسی ندارند. این توده ای ها که می گویند، مگر چه کار می کردند؟ به اصطلاح آن مرد [سرتیپ آزموده دادستان ارتش] نعره می کشیدند، یا روزنامه می فروختند. ما که به آنها اجازه صحبت نمی دادیم. همیشه هم به عوامل انتطامی دستور داده بودم و می دادم که از کارهای خلاف آنها جلوگیری کنند. ملیّون وقتی اجازهء میتینگ می خواستند و اجازه می دادم، نمی توانستم[به حزب توده] اجازه ندهم. عده ای از اینها نعره می کشیدند. کار دیگری هم مگر کردند؟ خب نعره بکشند. اساسا" باید فکر کرد علت وجود، یا سبب آمدن و بقای این دولت چه بوده؟ مگر غیر از این بود که ملت، مرا پشتیبانی می کرد؟ دولت، مگر غیر از ملت پشتیبانی هم داشت؟ نه، نداشت. خارجیها که موافق نبودند. عده ای هم که نوکر خارجیها بودند و دستشان از کارها به کلی داشت کوتاه می شد، موافق نبودند. سنا مگر به میل خودش راًی به دولت می داد؟ از ترس ملت بود که می رفتم به مجلس شورا و سنا و راًی اعتماد می گرفتم. پس وقتی که ملت، دولت را سر ِ کار بیاورد، نمی تواند دولت مبعوث ملت، صدای ملت را خفه کند، و نگذارد مردم حرف خودشان را بزنند. خفه کردن، کار سیاست استعماری است که مردم را خفه کنند و نگذارند نفس کسی در بیاید و هر کاری دلشان می خواهد بکنند. همان طوری که در دوره بیست ساله کردند، حالا هم می کنند که قرارداد نفت را ببندند،کنسرسیوم بیاورند و از این کارها . . . ولی وقتی که اجازه داده شد مردم حرفشان را بزنند، انتقاد کنند، آن وقت دولت هر کاری دلش خواست نمی تواند بکند؛ باید به طرف هدف ملت و آرزوهای ملت توجّه کند. موجودیت دولت من روی افکار ملت بود، نمی شد جلو اظهار نظرهای مردم را گرفت و خفه اشان کرد. این توده ایها مارک معینی که نداشتند، اجازه صحبت که داده نمی شد؛ و دولت هم هر وقت حس می کرد از طرف جمعیت معینی خطری هست، فورا" جلوش را قادر بود بگیرد. آقا این حرفها چیست؟ من در دادگاه هم گفتم توده ایها بعضی نفتی ـ انگلیسی، بعضی روسی اند. ما از اینها ترس نداشتیم. ترس از این کار بود که شد: با توپ زدند و مرا از بین بردند. ترس ما از خیانت قوای انتظامی و کودتا بود که شد. حالا ببینید پنج ماه است از واقعهء مرداد می گذرد. حکومت نظامی هزارها مردم را گرفته، هزارها خانه مردم را گشته؛ به غیر از چند تا تفنگ حسن موسی چیز دیگری گیرش آمده؟ آن هم با آن همه تبلیغات. مگر با این چیزها می توانستند دولت را ساقط کنند؟ یک تانک، یک مسلسل جلو همهء اینها در می آمد کافی بود. آقا اینها قدرت و اسلحه نداشتند. چه کاری می توانستند دست خالی بکنند؟ آقا یک سال اگر کار ما دوام پیدا می کرد، اصلاحات شروع شده به جائی می رسید؛ اقتصاد بدون نفت، به طور کامل طبق برنامه ای که شروع شده بود انجام می گرفت؛ تعادل بودجه که داده بودیم جریان پیدا می کرد، به واسطهء اصلاحات و بالا رفتن سطح زندگی مردم، قهرا" از موافقین (به اصطلاح منتقدین) توده ایها می کاست. افراد چپ، عرض کنم به سرکار، بر دو قسم اند: تند رو بالذات و تند رو بالعرض. تند رو بالعرض آنهایی هستند که به واسطهء بدی وضعیت جامعه، رو به آنها می کنند. وقتی که در جامعه اصلاحاتی به عمل آمد، قهرا" این دسته که تند رو بالعرض هستند، جای خود می ایستند و از قدرت تند رو بالفطره می کاهند. هر فرد بی غرض آقا، یک هدف فردی دارد، یک هدف اجتماعی. هدف فردیش داشتن نان، آسایش خانوادگی و سلامتی است. هدف اجتماعیش هم آزادی در زندگی و آبادانی. اگر به تدریج دیدند این کارها درست می شود، دیگر مرضی ندارند. حرف مغرضین توده ای، در افراد غیر توده ای بی اثر می ماند و مردم گوش نمی دهند. آقا، این مردم چقدر ما را تقویت می کردند. به همه چیز ما تمکین می کردند، صبر داشتند. چون می دیدند دولتی دارند که مال خودشان است و برای آنها کار می کند. نفع خصوصی نداشتیم. آقا جیبمان را نمی خواستیم پر کنیم. مردم با کمال میل و اخلاص، به همه گونه ناکامیها گردن می نهادند. آقا، با این ظلم و فشار و خفه کردن، مردم راهی ندارند به غیر از اینکه به طرف کمونیسم بروند. دیگ بخار، نفس کش نداشته باشد، با آن قدرتش می ترکد. افراد هم در جامعه باید یک تنفس بکنند، و هر عملی که جلو تنفس اجتماعی را بگیرد، موجب انفجار اجتماع می شود. پیش از انقلاب روسیه، در تمام دنیا صد نفر هم کمونیست نبود. فشار شدید شد، روسیه تزاری کمونیست را به وجود آورد. آن قدر فشار آمد که یکمرتبه همهء مردم آماده شدند و یکمرتبه یک روسیه به آن بزرگی کمونیست شد. حالا هشتصد میلیون از جمعیت روی زمین کمونیست هستند؛ حکومتشان کمونیستی است. همین طورها کردند که مردم رفتند طرف کمونیستی. اگر برای ملت راهی نبود که بتواند به هدفهایش برسد، چاره ای ندارد به غیراز اینکه برود به طرف کمونیستی. و من تاًسفم از این است که دستی دستی مردم را کمونیست می کنند. آقا، دولت انگلیس بی جهت نبود که به هندوستان استقلال داد. انگلیسی ها دیدند که چهار صد میلیون دارند کمونیست می شوند، آمدند و به آنها استقلال دادند. کارهایی که در مملکت خودشان کردند، هشتاد در صد مالیات، ساختمانهای ارزان قیمت، بهداشت مجانی، برای اصلاح وضع طبقه سوم بود. بالا تر از راضی کردن مردم، هیچ چیز نمی شود.» در صفحهء 187 کتاب خاطرات جلیل بزرگمهر آمده است: «دکتر بختیار از فعالان جبههء ملی بود که در کودتا از معاونت وزارت کار رانده شده بود. چگونگی انتصاب دکتر بختیار به معاونت وزارت کار را از دکتر مصدق در زندان سئوال کردم. دکتر مصدق چنین گفتند: "آقا، روزی به آقای دکتر عالمی وزیر کار گفتم، از این قانون کار اطلاعات کافی ندارم فرصت مطالعه هم پیدا نکرده ام، شما یکی از کارمندان وزارت کار را که وارد باشد پیش من بفرستید تا مرا روشن کند. روز دیگر جوانی سرخ و سفید با موهای بور عین فرنگیها چست و چالاک و خوش بیان که خودش را دکتر شاپور بختیار معرفی کرد و فرستادهء وزارت کار بود از در درآمد. ایشان امور مربوط به وظایف وزارت کار را از حیث سازمان، قوانین کارگری، روابط بین کارفرما و کارگر و دیگر امور جاری را با احاطهء کاملی که داشت برایم شرح داد و به همهء سئوالاتم، با اشاره به قوانین کار کشورهای مترقی و مقایسه با وضع ایران، پاسخ داد. او که رفت به وزیر کار تلفن کردم و گفتم این جوان را که فرستاده بودی به معاونت وزارت کار منصوب کن." باید اضافه کنم که دکتر بختیار سالها در آبادان در زمان انگلیسیها رئیس ادارهء کار آبادان بوده است. و روایت میکردند حد به شارع دارد! در فاصلهء بین دو دادگاه بدوی و دادگاه تجدید نظر نظامی اواخر بهمن ماه دکتر بختیار به منزلم آمد و عکس 30 در 45 سانتیمتری که از دکتر مصدق تهیه کرده بود به من داد که به امضا و دستخط دکتر مصدق برسانم. منتظر ماندم تا در یک روز بارانی، عکس را به علت بزرگی ابعاد روی سینه گذاشتم و بارانی را روی سینه با کیف دستی به داخل زندان بردم.عکس را ارائه کردم و تقاضای دکتر بختیار را گفتم: آنچه به یاد دارم نوشتهء دکتر مصدق در زیر عکس به این مضمون بود: "به جناب دکتر شاهپور بختیار معاونت وزارت کار اهدا می شود با تاریخ و ماه سال 1332 زندان لشگر دو زرهی دکتر محمد مصدق."» در خاطرات جلیل بزرگمهر می خوانیم: «شبانگاه روز بیست و دوم اردیبهشت ماه 1333 دیرگاه در شبی تیره و تار سیاهتر از هر سیاهی دادگاه تجدید نظر نظامی به سه سال حکم محکومیت! دکتر محمدّ مصدّق که در دادگاه بدوی فوق العادهء نظامی صادر شده بود، مهر تاًیید زد و مرا از دکتر مصدق جدا کرد. او روانهء زندان مجرد شد و من به زندانی که وسعت کشور شاهنشاهی ایران را داشت روانه گردیدم. تا وقتی که در زندان با دکتر مصدق محشور بودم می دانستم که بالاخره محاکمه تمام شدنی است و قهرا" از او جدا می شوم، ولی جدائی و درد جدائی ملموس و محسوس نمی شد، ولی در این شب حزن انگیز من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود. از مضمون نوار اهدایی و صراحتی که در نوار به کار رفته: ". . . و از روی حقیقت همین چند ماهی که محاکمهء این جانب در دادگاه نظامی جریان داشت و از دیدار ایشان لذت می بردم تصور نمی شد که در حبس به سر می برم، ولی بعد که این محاکمهء دستوری به آخر رسید و از دیدار ایشان محروم شدم ایامی را بسیار ناگوار به سر بردم . . ." چنین استنباط می شود که دکتر مصدق هم از جدائی با من در رنج شده است.» جلیل بزرگمهر در صفحه های 199 و 200 کتاب خاطرات می نویسد: «خانوادهء کوچک ما از کوچک و بزرگ مشمول مراحم همسر و خود دکتر مصدق بودیم، وقتی فرهاد پسرم لوزه اش را عمل کردند و خانم به دکتر گفته بود، دکتر ساعت لوزینا Lusina هدیه کرد، وقتی دختر بزرگم در سال 1342 ازدواج می کرد چکی به مبلغ بیست هزار ریال به عنوان چشم روشنی به نام من فرستاد و برای خودم یازده هزار تومان برای خرید قالی به یادگار از خودش اعطا کرد. نشناختگان، کم شناختگان، دیرشناختگان و اساسا" آنهایی که سنینشان به اصطلاح آن دوره ها را قد نمی دهد یا به دنیا نیامده بودند، من تاریخ را در سال دو هزار در نظر می گیرم.که دکتر مصدق را آن طوری که بوده اند بشناسند و بدانند این ابر مرد تاریخ ما هیچگاه و با هیچ مصلحتی رنگ عوض نکرد. همه رنجها و مصایب و رویدادهای ناهنجار زمان خود را با شکیبایی عاشقانه به جان خرید، ناله سر نداد و به قول خودش: "با افسوس با دو دست به زانوان خود نزد و نگفت این چه کاری بود که کردم؟" زمان نوشتن نامه هایش نزدیک به پایان عمرش است دفتر عمر جسمانیش نیز بسته می شود، ولی تا دنیا، دنیاست دفتر حیات پر بار و داستانهای فداکاری های او جاودانه خواهد ماند. مناسبت دانستم گفتهء نیچه، فیلسوف آلمانی، را که ناظر به این موضوع است در اینجا بیاوریم. "آنچه اهمیّت دارد زندگانی جاویدانی نیست، بلکه زنده بودن جاودانی است، در طول عمر و حیات، چندین بار مزه مرگ را چشیده تا زندهء جاودان شده اند."» دكتر مصدق بعدها در نامهاي از سرهنگ جليل بزرگمهر تقدير كرد و اين نامه باعث شد تا شخصيت و حيثيت اجتماعي بزرگي براي بزرگمهر ايجاد شود. او اخيرا چند جلد كتاب با عنوان «عكسها سخن ميگويند» منتشر كرده كه در آنها مسايل و ارتباط اش را با دكتر مصدق در اختيار جامعه گذاشته است.پس از انقلاب و تا آن جايي كه شرايط جسمياش اجازه مي داد به شغل وكالت مشغول بود ضمن آنكه حقوق بازنشستگي هم دريافت ميكرد. او در طول زندگی، همواره به نظم باور داشت. انساني صادق، پايبند به اصول، شجاع، اهل مطالعه و افسري بسيار وظيفهشناس بود. به ايراندوستي شهرت داشت و برای ايراندوستها احترام ويژهاي قائل بود، به همين خاطر هم مورد احترام شخصيتها قرار مي گرفت. جليل بزرگمهر اهل منطق بود و مي كوشيد تا راه و روش اخلاقي را رواج دهد.
بزرگمهر در طول
خدمت بازنشستگی خود تا لحظه مرگ که بیش از نیم قرن بود به پژوهش مسائل تاریخی و
نوشتن خاطرات خود از محکمه فرمایشی دکتر مصدق و تحلیلهایی از نهضت ملی شدن صنعت
نفت دست زد که امروز جزو مستندترین مدارک تاریخی آن دوران است.
دکتر محمّد مصّدق در
نامه ای به بزرگمهر در قدردانی از او نوشت: دکتر پرویز داورپناه ـ ۱۸ مهر۱۳۸۶
|
||||
|