|
|
|||
«ستارخان» سرداری برای همیشه ی تاریخ «سـردار» یعنی «ستــار» فرینوش اکبرزاده نامش «ستار» بود، «ستارخان» صدایش می کردند، اما برای ما، سرداری است برای همیشه ی تاریخ ...
مرد مهربانی
که نامش، با عظمت و مردانگی گره خورده و در دورانی که هوا بس ناجوانمردانه سرد
بوده، او کمر بسته تا هفت دولت را زیر بیرق ایران ببیند و زیر بیرق بیگانه نرود.
هنوز هم او را نمی
شناسیم. او که این خزان، نود و ششمین خزان نبودنش را سپری کردیم، سردار ِ تنها
را...
تاریخ می
گوید سردار فرزند حاج حسین قره داغی بود و پس از اعدام برادر بزرگش اسماعيل به دست
حاکم قره داغ ، به همراه پدر از قره داغ به تبريز مهاجرت کرد. مهاجرتی که به سکونت
منجر شد و رود پرخروش زندگی اش را در بستری دیگر جاری کرد تاریخ می
گوید جوانی ِ پر شوری را گذرانده، درگیر شده، دستگیر شده و سفر رفته و دنیا دیده
شده تا برای حق خواهی و عدالت طلبی آب دیده و محکم شود. تاریخ می
گوید سردار با بالا گرفتن جنبش مشروطه به صف مبازران پيوسته و به عضويت انجمن حقيقت
که يکی از مراکز مشروطه خواهان تبريز بود در آمده تا به توصيه رييس انجمن ايالتی،
همراه باقرخان هرکدام به سرکردگی ده سوار مسلح انتخاب شده و آغاز فعالیت نمودند.
تاریخ را اگر ورق بزنی، بارها و
بارها از رشادت هایش گفته، وقتی فشنگ به کمر بسته و لابلای سنگرهای «سرخاب» و
«امیرخیز» و «چرنداب» می گشته و تیر می انداخته و روحیه می داده و از مشروطه می
گفته. وقتی یارانش غریبانه، برگ برگ و
خون چکان بر زمین می افتادند و درختان تبریزی را سیراب می کردند، از پای ننشست. وقتی «نگار» شیرزن مبارز تبریزی
که با دلاوری و باور، قطار قطار فشنگ بر سر آنان می ریخت که می خواستند نام آزادی و
مشروطه را از ذهن و دل روزگار محو کنند، تیر خورد و خونین، به آسمان نگریست، دلش
شکست اما از پای ننشست. وقتی درب به درب رفته و پرچم های
سپید را پایین آورده و سرخی خون را والاتر از ضعف این سپیدی دانسته، از پای ننشست. وقتی به مُهر شاه، حکم مشروطیت
در چهاردهم مرداد ماه گرم و سوزان ممهور شد، سردار دلگرم شد، اما از پای ننشست. وقتی بعد از ماهها مبارزه،
استبداد و استبدادگر را به زانو در آورد و با عزت و احترام و در میان شور بی مثال
مردم وارد پایتخت شد، از پای ننشست. وقتی بعد از مذاکره با عین
الدوله و قوای دولتی، ناگزیر به نبرد شد و دلاوری او، باقرخان و جمعی از مجاهدان
قفقازی و ارمنی، پيروزی را نصيب مشروطه خواهان کرد، از پای ننشست.
تاریخ را خوانده ای؟ می گوید
دولت پس از ورود ستارخان برای هر يک از مبارزان تبريز مقرری تعيين کرد و محلی هم
برای اقامتشان در تهران مشخص کرد. با اين همه دولت مصمم بود که اسلحه ها را از دست
مجاهدان بگيرد و امنيت پايتخت را حفظ کند. می گوید ستارخان، سردار ملی، به
واسطه پيروزی های پی در پی و موقعيتی که داشت، حاضر نبود پا پس بکشد و این دستاورد
خون هزارن یار را به دست افرادی بسپارد که سابقه شان گواه صداقتشان بود. می گوید حتی وساطت وزير مختار
آلمان و سفير کبير عثمانی هم برای پايان دادن به غائله چاره ساز نشده و نتیجه بالا
گرفتن این آخرین ماجرا، محاصره محل زندگی اش بوده. تاریخ می گوید مهاجمان، سردار و
یارانش را محاصره کرده اند، درگیر شده اند، در ميانه درگيری ها تیر رها شده از خشم
و جهل، به پای ستارخان خورده، او و همراهانش خلع سلاح شدند و سردار با غم کشته شدن
حدود سی نفر از دوستان و اسارت سی صد نفر از یارانش، در کنج آرام و محزون خانه
نشسته است... تاریخ نگار می می گوید چهارسال
طول کشیده، چهار سالی که بر این مرد آزاد و رها، در خانه و با زخمی بر پای سپری
کرده تا 25 آبان 1293خورشیدی که خوشید زندگی پر فروغ این آزادمرد، غروبی
محزون را نیز تجربه کند. نقطه ی خاتمه تاریخ بر این
داستان، باغ طوطی حضرت عبدالعظيم در جنوب تهران است و سنگی سیاه که «سردار ملی» را
به سادگی در بر گرفته و سالهاست از او، خاطره آزاد مردی تنها را در ذهن ها زنده
نگاه داشته...
اینجا دیار اوست. سرزمینی که
سردار در آن نفس کشیده و با غم دوری اش، چشم بر هم نهاده است.
|
||||
|