سایت ملیون ایران

نیچه، راهگشای عصر جدید(۵)

nietysche20164

«اَبَرانسان» و «ارادۀ معطوف به قدرت»

از هر سو به فهم سخن نیچه نزدیک شویم با شگفتی درمی‌یابیم که انسان‌دوستی، کانون اندیشه و احساس او را تشکیل می‌دهد و شایعات دربارۀ او جز یاوه‌هایی بی‌پایه نبوده است. با این دید است که می‌توانیم به مفهوم واژه‌هایی بپردازیم که با فلسفۀ او عجین شده است. یکی از این واژه‌ها «اَبَرانسان» است که چنانکه پیش از این هم اشاره شد، هم می‌تواند مرد باشد و هم زن و هیچگونه برتری جسمی نسبت به دیگر انسان‌ها ندارد:

نیچه کسانی را که اصرار داشتند او را بد بفهمند و از ابرانسان موجودی خیالی بسازند، برنمی‌تابد:

مفهوم «ابرانسان» نه تنها مفهومی عجیب و غریب نیست که بسیار ساده است:

انسان چنانکه داروین نشان داد روزگاری میمون‌نما بود و نیچه استدلال کرد که همان زمان هم باید در او جوهر انسانیت وجود می‌داشت. زیرا که طبیعت کور است و بر او قوانین طبیعی بدون تفکر و شعور حاکم‌اند. از اینرو ممکن نیست که در دامان طبیعت محکوم،  شعوری برآید که خودآگاه و حاکم بر ارادۀ خویش است.

از سوی دیگر نیچه، انسان متولد در دامان طبیعت را پایبند دنیای حیوانی می‌بیند و چنانکه دیدیم بر او طعنه می‌زند:

او از انسان می‌خواهد که بسوی کمال گام بردارد. خود را از بردگی ذهنی و فکری برهاند و سرنوشت خود را با شعور و احساس بدست گیرد:

(باید توجه داشت که لحن شاعرانۀ نیچه در چنین جملاتی، به کسانی که در پی بدفهمیدن او بوده‌اند فرصت سؤاستفاده داده است. نیچه می‌گوید، بر انسان باید چیره شد (غلبه کرد) و نه آنکه، برخی بر برخی دیگر چیره شوند و منظورش هیچ چیز دیگری نمی‌تواند باشد جز آنکه انسان باید بر خود چیره شود(غلبه کند).)

***
نیچه دریافت که در جامعه رفتار فرادستان و فرودستان از نظر اخلاقی متفاوت و حتی متضاد است. فرودستان بیشتر از فرادستان «ترحم» را ارج می‌نهند و همین باعث می‌شود که محکوم و مغلوب قدرتمندان شوند:

اما قدرتمندان و ثروتمندان تنها به حدی «ترحم» می‌ورزند که به قدرت و ثروتشان آسیبی وارد نیاید و تازه انتظار دارند که در مقابل این «از خود گذشتگی»، کلید بهشت نصیب‌شان شود. کلیسا از این دوگانگی پاسداری کرده و باعث شده که در دو هزار سال گذشته فقر و نکبت در پای قدرت و ثروت دوام آورد.

نیچه می‌گوید، راه حل غلبه بر این دورویی، نه آنست که دو هزار سال دیگر برای فرادستان موعظه کنیم که از قدرت و ظلم دست بردارند، بلکه فرودستان هم باید بکوشند ترحم را بعنوان «اخلاق بردگی» و یا اخلاقی که به بردگی منجر می‌شود ترک کنند و بکوشند از شخصیتی قدرتمند و با اراده برخوردار گردند. فرادستان در برابر فرودستانی که با قدرت و اراده، حق خود می‌طلبند، از قدرت‌نمایی و سلطه‌جویی منع خواهند شد.

از این رهگذر اصطلاح دیگر نیچه متولد می‌شود که مورد بزرگترین بدفهمی‌ها و نارواترین سؤاستفاده‌ها قرار گرفته است. آن Wille zur Macht (Will to power) است که «ارادۀ معطوف به قدرت» ترجمه شده و در فارسی مفهومی منفی است، زیرا «قدرت‌طلبی» را تداعی می‌کند. درحالیکه نیچه نه تنها قدرت را برنمی‌تابد که از آن به عنوان «عفریته»ای نفرت‌انگیز یاد می‌کند:

او بخوبی بر خطرات قدرت آگاه است و نمی‌تواند آنرا برای همگان خواستار شود:

Wille zur Macht «کشش به‌سوی توانایی» است و به منظور فهم بهتر آن باید به عقب بازگشت و دید که شوپنهاور پیش از نیچه از آن چه مراد کرده بود. او با توجه به سقوط اخلاق، خواستار «تسلط انسان بر خود» و «دوری جستن از امیال دنیایی» بود. نیچه اولی را برداشت و دومی را واگذاشت. او خواستار اعمال قدرت بر نفس شد، ولی ترک دنیا را برنمی‌تابید.

نیچه می‌پرسد، نتیجه و هدف کار و کوشش بشر چیست و جواب می‌دهد، اینکه بتواند به سرافرازی و آرامش زندگی کند.[۹] نیرویی که این توانایی را باعث می‌شود ناشی از اراده‌ای است که در هر انسانی نهفته است.

Wille zur Macht از نظر نیچه یک مفهوم نیست، بلکه جملۀ معترضه‌ای است! اعتراض به «ارادۀ معطوف به ضعف، کشش به ناتوانی!»، که در مسیحیت نه تنها داشتن آن  توصیه می‌شود که آن را مقدس می‌شمرند. (و نه تنها در مسیحیت که در دیگر ادیان کهن از جمله بودائیسم و هندوئیسم)

انسان از نظر کشیشان باید به امیال مادی و معنوی خود دست ردّ بزند و به زندگی سالم نه بگوید. نیچه این را پایۀ ریاکاری و عافیت‌پرستی می‌داند. او کشف کرده بود که «اخلاق سروری» و «اخلاق بردگی» هر دو در انسان جمع هستند و می‌پرسد، چرا نباید همه به «اخلاق سروری» رفتار کنند؟ به شرط آنکه نه اخلاق زورگو و حیله‌گر «سروران» امروزی را بگیریم، بلکه اخلاق برتر و شایستۀ انسانی براستی سرافراز را:

بی شک از دید نیچه ابرانسان آنستکه «اراده برای یافتن توانایی» را به بهترین وجهی به ظهور رسانده باشد. از اینرو نمونه‌های تاریخی را که او برای ابرانسان می‌شمارد بهترین تبلور آن است: سقراط، میکل‌آنژ، داوینچی، شکسپیر، گوته!

شگفت انگیز اینکه او با وجود همۀ انتقادها از مسیحیت، شخص عیسی مسیح را به سبب آنکه برای خود تعیین سرنوشت می‌کرد و انسانی نیکوکار بود، ابرانسان می‌دانست:

از نظر نیچه انسان (بهتر بگوییم: ابرانسان) از دو نیروی روانی بزرگ برخوردار است: نیروی تسلط بر خود و نیروی ابداع (نوآوری).[۱۳]  بنابراین نیاز به سلطه‌جویی بر دیگران، در میدان امیال او نیست و اگر می‌خواهد قوی شود به هدف آنکه بتواند بهتر بر خود تسلط یابد و قوانین رفتار خویش را تعیین کند؛ قوانینی که ناگزیر قوانین شخصی و فردی اوست، در ورای اخلاقیات موروثی و سنتی.[۱۴] میل به زندگی، کشش به سوی قدرت نیست، بلکه کوشش برای خوشبخت زندگی کردن است و قدرت‌یابی در خدمت دست یافتن به خوشبختی است و راهش رسیدن به آزادی.

برخلاف شوپنهاور که چندان اعتمادی به انسان نداشت و ارادۀ حفظ حیات را بیشتر ناشی از حیوانیت درون انسان  می‌دید، نیچه «کشش بسوی توانایی» را مفهومی مثبت می‌دانست. بدین معنی که از نظر او ارادۀ انسان به زندگی، همانا تمایل به بجا گذاشتن اثری مثبت و نامی نیک در جهان است.

به زعم نیچه، هرچند آدمی می‌تواند میان نیکی و بدی انتخاب کند، اما انتخاب او به نیکی متمایل است و هرچه بلوغ فرهنگی و دانش او بیشتر باشد و خود را عضو بهتری از جامعۀ متکامل بشری حس کند، این تمایل در او قوی تر خواهد بود:

در گذشته‌های دور نیز چنین مردانی بشر را به جلو رانده‌اند:

نیچه و انسان

از نگاه خواننده پنهان نمانده که برای نیچه هیچ چیز پرارزش‌تر از انسان نیست. او انسان را در مرکز هستی قرار می‌دهد و اندیشه دربارۀ موانع رشد همه جانبۀ او بزرگترین مشغولیت نیچه را تشکیل می‌دهد. اینها همه در دوران زندگی نیچه که دمکراسی در اروپا، با گسترش دست آوردهای انقلاب کبیر فرانسه جوانه می‌زد از اهمیت بارزی برخوردار بود.

گفتن ندارد که فردگرایی بی‌همتای نیچه که در جمله به جملۀ سخنان او موج می‌زند، دلیلی است بر اینکه او با هیچ نوع گرایش ارتجاعی (چه رسد فاشیستی!) سر آشتی نداشت. او، چنانکه اشاره شد، «انسان مذهبی» (به معنی کانتی آن) را نیز برنمی‌تابد: یعنی کسی را که به نابالغی تن داده و اجازه می‌دهد دین برای همه چیز او تعیین تکلیف کند.

نیچه می‌خواهد که با توجه به شرایط نوین زندگی به تعریفی نو از انسان برسیم. هرچند می‌داند، بدست دادن هر تعریفی به معنی آنست که برای انسان تعیین تکلیف کنیم و او را پیشاپیش در قالبی بریزیم. او چنان فردگراست که برای جامعۀ بشری «انقلابی اتمی»[۱۷] را آرزو می‌کند: بدین معنی که گوناگونی فزایندۀ شخصیت‌ها بجایی برسد که هر شخصی از «تیپی» دیگر برخوردار باشد. او برای آنکه هاله‌ای از انسان آینده بدست دهد سه سرمشق (نمونه) را مطرح می‌سازد[۱۸]:

– یکی نمونۀ «ژان ژاک روسو» است که در پی برقراری هماهنگی با محیط (طبیعی و اجتماعی) خویش است.

– دیگری سرمشقی مانند «گوته» که روابط و ضوابط هستی اجتماعی انسان را برنمی‌تابد ولی با چشم‌پوشی از ناملایمات می‌کوشد زندگی را با سرافرازی بگذراند و دچار سرخوردگی نشود.

– و بالاخره تیپ «شوپنهاور» است که درک می‌کند، همۀ نظامات اجتماعی بدین هدف شکل گرفته‌اند که نگذارند انسان بی‌معنایی و تراژیک بودن زندگی را حس کند. از اینرو با آنکه می‌داند که ممکن است به قعر سرخوردگی و حرمان سقوط کند می‌کوشد با حقیقت زندگی کند و خود معنای زندگی باشد. چنین زندگی را نیچه «زندگی قهرمانانه» می‌نامد.

در سطور بالا برای نخستین بار در سخن نیچه به واژه‌های «سرخوردگی و حرمان»، «زندگی بی معنا و تراژیک» برمی‌خوریم، درحالیکه تا بحال سخن از آن بود که نیچه جز در پی یافتن زندگی شاد و سرخوش نیست. به این دوگانگی در بخش دیگر خواهیم پرداخت. اینجا بدین بپردازیم که نیچه انسان آینده را برخوردار از کدام ویژگی‌ها آرزو می‌کند.

آموزش

دیدیم که از نظر نیچه، انسان حلقه‌ایست میان میمون و ابرانسان. در ستایش از او نیچه نوشت:

اما برای آنکه چنین کند و چنان شود باید بسیار بکوشد. محور اصلی تلاش او آموختن است. برای نیچه آموزش بزرگترین فضیلت است. او از تنهایی نفرت دارد اما آنرا در خدمت آموزش و تفکر، نیک می‌یابد و ستایش می‌کند. چنین تنهایی را او عنصر زندگی زاینده و بدین سبب شادی آفرین می‌یابد:

نیچه دربارۀ شیوه‌های آموزشی پژوهش‌های ارزشمندی انجام داده و به نتایج در خور توجهی دست یافته است. از جمله آنکه:

کار

از فضایل دیگری که نیچه از انسان انتظار دارد، کار است و دیدیم که خود او از چه پشتکاری برخوردار بود.  نیچه تربیتی پروتستانی داشت که در آن کار، نه تنها بزرگترین فریضه، بلکه تنها محتوای زندگی است و اروپاییان با چنین برخوردی به کار بود که توانستند تمدن نوین را بسازند:

البته در همان دورۀ نیچه، آمریکاییان از بابت پرکاری گوی سبقت را از اروپاییان ربوده بودند. این نکته نیچه را  که خود معتاد به پرکاری بود، واداشت، از پشتکار خستگی‌ناپذیر آمریکاییان «انتقاد» کند؛ هرچند که  انتقاد او ـ چنانکه شیوۀ اوست ـ ستایش نیز هست:

همدردی

ویژگی دیگر ابرانسان احساس همدردی است! هنوز فراموش نکرده‌ایم که کوبنده‌ترین انتقاد نیچه به کلیسا بدین خاطر بود که «ترحم» را باعث رستگاری مؤمنان اعلام می‌کند!

این مطلب نمونۀ خوبی است که ببینیم انتقاد نیچه به ‌اعتقادات، موازین اخلاقی و سنت‌های دنیای کهن نه از آنروست که آنها را نابود و انسان را در فضایی بی‌فریاد رها کند، بلکه بدین هدف که این موازین را در جهانی نوین در جایگاهی شایسته قرار دهد.

نیچه خواستار آنستکه انسان شادمانه زندگی کند و در سایۀ آموزش و کار به سرافرازی و آرامش دست یابد. ولی او بر این واقعیت هم نمی‌تواند چشم ببندد که جهان پیرامون ما پر از بیداد و نابسامانی و درد و نداری است. آیا می‌توان  نسبت به اینهمه بی‌تفاوت بود و نام انسان برخود نهاد؟ روشن است که نیچه چنین نمی‌خواهد و نمی‌تواند. اما تفاوت «همدردی»  مورد نظر نیچه با «ترحم» اینستکه از آن انتظار رستگاری ندارد و تنها زمانی مجازش می‌داند که پاداش خود باشد:

نیچه مصراً می‌خواهد که انتظار نداشته باشیم، رفتار اخلاقی ما خود به خود جهان را نیک خواهد کرد. آدم باید توهمی از این بابت نداشته باشد و با اینهمه به زندگی عشق بورزد، حتی اگر عبث بودن آنرا کشف کند.[۲۵]

جستجوی حقیقت

فضیلت دیگری که نیچه شایستۀ انسان می‌داند، جستجوی حقیقت است. می‌دانیم که از یونان باستان به بعد همواره این تصور وجود داشت که «حقیقت، زیبایی و نیکی» از جوهری یگانه برخوردارند. این تصور پس از شاعر انگلیسی John Keats (۱۸۲۱ـ ۱۷۹۵م.) که سروده بود: «زیبایی حقیقت است و حقیقت زیبایی»[۲۶] به باور همگان بدل شد. بویژه آنکه در همان دوران، کانت و سپس هگل کوشیدند، این همسانی را از نظر فلسفی ثابت کنند. از جمله کانت دلیل آورد که چون آنها نزد همۀ انسان‌ها «تصورات متعالی» regulative Ideen و در عین حال مشترکی هستند پس باید مترادف هم باشند.

اما نیچه دراین موضوع فصلی نوین گشود و جستجوی حقیقت را قدم گذاردن در راه‌های ناشناخته‌ای دانست که سرانجام آن پیشاپیش قابل پیش بینی نیست. آدمی از نظر او تنها با جستجوی حقیقت بسوی انسان شدن گام برمی‌دارد. زیرا هیچ چیز پست‌تر از آن نیست که انسان به حقایق گذشتگان و اعتقادات و رسوم آبا و اجدادی پایبند بماند. این پایبندی نه تنها حاکی از تنبلی فکری است که به زعم نیچه زبونی و جبونی را نیز به نمایش می‌گذارد. زیرا که:

البته جستجوی حقیقت با علم به اینکه ثمر آن می‌تواند تلخ و تراژیک باشد برای نخستین بار در اندیشۀ نیچه بازتاب نیافت و بسیاری دیگر اندیشمندان سده‌های ۱۸ و ۱۹م. در آن اتفاق نظر داشتند و باید گفت که شهامت جستجوی حقیقت بدون واهمه از نتایجی که می‌تواند بدنبال داشته باشد تاجی است که روشنگری بر سر اروپاییان نهاد و بدان اندیشمندان اروپایی را براستی آقای جهانیان ساخت.

این اندیشه از جمله نیم قرن پیش از نیچه در نامه‌ای معروف از شوپنهاور به گوته چنین بازتاب یافت:

دگراندیشی

روشن است که برای نیچۀ فردگرا، که شاید بهتر از هر کس با دشواری‌های جستجوی حقیقت آشنا است، دگراندیشی نه «استثنا»، بلکه «قاعدۀ» زندگی است. او خواننده‌اش را با این واقعیت روبرو می‌سازد، که همۀ کوشش فلاسفۀ پیش از او به این جا رسیده بود که نشان دهند، شناخت انسان از جهان بر پایۀ نیرویی درونی است که در هر انسانی وجود دارد. هرچند که خود را نزد هرکس به شکل دیگری نشان می‌دهد و از آن گذشته در مراحل مختلف زندگی نیز متفاوت می‌باشد.

پیش از نیچه این مشکل اساسی حل‌ناشدنی می‌نمود که چرا انسان‌ها از نظرات و عقاید متفاوت و گاه متضادی برخوردارند. آیا اصولاً می‌توان دیوارهایی که توسط ارث، تربیت، تجربه، مذهب و آموزش کشیده شده از میان برداشت؟

شگفت‌انگیز است که نیچه به قدرت فکری نبوغ‌آمیزی تنها در یک جمله راه برون رفت از این بن بست را نشان داد:

صحبت از آن است که درک کنیم، آنچه ما بعنوان حقیقت می‌شناسیم تنها توانسته است ما را قانع کند و ممکن است بکلی غیرحقیقی باشد. به همین‌گونه دیگران هم آنچه حقیقی می‌انگارند، تنها از این رو است که به طریقی قانع شده‌اند و مادامیکه با «حقیقتی» دیگر و قدرت اقناعی بیشتری روبرو نشده‌اند مجبورند به همان باور خود پایبند بمانند. تنها با گسترش چنین شناختی و تربیتی بر چنین پایه‌ای ممکن است که انسان‌ها از چهار گوشۀ جهان به تفاهم و نزدیکی برسند.

آپولونی و دیونیزی

نیچه، چنانکه در بخش نخست اشاره شد، بجای بحث دربارۀ مقولات فلسفی، اغلب از استعاره (شبیه سازی) برای توضیح پدیده‌ها استفاده می‌کند. او از جمله جهان را صحنۀ جدال دو نیرو از دو گوهر متفاوت دانست و به منظور برشمردن ویژگی‌های آن دو، از ویژگی‌های دو تن از الهه‌های(خدایان) یونانی استفاده کرد.

خدایان در اساطیر یونانی به دقت چهره‌پردازی شده‌اند و با گذشت زمان شاخ و برگ‌های بیشتری یافته‌اند. سپس رومیان اکثر خدایان یونانی را اغلب به نامی دیگر (ولی با مشخصاتی همسان) به ارث بردند و خود هم در چهره‌نگاری آنان یدی طولانی داشتند.

یکی از دو الهۀ مورد نظر نیچه به نام دیونیزوس Dionysos نزد رومیان باکوس Bakchos نام دارد و خدای شراب است. خدای شراب ناگزیر خدای سرمستی و بیخودی است. نماد شور و عشق نابهنگام و بی‌پروا هم هست.

الهۀ دیگر که Apollon نام دارد خدای هنرها، دانش و آفرینش است. او خدای هماهنگی و زیبایی و آرامش و امنیت نیز هست.

برای آنکه ببینیم این دو الهه در تئوری شناخت نیچه چه نقشی دارند، باید دو سه هزار سالی به عقب برگردیم.  او بحث دربارۀ شناخت را از انتقاد به سقراط شروع می‌کند. در نگاه نخست، چنین انتقادی غیرمنتظره و غیرمنطقی است. مگر سقراط چه می‌گفت؟:

سقراط (که خود را فیلسوف نمی‌دانست!) در بحث با دوستانش می‌پرسید، ما از دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم و مفاهیمی که برایمان ارزشمندهستند چه می‌دانیم؟ مثلأ: شجاعت چیست؟ چه چیزی را زیبا می‌دانیم و چرا؟ و بالاخره حقیقت چیست و چگونه می‌توان آنرا شناخت؟

او در طی بحث‌هایی که دربارۀ این مفاهیم درمی‌گرفت. دو چیز را به بشریت هدیه کرد:

یکی «دیالکتیک» را به این معنی که در برخورد نظری مخالف با نظر موجود، نظر سوم و جدیدی متولد می‌شود.

دوم آنکه چون دنیا بر اساس یک نقشۀ الهی آفریده شده، میتوان آنرا به کمک عقل، که آنهم آفریدۀ خداست، شناخت.

از سقراط (۳۹۹ـ ۴۷۰پ.م) به بعد همۀ اندیشه‌وران، هستی را آپولونی می‌دیدند. زیرا که ظاهراً بر آن نظمی و قانونی حاکم است و هرگاه آدمی این قوانین را بشناسد و هماهنگی بیرونی و درونی پدیده‌ها را کشف کند، خواهد توانست قدم به قدم بر طبیعت پیروز شود.

بویژه فرهنگ غربی بر اساس چنین تصوری که باید «فرهنگ سقراطی» نامیده شود شکل گرفته است.  فرهنگ سقراطی نه تنها دانش بلکه روشنگری را به همراه آورد و دمکراسی و عدالت و برابری را در دامان خود پروراند. به کمک شناخت می‌بایست سرنوشت انسان درک و قابل تعیین شود. به کمک شناخت باید تاریخ بشر در مسیری قابل پیش بینی جاری گردد. از آن فراتر طبیعتی که در نهایت بیرحمی به دو نفر استعداد و سرنوشتی برابر نمی‌دهد، باید مجبور گردد انسان‌هایی برابر بیافریند!

نیچه می‌پرسد آیا واقعیت زندگی چنین است؟ آیا چنین خواهد بود که به کمک دانش رفته رفته بر نابسامانی ها، بی عدالتی‌ها، بیماری‌ها، جنگ‌ها و هر چیز دیگری که زندگی را ناخوشایند و تراژیک می‌کند، غلبه خواهیم کرد؟ آیا چنین نیست که در کنار دنیای آپولونی دنیایی ناشناخته، کور و خشن و بیرحم وجود دارد؟

جهان آپولونی مانند چتری، انسان را در برابر نیروهای کور طبیعت و لحظات وحشی سرنوشت حفظ می‌کند. مثل شهری که انسان در پناه دیوارهای بلندش با پرداختن به دانش و هنر، احساس خوشی و امنیت می‌کند و در آن زندگی همچون جویباری آرام می‌گذرد.[۳۰]

تا آنکه بازهم چه در خواب چه در بیداری، چه در آگاهی و چه در ناخودآگاهی، چه در زندگی سرخوش و چه در پیری، بیکباره نیروی دیونیزی سربرمی‌کشد، همچو ماری که نیش می‌زند و در لحظه می‌کشد. او به آنی شادی را به غم و سرخوشی را به سرخوردگی و ایمنی را به التهاب بدل می‌کند.

ناگفته نماند که نیچه به این کشف در نتیجۀ بررسی جامعۀ یونان باستان دست یافت. پیش از او تصور همگانی از آن دوران آن بود که شهروندان یونانی (با استفاده از بردگان) زندگی خوشی را در بزم و بحث و جنگ بسر می‌آوردند. نیچه این تصور نادرست را تصحیح کرد و با توجه به جنگ‌های همیشگی میان شهرهای یونانی و با اسپارت و پارس و … کشف کرد، زندگی در یونان باستان چهره‌ای دوگانه داشت، که یک طرف آن را جنبۀ آپولونی تشکیل می‌داد و سرنوشت تراژیک میان موج‌های جنگ و قحطی و غارت، طرف دیونیزی آن را.

نیچه چون با این دید تاریخ بشر و سرنوشت آدمی را در بعد فردی و اجتماعی بررسی کرد، به این نتیجه رسید که تصور آپولونی حداکثر نیمی از واقعیت هستی را نشان می‌دهد. نیمۀ دیگر آن را لایۀ زیرین زندگی یا دنیایی آنسوی دنیای شناخته شده می‌سازد.[۳۱]  پیش از نیچه، کانت نیز هستی انسان را به جزیره‌ای در اقیانوسی ناشناختنی تشبیه کرده بود:

کانت خواستار آن بود که انسان در جزیرۀ دانستنی‌ها بماند و شوپنهاور به اقیانوس ناشناخته‌ها «اراده» نام داد. نیچه سرزمین شناخته‌ها و دریای ناشناخته‌ها را مجموعه‌ای می‌دانست که به هم پیوسته و وابسته‌اند و دلیرانه خواست:

نیچه در جزیرۀ دانستنی‌ها نیز آثاری از ویژگی‌های دیونیزی می‌یافت:

تصویری که نیچه از جهان بدست داده است به ما کمک می‌کند مرز میان شناخته‌ها و ناشناخته‌ها را بشناسیم و میزان دانستنی‌هامان را برآورد کنیم.

مرزهای میان شناختنی (آپولونی) و ناشناختنی (دیونیزی) را می‌توان در سه ساحت (سپهر) هستی بخوبی دید:[۳۵]

– انسان در دامان طبیعت متولد شده و با پیوند با آن زندگی می‌کند. ولی هرچه در شناخت آن می‌کوشد دامنۀ ناشناخته‌ها بزرگ‌تر می‌شود. هرچه دوربین‌هایش قوی‌تر ابعاد کهکشان‌ها بزرگتر و هرچه شکاف ذره‌ها ریز‌تر، دنیاهای ذره‌ای گسترده‌تری کشف می‌شوند. این تازه بخش آپولونی طبیعت است. چهرۀ دیونیزی آن را باید ورای آتشفشان‌ها، سیل‌ها، گردبادهای بنیان برکن، پیدایش و مرگ بی‌فریاد کهکشان‌ها و بالاخره آنجا دید که در درون اتم دیوی را جاسازی می‌کند که بصورت بمب اتمی می‌تواند جهانی را دود کند. از این دید زندگی در دامان طبیعت مانند قایقرانی بر دریاچه‌ای آرام می‌ماند که هر لحظه می‌تواند با توفان‌هایی نابود کننده و اژدهایی ناشناخته روبرو شود.

– دیگر در محیط انسانی است که از یک طرف احساس مهر باعث کشش به دیگران می‌شود ولی مرزی وجود دارد که از نزدیکی و تفاهم جلومی‌گیرد. مادامیکه امیدواریم دستکم نزدیک‌ترین کسان به خود را بشناسیم، هنوز در سوی آپولونی هستیم. دیونیزی آنجا شروع می‌شود که با مردمانی روبروییم که رفتارشان را نمی‌توان پیش بینی کرد. توده‌ای که امروز «قهرمانی» را به اوج آسمانها برمی‌کشد و فردا او را بر خاک سیاه می‌نشاند.

– مرز سوم در درون انسان است و ضمیر «خودآگاه» را از «ناخودآگاه» جدا می‌کند: «دنیای درون» پُر است از تصویرهای وهمی و روشنایی های دروغین..»[۳۶] « دنیای احساسات ما برای خودمان هم بیگانه است و هیچگاه بدرستی نخواهیم دانست در اندرون‌مان چه می‌گذرد.»[۳۷]

بنابراین «طبیعت سرکش»، «تودۀ مردم» و «درون ناخودآگاه»،  سه دریای دیونیزی بر ساحل جزیره‌ای است که بر آن زندگی می‌کنیم و تصور می‌کنیم آنرا می‌شناسیم. دیونیزی برخلاف آپولونی که هنرهای زیبا و آفرینش علمی و صنعتی را نمایندگی می‌کند،  ورطه‌ایست که نمی‌توانیم بشناسیم ولی می‌دانیم که هست: لایۀ زیرین زندگی، خشن، پرتحرک و خطرناک.

انسان و زندگی

نیچه انسان‌دوست‌تر از آنستکه از گذشتۀ انسان انتقاد کند و کودکی‌ها و نادانی‌ها را به رخش بکشد. او می‌کوشد تا آنجا که می‌تواند، تصوری از چگونگی وجود برونی و درونی انسان در «دوران بلوغ فکری» بدست دهد. بخوبی می‌داند، دوران کودکی و بیخبری دورانی سرخوش و امن است و هیچ «کودکی» حاضر نیست داوطلبانه آنرا ترک کند و پا در جهانی ناشناخته و ناملایم بگذارد. بنابراین باید به کودکان جهان کمک کرد تا به جهان بزرگی درآیند.

او می‌پرسد، انسان تا چه اندازه می‌تواند حقیقت زندگی را تحمل کند؟ آیا نباید این را هم اندازه بگیریم، پیش از آنکه شناخت حقیقت از حد تحمل بگذرد؟ آیا بهتر نیست که به اژدهای زندگی با سپری نزدیک شویم؟

به نظر نیچه، همچون هوای دور کرۀ زمین، زندگی هم به یک جدار محافظ نیاز دارد که می‌تواند: «بیخبری»، «توهم»، «رؤیا» یا «عشق» باشد. به کمک چنین دستاویزهایی انسان میتواند زندگی خود را به یک اثر هنری بدل کند! فعالیت هنری بویژه هرگونه پرداختن به موسیقی از نظر نیچۀ موسیقی‌دان مسلماً یکی از بهترین وسیله‌ها برای خوشایند ساختن زندگی است.

موسیقی میتواند هم هماهنگی آپولونی باشد و هم تکان‌دهنده و شورانگیز، که جنبۀ دیونیزی آنست. این جنبۀ اخیر به نظر نیچه موسیقی را از کیفیتی بی‌نظیر برخوردار می‌کند. انتقاد نیچه از غرب همین است که نه تنها در علم و صنعت، بلکه در هنرها هم به روالی قابل پیش‌بینی و هماهنگ (آپولونی) سیر می‌کند و چشم بر جنبۀ  دیونیزی هستی می‌بندد. این انتقاد راه را برای هنر مدرن در اروپا باز کرد.

نظرات نیچه در زمینه‌های گوناگون ـ از روانشناسی تا موسیقی و از ادبی تا معماری ـ چنان دامنه‌دار است که دربارۀ آنها گویا تا کنون بیش از ۴۰۰۰ اثر پژوهشی نگارش یافته است.

بنظر نیچه جهانی که در آن همه چیز قابل شناخت باشد جهان بسیار یک بعدی و خسته کننده‌ای است؛ مانند ماشینی که می‌توان طرز کارش را شناخت. در چنین دنیایی جایی برای تخیل، اسطوره، دین و هنر وجود ندارد.

نیچه با بررسی تمدن‌های گذشته نشان داد که آن‌ها، هم با استفاده از انرژی سازندۀ دانش بنا شده‌اند و هم از عنصری غیرمادی و برانگیزنده مانند هنر، دین، فلسفه و یا ترکیبی از آنها بهره برده‌اند. شوق به هنر را نیچه پیروزی انسان بر تنگنایی می‌داند که طبیعت او را در آن می‌فشرد.[۳۸]

نیچه برای انسان آرزوهای بلندی دارد که آنها را در «ابرانسان» متبلور می‌سازد. بر او خرده گرفته‌اند که آدمی را پلی می‌داند برای رسیدن به کمال و این می‌تواند بدین معنی باشد که انسان در راه رسیدن به اهدافی متعالی قربانی شود!

این تهمتی نارواست. نیچه با توجه به آنکه، آدمی به تربیت، انسان می‌شود چاره‌ای نمی‌بیند جز آنکه از او بخواهد بسوی کمال به پیش رود. وانگهی دیدیم که خود او از بدست دادن تصویر و تعریفی از انسان ابا می‌کند، زیرا که نمی‌خواهد او را در چهارچوبی از پیش تعیین شده قالب بگیرد.

نیچه چنان از قالب‌گیری انسان بیزار است که از زبان زرتشت از شاگردانش می‌خواهد که نه تنها او را نمونه و سرمشق نگیرند که «پس از آنکه او را یافتند رهایش کنند.»[۳۹] و به راه خود روند:

***
در سطور زیرین به سه فراز در اندیشۀ نیچه اشاره می‌شود:

«باغبانی» غرایز

از نظر نیچه خاستگاه حیوانی بشر خود را بصورت غرایزی نشان می‌دهد که هنوز در او زنده هستند و او برای انسان شدن باید بتواند آنها را مهار (و نه سرکوب!) کند: مانند غریزۀ خشونت، غریزۀ حفظ حیات، غریزۀ حفظ نسل، غریزۀ لذت‌طلبی … . روشن است که سرکوب غرایز نه تنها ممکن نیست که باعث ناهنجاری‌های روانی می‌شود. پیشنهاد انقلابی نیچه دراین‌باره اینستکه از غرایز در جهت مثبت و سازنده استفاده کنیم. بدین منظور باید بررسی شود که فعالیت مثبت آدمی از کدامین غرایز می‌تواند کمک گیرد. زیرا:

نیچه در «دانش شاد» فعالیت علمی را نمونۀ چنین فعالیتی می‌یابد:

بدین ترتیب نیچه نشان می‌دهد که چگونه می‌توان بازمانده‌های خوی حیوانی (غرایز) را به کمک تربیت به ویژگی‌های انسانی تبدیل کرد.

«جبّاران» تاریخ!

نیچه در تأیید شوپنهاور می‌گوید، انسان می‌تواند به جایی برسد که اندیشۀ او همان عمل باشد. بدین صورت که اندیشۀ او به دگرگونی  دیگر انسان‌ها و نهایتاً به دگرگونی جهان منجر شود. این یعنی نبوغ!

نه هر متفکری چنین است و نه هر فکری چنین تأثیری دارد. متفکر نابغه کسی است که فکر او زایندۀ زندگی است و در دیگران چنان درمی‌گیرد که به حرکتشان درمی‌آورد. او نه آنکه حقیقت را می‌یابد که گویی حقیقت را می‌سازد!

نیچه از چنین کسانی بعنوان «ارواح جبّار» Tyrants of the spirit یاد می‌کند و فیلسوفانی مانند افلاطون و هراکلیت را چنین «جبارانی» می‌داند که:

خوانندۀ دقیق متوجه است که تأثیر «جباران اندیشه» در واقع تجلی بیرونی همان «ارادۀ معطوف به قدرت» است. یعنی انسانی بر ارادۀ دیگران تسلط می‌یابد. نه به زور و خدعه، بلکه بدین وسیله که او با احساسی لطیف و اندیشه‌ای قوی چنان اثری هنری یا «تصوری حقیقی» بوجود می‌آورد که دیگران را در میدان جاذبۀ آن قرار می‌دهد. از این نظر افلاطون و ارسطو و همچنین داوینآچی و بتهوون چهار جبّار تاریخ‌اند!

اما چه کسی بهتر از نیچه می‌داند که همه کس از «روح جبّار» بهره ندارد که زندگی روزمره بزرگترین دشمن استعدادهای متوسط است. از اینرو او هر حدی از تلاش در جهت کمال را ارج می‌نهد:

ادامه دارد

نیچه، راهگشای عصر جدید(۱)
نیچه، راهگشای عصر جدید(۲)
نیچه، راهگشای عصر جدید(۳)
نیچه، راهگشای عصر جدید(۴)

—————————————-

[۱] ر.ک.: چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، آگاه، ۱۳۷۲، ص ۵۱۶
[۲] Nietzsche, Biografie .., Ibid,  p. 270
[۳] Ibid. p.265
[۴] F. Nietzsche, Kritische Studienausgabe, G. Colli, de Gruyter Verlag, Band VI, p. 8
[۵] چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات آگاه،۱۳۷۲، ص ۷
[۶] همانجا، ص ۴۰۸
[۷] F. Nietzsche,Kritische Studienausgabe,Ibid, Band V ,p.211
[۸] Ambivalenz des Fortschritts, Wolf Gorch Zachriat, Akademie Verlag, p.189
[۹] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.35
[۱۰]http://www.referate10.com/referate/Biographien/8/Friedrich-Wilhelm-Nietzsche-reon.php
[۱۱] ارادۀ معطوف به قدرت، فریدریش نیچه، ترجمۀ محمد باقر هوشیار، نشر فرزان؛ ص ۸۳
[۱۲]Antichrist, Friedrich Nietzsche, Kapitel 39
[۱۳] Nietzsche, Biografie .., Ibid,  p. 266
[۱۴] Ibid. p.272
[۱۵] Ibid. P.40
[۱۶] Ibid.p.23
[۱۷] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.42
[۱۸] Ibid.
[۱۹] Nietzsche, Biografie .., Ibid,  p. 83
[۲۰] Ibid.
[۲۱] Ibid. P.116
[۲۲] Ibid. p.35
[۲۳] Ibid. P.34
[۲۴] Ibid p.100
[۲۵] Ibid
[۲۶] Beauty is truth, truth beauty, – that is all Ye know on earth..
[۲۷] Nietzsche, Biografie .., Ibid,  p. 35
[۲۸] Der Briefwechsel mit Goethe, Arthur Schopenhauer, Lütkehaus, Haffmans 1992, p. 35
[۲۹]  ارادۀ معطوف به قدرت، فریدریش نیچه، ترجمۀ محمد باقر هوشیار، نشر فرزان، ص۴۱
[۳۰] Ibid. p.77
[۳۱] باید دقت داشت که دنیای دیونیزی، ماوراءالطبیعی نیست، بلکه در همین جهان مادی هستی دارد.
[۳۲] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.72
[۳۳] Ibid.
[۳۴] Ibid. p.73
[۳۵] Ibid.p.59
[۳۶] غروب بت ها، فریدریش نیچه، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگه، ص ۶۷
[۳۷] Ibid. 30
[۳۸] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.36
[۳۹] ر.ک: چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات آگاه،۱۳۷۲، ص۱۱۱
[۴۰] ر.ک: همانجا، ص ۲۹۶
[۴۱] Nietzsches Morgentöte und fröhlische Wissenschaft, Text und Interpretation von ۵۰ ausgewählte AphorismenGünter Schulte, Koenighausen…۲۰۰۲, ۳/۳۲۶
[۴۲] Ibid. 3/437
[۴۳] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.43
[۴۴]ارادۀ معطوف به قدرت، فریدریش نیچه، ترجمۀ محمد باقر هوشیار، نشر فرزان؛ ص ۹۰

از: ایران امروز

خروج از نسخه موبایل