سایت ملیون ایران

زنگ خطر بی‌آبی به صدا در آمد/ بحران حاشیه نشینی و فقر

biabi

گزارش ایلنا از وضعیت اقتصادی استان فارس/ بخش اول

با دو دست چروکیده با قدرت پارچه‌ای را فشار می‌دهد، زیر لب آواز محلی می‌خواند، با یک روسری سبز موهای یکدست سفیدش را پوشانده ؛ می خواند و با فشار می سابد تا چرک از لباس کم شود، در کنارش یک گودال پر از آب گل آلود است، بیشتر می سابد و در آخر با همان لباس را آب می‌کشد. سن دقیقش را نمی‌داند؛ اما دقیق به خاطر می آورد که دوری از درمانگاه موجب مرگ دختر کوچکش شده است. اینبار در روستایی ایستاده‌ام در جنوب فارس.

ایلنا-یاسمن خالقیان: به مانند تمام گزارش‌های نوشته شده و در یاد مانده‌ام، برای نوشتن، به مانند کسی هستم که در جاده‌ای ایستاده و انتهایش را نمی‌بیند.باید نخ اتصال همه تصاویر در ذهن ثبت شده را بیابم و آدم‌های گمشده را به هم پیوند بدهم.

در ادامه تهیه گزارش از مناطق محروم، استان فارس انتخاب می شود,استانی که باید در آن هرساله ۵۰ هزار شغل جدید ایجاد شود و در افق ۱۴۰۴ سهم صادرات آن به ۱۲ میلیارد دلار برسد، موضوعی که تاکنون در آمار و ارقام محقق نشده است.

وابستگی شدید اقتصاد فارس به کشاورزی سنتی و معیشتی، عملکرد بد و سیاستگذاری های مدیران ، بی‌توجهی به حضور سرمایه‌گذاران، ضعف شدید صنایع فارس برای رقابت در عرصه‌های جهانی، بروکراسی شدید اداری و از همه مهتر خشکسالی، از عوامل مهم تأثیرگذار بر بروز شرایط فعلی در اقتصاد استان فارس است؛ بخصوص شرایط نامناسب روستاهای این استان که زنگ خطر پدیده حاشیه نشینی را به صدا در آورده است که بی‌توجهی به این مساله می‌تواند این استان را به مشکلات و وضعیت نامناسب اقتصادی و اجتماعی در استان خراسان جنوبی، سیستان و بلوچستان و ایلام پیوند دهد.

استان فارس که طی سالهای متمادی رتبه اول نرخ بیکاری کشور را به خود اختصاص داده تا همیشه خاطره بازی چند کودک سر به هوا که گویی به دنبال رویای خود، سنگ به هر موجود دل آزارشان پرتاب می کردند را برایم تداعی خواهد کرد. درست در لحظه‌ای که قصد ثبت شیطنت آنها را داشتم با تنها وسیله بازی خود من را به دنیای کودکانه‌ای مهمان می کنند که برای آنها کمی بزرگ است, سنگ در دست آنها یادآور نسلی است که هنوز هم با آرمان های خود زندگی می کنند، هرچند دور و ناممکن.

“شیراز”

شهر چنان زیبایی دارد که با همه عناصر واقعی به رویا می ماند. حافظیه و نوای شبانه روز آن جا، عطر شعر ناب حافظ و تلفیقش با موسیقی، شما را به نامی که برای شهر انتخاب کردم، بدرقه می کند؛ رویای واقعیت. لحظه ورود و اقامت شب اول، آنقدر مرا غرق خود می کند که باید اعتراف کنم فکر می کردم این بار از لحظه هایی می‌نویسم که در انتهای گزارش حال تلخ همیشه را به خواننده منتقل نخواهد کرد.

این منطقه به دلیل گستردگی، تنوع اقلیم و حاصلخیزی خاک، یکی از قطب‌های مهم کشاورزی کشور به شمار می‌آید و سهم قابل توجهی از تولید محصولات و فرآورده‌های کشاورزی را به خود اختصاص داده است. به طوری که در بسیاری از محصولات کشاورزی جایگاه اول تا سوم را دارا است. مهمتر از همه در بخش تولید گندم، رتبه دوم را به خود اختصاص داده است؛ اما متاسفانه درسالیان اخیر خشکسالی های متعدد و پی درپی ضربه سنگینی به بخش کشاورزی وارد کرده است.

ماشین در جاده خاکی و پیچ در پیچ می راند. یک طرف جاده یا اگر بشود اسمش را جاده نامید، تپه ای از خاک و سنگریزه و در طرف دیگرش پرتگاهی دیده می شود. دل پرتگاه را درختانی پوشانده که شاید تنها سبزی تلخ و تنهای این سرزمین میزبان به آفت خشکسالی است.

“اونی که جون داشت، رفت”

ماشین با سر و صدا و خاکی که بلند می کند، وارد روستای آب قلات می شود. لحظه لمس پاهایم به خاکی روستا، سرمای فضا بر تنم می نشیند. خانه هایی کوچک با سقف هایی کوتاه. نمی دانم چرا بیشتر از هرچیزی سکوت، موسیقی آن جا است.


صداها در سرم تکرار می شود.” خشکسالی اومده, خیلی‌ها از روستا رفتن, نه اینکه برن یه جای بهتر, فقط جاشون رو عوض کردن, حاشیه شهر بهتر ازاینجاست؟ اونجاهام کار نیست.”

درست مثل همه نقاطی که در این یک سال و نیم اخیر دیده ام فقط شکل لباس ها عوض می شود؛ حرف ها همان است، “مردم به سختی زندگی می‌کنن, زمستونای سختی داریم, آب و گاز نداریم؛ اما برق داریم, فصل سرما که میشه مردم قندیل می بندن.” تا نزدیکترین درمانگاه با ماشین نزدیک به یک ساعت فاصله است.

گاهی از دور صدای زنگوله هایی می آید؛ اما خیلی زود تن به این سکوت چیره می دهد. مدرسه را می بینم. به گفته ساکنان، زمانی از مدرسه های خوب این منطقه بوده است؛ اما به علت خشکسالی، روز به روز به زوال نزدیک شد. حتی مردم این آبادی از خشکسالی به حومه شهر پناه بردند. البته آن‌ها که جانی برایشان بود این سفر را آغاز کردند.


” دامداری دیگه چه فایده داره.؟ دام مریضه، علوفه نمی خوره . تازه اگه علوفه هم بخوره گرونه ” پنجاه ساله است با موهایی یکدست سفید دست کم به هفتاد ساله ها می ماند. ” غصه پیر و کورم کرد.” از همان هاست که جانی برای رفتن نداشت و مجبور به ماندن در این زمین های برهوت زده شده است. “بچه های کوچیک اینجا تاب این هوا رو ندارن.” برای عکاسی چنان رها اجازه می دهد که انگار چیزی برای از دست دادن ندارد. با نگاه به چند بز بیمار، دوربین را بالا می آورم.

تا آن جا که به خاطر می آورم دوربینم مدرسه، کودک های تکیه به دیوار زده و در جنگ با عدم رفاه را ثبت کرده بود. کودکان کودکی فراموش کرده و نان آور سفره خانواده. حال اما بازی جور دیگری رقم می خورد! شاتر دوربین برای پیرمردان و پیرزنان دست به دیوار به صدا در می آید. مردمانی که روزگاری در بهار زندگی بودند و دیگر فراموش شده اند. انسان هایی که یا فرزندانشان را به حومه شهر فرستاده اند یا فرزندان به اجبار زادگاه را ترک کرده و آن ها را به تنهایی سپرده اند. صدای پیرمرد تکیه به عصا داده در سر می خواند: ” مزرعه‌ام دیگه آب نداره. یه موقعی با کشاورزی و دامداری سرم گرم بود. حالا فقط خشکی و بی آبیه. ولی یادم می آد که یه روزایی اینجا پر از آب بود. بچه هامو فرستادم حومه شهر. با زنم تنها زندگی می کنیم.زندگی جوریه که وقت نمی کنن بهم سر بزنن “

” چرا شما نرفتید؟” ” کجا برم؟ اینجا خونه منه. من اینجا به دنیا اومدم، باید همینجا بمیرم. نمی‌تونم جای دیگه ای باشم “

سر می چرخانم. فرزندان رفته پیرمرد را در اینجا تصور می کنم. سوال های همیشگی در سرم تکرار می شود:” این رفتن چقدر برای آن ها می ارزید، چه چیزهایی را جا گذاشته اند؟” در سرم خاطره هزاران مردم حاشیه نشین شهرهای بزرگ زنده می شود که به امید یک زندگی بهتر زادگاه خود را ترک کرده اند. تصویر کودکانی در سرم روشن می شود، تکیه زده به دیوارهای ترک خورده و منتظر آمدن یک روز بهتر.

دوباره به پیرمرد زل می زنم. بی توجه به نگاهم، به جایی دورتر زل زده و شروع به صحبت می کند:” ما هم یه موقعی واسه خودمون کسی بودیم. اینجا یه آبادی بود پر از سر و صدا و رفت و آمد. نمی گم که تو رفاه بودیم اما زندگی اینجا جریان داشت. الان هیچی برامون نمونده جز انتظار. این منطقه شرایط آب و هوایی خوبی برای کشت و گندم و جو داشت یا حتی برای پرورش دام به صرفه بود؛ اما حالا به جایی رسیدیم که اگه یه شب گرسنه نخوابیم، باید خوشحال باشیم. ما که فکر نمی کردیم آخرمون این باشه، شاید بچه هامون نجات پیدا کنن با همه این دلتنگی ها.” دلتنگی را غلیظ می گوید، به اندازه همه روزهایی که دیده نشد.

باز سرم را برمی گردانم تا یک نقطه روشن در جایی که ایستاده ام پیدا کنم. دو دست چروکیده با قدرت پارچه‌ای را فشار می دهند و زیر لب آوازی محلی می خواند.” می‌تونم عکس بگیرم؟” ” بی قضا و بلا باشی عزیزم. راحت باش. “

با یک روسری سبز موهای یکدست سفیدش را پوشانده ؛ می خواند و با فشار می سابد تا چرک از لباس کم شود، در کنارش یک گودال پر از آب گل آلود است، بیشتر می سابد و در آخر با همان آب لباس را آب می کشد. دست‌های سالخورده‌اش مرا یاد مادربزرگم می‌اندازد؛ اما دوباره به خود می‌آیم و در دنیای او جریان پیدا می‌کنم. در دنیای خود می خواند و با فشار می سابد. در این بین گاهی نگاهش را به نگاهم گره می زند و دوباره مشغول شستن می‌شود. جهان اطرافم بی حرکت شده و به او خیره مانده‌ام. بالای هفتاد سال سن دارد و دختر بزرگش بعد از فوت خواهر کوچکتر به خاطر نوعی بیماری که پیرزن نامش را به درستی نمی داند او را به مقصد حومه شهر فیروز آباد ترک کرده است؛ اما پیرزن درست به خاطر دارد که دوری از درمانگاه موجب مرگ دخترک شده است.

از روستای آب قنات تا روستای ابراهیم آباد فاصله چندانی نیست؛ اما راه پرپیچ و خم، جاده ای خاکی و خطرناک دارد، در بین راه کپرنشین ها جلب توجه می کنند که تعداد آنها کم نیست، مهمترین مشکل آنها در اختیار نداشتن آب سالم برای آشامیدن است، حتی برخی نیز هفتگی آب خریداری می کنند و گاهی آن را با دام خود شریک می شوند.

نیم ساعتی در جاده خاکی هستیم که از دور خانه هایی درست شبیه به روستای اول نمایان می شود.

” تا پنجم عشایری درس می‌خونن بعد می رن خوابگاه تا دبیرستان و پیش دانشگاهی رو بگذرونن.پارسال هزینه مدرسه با خوابگاه هشتصد و هفتاد تومن بود، امسال شده یک میلیون تومن. من چهارتا بچه دارم. چهار تا یک تومن، چهار میلیون هزینه می شه. حالا هزینه کتاب و لباس که جداست. بعضی‌ها مجبورن از بین بچه هاشون یکی رو برای فرستادن به این خوابگاه‌ها انتخاب کنن.” ” وضعیت خشکسالی و علوفه چی ؟ ” ” علوفه که نه مجبوریم علف خشک بدیم بهشون. مگه اینکه یه بارونی بزنه و یه کاه یا جو بدیم بهشون. مجبوریم بسازیم. یارانه‌ای هم که می گیریم خیلی کمه. واسه بعضی‌ها قطع شده ولی واسه ما فعلا قطع نشده.” ” بهداشت و زایمان خانوم‌ها چطوره ؟ ” زل می زند به دست هایش بعد همسرش را صدا می زند:” خانوم بهتر می تونه کمکت کنه دخترم.”

زن خودش را به ما می‌رساند، ” برای زایمان همه می رن فیروزآباد که کلی هم باید پول ماشین بدیم. اگه یه موقع هم کسی مریض بشه باید منتظر ماشین بمونه تا به درمانگاه برسه، الان چند ماهی میشه که زنگ می زنیم ۱۱۵ البته خیلی طول میکشه تا بیاد و به مریض برسه؛ اما باز بهتر از هیچیه.” از مشکلات بهداشت کودکان می گوید و در آخر باز از دلتنگی حرف می زند، دو پسر ۱۲ و ۱۴ ساله اش را راهی فیروزآباد کرده است تا در شبانه روزی درس بخوانند با هزینه های بالایی که به سختی تامین می شود.

از دور به سمت ما قدم بر می دارد، پاهایش را روی زمین می کشد با کفش‌هایی بزرگ که زنانه نیست، پاره و مردانه است. روسری اش را مرتب می کند و رو به دوربین می ایستد؛ تاکید می کند که چهره اش منتشر نشود؛ بعد برای اینکه ناراحت نشوم اجازه انتشار این عکس را می دهد.

پدر و مادرش را در سانحه‌ای از دست داده است، تصادف در جاده.گویا پدر برای نجات جان مادر از بیماری ناشناخته ای به فیروز آباد می روند؛ اما در مسیر بازگشت یکی از نیسان های عبوری درست در لحظه ای که در انتظار یک ماشین برای رفتن به روستای خود بودند با آنها تصادف می کند. زن که حالا ۳۰ سال دارد از همان موقع به این روستا آمد و ماندگار شد.

در این روستا هم مشکل تامین آب آشامیدنی سالم وجود دارد؛ اما بیشتر نگرانی مردم تامین آب برای دام است که در سالهای اخیر با مشکل جدی مواجه شده است؛ بطوری که هفتگی مجبور به خرید آب برای دام خود هستند تا بتوانند به فعالیت دامداری ادامه بدهند.

از یکی از ساکنین در رابطه با وضعیت تنها مدرسه روستا می پرسم و می گوید:” پانزده دانش آموز اینجا درس می خونن از معلم ها خیلی راضی هستیم.”

“بازی با سایه ها”

درست مقابل من ایستاده است. دمپایی هایش را جا به جا پوشیده و با سایه اش بازی می کند. به امیر علی کوچک حاشیه نشین سفرم به بیرجند فکر می کنم. به وسیله های بازی او که از سنش بیشتر بود. به سنگ قبرهای چیده شده در کنار هم می اندیشم که امیرعلی برای بازی پشت آن ها پنهان می شد و حال در فارس ایستاده ام و پسرک بدون هیچ وسیله بازی درست رو به روی من ایستاده و به من لبخند می زند. از حرف زدن با من خجالت می کشد اما مادرش که حضور یک غریبه را از دیگر اهالی شنیده است، خودش را به ما می رساند.

شوهرش برای کار به عسلویه رفته و هر چهل روز یک بار به آن ها سر می زند. زن تاکید می کند که بیشتر روزهای حضور شوهرش در روستا به استراحت و درمان سرفه های بی وقفه ناشی از کار در محیطی آلوده می‌گذرد…

بچه ها روی تلی از خاک نشسته اند، بازی آنها پرتاب سنگ های کوچک و بزرگ به سمت من است که همین باعث دوستی جالبی بین ما می شود، برای همین است که اصرا می کنند با آن ها به دیدن دیوارهای خراب تنها مدرسه روستا بروم، مدرسه ای که از کمترین امکانات بی بهره است, برای حرف زدن منتظر نمی مانند از آرزوهای دور و کوچک می گویند:” دوست دارم ازینجا برم.” “هرجا بری همینه.” تو ساکت تو فقط درس بخون, آخرش هم باید کار کنی, خب از الان کار کن.” “من زودتر از همه از اینجا می رم, میرم یه جا که بتونم پول در بیارم.” همینطور حرف می زند و من به جایی فکر می کنم که پسرک در ذهن خود ساخته است.

خروج از نسخه موبایل