آقای هاشمی رفسنجانی تا قبل از کشته شدن دکتر بهشتی بانی و معمار “استبداد صالح”، با نفوذی که بر آقای خمینی داشت یار و حامی وی بود. بعد از کشته شدن بهشتی در تیرماه ۶۰، خود با تکیه بر قدرت خمینی و در سایه او بر تمام مقدرات کشور حاکم گشت و بنای نظام استبداد دینی ولایت مطلقه را به پایان برد. دوران زوال قدرت و زیر ضربات آن افتادن را هم به خود دید و در گذشت
٭ نخست یادآوری دو نکته:
یکم: وقتی آدمی درگذشت چه صالح و چه طالح، چه مستبد و جنایتکار و چه آزاده و عارفِ مصلح، اوست و عملش که به باور باورمندان، با اعمالش همراهش خواهد بود. داور هم خداوند است. و اینکه در دادگاه عدل الهی خداوند و در روزی که امر از آن خداوند است – «یوم لا تملک نفس لنفس شیئا و الامر یومئذ لله» – در حق اعمال او چگونه داوری کند، خداوند بدان دانا است. اما مسلم است که «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره * و من یعمل مثقال ذره شرا یره.»
دوم: آدمی باید گذشت داشته باشد و کینه توز و انتقام گیر نباشد، حتی از جنایتکاری هم که باعث خسارت عظیمی به وی شدهاست کینه به دال نگیرد. بخشش را سرمشق زندگی خویش قرار دهد و بیآنکه زشت کرداریها را فراموش کند، رسیدگی به اعمالش او را به خداوند واگذار کند. اما وقتی آدمی از دنیا رفت که جنایتهایش، در کشور و در حق مردم کشور، اظهر منالشمس است، او را عابد و زاهدی جلوه دادن و بانی کارهای برزگ توصیف کردن و بعنوان چاشنی زدن بخاطر راست باوراندان توصیفهای دروغ، گفتن که ولی خوب در کارنامهاش اعمالی درخور انتقاد هم داشت، نه حق است و نه بخردانه. کار انسان خردمند ایناست که اعمال جنایتکاراناش را به بهترین وجه روشن کند، تا بعدیها بفهمند که دوغ و دوشاب یکی نیست و در نظر ملت آدمهای آزادیخواه و حقوقمدار با انسانهای مستبد و جنایتکار تفاوت دارد. تا تبهکاران بدانند آن روز که در کشور امکان به وجود آید، پاسخگوی اعمال خود خواهند شد. تجربهای بشود برای نسلهای امروز و فرداها تا که آیندگان مرتکب چنین اعمالی نشوند. والاّ کیست که در زندگی خطا و اشتباهی نکند؟ اما اشتباه غیر از خیانت است، غیر از جنایت است، غیر از فساد است.
بدینسان، به زعم من، جنایت کاری که سیاهه اعمال جنایتکارانه و فسادش در حق ملت ایران در زیر فهرست میشود. از دنیا رفته است.
با عنایت به نکات فوق، آقاى هاشمى رفسنجانى خود اعتراف مىکند که در قلع و قمع همه جریانهایى که در جهت مخالف نظر او بودهاند، از آمران و عاملان اصلى بودهاست. و هدفى جز دستیابى به قدرت مطلقه و تملک قهرى و انحصارى حکومت و حاکمیت نداشته و با استناد به اعترافات کتاب عبور از بحران و سایر کتابهای خاطراتش حداقل تا دور اول و یا نیمه دور اول ریاست جمهوریش، در سایه ولى فقیه، اعمال کننده قدرت مطلقه او بوده است :
بنابر این که “اقرار عقلا على انفسهم جایز” است و به استناد مندرجات کتاب “عبور از بحران” و سایر خاطراتش با تکیه بر قدرت خمینی، قوه مجریه، مقننه، قضائیه و سازمانهاى مختلف لشکرى و کشورى را او زیر سلطه خویش درآورده و رتق و فتق همه امور بدست و از طریق او انجام گرفتهاست. هیچ امرى از امور کشور نبودهاست که بدون صلاحدید و خواست او انجام پذیرفته باشد. امور کشور را، بسته به اهمیت آنها، به یکى از سه روش زیر تصدی میکردهاست:
۱- تصمیم در باره مهمترین امور را پس از در میان گذاشتن با احمدآقا میگرفته و سپس بعمل درمىآورده است (شوراى دو نفره)
۲- تصمیم در باره امور و مسایل مهمتر را پس از شور با احمدآقا و آقای خامنهاى اتخاذ و به اجرا میگذاشتهاست (شوراى سه نفره)
۳- تصمیم در باره امور مهم را با مشورت احمدآقا، خامنهاى، نخست وزیر، موسوى اردبیلى و مسئول مربوطه، اتخاذ و به اجرا میگذاشتهاست (شوراى ۶ نفره یا…)
در این سه شوراى مختلف، احمدآقا را از آن رو شرکت میداده تاکه، در مواردی «نظر» آقاى خمینى اعمال شود و در موارد دیگری، با حضور او، نظر خویش را نظر «امام» جلوه دهد و وظیفه احمدآقا را راضی کردن آقای خمینی بگرداند.
وی این روش را تا رساندن آقای خامنه بر کرسی ولایت مطلقه و تثیبت قدرت ادامه دادهاست. با وجودی که بعد از رهبری خامنهای در دو دوره ریاست جمهوری، یکی پس از دیگری، اهرمهای قدرت را از دستش بدرآوردند، بسیار دیر متوجه میشود، که قدرتش رو به افول است. او که گمان میبرد با رهبر کردن آقای خامنهای، او را وسیله میکند، بسیار دیر فهمید که آقای خامنهای جوان، آقای خمنیی هشتاد و چند ساله نیست که در پناه او قدرت قدرتی کند.
بعد از رهبرشدن آقای خامنهای و دوره اول ریاست جمهوریش، شورای دو نفره (رفسنجانی – احمدآقا) تبدیل به شورای دو نفره (خامنه ای – رفسنجانی ) میشود. خیلی زود احمدآقا از شورا و دخالت در امور کشور کنار زده میشود. به نحوی که موافق خاطرات سال ۶۸، «سازندگی و بازسازی» رفسنجانی چند بار گله میکند. حتی از بیتوجهی به نیروهای خط سومی (نظیر محتشمی، خوئینیها، موسوی اردبیلی، عبدالله نوری، اعضای دفتر آقای خمینی و مجمع روحانیون مبارز و..) یعنی اصلاح طلبان بعدی، به خود، گله میکند.
در دوران ریاست جمهوری رفسنجانی جو غالب این بود که آقای هاشمی رفسنجانی چراغ راهنما را به چپ میزند ولی به راست می پیچد. کنایه از اینکه، در حرف، چپگرا است و حرفهای تند و تیز چپی را میزند ولی در عمل راستگر است و به دست راستیها گرایش دارد. علت شیوع آن هم این بود که آقای خامنهای بعد از سوار شدن بر کرسی رهبری برای یک کاسه کردن قدرت در دست خودش، با دستیاری آقای هاشمی، دست مجمع روحانیون مبارز و دوستان آحمد آقا و خط سومیها ، یعنی کسانی که غالب آنها امروز به اصلاح طلبان مشهورند، را از مدیریتهای بزرگ کشور به مرور کوتاه کرد. البته در ردههای مختلف مدیریتهای لشکری و کشوری و سازمانها و ارگانهای مختلف و حوزههای علمیه مذهبی با توجه به اهمیت کار، این حذف در پروسه ای طولانی مدت انجام گرفته است.
آقای رفسنجانی برای یک کاسه کردن قدرت تحت حاکمیت اسلام فقاهتی و یا حاکمیت ولایت مطلقه فقیه از هیچ کار فروگذار نکرد. به تعبیر دقیقتر مرحوم منتظری، او سر دسته انحصار گرانی بود که پشت کوه خمینی کمانه گرفته بودند و هدفشان “ولایت بر فقیه” بود و نه ولایت فقیه.
٭ سیاهه اعمال آقای رفسنجانی در طول مدت قدرتمداریش، به استناد یادداشتها و مصاحبهها و سخنرانیهای خود او، را چنین میشود خلاصه کرد:
• شرکت در کودتا علیه تنها رئیس جمهور آزادیخواه و حق مدار
• بستن چشم بر ترور آیت الله لاهوتی، پدر دو دامادش خویش.
• حاکم کردن سپاه مقدرات کشور که اینک مثل بختک بر کشور افتاده است و به قول خود او کشور را میخورد و سیر نمیشود.
• بستن چشم بر ترور منتقدین نظام و خود یکی از حامیان و یا طراحان ترورها شد.
• عامل ادامه جنگ شدن با کودتای خرداد ۶۰، ادامه جنگی که، در خرداد ۶۰، با قبول پیشنهاد غیر متعهدها توسط عراق در حال پایان بود. باز، بعد از فتح خرمشهر، بانی ادامه جنگ و فدا کردن چند نسل و خسارت جبران ناپذیر به کشور شدن
• مانع تشکیل رهبری جمعی روحانیت بر کشور
• تشکیل وزارت اطلاعات و امنیت به کارگردانی او انداختن آن بر جان و مال و نوامیس مردم
• مسلط شدن بر ارتش با برکشیدن سپاه و از حیز انتفاع انداختن ارتش و سپردن اقتصاد کشور به سپاه و واواک و مافیاها
• مخالفت با پایان بخشیدن به اعدامها وقتی مهدوی کنی آن را، در جمع چهار نفره مرکب از مهدوی کنی و هاشمی رفسنجانی و خامنهای و احمد خمینی، پیشنهاد کرد (عبور از بحران)
• قتل عام چند هزار زندانی با حمایت و همکاری او در سال ۶۷ و به فرمان خمینی.
• سازشهای پنهانی که یکی از آنها، ایران گیت، شد و دست آویز کردن افشای آن و کشتار زندانیان برای
• برکناری آیهالله منتظری از جانشینی آقای خمینی . برکناری کسی که او و خامنهای او را استاد خویش میخواندند.
• تشکیل کمیته بازنگری قانون اساسی و تبدیل نظارت فقیه با ولایت مطلقه فقیه. حکم تشکیل آنرا، بر خلاف قانون اساسی، زمانی از آقای خمینی گرفتند که بعدها، فلاحیان فاش کرد که او اغلب بهوش نبودهاست و در واقع، احمدآقا بجای او تصمیم میگرفته است.
• نقش تعیین کننده ایفا کردن در محروم کردن مراجع تقلید منتقد از همه چیز. حتی از مزار مناسب.
• رهبر کردن آقای خامنهای با کمک احمد خمینی (جعل نامه از خمینی به مشکینی) و جعل قول از او. دو روز پیش از مرگ نیز این دروغ را تکرار کرد.
• گذاشتن سنگ بنای انرژی هستهای توسط او و آقای خامنهای که به قول خود او نخست بنابر تولید بمب اتم بودهاست و این «انرژی» بلای جان ملت ایران شد.
• استقرار استبداد دینی که او یکی از بناهایش بود. و آنچه این استبداد بر سر مردم ایران و دین و فرهنگ این مردم آورد.
بخشی از اعمال او که در بالا فهرست شدند، همه با اسناد و مدارک متعددی همراه است و مهمترین اسناد و بخش اعظم آن خاطرات و کارنامه سالهای دوران قدرت او ست که خود گذرا، سربسته، ویا با ایما و اشاره، آن ها را برزبان و قلم آوردهاست. در کتاب «آیا میدانید چرا چنین رژیمی برپاست؟» قسمت اعظم آنچه در بلا ذکر شد با اسناد و مدارک آمده است.
مهمترین خصیصه قدرت و قدرتمداری این است که هر قدرت پرست و قدرت دوستی تا خود قدرت را در دست دارد، با این فکر که نباید بگذارد تا ابد قدرت از دستش بدر رود، زندگی میکند. فکر هم نمیکند که روزی ممکن است قدرت از دستش بدررود و فرش قدرت را کم کم از زیر پایش بکشند. جاذبه قدرت چنان او را سرمست و سرخوش میکند که حتی ذهن قدرتمدارش مانع فهم و درک درست و به موقع جابجائی و تغییری که در شرف وقوع است میشود. به همین علت وقتی این و یا آن مؤلفه قدرت را از دست میدهد، با خود زمزمه میکند که نه! من چنین و چنانم و با این و آن امکانی که در دست دارم، به موقعِ خود هر کسی که متعرض قدرتم بشود، یا در چرخه امکاناتی که در دست دارم، او را خرد میکنم و یا به آلت خود تبدیلش میکنم. قدرتمدار هر از گاهی دم از آزادی و یا حق و عدالت میزند، منظور خود اوست. چون خود را مطلق میپندارد، دست به هرعملی که میزند آن را عین آزادی و حق میشمارد و در نظر او از آزادی و عدالت و حق، مدعاهای خود او است که باید همه تابعش باشند. زیرا شخص قدرتمدار همیشه خودش را محور قرار میدهد و همه چیز را با محور خود میسنجد. از ویژگی دیکتاتوران، قدرتمداران و انحصارگران این است که در دنیای مجازی ذهن خود زندگی میکنند و کمتر به دنیای واقعیت و خارجی، جز به آنچه به حفظ قدرت آنها ربط پیدا میکند، توجه دارند. حقیقت را بخواهید، آنرا هم به موقع جز به هنگام مرگ و یا فروپاشی نمیبینند.
رفسنجانی هم از چنین ویژگی عاری نبود. وقتی با کمک احمدآقا، خامنهای را بر تخت سلطنت ولایت مطلقه جلوس داد، ندانست که او بنده قدرت میشود و نه آلت فعل رفسنجانی. این شد که خامنهای پس از چند ماهی به ترتیب وکم کم، فرش قدرت را از زیر پای کسی که او را بدین جایگاه رسانده بود، کشید. هاشمی نتوانست این پروسه را به موقع و به خوبی درک کند. فکر میکرد، دوباره با امکاناتی که دارد قدرت از آن خود میکند. هیچگاه ندانست که قدرت مال کسی نمیشود.
٭ فهرست کوتاهی از به زیر کشیدن هاشمی رفسنجانی:
• برادرش محمد هاشمی از مدیر عاملی صدا و سیما برداشته شد.
• کمی بعد خودش که از جانب خمینی جانشین فرماندهی کل قوا بود برکنار شد.
• محسن رضائی از فرماندهی کل سپاه برکنار و به مرور طرفدارن هاشمی رفسنجانی از سپاه تصفیه و یا برکنار شدند.
• وقتی خواست قانون اساسی را عوض کند که بار سوم رئیس جمهور شود، مقابلش سد شد.
• به فرمان خامنهای به ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام منصوب شد ولی آن را به ارگانی صوری و بی خاصیت بدل کردند و بویژه از دوران احمدی نژاد به بعد.
• در سال ۸۴ شکستش از احمدی نژاد برای تصاحب ریاست جمهوری رقم زده شد.
• وظیفه احمدی نژاد در مقام ریاست جمهوری حذف و برکناری طرفداران رفسنجانی از مقامات دولتی بود و او چنین کرد.
• بعد از انتخابات سال ۸۸، از امامت نماز جمعه تهران کنار گذاشته شد.
• در سال ۹۰ از ریاست مجلس خبرگان کنار زده شد.
• در سال ۹۲ برای چهارمین بار نامزد ریاست جمهوری شد، اما صلاحیتش از سوی شورای نگهبان تأیید نشد.
قدرت تجزیه بردار نیست و باید در نگین انگشتر دیکتاتور متمرکز شود. در ذهن دیکتاتور هر که میخواهد باشد، باید از جلو پایش برداشته شود. مگر استادشان آقای خمینی نبود که گفت: «من باکسی شیر نخوردهام.»؟ بنابر این دیکتاتور بنا بر فراخور حال و موقعیت شخصیتها و افرادی که از آنها احساس خطر چه در حال و چه در آینده میکند، به نحوی که قدرتش به خطر نیفتد و کمتر خسارت بدهد، از پیش پای خود بر میدارد.
فهرست مختصر ی از ظهور و افول قدرت در دست هاشمی رفسنجانی در بالا از نظرتان گذشت. وضعیت هاشمی رفسنجانی مرا به یاد این سخن دنیس رایت سفیر انگلستان در دروان پهلوی دوم، انداخت. وی که در مورد رابطه ایران و انگلیس سخنرانی میکرد. در بین سخنان خود به زبان فارسی گفت: «ایرانیها هر اتفاقی که بیفتد می گویند زیر سر انگلیسیها است ». آقای محمد هاشمی سالها پیش در مصاحبهای اعتراف کرد که: مردم از برادرم میخواهند که کاری بکند ولی نمیدانند که دیگر چیزی دست او نیست(نقل به مضمون)
حال شخصی به صرف اینکه از جانب خامنهای رئیس محمع تشخیص مصلت نظام بود، صاحب قدرت میشود؟ خود او نگفت امروزه کشور در دست امثال طائب است و از دست او کاری ساخته نیست؟ کسانی که چشم به بازگشت هاشمی رفسنجانی به قدرت دوخته بودند، اگر از ساز و کار قدرت اطلاع میداشتند چنین نمی پنداشتند، آیا اینان نمی دیدند که مدت مدیدی است که مجمع تشخیص مصلحت نظام به ارگانی صوری و بیخاصیت بدل شده است. تنها برای مهار بهتر بعضیها سر پا نگه داشته شدهاست؟ زمانی خامنهای او را به ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام منصوب کرد که هنوز از نفوذ او در ارگانهای لشکری و کشوری حساب میبرد. فکر میکرد چه بهتر که او در آنجا باشد و اصلاح طلبان و آنهائی را مهار کند در حال گریز از ولایت مطلقه فقیه و «رهبر» بودند. فرد موثقی برایم تعریف کرد که منزل رفسنجانی بودم و از او سئوالی کردم، گفت: من در اینجا مطمئن نیستم که شنودی نباشد و حرف را به مطالب عادی برگرداند.
به قول حسن خمینی که گفت: پدرم با مرگش گنجینهای از اطلاعات را با خود به گور برد. ایشان هم با مرگش مهمترین اسرار مملکتی را با خود به گور برد. و حتی حاضر نشد آن اطلاعات را که اطلاع از آنها حق ملت ایران است، در اختیار آنان قرار دهد. حال این سئوال اساسی مطرح است: آیا اعمال چنین شخصی که آمر و عامل بسیاری از جنایات و از همه مهمتر استقرار این دیکتاتوری جنایت و فساد و خیانت گستر بود و تا در قید حیات بود هرگز نگفت که از کرده خود پشیمان است و یا اشتباه کرده است، بلکه هر وقت هم در بارهها سخن گفت، گفت: این دیگران بودهاند که خطا کرده و کشور را به اینجا رساندهاند، حتی باید نقد نیز نشود؟
در مرگش اشک تمساح میریزند که واسفا امید ایران و آزادی از بین ما رفت. از رؤسای اصلاح طلب میشود فهمید که چرا چنین تصوری دارند. ولی آنهایی که میگویند ما به خاطر ایران همه چیز خود را فدا کرده و از او حمایت میکنیم و یا کسانی از همسالان من و یا کمی بیشتر و کمتر داعیه اداره نه تنها ایران بلکه جهان را در سر می پروراندند، چرا و با کدام دلیل موجه به چنین آدمی دل بسته بودند؟ او که در مجلس اول، دموکراسی و حقوق بشر را محاکمه و محکوم کرد (دو دلیل از دلایل علیه رئیس جمهور)، قرار بود برایشان آزادی و دموکراسی به ارمغان آورد؟ آیا به صرف چند سد و یا چند پروژه عمرانی که حاصلش سرزمین ایران است که بیابان میشود و باوجود آنکه او عامل متکی کردن اقتصاد مصرف و رانت محور به قرضه خارجی و تشکیل مافیاها و سپردن بخشهائی از اقتصاد به سپاه و واواک بود، باید حقایق را پوشاند و واقعیتها را وارونه کرد؟ آیا اینان به سیر در آفاق و انفس نپرداخته اند تا مشاهده کنند، که در سراسر دنیا بناهای عظیم و با شکوه و عمران و آبادی غالباً به دست حکام دیکتاتور ساخته شدهاند؟ آیا نمی دانند که دیکتاتوران هم برای حال وضع خودشان و زیر فشارهای زمانه، برای بر قدرت ماندنشان باید دست به کارهائی بزنند؟ و آیا نمیدانند که اولین و مهمتری حقوق آدمیان آزادی و داشتن اختیار اداره زندگی خویش است و وقتی دیکتاتور این را از آنها گرفت هر بهشتی که برایشان بسازند، جهنمی بیش نمیشود؟
و این که او را هم در کنار رهبرش و احمدآقا دفن کردند، بسی عبرت آموز است: «الجنس من الجنس یمیلو » دیکتاتوران و جنایتکاران حیات و مماتشان با هم گره خورده است، همچنانکه آزادگان و عارفان و صالحان .
محمد جعفری
mbarzavand@yahoo.com
از: گویا