سایت ملیون ایران

از بابک تا فروهرها


در پیوند با دوازدهمین سالگرد دشنه آجین شدن رهبران حزب ملت ایران
برای پروانه و داریوش فروهر:
همیشگان تاریخ آزادگان

وقتی نخستین دشنه بر قلبت فرود آمد
وقتی که خون فواره می‌زد از تنت ای مرد مردی زای!
وقتی که پروانه ،
آن شیرزن بانو تو را فریاد می‌زد: “داریوشم ، آی…!”
و خون او هم در اتاق خانه تان با خون جوشان تو می‌آمیخت ،
در پیش چشمان نجیبت آه آن چشمان چه می‌دیدی؟
وقتی که جلادان چنان‌تان مُـثله می‌کردند،
و خون جوشان‌تان به روی نقشۀ ایران ،
و روی تصویر پدر برروی دیوار اتاق کار تو می‌ریخت؛
ای بابک دوران ، چه می‌دیدی؟
در واپسین باری که پروانه صدایش با صدای تو به هم آمیخت؛
در واپسین دم پیش چشمانت به جز ایران چه می‌دیدی؟

من دست‌هایم را به سویت می‌دهم پرواز
می خواهم اندام رشیدت را در آغوشم بگیرم گرم
وز سال‌های گمشده با تو حدیثی نو کنم آغاز
ناباورانه من نگاهم را به بویت می‌دهم پرواز
زین سوی دریاها و صحراها
می خواهمت خندان ببینم باز
می خواهمت کوشان ببینم باز
چون سال‌های سال در هنگامه‌های رزم و غوغاها!
اما نگاهم در میان راه ناگه خیره می‌ماند
بر صحنۀ شومی شگفتا در دل بغداد
آمیزۀ بغداد و ری باری
بر ماجرای کشتن بابک به فرمان امیر تازیان در پیش چشم خلق
در یک هزاره پیش تر آغازه‌های قرن سوم سال هجری ، سال خورشیدی
و کروفرهای سپاه و پاسداران امیر تازیان و ویژه بیشرمانه رفتاری
و غرش آن شیر در زنجیرها پیچان
آن رهبر آزادگان رزم آوران داد و بهدینی ،
جان نجیب میهنم ایران.

بابک امیر تازیان را می‌نکوهد سخت:
“آیین ما بهروزی و شادی
و جان فشانی مان برای بازجُست سرفرازی‌های ایران است
آیین‌تان اما،
تاریک و تلخ و نیستی پیوند؛
و هرچه‌های آرزوهاتان همانا: کشتن و تاراج و باری حور و غلمان است!”
پروانه می‌گوید: قزل قلعه…
و تاکسی می‌ایستد، روز ملاقات است
باری فروهر باز زندان است
حاجب اشارت می‌کند جلاد را تا پیش‌تر آید
اما فروهر همچنان گرم سخنرانی ست
در قلب جمعیت
در مدخل باغ بهارستان
رگبار یوزی می‌گشاید چتری از آتش
برروی سیل راه پیمایان
اما فروهر زیر تصویر پدر در راه پیمایی ست
پروانه می‌خواند سرود تازه‌اش را گرم
پروانه تا میدان آزادی روان در جذبۀ خورشید رویایی ست
*
دژخیم می‌چرخد به گِرد خود رجزخوانان و با فریاد هر دم ، رو به سوی خلق می‌گوید:

“آری زبان می‌بُرّم و گردن هرآن کس را که جز رای امیر ما بیندیشد!”
اما فروهر همچنان فریاد می‌دارد که: “جان روشن خورشید در ذات سیاهی نیست!
خونم نثار رویش خورشید آزادی ست
ما را به جز آزادی میهن از اهریمن رهایی نیست!”
دژخیم اینک دشنه در دستش به بابک می‌شود نزدیک ،
تصویر بابک با فروهر می‌تند درهم:
و صحنه کم کم می‌شود تاریک.

*
در گوش جانم‌هاتفی پیوسته می‌گوید:
“خونی که از اندام بابک شد روان در بستر تاریخ ایران همچنان جاری ست!
زهری کز آیین خلافت در رگ فرهنگ ما با خون ما آمیخت؛
سمّی ست در اندیشه مان ، سمی که خود، بُنمایۀ دژخیم رفتاری ست
تا خون این فرهنگ از چرکاب آن آیین نپالاید؛
در سرزمین مهر، این دور شقاوت ، گردشی پیوسته تکراری ست.”
*
انبوه جمعیت فراهم آمده در گرد خانه در خیابان هدایت در دل تهران
تقویم روی میز: روز اول آذر
و یک هزار و سیصد و هفتاد و هفت سال خورشیدی ست،
ایران عرق می‌ریزد از روحش
از درد انبوهش
تا بشکفد گلبرگهای خون پروانه ،
در بستر رگهای دخترهای ایرانشهر؛
تا بشکفد فر فروهر در بلند قامت نسل جوان با عزم چون کوهش؛
تا موج‌ها توفان شود توفان بروبد هرچه زشتی ، هرچه ناپاکی ست؛
ایران نشسته غرق اندوهش!

پاریس ، دوم آذرماه ۱۳۷۷ خورشیدی
_________________
* این شعر به پایمردی دکتر بهروز برومند در مراسم خاکسپاری فروهرها خوانده شده است

خروج از نسخه موبایل