سایت ملیون ایران

به‌مناسبت ۳۰ فروردین، ۳۷مین سالگرد کشتار ۹ زندانی سیاسی

نه مردم ایران و نه هیچ‌کس در جهان لازم نبود چهار سال صبر کند تا جانیان ساواک را در دادگاه انقلاب ببیند و از زبان آن‌ها بشنود که ماجرای فرار زندانیان دروغی بیش نبوده است. در همان ساعت اعلام این خبر، ایران و جهان از این‌همه ستم که بر انسان‌های دست‌بسته رفته بود مشمئز شده بودند
برگی از کتاب “دستی در هنر، چشمی بر سیاست”

نوروز خونین

چند روزی مانده به نوروز ۱۳۵۴، و چند هفته پس از اعلام رسمی انحلال احزاب موجود و تشکیل حزب واحد رستاخیر توسط شاه، درست پس از ساعت صرف نهار وقتی ما زندانیان بند ۶ در بند ۴ و ۵ با زندانیان دیگر بودیم به ناگهان بلندگوهای بندها باز شد و نام ده پانزده نفر زندانی که عموما سرشناس و از زندانیان سازمان‌گر در میان ما بودند خوانده شد. آن‌ها باید با تمام وسائل شخصی خود به زیرهشت می‌رفتند. این به معنای انتقال آنان به زندان دیگر بود.

همین کار فردای آنروز درست پس از وقت نهار تکرار شد و ده پانزده زندانی سرشناس دیگر به زیرهشت فراخوانده شدند. زندان به ناگهان در موجی از نگرانی و سیلابی از شایعات غرق شد. هیچ توضیحی داده نمی‌شد و هیچ راهی برای دانستن علت این کار نبود. روز بعد و روز بعدتر درست در همان ساعت بلندگوها باز می‌شد و هر زندانی منتظر بود ببیند نامش برده می‌شود یا نه. مشغله ما شده بود انتظار از نهاری به نهار دیگر تا باز صدای بلندگو در بیاید و بدانیم چه کسانی باید به جائی که نمی‌دانستیم کجاست بروند.

پس از چهار پنج روز متوالی، وقتی شصت هفتاد زندانی به جائی نامعلوم برای ما برده شدند، موج انتقال زندانی فرو خوابید.

با اولین ملاقات‌ها، از طریق خانواده‌‌ها روشن شد که اغلب آنان را به زندان تازه‌ساز اوین برده‌اند. وقتی ما در بازداشتگاه اوین بودیم هر روز صدای بولدوزرها را می‌شنیدیم و می‌دانستیم ساواک مشغول ساختمان‌سازی در آن محوطه است. در واقع تبدیل بازداشتگاه مخفی اوین به یک زندان علنی کامل شده بود و حالا تعداد بسیاری زندانی محکوم در بندهای متعددش داشت.

با فرارسیدن نوروز ۵۴ دوباره زندان آرامش قبلی‌اش را بازیافت. زندانیانی که مثل من دارای فرزند بودند می‌توانستند پس از یک سال در یک ملاقات حضوری که در زیرهشت برگزار می‌شد برای دقایقی جگرگوشه‌شان را در آغوش بگیرند و به سر و رویشان دست بکشند. برای دیگران هم ملاقات نوروز طولانی‌تر بود. اکثر زندانیان شهرستانی که در تهران فامیل درجه یک نداشتند در ایام نوروز فرصت دیدار با خانواده‌شان فراهم می‌شد. عید نوروز هر کجا بیاید شادمانی خودش را با خودش می‌آورد (تا این جمله را نوشتم به یاد نوروز سال بعدش افتادم و دیدم نه، این حکم استثناء هم دارد. از آن نوروز تلخ به جایش خواهم نوشت.)

نوروز را که پشت سر گذاشتیم زندان به روال سابق برگشت. اما خبری که در اواخر فروردین ماه همان‌سال پخش شد نه تنها در ذهن تک تک زندانیان سیاسی ایران، که در حافظه‌ی تاریخی جهان برای همیشه ثبت شد. سرهنگ زمانی قبل از این که روزنامه کیهان را در غروب آنروز به بند بفرستد تعداد نگهبانان را دو برابر کرد. هیچ چیز از این کار نفهمیدیم جز این‌که‌ حادثه‌ای در راه است. این را به تجربه می‌دانستیم. این بار اما خودِ حادثه نبود بلکه خبرش بود که سرهنگ زمانی را به افزودن نگهبانان بند واداشته بود؛ خبری که روزنامه‌های عصر تهران با انتشارش دنیا را شوکه کرده بودند.

[مقامات انتظامی امروز اعلام کردند: نُه زندانی سیاسی در حین فرار کشته شدند.] کیهان ۳۰ فروردین ۵۴
نامشان قبل از این فاجعه نیز در تاریخ جنبش ضددیکتاتوری ایران ماندنی شده بود. حالا، اما، به رنگ خون.
بیژن جزنی، حسن ضیاء‌ظریفی، مصطفی جوان‌خوشدل، کاظم ذوالانوار، احمد جلیل‌افشار، عباس سورکی، عزیز سرمدی، مشعوف کلانتری، محمد چوپان‌زاده.

نه مردم ایران و نه هیچکس در جهان لازم نبود چهار سال صبر کند تا جانیان ساواک را در دادگاه انقلاب ببیند و از زبان آن‌ها بشنود که ماجرای فرار زندانیان دروغی بیش نبوده است. در همان ساعت اعلام این خبر، ایران و جهان از این‌همه ستم که بر انسان‌های دست بسته رفته بود مشمئز شده بودند.

من شخصا با اغلب قریب به اتفاق این نُه نفر هم‌بند بودم. زمان، این داروی تمامی دردهای بی‌درمان، آن‌گاه که وقت یافت تا بر زخم این جنایت مرحم بگذارد، دو یادگاری از این عزیزان را سهم من کرد؛ چند کتاب هنری که مال بیژن جزنی بود، و تشک ابری کاظم ذوالانوار را.

از: گویا

خروج از نسخه موبایل