سایت ملیون ایران

دلنوشته خواهر ضیاء نبوی برای سالروز برادرش؛ او خدای کوچک من بود

چکیده: از تمام اون افعال مشترک مون که چیزی غیر از حرف زدن‌های صرف و تکراری ملاقات‌های حضوری و کابینی بود، و چیزی از جنس زندگی درش جریان داشت، مثل این بود که دیوارهای زندان یک به یک برداشته می‌شدن، از کارون عبور می‌کردیم، ایستگاه قطار اهواز ناپدید می‌شد، ریل‌ها یک به یک محو می‌شدن، زمان به عقب برمیگشت، سمنان دود می‌شد به هوا می‌رفت……

سیدضیا نبوی در شب چله سال ۱۳۶۲، بلندترین شب سال به دنیا آمد اما هرگز گمان بر این ظلمات طولانی نمی برد.

به گزارش کلمه، ۱۰ سال حبس در تبعید بابت اعتراضش به محرومیت از حق تحصیل دریافت کرد تا پس از سه سال و نیم حبس بدون مرخصی، چشم به راه عدالت بماند. حنانه نبوی، خواهر کوچکتر او، به بهانه تولد برادر در بندش خاطراتی از او نوشته که خواندنی است. برای ضیائی که در بین خانواده و فامیل “مصطفی” صدایش می کنن و حالا در زندان کارون اهواز است.

ضیا نبوی، فارغ التحصیل مهندسی شیمی از دانشگاه نوشیروان بابل است که در کنکور سراسری مقطع کارشناسی ارشد رتبه بالایی کسب کرد اما به صورت غیر قانونی محروم از تحصیل شد.

او در ۲۵ خرداد ۸۸ در تهران بازداشت شد و نهایتا به ۱۰ سال حبس در تبعید مجکوم شد. گزارش کاملی از پرونده او که پیش از این منتشر شده نشان از پرونده سازی علیه او دارد. پدر وی نیز اخبرا در نامه ای به دبیر کمیسیون حقوق بشر قوه قضاییه، خواستار اعمال عدالت و قانون در حق فرزند خود و پذیرش اعاده دادرسی و انتقال به زندانی در تهران و صدور مرخصی برای فرزندش شده بود.

متن یادداشت حنانه نبوی، خواهر ضیاء که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:

زندگی بسیار بسیار مهم‌تر از آن است که درباره‌اش جدی صحبت کنیم.

«اسکاروایلد»

خدای کوچک من

به قول شمالی‌ها پِه زایش بودم (خواهری که بلافاصله بعد او متولد شده بود)!! مادرم می‌گفت: خیلی راضی نبود، ترجیح می‌داد من برادر کوچکتری باشم هم بازی شیطنت‌هایش تا یک دختر لوس و هَپَروتی که پدرم مدام طلا خطابش می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت!

مصطفی هم با انتقام به من می‌گفت چَلِک (حَلَب بی‌استفاده)!

نمی‌دانم دوریمان از دختر بودنم شروع می‌شد یا از توجهات محبت آمیز‌گاه و بی گاه پدرم!

به هرش کل من آن وقت گمان به هیچ کدام نمی‌بردم، مصطفی تنها برادرم بود، بزرگ‌تر از من بود خیلی گزاف نگفته‌ام اگر که بگویم: همیشه خدای کوچک من بود… و من مثل بندهٔ غمگینی حیران مانده بودم که چرا دوستم ندارد؟!..

الان‌ها گاهی اندیشناک می‌شوم شاید آن موقع‌ها هم دوستم داشت مثل باری که وارد اتاق شد و دید که من کتاب به دست خوابم برده، ملافه‌ای آورد و رویم کشید، من بیدار بودم و زیرزیرکی قند توی دلم آب می‌کردم..

خانه

همهٔ تصاویری که از کودکی‌هایم، از خانه پشت حیاط دار محصورمان، با آسمان بریده و مربع شکل، پلاکی ۴۱ کوچه قربانزاده بخاطرم مانده، تا اندازهٔ زیادی با ضیا عجین شده..

آن دعوایی که نمی‌دانم با چه بهانه‌ای شروع شد، مصطفی زیر پایم را خالی کرد با سر زمین خوردم و برای دقیقه‌ای همه جا تاریک شد و من فکر کردم روی یک چرخ و فلک نشسته‌ام..

عصری که در ایوان مان چای می‌خوردیم، در اشاره به بخاری که از چای بر می خواست ازم پرسید: – حنا این چیه می‌دونی؟

من که دوباره از قرار گرفتن در موقعیتی تکراری و غرض ورزانه، خودم را باخته بودم، گفتم: -خب معلومه! دوده دیگه.. بعد همه زدن زیر خنده

بزرگ‌تر که شدم، وقتی که مصطفی و ماریه تشخیص دادن من قابلیت دعواهای فیزیکی رو هم پیدا کردم، اونوقت بود که از طرفشون مفتخر به دریافت لقب چسب شدم. این بخاطر تکنیکی بود که در دعواهای تن به تن ازش سود می‌جستم، به دست و پا‌ها و بدنشون می‌چسبیدم، و جدا کردنم هم تو اون شرایط اصلاً کار سهلی نبود.

حالا مصطفی دانشجو هم شده بود، روزی که دور هم نشسته بودیم، مصطفی کاست آلبوم “جان عشاق” شجریان رو داخل ضبط گذاشت و تصنیف مورد نظرش رو آورد و گفت: بچه‌ها گوش بدین ببینین این تصنیف شما رو بیاد چی می‌ندازه؟

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

من سراپا گوش شدم تا از تمام حواسم کمک بگیرم و مصطفی رو ناامید نکنم، اما اصلا چیزی بذهنم نمی‌رسید..

– شما رو بیاد قصه‌های مجید نمی‌اندازه! این تصنیف تو دستگاه بیات اصفهانه. عجیبه که نفهمیدین!

و من چه ناامید شدم.

دبیرستانی بودم و مثل همیشه و هنوزم سرگردان که قراره در زندگی پی چی باشم!

پدرم به مصطفی سفارش کرده بود که با من صحبت کنه تا مثلا راهنماییم کنه!

وارد اتاقش که شدم به بالشتی لم داده بود و روی کتابی خم شده بود.

پوزخندی به لب داشت که به سختی مهارش می‌کرد، من که از قبل هم امیدی به نتیجه این مکالمه نداشتم و از موقعیتی که نشون می‌داد حرفاش برام مهمه هم کاملاً معذب بودم، هی این پا واون پا می‌کردم.

شروع کرد که: ببین حنا تو باید با خودت صادق باشی و ببینی انگیزه‌ها وعلائقت چی ان؟! یکی به علوم طبیعی علاقه داره، یکی به نویسندگی، یکی فلسفه شاید هم سیاست، یکی هم شاید اصلاً فقط در پی شهرت باشه! واین هم اصلاً ایرادی نداره باید بره دنبالش.. این آخری رو که می‌گفت لبخندی به روی دهان فراخش ولو شد، و ظن‌ام رفت که گویا خودش با این اخیر حال می‌کنه!

تنها نتیجه‌ای که از اون مکالمه حاصلم شد این بود که لزومی نداره هدف ارزشمندی رو توی زندگی دنبال کنم.

***

-پل سه تیر-روزی که توی صف تاکسی ایستاده بودم، و مصطفی هم از بابل برمیگشت، اتفاقی بیرون از خونه همو دیدیم.

مصطفی: -یالله! به به

شروع به صحبت کردیم.

خانوم و آقایی که دیر‌تر از ما اومده بودن، و گویا متوجه غفلت ما شده بودن، و قصد کردن زود‌تر تاکسی سوار شن، اما من مانع شون شدم، مصطفی ازم تعریف کرد و گفت: – مرسی کیف کردم!

و بعد من حس کردم چه شخصیت اجتماعی قوی‌ای دارم…

***

سال های آخر دانشگاهش بود روحیه ش خیلی تغییر کرده بود، تا حد زیادی تلاش می‌کرد فضای خونه رو شاد نگه داره، و مدام هم خودش رو دست می‌نداخت!

سر سفره شام همیشه بساط خنده بود. یه کف گیر و با برنج می‌تونست بکنه توی دهنش، اون وقت بعد بلع لقمه (که چه عرض کنم) لباش رو جمع می‌کرد و می گفت: ببینید چه لبای غنچه‌ای دارم!!

کارون و تجربهٔ یک زندگی

باری از این اواخر که به اهواز رفتیم و زمان ملاقات مون خیلی بدرازا کشید، رئیس زندان برایمان سورپرایزی ترتیب دید و تصمیم گرفت نهار میهمانمان کنه!

سالن ملاقات خیلی وسیعه و اون روز هم طبق روال اخیر از جملهٔ معدود خانواده‌هایی بودیم که مشمول ملاقات حضوری می‌شدیم، که تا اون ساعت روز همین تعداد اندک هم باقی نمونده بودن! و ما تنها خانواده حاضر در سالن بودیم.

وعده غذایی اون روز کارکنان زندان، برنج و کباب بود، که شش پرسی هم برای ما آوردند، البته ما تنها چهار نفر بودیم، و نهایتا مصطفی بتنهایی سه پرس رو نوش جان کرد..

در اون لحظات این حس رو داشتم که بعد ۳ سال دوباره دارم با مصطفی زندگی می‌کنم، با هم غذا می‌خوردیم و می‌خندیدیم، (فقط جای کف گیر مادرم خالی بود). حتی باهم رفتیم و قاشق‌ها رو قبل استفاده توی آبخوری شستیم، این حتی فرا‌تر از یک نوستالژی بود، قبل از این هیچ وقت با مصطفی ظرف نشسته بودم، قبل از این هیچ وقت ندیده بودم مصطفی ظرف بشوره!!

از تمام اون افعال مشترک مون که چیزی غیر از حرف زدن‌های صرف و تکراری ملاقات‌های حضوری و کابینی بود، و چیزی از جنس زندگی درش جریان داشت، مثل این بود که دیوارهای زندان یک به یک برداشته می‌شدن، از کارون عبور می‌کردیم، ایستگاه قطار اهواز ناپدید می‌شد، ریل‌ها یک به یک محو می‌شدن، زمان به عقب برمیگشت، سمنان دود می‌شد به هوا می‌رفت…

-قائمشهر پلاک ۴۱ کوچه قربانزاده، خانهٔ پشت حیاط دارمان با آن آسمان بریده و محصورش – آجر به آجر دوباره بالا می‌رفت، و ما دوباره در خانه‌مان بودیم.

*مصطفی نام دیگر سیدضیا نبوی است که در خانه صدایش می کنند.

از: کلمه

خروج از نسخه موبایل