سایت ملیون ایران

مژده شمسایی: هیچ کس شبیه بهرام بیضایی نیست/ ۳۰ سال و ۴ ماه و ۱۲ روز است که دوستش دارم


سینما، تئاتر، ادبیات، موسیقی و نقاشی برایش جهان مهربان‌تری بود که در پناه‌شان آرام گرفته است…

مژده شمسایی درباره نویسنده و کارگردان ایرانی گفت: بهرام بیضایی کیست؟ بهرامی بیضاییِ نویسنده، بهرام بیضاییِ فیلم‌ساز، بهرام بیضاییِ کارگردان تئاتر، بهرام بیضاییِ پژوهشگر، بهرام بیضاییِ معلم، و خودِ خودِ بهرام بیضایی. پشت چهره‌ای که در اغلب عکس‌هایش ابرو درهم کشیده، و بسیار جدی است، و کمی بد خلق می‌نگرد، چه می‌گذرد؟

به گزارش عصر ایران به نقل از ایلنا، مژده‌ شمسایی (همسر بهرام بیضایی) در جشن تیرگانِ امسال، پشت بلندگو رفت و از همسرش سخن گفت.

متن زیر، نوشته‌ای است که وی در آن مراسم قرائت کرد:

«”در خوابم گذشت که آب آتش گرفته است؛ و باد آتش گرفته است، و خاک آتش گرفته است، و آتش، آتش گرفته است. در خوابم گذشت که در رگ‌هایم، خون آتش گرفته است.”

این نوشته‌ی مردی است که به زلالی آب، به چموشی باد، بارور چون خاک، و سوزان چون آتش. مردی که ۳۰ سال و ۴ ماه و ۱۲ روز پیش، نگاه من با چشمان نافذ و آسمانی رنگش طلاقی کرد، و ۳۰ سال و ۴ ماه و ۱۲ روز است که هیچ یک از آن نگاه خلاص نشده‌ایم. اعتراف می‌کنم در آن روز که ۱۸ سال داشتم، او را درست نمی‌شناختم. گرچه خیلی مطمئن نیستم و ادعا نمی‌‌کنم که امروز بعد از ۳۰ سال و ۴ ماه و ۱۲ روز او را به خوبی و به تمامی می‌شناسم.

بهرام بیضایی کیست؟ بهرامی بیضاییِ نویسنده، بهرام بیضاییِ فیلم‌ساز، بهرام بیضاییِ کارگردان تئاتر، بهرام بیضاییِ پژوهشگر، بهرام بیضاییِ معلم، و خودِ خودِ بهرام بیضایی. پشت چهره‌ای که در اغلب عکس‌هایش ابرو درهم کشیده، و بسیار جدی است، و کمی بد خلق می‌نگرد، چه می‌گذرد؟ چقدر به آنچه می‌نویسد باور دارد و چقدر به شخصیت‌های داستان‌هایش شبیه است؟

آنچه خواهم گفت، شناخت من است از او پس از ۳۰ سال و ۴ ماه و ۱۲ روز؛ و بعد از ۲۴ سال و ۵ ماه و ۱ روز که زیر یک سقف با او زندگی کرده‌ام. تعهد نمی‌دهم و قسم نمی‌خورم که آنچه خواهم گفت، همه‌ی اوست، و باید مرا ببخشد اگر چیز مهمی را جا بیاندازم یا اشتباه بگویم، یا آنچه را که نباید بگویم؛ گرچه خودش اهل مصلحت نیست و تندترین حرف‌ها را آنجا که نباید گفته و اغلب تاوانش را هم پس داده است.

بهرام بیضایی را نمی‌شود از کارش جدا تعریف کرد، یا شناخت. کارهایش حاصل زندگی اوست، و زندگی‌اش نتیجه‌ی کارهایش. او کار نمی‌کند که زندگی کند؛ زندگی می‌کند که کار کند. از کودکی و نوجوانی‌اش کمتر خاطره‌ای خوش به یادش مانده و هرچه بازگو می‌کند تلخی ‌است. بی‌عدالتی است. درد و رنجی است که شاید درکش و تحمل‌اش از توان سن و سالش خارج بوده.

در ۶ سالگی، یک سال زودتر از هم‌سالانش به کلاس اول رفته. از نخستین برخوردهایش با اجتماع، […] مورد هجوم قرار گرفته، و باید جواب پس می‌داده. کتک خورده، افسرده شده، کنار کشیده، تنها مانده، و در نهایت جهان رؤیایی‌اش را در تالارهای تاریک سینما یافته. آنجا که همه، بر آنچه بر پرده می‌گذرد یکسان‌اند، و قضاوت نمی‌شوند.

سینما، تئاتر، ادبیات، موسیقی و نقاشی برایش جهان مهربان‌تری بود که در پناه‌شان آرام گرفت، و از آن‌ها در برابر حملات بی‌رحم جامعه، برای خود سپری ساخت، یا مأمنی تا تلخی‌های جهان را تاب آورد. شاید پختگی و جهان‌بینی‌ای که در کارهای اولی‌اش دیده می شود، که در بسیار جوانی نوشته، حاصل همین تجربه‌های سهمگین و تلخ زودهنگام است.

هوش غریبی داشت، و دارد که خیال می‌کنم بیشتر از مادرش، نیره‌خانم موافق به ارث برده است. حافظه‌ای شگفت‌انگیز، که همه چیز را با جزئیات به یاد می‌آورد، و اگر خاطره‌ای تعریف کند با همه‌ی جزئیات است، و چنان است که خاطره را مثل صحنه‌‌ای از فیلمی سینمایی می‌بینی، و اگر مطلبی را هرچند دور خوانده باشد، به تمامی به یاد دارد.

بسیاری از مضامین آثارش، به تجربه‌های نوجوانی و جوانی‌اش برمی‌گردد: تنهایی، غریبگی، مورد اتهام قرار گرفتن و اغلب اثبات خود با کمک نیروی خلّاقه و تولید؛ کاری که همه‌ی عمر به آن مشغول بوده است.

شخصیت‌های بسیاری از آثارش، انعکاسی است از شخصیت و تجربه‌های شخصی‌ خود او. رؤیاها و آرزوهایش، ترس‌ها و کابوس‌هایش. روحی شورشی دارد، در هیچ قالبی نگنجیده، هیچ چارچوبی را نپذیرفته، هیچ باید و نبایدی، هیچ فرمانی، هیچ دستوری، هیچ اصول از پیش نوشته شده‌ای. اهل مماشات نبوده، و به قول یکی از مدیران وقت، قواعد بازی را رعایت نکرده، و چراغ سبز نشان نداده است.

به همه‌ی آنچه بی‌چون و چرا باید پذیرفت، شک کرده. در همه چیز از نو نگریسته، و پیِ پاسخ پرسش‌هایش رفته، و شاید برای همین هرگز عضو هیچ گروه سیاسی نبوده، و حتی عضویت در گروه‌های فرهنگی را هم خیلی زود ترک کرده؛ آنجا که احساس کرده ناچار است، نظر جمع را حتی وقتی از نظر او اشتباه است، بپذیرد و پیرو راهی باشد که به گمانش بی‌راهه است، یا بن‌بست را از آغاز دیده است.

از راه‌های رفته و بی‌خطر گریزان است، و همواره در جست‌وجوی راهی است تازه و از خطر کردن نمی‌ترسد. برخلاف جریان حرکت کردن، از ویژگی‌های او و آثار اوست. اهمیت و امتیاز کارهای پژوهشی‌اش هم در این است که هیچ اصل از پیش نوشته‌شده‌ای را نمی‌پذیرد، و مرعوب نظریات پژوهشگران غربی و شرقی نمی‌شود؛ و سؤال می‌کند و پیِ پاسخ می‌گردد. در فیلم‌ها و نمایش‌هایش هم هیچ‌وقت دنباله‌روِ جریان رایج، و موفق نبوده، و شاید حتی بسیاری از آثارش، به گونه‌ای پاسخ و واکنشی است، به جریان غالب سینما و تئاتر.

در روابط اجتماعی و خانوادگی هم‌، تابع قوانین مفروض، بایدها و نباید‌ها و قضاوت‌های مرسوم نیست. اگر بپرسید شوهر خوب و وفاداری است؛ پاسخ این است: آری، و نه! اگر بپرسید پدر خوب و دلسوزی است، پاسخ این است: آری، و نه! اگر بپرسید برادر خوبی است، پاسخ این است: آری، و نه! اگر بپرسید دوست خوب و همراهی است، پاسخ این است: آری، و نه! اگر بپرسید معشوق خوب و صادقی است، پاسخ این است: آری، و نه! اما همه‌ی این‌ها برمی‌گردد که تعریف او از شوهر، پدر، برادر، دوست و معشوق، با تعریف‌های مرسوم، یکی نیست، و آنچنان که در کارهایش پیِ معانی جدید می‌گردد، و با نگاهی متفاوت می‌نگرد، در زندگی و روابط شخصی‌اش هم راه خودش را می‌رود.

از مدرسه گریزان بوده، چون محیط خشک، آموزش‌های غلط و اخلاقیات دروغین آن، با روح خلّاق، جست‌وجوگر و آزاده‌ی او هماهنگ نبود. در کلاس هفتم و هشتم مردود می‌شود.

یکبار به دلیل انضباط که تعجبی ندارد، و سال دیگر در خط؛ با آنکه دست خط زیبایی داشت. بعدتر دانشگاه را رها می‌کند، چون چارچوب‌های غیرقابل‌تغییر آن، با ذهن جست‌وجوگرِ او همراه نبود، و به تنهایی می‌رود پیِ پاسخ پرسش‌های خود درباره‌ی نمایش در ایران؛ زمانی که در جواب عنوان تز پیشنهادی‌اش از استادانش می‌شنود: «ایران که نمایش ندارد»؛ و زمانی که جامعه‌ی تئاتری ایران هم می‌پنداشتند کنجکاوی‌ها و جست‌وجوهای او بی‌نتیجه است، و ریشه‌ی نمایش در ایران توهّمِ بیضایی است. ده سال بعد در همان دانشگاه، بهرام بیضایی «نمایش در ایران» درس داد، و امروز شاگردانش، و شاگردانِ شاگردانش، در چندین و چند دانشگاه تئاتری که در ایران هست، به هزاران دانشجوی تئاتر، «نمایش در ایران» تدریس می‌کنند؛ از روی کتاب پژوهشی او که بیش از نیم قرن پیش تألیف و چاپ شده است.

بهرام بیضایی روشن‌فکری است خودساخته و مستقل. هرگز در پیِ نام و مقام و عنوان نبوده و همواره و هنوز در پیِ آموختن است. در کارش هرگز، و در هیچ شرایطی، و به هیچ بهانه‌ای کم نگذاشته، و به طور قطع، بزرگترین وفاداری زندگی‌اش، به خوانندگان و بینندگان آثارش بوده است. احترامی که برای خواننده و بیننده‌اش قائل است، وصف‌ناشدنی‌است.

هرگز از او نشنیده‌ام که جایی کوتاه آمده باشد، و گفته باشد: «تماشاگر که متوجه نمی‌شود».

هیچ‌گاه حدی برای درک و شعور و فهم تماشاگر قائل نبوده، و همیشه می‌کوشد بهترینی که در توان دارد را عرضه کند. کمال‌گراست و خیلی دشوار است که از چیزی یا کاری احساس رضایت کند، و همیشه فکر می‌کند که چطور می‌شود کاری بهتر انجام شود. علی‌رغم سخت‌گیری‌ها و جدیت‌اش، کار کردن با او، از لذت‌بخش‌ترین لحظات حرفه‌ای هر کسی است که با او کار می‌کند. با اینکه هیچ‌وقت جلوی دوربین یا بر صحنه بازی نکرده، اما خودش همه‌ی شخصیت‌هایش را بهتر از بازیگرانش اجرا می‌کند، و هربار که برای راهنمایی بازیگری ناچار شده تکه‌ای را بازی کند، اغلب بازیگر گفته: «میشه این تیکه رو خودتون بازی کنین؟».

تصویر مجذوبش می‌کند. مهم نیست چه. دستِ خودش نیست. نمی‌تواند از تصویر چشم بردارد، و اگر بخواهی با او جدی صحبت کنی، باید مطمئن شوی جایی تصویری بر پرده یا صفحه‌ی تلویزیون نیست. همیشه در سرش موسیقی است، و اغلب با خود زمزمه می‌کند، یا سوت می‌زند. قطعاتی بداهه یا ساخته‌ی زندگی خودش، یا برداشتی از یک موسیقی، و نه عیناً خود آن، و گاهی قطعاتی که خیلی دوست می‌دارد، و نت به نت آن‌ها را حفظ است. اگر درباره‌ی فیلمی حرف بزند، بلافاصله موسیقی آن را هم اجرا می‌کند. در نثرش هم موسیقی کلام احساس می‌شود. وقتی می‌نویسد یا سر تمرین کارهایش، نفس‌هایش، با ریتمِ اتفاقِ داستان، کُند و تند می‌شود، و گاهی در نوشتن نفس در سینه‌اش حبس می‌شود.

در پشت چهره‌ی جدّی و موهای سفیدش، پسربچه‌ای است چموش، بازیگوش و احساساتی که با دیدن صحنه‌ای عاطفی، و عاشقانه اشک از چشمانش سرازیر می‌شود. با شنیدن قطعه‌ای موسیقی ناب، به وجد می‌آید و ذوق می‌کند. فیلم‌هایی را که دوست دارد، پنجاهمین بار هم با همان اشتیاق و کنجکاوی نگاه می‌کند، که بار اول. طنز یگانه‌ای دارد که خاص اوست. نویسنده‌ای است شاعر، و شاعری‌ست نویسنده.

روزی ۱۲ ساعت کار می‌کند، و همیشه نگران کارهای نکرده و نیمه‌تمامش است. ریاضیاتش صفر است و اصلاً حوصله‌ی اعداد را ندارد. در عوض تا بخواهی دوست‌دار کلمات و ریشه‌شناسی لغات است. در جهت‌یابی تعطیل است، و همین‌طور روابط عمومی. تعارفاتش محدود است به: «خیلی ممنون»، «خواهش می‌کنم»، و «قربون شما». بازاریاب خوبی نیست، و هرگز با کارش تجارت نکرده، و برای همین اغلب کارهای سینمایی‌اش، درست عرضه نشده، در جشنواره‌های بین‌المللی شرکت نکرده، و برخی هرگز بر پرده نیامده، و به جز سه چهار نمایش‌نامه‌، دیگر آثارش ترجمه نشده.

درست نمی‌دانم سینما را بیشتر دوست دارد، یا تئاتر. از پژوهش راضی‌تر است یا نوشتنِ نمایش‌نامه یا فیلم‌نامه. مرزی برای کار خلّاقانه نمی‌شناسد. هر وقت می‌نویسند و تولید می‌کند، شاد است و جوان. از تجملات و تشریفات گریزان است و دوستدار سادگی است. دلبسته‌ی اشیا نیست، اما دلبسته‌ی آب و خاک چرا. شاید به این دلیل که وقایع زندگی ناچارش کرده، چندین و چندبار از تعلقاتش، و هرچه داشت جدا شود و زندگی را از صفر شروع کند. این روزها که درست، هفت سال است که از ایران دور است، می‌دانم که دلش برای دریای خزر تنگ است، و صدای امواجش. دلتنگِ درختی است که با آغاز سال نو، یکپارچه گل می‌شد، و پنجره‌ی خانه را با گل‌های خوشه‌ای زرد، پُر می‌کرد. می‌دانم که دلش برای باغچه‌ دفترش تنگ است، و کتاب‌هایش.

دلبسته‌ی ایران است و دلش برای وجب به وجبِ این آب و خاک می‌تپد، و همیشه می‌گوید: «این مردم سزاوار بهترین‌اند». و بالاخره بهرام بیضایی، کسی است که شبیهِ هیچ‌کس نیست، و برای همین است که ۳۰ سال و ۴ ماه و ۱۲ روز است که دوستش دارم، و برای همه‌ی آثارش و ساخته‌هایش عاشقانه دستش را می‌بوسم. دلم می‌خواهد این گفتار را هم‌چنان که با کلام او آغاز کردم، با تکه‌ای از برخوانی «بُندارِ بی‌دخش» و از زبان بندار بی‌دخش، سازنده‌ی جام جهان‌نما، که روزگارش را بر خشت می‌نویسد، پایان دهم:

“تویی که این نوشته می‌خوانی، به هوش! که روزگار با هیچ مرد بد نکرد. و بنگر که مردمان با روزگار، چه بد کردند. من مردی بودم، نام‌امْ گُم از جهان، که پدرْ مرا کار دانش فرمود، و گفت این سود مردم است، و من چون گاوی بارکش، که هزاران پوست‌نوشته از چرم همگنان را در ارابه‌ای می‌کشد، و زآن‌ها چیزی نمی‌داند، ندانسته بودم که سودْ کس نیست، مگر زیانِ کسی.

مرا یاد از آن روز است، که زمین از کُشته‌های دیوان پُر بود، و دهل‌های آشوب‌شان از بانگ و غوغا افتاد. از این پیروزی همه شاد شدند، و من نه. من از فراز بر کُشته‌ها نگریستم. پس به سه‌کُنجی شدم، و در به روی خود بستم، و به سال‌ها این جام پرداختم، از بهرِ نیکی آن. و اگر روزی مرا داوری کنند، که این جام سود است یا زیان؛ مرا بر خویشتن دشنام خواهد بود، یا دریغ، آفرین یا نفرین؛ اگر در آینه‌ی دانش من، به سود کسی، دیگری را زیان کنند”».
منبع: ایلنا

خروج از نسخه موبایل