منطقه مدنظر این یادداشت، در خوزستان یا دیگر استانهای آسیبدیده در سالهای جنگ تحمیلی نیست. منطقهای در دامنههای البرز که متجاوزان به آن، نه از آن سوی مرزها که از درون مرزها آمدهاند. اینجا کلاردشت است؛ منطقهای که در کمتر از سه دهه مورد تاختوتاز قشونی از زمینخواران، ویلاسازان و ویلانشینان قرار گرفته و خاک سبزش را در ناتوانی دیدبانان به توبره افزونطلبی خود کشیدهاند. اینجا حکایت از غفلت و فراموشی است و راهیان این بازدید نه در جستوجوی نور که برای عبرت از تاریکی باید بیایند و از خسرانی که پیش آمد، برای آینده و آنچه به جا مانده، پند بگیرند.
در مرداد ۱۳۶۰ محل کارم در یک ایستگاه تحقیقات کشاورزی کوچک در کلاردشت قرار گرفت. منطقهای که در یکی از زیباترین نقاط دامنههای البرز و به فاصله ۲۰کیلومتری از دریای خزر واقع شده است. آنها که هنوز کلاردشت را تا نیمه اول دهه ۶۰ در خاطرات خود مرور میکنند، تابلویی حیرتانگیز از شاهکار بیبدیل آفریننده نظام هستی در برابرشان تجسم میشود. تابلویی در وسعت حدود پنج هزار هکتار و در میانه شیبهای جنوبی پوشیده از جنگل و مراتع غنی و رنگارنگ در شمال آن که نقاش چیرهدست آفرینش در هزاران هزار سال بر آن نقش زیبای زندگی آراسته بود.
دریا در سخاوت هرروزه خود پیامهای مهآلودش را به پای علمکوه سرافراز میرساند تا که در همنوایی چهچه مرغان و ملودی آرامبخش زنگوله رمهها و در کناره سرداب رود خروشانش به جشن و پایکوبی بنشینند. همواره علمکوه از یخهای سخاوتش گرمای زندگی در این دشت میپراکند و همه صاحبان حیات بر سفره عدالتش دست در دست هم سرود زندگانی سر میدادند. روزی در آن سالها میهمان هلندی ما در سفر تحقیقاتیاش به کلاردشت را دیدم که از دیدن این خطه به وجد آمده بود. از او پرسیدم شما هم از کشور مهد گل و زیبایی میآیید؛ پس راز اینهمه شگفتیتان در چیست؟ او بیدرنگ پاسخ داد ما مردم هلند آرزو داریم که ای کاش در کشورمان ترکیبی از این زیبایی کوهستانی نیز وجود داشت. اکنون و تنها پس از سه دهه با چشمانی بهتزده باز قدم به آن دیاری گذاشتم که دیگر هرگز کلاردشت نیست. عرصه جنگزده و درهمکوبیدهای است که جای پای هیچ دشمن خارجی در آن به چشم نمیخورد که اگر میخورد، امید به بازسازی آن نیز وجود داشت. از همان اولین پیچ جاده شیبدار به سمت کلاردشت دستهدسته ساختمانهای بیهویت بر چشمان جستوجوگر مسافری مانند من اشکی از غربت و آهی از حسرت میآورد.
مسافری که در تلاش است شاید از ورای چشمان ژالهبارش، باز هم نشانهای از آن شاهکار آفرینش ببیند؛ اما متأسفانه جستوجو بینتیجه است. هرچه به سمت مرکز بخشی که به یُمن این تخریب هماکنون به فرمانداری ارتقا یافته است، میرویم، انبوه ساختمانهای بیروح دیده میشود که بر مزار سبز حیات گذشته رستهاند. از روستاهای بنفشه ده، گوی تر، کل نو، پی قلعه و… تا رودبارک انباشت فروشگاهها و ویلاهایی رخ مینمایند تا بر اندوه و سردرگمی من بیفزایند؛ مسافری که از درماندگی چشم به قله علمکوهی میاندازد که گویی آن نیز سر از خجلت فرو برده و دستهدسته مسافرانی که در جستوجوی زندگی؛ اما جز آلودن نمیافزایند.
بدونتردید مادامی که به مدد پمپهای قدرتمند آبرسانی همه ارتفاعات کلاردشت نشانه گرفته شده است و تا زمانی که نهادهای مدیریتش با این چرخه اقتصادی میچرخند، وضعیت رو به وخامت بیشتری میرود. پس ای کاش برای عبرت آیندگان و حراست از بقایای بستر حیات در دیگر نقاط همهساله راهیانی را نیز روانه آن دیار جنگزده کنیم. امید داریم که این راهیان در بازگشت، از غفلت مردمانی روایت کنند که بر سرشاخ نشستند و بن بریدند. شاید که برای آنچه برایمان به جا مانده، فکری شود.
از: شرق