رامین کامران
گاه از خودم میپرسم که چه کسی اتحاد جماهیر شوروی را به یاد میاورد. نه این یادآوری هایی که فرضاً گاه و بیگاه در برنامه های تلویزیونی شاهدیم، یا در کتابها میخوانیم. چه کسی به یاد میاوردش چون واقعاً وجودش را درک کرده، شاهد بوده که جزئی از زندگانی روزمرۀ همۀ مردم دنیا بود و نه فقط مردمی که در چارچوبش زندگی میکردند. از آن نوع افکاری که اشخاص سالمند دائم با آن درگیرند و میگویند که فلان چیز راباید از نزدیک میدید و اگر ندیده اید اصلاً از زندگی یا از تاریخ یا از… چیزی دستگیرتان نشده است. ولی نوعی از سالخوردگی است که تکلیفش را تاریخ معین میکند نه گذر روان زمان. اول بار ضربش را بیست سالگی و با انقلاب اسلامی چشیدم. ضرب دوم را در سی سالگی، وقتی شوروی سقوط کرد.
به سائقۀ علاقه به سیاست، این پدیده جزئی از زندگی من نیز بود، طبعاً نه به آن صورت که برای دوستداران و طرفدارانش بود، به صورت موجودی عظیم که تهدید میکرد و پس میزد و نمیشد آنی از وجودش غافل ماند. بخش عمده ای از تربیت سیاسی که پیدا کردم، یا به عبارت دقیقتر، تاریخ ارزانیم کرد و خودم با کمک دیگران به خودم دادم، با محوریت شوروی شکل گرفته بود، سابقۀ حزب توده در ایران، نوشته های گروه خلیل ملکی و انتقاد های چپگرایشان از توتالیتاریسم، حرف و فضای چپ زده ای که محیط نوجوانی و جوانیم به آن آغشته بود و هیچگاه برایم کوچکترین جاذبه ای نداشت و در نهایت هم انقلاب اسلامی و مواضع چپگرایان. در تمامی این مدت، خواستاری دمکراسی و آزادی که در کشورم نبود، وجهی ثابت داشت، یافتن پاسخ برای گفتاری که چپگرایان عرضه میکردند و صرف وقت در جدلهایی که تا مرگ شوروی پایان نگرفت. تکلیف دیکتاتوری ایران روشن بود، ولی بحث خواستاری آزادی، مخاطب و مخالف ثابتی داشت که مرجعش بیرون از ایران بود و در همۀ جهان حضور داشت.
تماشای «مرگ استالین» فرصتی بود برای یاد کردن از این گذشته. فیلم که با مرگ استالین شروع میشود و با قتل بریا خاتمه پیدا میکند، بیننده را خوب میخنداند. هدفم از نگارش مقالۀ حاضر، پاسخ دادن به یک سؤال اساسی است: هنگام تماشای این فیلم به چه میخندیم؟ چون نمایش رژیمهای توتالیتر و بخصوص خنداندن مردم به آنها کار آسانی نیست.
مشکلات رئالیسم
پرداخت رئالیستی توتالیتاریسم، با دو مشکل عمده روبروست. اول سیاهی فوق العادۀ آن. البته پردازش این قبیل مضامین کار بیسابقه یا اساساً غیرممکنی نیست. در این موارد، معمولاً نظام و طرز کارش در مرکز قرار نمیگیرد. داستانی روایت میشود که در چنین نظامی واقع میگردد و فقط بخشی از کار به خود نظام توتالیتر که نقش پسزمینه را بازی میکند، اختصاص می یابد. نمونه ها بسیار است، دکتر ژیواگو یکیست از بسیار. مشکل دوم دور بودن تجربۀ نظامهای توتالیتر است از آنچه که میتوان تجربۀ معمول و گاه روزمرۀ مردم خواند ـ حتی در نظامهای استبدادی. شدت خفقان و سرکوب در توتالیتاریسم که شوروی کاملترین نمونۀ آن بود، طوری است و از منطقی آنچنان بیگانه با عقل سلیم و توان پذیرش آدمی، پیروی میکند که به حیات آنها نوعی رنگ سوررئالیسم میزند، طوری که گویی در سیارۀ دیگری جریان دارد. اگر موضوع با تمام ابعاد راستینش در اثر هنری منعکس گردد، هم سیاهیش زننده میشود و هم به نوعی غیرواقعی جلوه میکند. این دو، مشکلات اصلی پرداخت رئالیستی است.
ناکامی قاطع اکثر فیلمهایی هم که اصلاً به قصد محکوم شمردن رژیم توتالیتر و به قصد نمایش واقعیتش، ساخته میشود، برخاسته از همین مشکل دوم است. نفس این واقعیت چنان اغراق آمیز است که نمیشود به راحتی حریفش شد و به هر اثری رنگ تبلیغاتی میدهد و از چشم تماشاگر میاندازدش. یک نمونه، «پردۀ پارۀ» هیچکاک که یک عمر در بارۀ جاسوسی فیلم ساخته بود و وقتی قرار شد داستانی جاسوسی را که پش پردۀ آهنین میگذشت، روی پرده ببرد، نه توانست طنزی را که چاشنی کارش بود، وارد آن بکند و نه اینکه داستانی قانع کننده به بیننده عرضه نماید. اثر چنان سست بود که گویی دستگاه پروپاگاند شوروی، خودش ـ به دنبال دریافت دستوری اشتباه ـ آنرا ساخته است.
مشکلات کمدی
مورد کمدی هم البته مشکلات خاص خود را دارد. اول از همه عبوس بودن این نظامهاست. مشکل حل ناشدنی نیست، ولی در جای خود مشکلی است. مسئله این است که اثر چندانی از انسانیت در این رژیمها نیست که به قلاب طنز بیافتد. در اینجا هم باز روشی که معمولاً به کار گرفته میشود، دور شدن از مرکز و رفتن به حاشیه است، به فضاهای بسیار محدودی که در آنها مردم دور از نظارت حکومت، به حیات خود ادامه میدهند، با تصویر کردن وقایعی که میتواند بسیار هم پیش پا افتاده باشد و در هر جایی اتفاق بیافتد. اینهاست که دستمایۀ طنز میشود و توتالیتر بودن رژیم، حاشیه ای بیرونی است و فقط نوعی چاشنی به داستان اضافه میکند و گاه موضوع نیشی میشود. «نینوچکا» با گرتا گاربو (و «جورابهای ابریشمی» که بازسازی آن با بازی سید چریس بود) یک نمونه است از قماش کمدی های رمانتیک سالهای سی و سپس پنجاه، «یک، دو سۀ» بیلی وایلدر هم که به هر صورت اساساً در آلمان غربی میگذرد یک نمونۀ دیگر. اولی کمدی ظریف و دومی مثال تیپیک کمدی های سریع و شگردی (slapstick) آمریکایی. با شگردهایی از قبیل تکرار، اشتباه لپی، گول زدن دیگری، تقلید، غافلگیری…
«مرگ استالین» که تحت عنوان کمدی عرضه شده است و تماشاچی را میخنداند، از مثالهایی که به آنها اشاره کردم، اساساً متمایز است. وجه تمایز در اینجاست که درست قلب رژیم توتالیتر میگذرد و طرز عمل خود آنرا مضمون قرار میدهد. نکته در اینجاست که فیلم را هم میتوان رئالیستی خواند و هم کمدی، بدون اینکه گرفتار محدودیتهایی باشد که شمردم.
مسخرگی توتالیتاریسم
فیلم با ادعای همخوانی دقیق با وقایع تاریخی را ندارد، هرچند وقایعی که در کنار هم چیده، یا عیناً واقع شده و یا انعکاسی است مختصری دستکاری شده، از آنچه واقعاً روی داده است. از این بابت، میتوان گفت که فیلم در حقیقت رئالیستی است. صحنه هایی که از بازداشتهای فله ای و کشتار زندانیان در زیرزمین لوبیانکا در آن بازسازی شده، کاملاً واقع نماست و در جای خود نشان دهندۀ حقیقت آن رژیم. باقی وقایع هم که عملاً تاریخی است و بحثی در آنها نیست. همه جا واقعیت است و اتفاقاتی هم که تصحیح یا اختراع شده تا درزهای آجر وقایع تاریخی را بپوشاند و ساختمان فیلم را محکم کند، از هر اغراقی به دور است و کاملاً میتوانسته اتفاق بیافتد. واقعیت عنصر اصلی است. وحدت کلی از نفس واقعه برخاسته و چیزی نیست که از جای دیگر به آن علاوه شده باشد تا تماشاچی را هشیار نگاه دارد و به دنبال خود بکشد. داستان همان است که تاریخ برای ما حکایت کرده است.
در عین حال، فیلم کمدی است. کارگردان و سناریو نویسها که خود کارگردان هم یکی از آنهاست، برای بیرون آوردن مسخرگی تاریخ آن دوره و عرضۀ آن به تماشاگر، واقعیت را به نوعی روغنکاری کرده اند که به هر صورت لازمۀ داستانپردازی است. حرکت سریع و پیوند یکدست وقایعی که در تاریخ تکه تکه و از هم دور است و… روان کردن دیالوگهای نسبتاً فراوان فیلم هم هست که کاریست بسیار معمول. همه میدانیم که در زندگی عادی گفتگو ها هیچگاه به آن دقتی در پی هم نمیاید و با هم جفت نمیشود که در داستان و بخصوص در تئاتر و فیلم. اضافه بر این مقداری هم تکه اندازی (one liner) هست که البته تعداد شان از آنچه ممکن است به نظر بیاید، بسیار کمتر است. شگرد تکرار، برای گرفتن زهر جنایات به کار گرفته شده است. اعدامهای مکرر، طوری در پی هم میاید که به صحنه هایی نظیر زمین خوردن مکرر شخصیتها در کمدی های صامت شبیه شده. گویی تعدادی بادکنک است که پشت هم سوزن میخورد، نه آدمهایی که یا شلیک گلوله بر خاک میافتند. اما طنز اساسی فیلم، طنز موقعیت است، موقعیتی که با مرگ رهبر کبیر ایجاد شده و نورپردازی تاریخ را عوض کرده است. نور جدید که کارگردان میزانش کرده، وجه مضحک نظام را که بخشی انکارناپذیر از واقعیت آن است، به طوری خیره کننده، نمایان نموده است.
اینجا پردۀ پایان ترور استالینی با نگاهی طنز آلود به بینندگان عرضه میگردد. طنزی که از پوچی خود نظام توتالیتر برمیخیزد، نه از این و آن اتفاق مضحک که ممکن است در آن، یا در هر جای دیگر، بیافتد. مسخرگی رژیمهای توتالیتر از بی تناسبی آن چیزی که ادعا میکنند هستند با آنچه که واقعاً هستند، برمیخیزد. طنز واقعی فیلم هم در نشان دادن همین پوچی است، در نشان دادن مضحکۀ توتالیتاریسم.
از حقیقت دور نخواهد بود اگر بگوییم که مضحک ترین بخش ماجرا، نفس مرگ استالین است. کسی که در حد خدایی مورد پرستش قرار گرفته و عملاً بر همه چیز مردم مملکتش مسلط است که قرار نیست بمیرد! همین مردنش مسخره ترین بخش حیات اوست و نفی آن تصویری که ایدئولوژی و نظامش از وی به همه کس تحمیل کرده و بسا اوقات قبولانده است. طبعاً ناگهانی بودن مسئله، باعث پیدا شدن نوعی ناهماهنگی بین رفتار پرسوناژ ها میشود که همه تک بعدیند. نه به این خاطر که برای جور شدن با کمدی، اینطور تصویر شده اند، برای اینکه نظام توتالیتر، مردم را اینگونه میطلبد و میسازد، از بالا تا پایین. بریا و خروشچف که بازیگران اصلی دسیسه چینی برای جمع و جور کردن قدرت هستند، زودتر از همه به خود آمده اند و نفس برخورد و روابطشان با دیگرانی که هنوز گویی دارند تحت حکم استالین زندگی میکنند و همان واکنشهای قدیم را نشان میدهند، زایندۀ طنزی است که ریشه در ناهمزمانی دارد و خط راهبر و موتور فیلم است. ولی در این جمع، کسی از پوچی واقعه گریزی ندارد، چون قرار نیست رژیم عوض بشود. رژیم کمونیستی که فقط خود استالین نبود، اینها هم بودند. در ادامه هم که استالین نیست و جلاد مخصوصش، بریا نیز کشته میشود، باز همینها خواهند بود.
کارگردان «مرگ استالین»، نفس توتالیتاریسم استالینی را دستمایۀ طنز قرار داده و نقطۀ قوتش در همین است، در اینکه اساساً رئالیستی است و همانقدر متأثر کننده که مضحک. فیلم، کمدی به معنای اخص نیست، بخصوص که در عین حال نمایانگر مستقیم واقعیتی دهشتناک نیز هست. ولی، با این وجود، بر خلاف آنچه که برخی ممکن است تصور کنند، به هیچوجه تراژی ـ کمیک نیست. این اصطلاح که معمولاً هر کجا تلخی و طنز به هم آمیخت، مورد استفاده قرار میگیرد، در اینجا مصداق ندارد. اول از همه برای اینکه در آن از تراژدی اثری نیست. مرگ استالین بر اثر سکتۀ مغزی، هر چه باشد، تراژدی نیست. داستان در بین اعضای پولیت بورو میگذرد که از تاریخ عقب مانده اند و میدوند تا به آن برسند تا بلکه نفسی به راحتی بکشند. در اینجا هم از تراژدی خبری نیست. تراژدی واقعی سهم مردمی است که در پس صحنه قرار دارند و سیاهی لشکر تاریخ و فیلم، هر دو هستند. آنچه همه درش شریک هستند، ترس است، ترس از زنده و حتی از مردۀ استالین. اینهم احساسی نیست که میدان به تراژدی بدهد.
موقعیت قهرمانان فیلم که تقریباً همه عضو پولیت بورو هستند، احساس همدردی در کسی برنمیانگیزد تا دستمایۀ تراژدی بشود. از سوی دیگر، میتوان گفت که فیلم کمدی به معنای آشنایش هم نیست، چون موضوعش موقعیت مضحکی نیست که در همه جا میتواند پیش بیاید. قهرمانان همانطور رفتار میکنند که همیشه کرده اند، چون نظام چنین چیزی را به آنها دیکته میکند. موقعیت مضحک زادۀ مرگی است که فی نفسه خنده دار نیست، از آنجا مضحک میشود که مربوط است به شخص استالین و در شوروی میگذرد.
آنچه در این فیلم، میبینیم، ضربان قلب نظام توتالیتر است. آنچه که شاهدیم، اختلاط تراژدی و کمدی نیست، همان واقعیت نظام توتالیتر است که هم وحشتناک است و هم مسخره. این است نقطۀ قوت فیلم و وجه بکرش که در ضمن به آن ضرب بسیار شدید سیاسی هم میدهد. نظامهای توتالیتر در همه حال و در عین ترسناکی، همینقدر مضحکند. چهره شان هم درنده است و هم دلقک. تا وقتی نورپردازی تاریخ دست خودشان است، این وجه دوم چندان مرئی نیست، جایی که از دستشان خارج شد، خوب هویدا میشود.
بعد از این همه حرف، باید در نهایت اذعان نمود که لذت بردن از این فیلم حاجت به تحلیل توتالیتاریسم ندارد و ارزانی همه است ـ همانطور که شرابی مرغوب برای همه گواراست و نه فقط خبرگان. البته اینرا هم اضافه کنم که آنها که توتالیتاریسم کمونیستی را درک کرده اند و درست میدانند که بحث چه در میان است، از دیدنش لذت جامع و کاملی خواهند برد، بخصوص اگر به این دستگاه مهری نداشته بوده باشند.
۹ آوریل ۲۰۱۸
rkamrane@yahoo.com
از: ایران لیبرال