شاهد علوی و مازیار بهاری
«یک ساعت بعد از اینکه من را از اتاق شکنجه به سلولم بازگردانده بودند، مقام اطلاعاتی دوباره آمد. گفت بگو ببینم چکار کردی. افتادم به قسم خوردن که به پیر به پیغمبر من هیچ کاری نکردم. من را دوباره بردند پائین و نمیدانی این چه بلایی سرم من آورد. گفت بخواب روی تخت. من هنوز روی تخت شکنجه کامل دراز نکشیده بودم که این بیشرف چنان با کابل به کف پای من زد که با چشم بسته از روی تخت با چشمبند پرتاب شدم کف سلول. او در ان اتاق شکنجه چنان کاری با من کرد که گفتم هرچه بخواهید مینویسم و من را برگردانند به سلولم. گفتم برایم تعریف کنید تا من عین آن را بنویسم.»
این بخشی از روایت مازیار ابراهیمی است که پیش از این به اتهامی که روحش از آن خبر نداشت ۵ ماه شکنجه شد، پایش زیر شکنجه شکسته شد، ۱۶ ماه را در انفرادی گذراند و ۲۶ ماه زندانی شد. روایتی که نمیتوان آن را حتی در کابوس تجربه کرد. ایران وایر با مازیار ابراهیمی درباره این ۲۶ ماه بحرانی زندگیش گفتگویی اختصاصی کرده است که بخش نخست آن را در ادامه میخوانید و بخش دوم ان فردا منتشر میشود.
آقای ابراهیمی اگر بخواهیم از ابتدا و رابطه شما با صداوسیما شروع کنیم.
من بچگیام را با تلویزیون به یاد میآورم. پدر من در جوانی و پیش از تاسیس تلویزیون ملی ایران، فیلمبردار فیلم فارسی بود. بعد هم به تلویزیون پیوست و من و برادرم شاپور مرتب با پدرم به تلویزیون میرفتیم. من سال ۱۳۷۶، در دانشکده سیما نور و تصویر خواندم. سالها فیلمبردار صداوسیما بودم. بعد هم هم دوره فیلمبرداری زیر آب را گذارندم و فیلمبردار زیرآب بودم. من تا سال ۱۳۸۴ که به کردستان عراق رفتم با تمام شبکهها به صورت آزاد (فریلنس) کار میکردم.
صداوسیما محیطی امنیتی است. در سال ۱۳۹۰ و یا حتی قبل از آن با صداوسیما مشکلی برایت پیش نیامده بود؟
خوب من گفتم که فریلنس کار میکردم چون بعد از اتمام تحصیل در دانشکده سیما، گزینش صداوسیما در مراحل استخدامی من را رد کرد. سال ۱۳۷۹ یا ۱۳۸۰بود من برای پیگیری دلیل رد شدنم به حراست هم رفتم که جوابی ندادند و تنها حدسی که میزدیم این بود که چون اصلیت ما کُرد است در گزینش رد شدم.
و بعدتر به عنوان مالک شرکت فروش تجهیزات ویدئویی و نورپردازی دوباره سروکارتان با صداوسیما افتاد؟
بله من یک قرارداد ۱ میلیون و ۹۳۵ هزار یورویی با صداوسیما داشتم که با یک متمم میشد ۲.۵ میلیون یورو. این قرارداد برای خرید تجهیزات نورپردازی سه استودیوی تلویزیونی برای آیفیلم، شبکه خبری اسپانیاییزبان هیسپان و ساختمان پرستیوی در سعادت آباد بود. دفتر اصلی شرکت من در سلیمانیه بود. من طبیعتا به ایران رفت و آمد زیاد میکردم. بعد از عید ۱۳۹۱ برای پیگیری مسائل مالی شرکت به ایران برگشتم. ما به شرکت آری بدهکار بودیم( شرکت آلمانیARRI یکی از بزرگ ترین شرکت های سازنده دوربین فیلمبرداری در دنیا است) اما پرستیوی حاضر نبود طلب ما را پرداخت کند و از همکارانم در تهران کاری برنمیآمد. باید خودم میرفتم پیگیر میشدم. گفته بودند به ما گران فروختهاید که این طور نبود و خودشان هم میدانستند.
چرا پول تجهیزات را پرداخت نمیکردند؟ کسی مانع میشد یا رقیب تجاری داشتید؟
دو برادر به نامهای داوود و مصطفی عربیون مایل نبودند این معامله به سرانجام برسد. مصطفی، برادر کوچکتر از اخراجیهای صداوسیما بود و مکتوب نوشته بودند حق ورود به هیچ یک از ساختمانهای صداوسیما را ندارد. البته داوود، برادر بزرگتر که مدیر فنی پرستیوی بود مصطفی را در پرستیوی استخدام کرده بود. داوود برای دو استودیوی پرس تیوی از شرکت دیگری خرید کرده بود.
میخواهید بگویید این دو برادر مناقصه را باخته بودند و برای حذف شما پاپوش دوختند؟
ببینید مساله من فقط این مناقصه خاص نبود. صداوسیما سالانه نزدیک به ۲۰۰ میلیون دلار خرید میکرد. من شرکتم را در سلیمانیه با نقدینگی ۲۰۰ هزار دلاری شروع کردم اما بعد از ۶ سال نقدینگیام را به ۷ میلیون دلار رساندم. بازار ایران عملا در اختیار من بود و من علاوه بر شرکت آری نمایندگی تقریبا همه شرکتهای مهم حوزه فیلمبرداری، نورپردازی و صدابرداری را داشتم و عملا میتوانستم از نقطه صفر تا صد تجهیزات مورد نیاز برای تجهیز یک استودیوی تلویزیونی یا رادیویی را تامین کنم. مساله حذف کامل من از بازار بود. من شنیدهام که یکی از بستگان نزدیک برادران عربیون در شورای عالی امنیت ملی مسئولیتی دارد و همین آشنا هم توانسته بود به داوود کمک کند مصطفی برادرش را به سرکار بازگرداند. آنها توان و امکان پاپوش دوختن برای من را داشتند.
خوب برای پیگیری گرفتن طلبتان به کجا رفتید و کجا با شما برخورد شد؟
من همه راهها را رفتم. قیمتها چک شد، کارشناسی گمرک انجام شد، نامهنگاری شد اما اینها حاضر نبودند پول ما را بدهند. عملا دیگر نمیدانستم چکار باید بکنم. یکی از دوستانم گفت برو حراست سازمان شکایت کن. من تماس گرفتم و وقت گرفتم و به حراست مرکزی صداوسیما در جامجم رفتم و با آقایی به نام بیاتی صحبت کردم. این آقا گفت کالای شما و قیمت کاملا خوب است و هیچ مشکلی ندارد و ما در جریان مشکل شما با پرستیوی هستیم. الان تنها مشکل یک نامه است که به ما رساندهاند. بیاتی سپس از یک پرونده، یک کاغذ خط دار A۴ درآورد و داد به من بخوانم. دقیق یادم است. نامه را که خواندم داشت چشمام از حدقه بیرون میآمد. من را به جاسوسی و تعلق به دیانت بهایی متهم کرده بودند. بیاتی گفت نگران نباش، نامه را دادهایم وزارت (وزارت اطلاعات) یک تحقیقی بکند. من اصلا ذهنم به این سمت نمیرفت که این مقدمه یک برنامهای باشد.
راهی بود بفهمید نامه را چه کسی به آنها داده است؟
از شرکایم آقایان عرفانیان و درودیان همراه من بودند. من اسم میبرم تا بگویم برای چیزی که به من گفته شد شاهد دارم. من گفتم آقای بیاتی چه کسی این نامه را به شما داده است. گفت دوربینها را چک کردیم این نامه را مصطفی عربیون به صندوق حراست پرستیوی انداخته است.
پس از رفتن به حراست و پیش از بازداشت، دوباره ماموران حراست یا اطلاعات را دیدید؟
حدود یک ماه بعد گفتند فلان روز به اداره اتباع بیگانه ساختمان نیروی انتظامی در خیابان ویلا مراجعه کن. من حدود ۱۰ صبح رفتم آنجا. دو نفری نشسته بودند. یک آقای قدبلند تُپل با موهای سیخسیخی مثل جوجه تیغی و جوگندمی با یک پسر جوانتر. من بعدا اینها را در زمان بازجوییهایم در زندان دیدم. اینها زیر و بم زندگی من را پرسیدند. چه کارهای، کجا میروی، کجاها بودهای، اعضا خانواده، دوستان، کار و تفریحها و خلاصه همه چیز. سوال و جواب اینها با من حدود ۵ ساعت طول کشید و ساعت ۳ بعد از ظهر تمام شد. من البته هرچه را بود گفتم، چون حدس زدم مساله همان نامه کذایی باشد و من همه چیز را که دقیق بگویم خواهند فهمید نامه بیاعتبار است. بعد خداحافظی کردیم و آمدم بیرون.
و چند روز بعد از این گفتگو به خانه شما ریختند؟
تقریبا ۱۰ روز پس از این گفتگو، اواخر شب به خانه پدر من ریختند و من را بازداشت کردند. یک برگه بازداشت من و یک برگه تفتیش خانه را داشتند. عکس من روی برگه بود. ۷ یا ۸ نفر بودند. ۴ نفرشان، از این لباسهای یکسره سیاه که پشتش نوشته شده پلیس به تن داشتند و بقیه هم لباس شخصی بودند. اتاقم را گشتند و کاغذها و وسایل کامپیوتری و مدارک من را برداشتند و به چیزهای دیگر کاری نداشتند. خیلی محترمانه رفتار کردند. یک صورتجلسهای هم پر کردند دادند پدر و مادرم امضا کنند که چه چیزهایی برداشتهاند و رفتارشان مناسب بوده است یا نه.
چشم شما باز بود و می دانستید دارند شما را به اوین میبرند یا بعدا فهمیدید؟
من تا رسیدن به داخل محوطه اوین چشمام باز بود. این را هم بگویم که در داخل ماشین، یکی از ماموران به من گفت که می دانی برای چه بازداشتت کردهایم؟ گفتم: نمیدانم، اما حدس میزنم به خاطر قرارداد صداوسیما باشد. دیگر هیچ صحبتی نشد. داخل بند ۲۰۹ به من لباس زندان دادند. در سلولی بودم که زیرش خیلی گرم بود. بعد همان آقایی که در خیابان ویلا با من گفتگو کرده بود آمد سلولم و احوالیپرسی کرد و گفت دیگه خودت همکاری کن و رفت. از آن به بعد دیگر تا آخر بازجوییها همه رفتو آمدها با چشمبند بود.
چه زمانی به شما در مورد داستان ترورها گفتند؟ این بعدا در بازجوییها اضافه شد یا از همان آغاز بخشی از بازجوییها بود؟
فردا صبحش من را به دادسرای اوین بردند و آنجا به من تفهیم اتهام کردند: اقدام علیه امنیت ملی از طریق جاسوسی برای بیگانگان. در تفهیم اتهام هیچ حرفی از ترور به میان نیامد. بعد از اینکه از دادسرا برگشتم به بند، یعنی همان صبح ۲۴ خرداد ۱۳۹۱، بازجوییها شروع شد. گفتند هرچه هست را بگو. گفتم: من که صحبتهایم را گفتهام ۱۰ روز پیش. گفتند: نه، آنها را نه، خودت همهاش را بگو. گفتم: چه باید بگویم؟ من را بلند کردند و در طبقه زیرین بند ۲۰۹ در بخشی که بعدا فهمیدم اداری است به اتاقی بردند و بازجو گفت: همکاری کن که یکی دو هفتهای این پرونده را ببندیم برود. گفتم: خوب چه باید بگویم؟ گفت: خوب بنویس دانشمندان هستهای را کشتهای. من فکر کردم اینها را فقط برای ترساندن من میگویند و بخشی از این کار بازجویی است. بعدا هم که گفتند ما راههای دیگری برای به حرف درآوردن تو داریم و تا سه بار دیگر هم که به تخت بسته شدم و کابل خوردم باز فکر میکردم این واقعا برای ترساندن و شکاندن من است و واقعا دارند در مورد درستی و نادرستی محتوای همان نامه به حراست صدا و سیما تحقیق میکنند. در واقع هنوز دوزاریم نیفتاده بود و خیلی گیج و منگ شده بودم.
و گفتی که برای گفتن آنچه آنها میخواستند تو را به تخت میبستند و کابل میزدند؟
بله یکی اتاقی در طبقه پائین، همان بخش اداری، هست که آن تخت کذایی و کابل آنجا قرار دارد. هربار که میبردند پائین به آن اتاق میگفتند از دادسرا مجوز گرفتهایم تعزیرت میکنیم. نمیگفتند شکنجه میکنیم. میگفتند تعزیر .در اوین از یک چیزی مثل کابل برای کابل زدن استفاده میکردند البته همینجا بگویم جایی که ما را بعد از اوین بردند و چهار ماهی آنجا ماندیم خیلی شدیدتر شکنجهمان کردند، آنجا از کابل واقعی در قطرها و اندازههای مختلف استفاده میکردند. اولین بار در همان اتاق شکنجه اوین کابلم زدند. یک تخت سربازی بود که کف آن تخته بود. من را روی شکم میخواباندند، دو تا پاها را جفت میکردند و به آن لبه گردی پائین تخت میبستند. دستها را هم ابتدا با باند به تخت میبستند و بعد آن را هم با دستبند میبستند و کف پاهایم را به شدت کابل میزدند. من واقعا نمیدانستم چه باید بنویسم. میگفتم: هرچه میخواهید بنویسید، من امضا میکنم میگفتند: نه، خودت باید بنویسی. معمولا به نظرم میرسید بازجوها ۶ یا ۷ نفری هستند و یکی هم از بهداری خودشان آنجا بود چون از زیر چشم بند لباسهایش مشخص بود که با بقیه فرق داشت.
در گفتگو با بی بی سی گفتی بار اولی که با کابل تو رامیزدند پات شکست.
من خودم صدای استخوانم را وقتی شکست شنیدم، گفتم: پایم شکست. آن بازجویی هم که کابل میزد متوقف شد و به آن کسی که بهداری بود گفت نگاهی به پایم بیندازد. او هم گفت چیزی نیست و آنها دوباره شروع کردند به کابل زدن. این استخوان الان هم بد جوش خورده است و باید عمل شود.
گفتی که حاضر بودی هر چه بنویسند امضا کنی اما بازجوها قبول نکردند و از خودت خواستند اعتراف کنی. در جریان شکنجه خطی از داستانی که میخواستند را به دست تو نمیدادند؟
یک سوالهای تکراری بود که هر بار میپرسیدند. میگفتند: عملیاتهایت را بگو. ترورها را بگو. از انفجار در ملارد بگو. از یک جایی هم نزدیک اصفهان صحبت میکردند .میگفتند باید اعتراف کنی که در این انفجارها دست داشتی. گفتم باشه اعتراف میکنم. من را بردند بالا و گفتند خوب حالا بنویس. حالا من نه اسم اینها را میدانستم، نه اینکه کجا اینها را کشتهاند، کی کشتهاند. دانه دانه همه اینها را به من گفت. یکی جایی هم که دقیق نمیگفت ماشینتان کجا بوده است آدرس میداد. مثلا یکی از آنها را دورو بر خیابان جلفا کشته بودند. میگفت وقتی میروی سمت سیدخندان از خیابان شریعتی میآیی از بغل همت. گفتم خیابان جلفا بوده است. گفت آره و همان را نوشتم. بعد دوباره میآمدند و میبردند، میزدند و میگفتند دوباره رد گم میکنی. بعد گفتند عملیاتهای برونمرزی را بنویس. اینها عاملان ترورها را پیدا نکرده بودند و میخواستند کمبودشان را سر ما خالی کنند.
در زمان بازجویی، از میان دیگر متهمان این پرونده کسی را نیاوردند علیه شما حرفی بزند برای آنکه نشان بدهند راهی ندارید و ناچارید با انها همکاری کنید؟
در آن اتاق شکنجه یکبار بهزاد عبدلی را آوردند که من آن زمان نمیشناختمش. با دیدن من گفت یادته من را بردی اسرائیل؟ یادته چکار کردیم با هم؟ من مانده بودم که خدایا اینها دارند چه میگویند؟ اینها به هیچ عنوان برای من قابل هضم نبود. هرچی فکر میکردم مغزم به هیچ جایی نمیرسید. در اتاق بالا هم یکبار کسی دیگر را آوردند که بعدا فهمیدم آرش خردکیش بود.
نشاندند و ازش پرسیدند همین بود؟ گفت «بله همین بود و با هم رفتیم ملارد و یک ماشین سفید بود.» دوباره من را بردند اتاق شکنجه یک کتک مفصلی به من زدند. دوباره آوردند و این همینجوری ادامه داشت. دو روز بعدش، من را به اتاقی دیگر بردند و گفتند چشمبند را برمیداریم اما چشمت را باز نمیکنی. چشمبند را برداشتند، صدای یک خانمی آمد، ازش پرسیدند همین بود؟ خانم گفت: آره بیشعور کثافت خودش است. بعدا فهمیدم این صدای مریم زرگربود. (آرش خردکیش ، بهزاد عبدلی و مریم زرگر هم مانند اکثر متهمین پرونده ترور دانشمندان پس از مدتی آزاد شدند.)
غیر از بازجویان کسی دیگر هم میآمد شما را ببیند، سوالی بپرسد یا بازجویی کند.
بله دوبار یک آدمی آمد که به نظر میرسید رئیس این بازجوها یا یک مقام مهمتر بود. من وحشیتر از این در زندگیام ندیدم. صدایش به یک آدم جا افتاده حول و حوش ۵۰ ساله میخورد. یک صدای مخوفی داشت که وقتی حرف میزد همینطوری بند دل آدم پاره میشد. در اتاق شکنجه بودم. من را به تخت بسته بودند. آمد روی لبه تخت نشست و کنار گوش من شروع کرد به صحبت کردن که مازیار بیا همکاری کن، ما مدتهاست تو را زیر نظر داریم و من دو سال است آرزوی این روز را داشتم که تو را اینجا ببینم. به خودم گفتم خدایا دو سال؟ گفت الان میگویم بازت کنند. خودت برو فکر کن و درست بنویس که این وضعیت تمام شود. من را بردند بالا، داخل سلولم. یک ساعت بعدش، این آمد و کلی صحبت کرد و گفت بگو ببینم چکار کردی. من هم افتادم به قسم خوردن که به پیر به پیغمبر من هیچ کاری نکردم. من را دوباره بردند پائین و نمیدانی این چه بلایی سرم من آورد. گفت بخواب روی تخت. من هنوز به درستی روی تخت دراز نکشیده بودم که این بیشرف چنان با کابل به کف پای من زد که من از از روی تخت با چشمبند پرتاب شدم کف سلول. او در ان اتاق شکنجه چنان کاری با من کرد که گفتم هرچه بخواهید مینویسم و من را برگردانند به سلولم. گفتم برایم تعریف کنید تا بنویسم.
گفتید این کسی که به نظر رئیس بقیه میآمد دوبار آمد. بار دوم کی بود؟
بعد از اینکه یکبار او شکنجهام داد و قبول کردم بنویسم، یکی دو روز از شکنجه راحت بودم و مشغول نوشتن. بعد دیدم دارم چکار میکنم گفتم من دیگر نمینویسم. من اینها را هم این مدت نوشتم که چند روزی کتک نخورم. بازجوها آمدند داخل سلول و کلی بدوبیراه بارم کردند و با چک و لگد من را زدند و رفتند. صبحش دوباره همان جلاد آمد. خودش آمد از دم سلول دست من را گرفت و برد پائین. من را به تخت بستند و چنان بلایی سرم آورد که هیچوقت فراموش نمیکنم. پاهایم خونین و مالین بود و در حدی ورم کرده بود که میگفتند پاهایت اندازه کلهات شده است. بعد آمدند من را بردند به یک اتاقی که سر بند بود، چون بالایش نور میخورد. آنجا یکی آمد با تیغ اصلاح و سروکلهام را تراشید. تعجب کردم و گفتم نکند آزاد میشوم. بازجو به آن کسی که اصلاح میکرد گفت این را مثل روز اولش خوشگلش کن. بعد بازجوی دیگری آمد و گفت جلوی دوربین میروی اگر حرف نزنی یک بلایی سرت درمیآورم که یک تکه گوشت روی استخوان پایت نماند. زندهات نمیگذارم بروی بیرون.
وقتی میگفت دو سال است شما را زیر نظر دارد و تلفنتان را شنود میکند چیزی هم برای گفتن داشت؟
من خارج از ایران زندگی میکردم و مثلا آن زمان تازه ۲۰ فروردین به ایران بازگشته بودم و میدانستم شنود تلفن وقتی خارج از ایران هستم، حرف مفت است. اینها آدم را احمق فرض میکنند و خیلی ادعای هوش و تشخیص و آگاهی از همه چیز دارند اما وقتی دهان باز میکنند آدم میماند اینها اصلا آدم هستند، چیزی میفهمند؟ خانواده دارند؟ شرف دارند؟ سوادی دارند؟
این مصاحبه تلویزیونی که بعدا در فیلم اعترافات شما استفاده شد کی ضبط شد؟
این مصاحبه در همان اوین و دقیقا دو روز پیش از انتقال ما به بیرون از زندان اوین ضبط شد. بعد از مرتب کردن، ما را بردند پائین سوار یک ماشین کردند. از محوطه رفت بالاتر و بعدا فهمیدم این به سمت سالن ملاقات و بند ۲۴۰ میرویم. یک ساختمانی بود که انگار مدرسه است. قبل از اینکه من را ببرند داخل ساختمان یکی از بازجوها جورابهای بوگندویش دراورد و پای من کردند تا زخم و زیلی پایم مشخص نشود. من نمیتوانستم راه بروم. دو نفر زیر بغلم را گرفته بودند و بردند بالا به اتاق فیلمبرداری. وارد اتاقی شدیم که قرار بود فیلم را ضبط کنند. سه بازجو آنجا مقابل من روی قسمتی از اتاق که مثل کلاسهای درس بلندتر از بقیه کلاس است، نشستند. یکی آن آقایی بود که من قبلا در اداره اتباع بیگانه با او گفتگو کرده بودم و من هم مقابل دوربینها نشستم. دو دوربین آنجا بود. یکی از آنها یک نمای بسته کلوزآپ میگرفت و یکی دیگر نمای مدیوم میگرفت.
با آن وضعیت همان جلسه توانستید فیلم را ضبط کنید یا دوباره تکرار شد؟
من حالم خیلی بد بود ولی چارهای نداشتم. یک نفر بغل دست من ایستاده بود و فقط عرق من را خشک میکرد. برای من پیشتر روشن کرده بودند که اگر صحبت نکنم کاری میکنند گوشت به استخوان پایم نماند. در حین ضبط در عین اینکه قبلا گفتند این جملات تمرین شده بود بارها صحبتم را قطع میکردند و میگفتند لحنت را عوض کن. میگفتند چرا اینجوری حرف میزنی، با انرژی صحبت کن. یا این را چرا گفتی. قرار بود این را بگویی و اینجوری بگو. من پیش خودم فکر میکردم اینقدر قطعها زیاد بود و من پشت سر هم چند ثانیه بیشتر حرف نزدهام که اصلا قابل استفاده نیست اما بعد دیدم استفاده کردند.
در مدت بازداشت، در دورهای که هنوز انفرادی بودید، قاضی پرونده یا هیچ مقام قضایی را دیدید؟
ببینید در مدت بازجوییها، دوبار یک آقایی آمد و گفت من قاضی پرونده شما هستم. آدمی واقعا بیشخصیت بود. مرتب تهدید میکرد که من همینجا چالتان میکنم بهتر است حرف بزنید. یک بار به اوین آمد و یک بار هم جایی که خارج از اوین بود و ما را سه ماه آنجا شکنجه کردند. جعفری دولتآبادی هم یکبار به محل نگهداری ما در همان مکانی که خارج از زندان بود آمد. او را نشناختم. چند نفر کت و شلواری همراهش بودند. مچ دست چپش قطع شده بود. بعد از آزادی فهمیدم این «عباس جعفری دولتآبادی»، دادستان بوده است. به سلولها سر میزد. وضع و حال من را دید با پاهای زخمی و ورم کرده و قیافه درهمشکسته. گفتم: آقا به داد ما برسید. گفت: بیا همه چیز را بنویس تا بدهم فردا قاضی حکمت را بدهد، از این وضع راحت شوی. گفت کاغذ و میز و قلم و صندلی بیاورند. من نشستم و نوشتم بیگناهم. به آقا برخورد و رفت و ما ماندیم و شکنجههای شدیدتر.
از: ایران وایر